silverstar292
Registered User
با عرض معذرت از دوستان از اینکه فرصت نشد امتیاز بدم...تبریک میگم به فرزاد عزیز
سلام و درود
ممنون از دو دوست عزیز که تبریک گفته بودند. :blush:
لطفا این دفعه دیگه تعداد شرکت کننده ها بره بالا.به خاطر همین منم عکس نمی گذارم و گذاشتن عکس رو به عهده ی حسین خان می گزارم تا یه عکس خوب انتخاب کنند و همه شرکت کنند.
با تشکر از فرزاد که به بنده لطف داشتند برای این کار.
این عکس رو انتخاب کردم برای این دوره.حقیقتش میخواستم چند وقتی متنی این جا ننویسم منتها اگر باز این هفته تعداد شرکت کننده ها کم باشه.نمیتونم حرفم رو عملی کنم
عکس کاملا" مشخصه.فکر نکنم احتیاجی به توضیح داشته باشه
مرسی حسن جان که این دفعه زحمت عکس رو کشیدید.
راستش نمی دونم چرا دیگه خیلی از دوستان به این جا توجه نمی کنند و دیگه شرحی نمی نویسند.مثلا اقا فرزاد/اقا جواد/سید محمد خان/خود شما.واقعا به نظر من یکی از بهترین تاپیک های این فروم این جاست.از شما هم می خوام اگه میشه حتی اگر شرکت کننده زیاد هم بود این جا شرحتون رو بزارید.
درود
این در و اون در میزنیم
راهمون رو گم کردیم. خیلی وقتها فکر میکنیم دنیا برامون کوچیک شده و دوست داریم از اینجا بریم .
ولی اون چیزی که میدونیم اینه که اینجا برامون خیلی خیلی بزرگه.
اون قدر بزرگ که حتی نمیتونیم خودمون رو پیدا کنیم.
وقتی خوب میری تو لایه لایه های درون خودت میبینی گم شدی !
گم شدیم از اونجایی که خودمون رو نشناختیم.
حالا راهمون تا خودمون خیلی طولانی شده!
با یه عالمه حصار الکی که دور خودمون کشیدیم آزادی ها رو محدود و محدود تر کردیم.
خودمون رو گیر انداختیم و در عین حالی که راه فرار رو میبینیم حاضر نیستیم از این مخمصه رها بشیم.
انگار گیر کردیم تو قفس دروغین و خیالی.. حسرت میاد سراغ آدم و گلو رو میخواد پاره کنه!!
میخوام پر بزنم. میخوام بکنم از اینجا، از این دیوارها، از پوست جعلیم. میخوام بپرم بالا و دستم رو به خودم بزنم ! میخوام یه مشت گره شده پرت کنم به آسمون و بگم من برگشتم.
تا فرصت هنوزم هست ، برگرد به خودت برگرد. نو شو این تکرار از تو ، تو رو دورت کرد .
بسه اگه تا امروز تکرار تو رو داد بر باد، فردا رو بساز از نو ، دیروز و ببر از یاد........................ بیا نگیم ای کاش...
سهم من از زندگی دنیای شیشه ای کوچکی است که خود را درون آن محبوس کرده ام .
از اینجا همه چیز را می بینم ، خوبیها را ، بدیها را ولی هیچکدام برایم قابل لمس نیست .
فریادم را کسی نمی شنود ، صدای خنده هایم به گوش کسی نمی رسد ...
خسته ام از این همه تنهایی این همه سکوت ...
فقط یک تلنگر ، یک تلنگر کافیست تا این زندان شیشه ای که برای خودم درست کرده ام را بشکنم و بیرون بیایم و زندگی را با همه زیباییها و زشتیهایش لمس کنم .
این تصویر من رو یاد این جمله از ماریو وارگاس یوسا می اندازه...
در جامعه بسته قدرت حاکمه نه تنها امتیاز تسلط بر اعمال انسان را دارد (آنچه می کند آنچه می گوید)
بلکه همچنین آرزومند حکومت کردن بر تخیل، رویاها و البته خاطرات اوست.
سلام
و افریده شد آن روز تنهایی.و قرار گرفت هر چه داری در بیرون از پرچین های اعتقادات و باورهایت.سخت است باور کردن این که کسی مثل تو تنها نیست.سخت است تصور دنیای کوچکی که داری برای آدم ها.
من از زبان شیشه ها حرف میزنم.از زبان کسانی که دورت را گرفتند تا محدودهی دیدنت از این هم کمتر بشود.همه چیز به شکل غیر واقعی اش مجسم میشود برایت.و همه چیزت را باد برد.
دست پروردگار بر زندگی ات چاقو شده.چاقویی که برید آزادی ات را از هر چه که قرار بود داشته باشی.پرودگاری که خودت او را بزرگ کردی!!!
انتخابی در کار نیست.انتخاب هایت تنها به این خلاصه مخیشود که بنشینی/کمی راه بروی/بخوابی و یا فکر کنی.مثل هم هی آدم ها.هر چند با لحنی مغرورانه و شاید غیر قابل توصیف برایشان.برای ما.ما که تو را در این زندان انداختیم.هوا را از تو گرفتیم و پاهایت را.که روزی درون ریه هایت جریان داشت و له میکرد خاک های پودر شده را.له میکرد هم هی فکرهای تنهایی را و زندانی شدن را!!!
میخواهم امروز از خودت حرف بزنم.از روزی که غرق شدی درون رویاهایت و حقیقت زندگی کردنت.حقیقت این که چرا نفس میکشی؟چرا سجده میکنی؟ چرا مجبور هستی بخوابی. میخواهم بگویم که این دیوارها برایت همین دنیا هستند.دردت را کشیده ام یک عمر.که باورت نمیشود.دردت را کشیده ام هر روز و بیشتر وقتم را صرف بزرگ کردنش کرده ام.من از زبان شیشه ها سخن میگویم.ان هایی که با هر ضربه تیز میشوند و قلبت را نشانه میگیرند.که فکر ازادی را از سرت بیرون کنند.میخواهم بگویم دست های توست که برایت زندان ساخته.میخواهم بگویم زندانت تنها با این باور که هر چه هستی.خودت هستی از بین میرود.میخواهم بگویم که دردت را میشناسم.از آغاز خلقت بوده است.از ان روز واپسینی که آدم را تبعید کردند.از ان روزی که مجبور بودیم درون غارها مخفی بشویم و تنها به بیرون نگاه کنیم.از ان روزی که قانون مسلم طبیعت شکسته شد و انسان ها به خودشان حق این را دادند که در مورد همه چیز فکر کنند.در مورد همه چیز.حتی خودشان!!!
و حالا.شاید بیرون آمدنت همراه باشد با یک الهام قلبی.این که تو نیز برای خودت پیامبری هستی.تو نیز برای خودت خدایی هستی!!!!!
مثل هر سری که شرکت میکنم باید بگم که هیچ کدوم از حرف هام رو به صورت 100 درصد تایید نمیکنم.به واقع شاید یک فرد دیگه الان داره این ها رو مینویسه.فردی که از جنس منه منتها با یک تفکر دیگه!
زندان شیشه ای
"کودک بودم و
باغ پدری و
پرسه های شر و شور و
حبس مارمولکهای پیر در شیشه های مایونز
در فرار از تنهایی و
نمی دانستم عذاب زندان چیست
حتی اگر که شیشه ایست! "
سلام و درود
منم اومدم !
خیلی فکر کردم ! خیلی چیزها هم نوشتم ولی دست آخر به یک جمله کوتاه و کمی متفاوت رسیدم :
دست بالای دست بسیاره ..
| JVD | seashore | raminpc20 | hossein137 | silverstar292 | f@rzad |
JVD | 0 | |||||
seashore | 9 | 0 | 8 | 8.5 | 9 | 8 |
raminpc20 | 0 | |||||
hossein137 | 9.5 | 9 | 9 | 0 | 9.5 | 8 |
silverstar292 | 0 | |||||
f@rzad | 9 | 9 | 10 | 10 | 10 | 0 |
| امتیاز ندادند | 18 | امتیاز ندادند | 18.5 | امتیاز ندادند | 16 |