بعضی وقتها آدم کور میشه و واقعیت رو اونطوری که دوست داره میبینه.
کور میشه و یادمش میره که کجای دایره وایساده و سرش رو به کدوم طرفه!
فقط دوست نداره تو آینه نگاه کنه. حتی اگر نگاه کنه با واقعیت کاری نداره .
زشتی ها رو رها میکنه و فقط به زیباییش خیره میشه.
یادش میره و از خط رد میشه یا شایدم تو همونجایی که هست یه نقطه ریز میشه.
خب ما هم حداقل ظاهرا آدم هستیم.
گاهی نقطه های سیاهی رو که دیگران تو قلبمون گذاشتن مرور میکنیم و میشماریم و گاهی یه لکه بزرگ سیاه میشیم و میریم تو قلب دیگران.
برعکس بعضی وقتها از اون طرف بوم میافتیم.
زیادی حواسمون جمع کارمون میشه و وسواسی میشیم.
خورد میشیم تو هر چیز و زیادی گندشو در میاریم.
همش هم بهانه ای بیش نیست. بچه میشیم یا پیر میشیم و از همه ایراد میگیریم در حالی که نه بچه ایم و نه پیر!
میدونیم دردمون چیه و نمیخواهیم قبولش کنیم.
سرت رو بگیر بالا و یه بار دیگه تکه های آینه ای رو که شکستی بذار کنار هم.
خطا کردی ، تابانش رو بده . ببین رفیق! آینه بی تقصیره.
خوب نگاه کن ! هنوزم چشمات داره سیاهی میره . تو آینه چی میبنی ؟
خوب چشمات رو میمالی و هر چی زور میزنی ...
بذار از قول اون شاعر اینطوری بگم و اینطوری تمومش کنیم که حال و هوای هر دو مون عوض بشه؛
تو هم با من بگو : به چشم من که اینجوره... تو که نیستی چشام کوره.
خب برای طولانی شدنش راه حلی هست و اونم عذرخواهی کردنه :دی ولی چسبید !
آخرشم سلام !
عکس عالی ای بود حسن جان
و موفق باشید سایر دوستان.