خانه زندان است و تنهایی ضلال
هرکه چون سعدی گلستانیش نیست
درین معنی سخن باید که جز سعدی نیاراید
که هرچ از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل
هنر بیار و زبانآوری مکن سعدی
چه حاجت است بگوید شکر که شیرینم
آفاق را گردیدهام مهر بتان ورزیدهام
بسیار خوبان دیدهام اما تو چیز دیگری
ای راحت و آرام جان با روی چون سرو روان
زینسان مرو دامنکشان کارام جانم میبری
دهلوي
دلق کهن ساتر تن بس تو را
شانه عاج ار نبود بهر ریش
شانه توان کرد به انگشت خویش
جمله که بینی همه دارد عوض
وز عوضش هست میسر غرض
آنچه ندارد عوض ای هوشیار
عمر عزیز است غنیمت شمار