m-o-h-s-e-n
Registered User
درآن دریای خون در قرص خورشیدنه هر كه چهره بر افروخت دلبرى داند
نه هر كه آينه سازد سكندرى داند
غروب آفتاب خویشتن دید
درآن دریای خون در قرص خورشیدنه هر كه چهره بر افروخت دلبرى داند
نه هر كه آينه سازد سكندرى داند
درآن دریای خون در قرص خورشید
غروب آفتاب خویشتن دید
دلیر جوان سر به گفتار پیردر نمازم خم ابروى تو با ياد آمد
حالتى رفت كه محراب به فرياد آمد
دلیر جوان سر به گفتار پیر
بداد و ببود این سخن دل پذیر
دانه ی معنی بگیرد مرد عقلرسيد مژده كه ايام غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنين نيز هم نخواهد ماند
دانه ی معنی بگیرد مرد عقل
ننگرد پیمانه را گر گشت نقل
دیده ی آتشین من برکشلاله بوى مى نوشين بشنيد از دم صبح
داغ دل بود به اميد دوا باز آمد
دولتم چون خدا پناهی دادشهر خاليست ز عشاق بود كز طرفى
مردى از خويش برون آيد و كارى بكند
دولتم چون خدا پناهی داد
اینکم تاج و تخت شاهی داد
در تنش جست و یافت آن دو گهردوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
هاهاهادر تنش جست و یافت آن دو گهر
تعبیه کرده درمیان کمر
هاهاها
رسم بدعهدى ايام چو ديد ابر بهار
گريه اش بر سمن و سنبل و نسرين آمد
دسته من بشکسته بودی آن زمانچون من زدم بر سر آن خوش زبان[/QUOTE
]نبینی باغبان چون گل بکارد
چه مایه غم خورد تا گل برآرد