دو صد دانا در این محفل سخن گفت
سخن نازک تر از برگ سمن گفت
ترجماني من و صد چون منش محتاج نيست
در حقايق عشق خود را ترجمانست اي پسر
دو صد دانا در این محفل سخن گفت
سخن نازک تر از برگ سمن گفت
تــا بــهـار اسـت دری از قـفـس مـن نـگـشـایـد
وقـتـی ایـن در بگشاید که گلی نیست به گلزار
مــرغ دل در قــفــس ســیــنــه مــن مــی نــالـد
بـــلـــبـــل ســـاز تــرا دیــده هــم آواز امــشــب
منشین با بدان که صحبت بدتو همان به که نیندیشی
به من و درد روانسوزم
که من از درد نیاسایم
که من از شعله نیفروزم