نشستند بر سبزه می خواستند
به شادی زبان را بیاراستند
به شادی زبان را بیاراستند
نشستند بر سبزه می خواستند
به شادی زبان را بیاراستند
دوستی با مردم دانا چو زرین کاسه ای است
نشکند ور بشکند باید نگاهش داشتن
من نه آن رندم که ترک شاهد وساغر کنممحتسب داند که من این کارها کمتر کنم
تو اگر گوشه ی محراب نشستی صنمی گفت چرا؟
من اگر گوشه ی میخانه نشستم به تو چه؟
در میان من و لعل تو حکایتها بود
یاد باد آن که چو یاقوت قدح خنده زدی