دردت شفا توان کرددردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه ی غیبش دوا کنند
نگفته کجا توان درمان درد کرددردیست غیر مدن کانرا دوا نباشد
پس من چگونه گویم کین درد را دوا کن؟
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشنددست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن درآید
شب عاشقان بی دل،چه شبی دراز باشددلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه ان است که باشد غم خدمتکارش
دل در بر و می در کف و معشوق به کام استدلا این عالم فانی به یک ارزن نمی ارزد
به دنیا آمدن، رفتن، به آن تلخی جان کندن نمی ارزد
دست از طلب ندارم،تا کام من برآیدتو تا به روی من ای نور دیده در بستی
دگر جهان در شادی به روی من نگشاد
مرا دیشب طبیبم پند می داد،ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یک دم عمر را غنیمت شمریم
فردا که از این دیر کهن درگذریم
با هفت هزارسالگان سربسریم
تاب بنفشه می دهد طره مشکسای تودر كشور عشق هيچكس **** نيست
هيچ شاهي به گدا سرور نيست
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ نیست یاری که مرا یاد کند
فروغ فرخزاد
فرستاده شده از POCOPHONE F1ِ من با Tapatalk