wonnin
مدیر بازنشسته
یاد باد آنکه در صفحه ی شطرنج دلت
شاه غم بودم و با کیش رخت مات شدم
می فروشی گفت کالایم می است
رونق بازار من ساز و نی است
من ***** دوست میدارم که او
هم خم است و هم می است و هم نی است
یاد باد آنکه در صفحه ی شطرنج دلت
شاه غم بودم و با کیش رخت مات شدم
ترحم بر پلنگ تيز دندان
ستمکاری بود بر گوسفندان
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
می خورد خون دلم مردمک چشم و سزاستاز دوست به يادگار دردي دارم كان درد به هزار درمان ندهم
مولوي
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارممن آن ستارۀ شب زندهدار امّیدم
که عاشقان تو تا روز میشمارندم