مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
از بس که دست میگزم و آه میکشم
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
اشكالى نداره اون دفعه از قافيه ى ن خلاصى نداشتيم :دىدانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
پ.ن. ای وای شرمنده نازنین! باز که ن افتاد!!!
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن بر آید
دردم از یار است و درمان نیز هميار با ما بى وفايى مى كند
بى گناه از من جدايى مى كند
شمع جانم را بكشت آن بى وفا
جاى ديگر روشنايى مى كند
اشكالى نداره اون دفعه از قافيه ى ن خلاصى نداشتيم :دى
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
ما ز یاران چشم یاری داشتیمما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
بردار پرده ز رخ که مشتاق لقاییم
تاب بنفشه می دهد طره مشک سای تومــن دلــبــخــواه خــویـش نـجـسـتـم ولـی خـدا
با هر کس آن دهد که به جان دلبخواهش است
تاب بنفشه می دهد طره مشک سای تو
پرده غنچه می درد خنده دلگشای تو
تا تو نگاه میکنی کار من آه کردن استوای این شب چه قدر تاریک است
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است
سهراب سپهری
آسمان بار امانت نتوانست کشیدتا مست نباشى نبرى بار غم يار
آرى شتر مست كشد بار گران را
شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهناندلبرم شاهد و طفلست و به بازى روزى
بكشد زارم و در شرع نباشد گنهش