ترسم که اشک در غم ما پرده در شودنرگس طلبد شيوه ى چشم تو زهى چشم
مسكين خبرش از سر و در ديده حيا نيست
پ ن: نه ن ندارم:دى
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
پ.ن. چه باشد و چه نباشد این گونه که پیداست دل داده است!
ترسم که اشک در غم ما پرده در شودنرگس طلبد شيوه ى چشم تو زهى چشم
مسكين خبرش از سر و در ديده حيا نيست
پ ن: نه ن ندارم:دى
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
دانه اي را كه دل موري از آن شاد شود
خوشي اش روز جزا تاج سليمان باشد
در عالم بیوفا کسی خرم نیست
شادی و نشاط در بنیآدم نیست
آن کس که درین زمانه او را غم نیست
یا آدم نیست، یا از این عالم نیست
هلالی جغتایی
همه جا به بی وفايی مثلند خوبرويان
تو ميان خوبرويان مثلی به بی وفايی
در اين سراي بی كسی كسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
در کعبه اگر دل سوی غیرست ترا
طاعت همه فسق و کعبه دیرست ترا
ور دل به خدا و ساکن میکدهای
می نوش که عاقبت بخیرست ترا
سحر، کرشمه ی چشمت به خواب می دیدمای دهـــنده عقلـــها فریاد رس
تا نخـــواهی تو نخواهــــد هیچ کس
«مولانا»
تو بسی سمن بران را به کنار درگرفتیسحر، کرشمه ی چشمت به خواب می دیدم
زهى مراتب خوابى که بِه ز بیداری ست!
-حافظ
تو بسی سمن بران را به کنار درگرفتی
نفسی کنار بگشا بنگر کنار دیگر
خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
مولانا
رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن
یا زجانان یا زجان باید که دل برداشتن
یخ نزن رود معمایی من ! جاری باشنه آرامشت را به چشمى وابسته کن؛
نه دستت را به دستى دلخوش؛
چشم ها بسته مى شوند و دست ها مُشت؛
و تو می مانى و یک دنیا تنهایى...
فروغ فرخزاد
در این سرای بیکسییخ نزن رود معمایی من ! جاری باش
دل دریایـــی ام آغــــوش پذیــرا دارد
استاد محمد سلمانی
یــاد ایــام جــوانـی جـگـرم خـون مـیـکـرد
خـوب شـد پـیـر شـدم کـم کم و نسیان آمد
استاد شهریار