سرنديپيتي و ديگران
دايناسور صورتي
درست است كه آن موقع بچه بوديم و عقلمان كف پايمان بود، ولي بالاخره يك چيزهايي از عشق و عاشقي حاليمان ميشد، حالا بعضيها ناخودآگاه بعضيها هم خودآگاه.
شايد آن عقل كف پايمان اسم اينجور دوست داشتن را «عاشقيت» نميگذاشت ولي به هر حال آن بابايي كه اين سرنديپيتي را درست كرده بود، قيافة اين موجودِ ظاهرا هيولا و واقعا «معشوقة افلاطوني» را طوري درست كرده بود كه با همان يكي دو قسمت اول، دل همة بچههاي هم سن و سالما را ببرد.
داستان وقتي شروع شد كه كشتياي كه بابا و مامانِ كُنا سوارش بودند در طوفان كله پا شد و همة آدمهاي تويش افتادند توي دريا و از آنجا يك راست پرواز كردند به آسمان آبي.
اما از آنجايي كه خدا هميشه بچههاي كوچولو و معصوم را دوست دارد، كُنا ميافتد روي يك تخم بزرگ صورتي رنگ و با آن تخم به ساحل يك جزيره ميرسد و از طوفان جان سالم به در ميبرد.
چند روز بعد كه آفتاب حسابي توي سر تخم صورتي ميزند، يك چيزي شبيه دايناسور از تويش بيرون ميآيد: موجود صورتي رنگي به اسم سرنديپيتي با چشمان بزرگ آبي.
اسم اين جزيره هم كه اصلا معلوم نيست كجاي دنيا قرار گرفته «جزيره ناشناخته» است، توي بعضي كشورها آنرا هم «جزيره بهشت» Paradise Island معني كردهاند.
توي افسانههاي ژاپني آمده كه سرنديپيتي نگهبان درياست. حتي توي نسخة فرانسوي كارتون هم اسم كُنا «بابي» Bobby است كه به معني پليس و پاسبان است.
حالا شما انكار كنيد، ولي توي يكي از اين سايتهاي معتبر نوشته بود كه «همان موقعي كه سرنديپيتي به دنيا ميآيد، كُنا عاشقش ميشود » براي همين تصميم ميگيرد توي همان جزيره لنگر بيندازد و خانه بسازد و زندگي كند.
فرمانده جزيره يك موجود ناديده بود به اسم «خانم لورا». خانم لورا يك پري دريايي سبز رنگ كوچولو با موهاي صورتي و تاج طلايي بود كه البته خيلي كم ديديمش.
جزيرة ناشناخته معلوم نبود كه واقعا چي است! وقتهايي كه كاپيتان اسماج و آن كشتي فسقلياش گير سه پيچ ميدادند كه پيدايش كنند و طلاهايش را بالا بكشند حكم اتوپيا يا بهشت را پيدا ميكرد و وقتهايي كه ساكنان كله تيغتيغياش سر هيچ و پوچ با تير و كمان به جان هم ميافتادند، دقيقا معادل دنيايي ميشد كه داريم تويش زندگي ميكنيم.
البته از جايي كه باهوشترين عضوش يك دلفين پير عينكي به اسم «آقاي دلف» بود كه براي نطق خطابههايش هر از گاهي روي سنگ سبز شدة وسط دريا پيدايش ميشد و خبرچيناش يك طوطي هفتاد رنگ به اسم پيلاپيلا بود و همة جك و جانورهايش توانايي اين را داشتند كه مثل آدميزاد حرف بزنند از اين بيشتر هم نميشد توقع داشت.
سرنديپيتي اصلا يك اسم من در آوردي نيست. Serendipity توي انگليسي به معني خوشبختي يا نعمت غيرمترقبه است، دقيقا مثل ورود سرنديپيتي صورتي رنگ اين كارتون به جزيرة ناشناخته.
كُنا و سرنديپيتي توي 26 قسمت چنان با جزيره و ساكنانش جفت و جور شدند و يكي دو بار چنان با شجاعت جزيره را نجات دادند (مثل همان قسمتي كه پيلاپيلا را نجات دادند) كه توي قسمتهاي آخر ديگر كسي فكر نميكرد كه اين دو نفر توي اين جزيره غريبهاند، انگار كه نگهبانان ابدي و ازلي آنجا بودهاند، همانطوري كه از افسانههاي قديمي ژاپني برداشت ميشد. راستي اين را هم داشته باشيد كه توي عربستان به اين كارتون ميگفتند: «ميمونه و مسعود».
يونيکو از کجا آمد؟
تکشاخها اصالتا مربوط به افسانههاي قديمي، به خصوص الهههاي يوناني مثل پگاسوس (اسب بالدار) هستند.
خود اوساما تزوکا، خالق يونيکو، گفته فيلم سينمايي «ماجراهاي عجيب يونيکو» هم از آن افسانهها گرفته شده.
يکي از آنها داستان کوپيد و سيکه است. کوپيد خداي عشق بود که به صورت کودک مجسم شده و سيکه هم خداي زيبايي است که کوپيد به دام عشقش گرفتار ميشود.
ظاهرا يونيکو ترکيبي از کوپيد و سيکه بوده و داستان تبعيد او توسط خدايان هم مربوط به افسانههاي ديگر ميشود. کاراکتر يونيکو، يعني همان بچه تک شاخِ موقرمز، اولين بار توي کميکاستريپهايي که تزوکا بين سالهاي 1976 تا 1979 توي مجلة «ليريکا» ميکشيد، ديده شد.
بعد از ساخت سري کارتونهايي که کمپاني OAV از روي اين کميکاستريپها براي تلويزيون درست کرد، کمپاني «تزوکا» و سانريو تصميم گرفتند که يک فيلم سينمايي با محوريت يونيکو بسازند و نتيجة اين تصميم «ماجراهاي عجيب يونيکو» شد که 14 مارچ 1981 توي ژاپن اکران شد. تزوکا خودش فيلم را کارگرداني کرد و ماساکي تموجي فيلمنامهاش را نوشت.
دومين فيلم يونيکو که هيچوقت براي ما پخش نشد «يونيکو در جزيرة جادو» بود که توسط موريبي مورانو کارگرداني شد و دو سال بعد از فيلم اول توي سينماها اکران شد.
کاراکترهاي فرعي فيلم دوم، خيلي بيشتر از اولي است و برخلاف قسمت اول که فقط شمهاي از باورهايي بودايي را در دل داستان پياده کرده بود، قسمت دوم به شدت تحتتأثير اعتقادات بوديستي است.
يونيکو، همان فيلم نود دقيقهاي که واضحتر از هر کارتون 90 قسمتي ديگري توي ذهن مانده است
تک شاخِ موقرمزي
از سينما بيرون آمديم، سينما بلوار. تا يک هفتة بعدش من «باد غرب» بودم و داداشم «باد شب».
من چادر مامان، همان سفيد گل گليه را ميانداختم روي شانهام و از اين طرف هال به آن طرف ميدويدم تا باد زيرش بيفتد و روي هوا شناورش کند، مثل باد غرب.
داداشم هم با باراني بلند و سياه بابا از من تقليد ميکرد، باد توي باراني ميپيچيد و آن را شبيه بالهاي سياه باد شب ميکرد، ترسناک و رعبآور. پسر همساية روبهرويي ميشد خدايانِ حسودي که يونيکو را به سرزمين فراموشي تبعيد کرده بودند و متکاي روي تختم ميشد همان کره اسب تک شاخ دوستداشتني که من مدام با خودم به اين طرف و آن طرف ميبردماش. سر يک هفته من ميشدم متکا، متکا ميشد خدايان، داداشم ميشد بچهسنگ و تختم ميشد باد غرب.
خيليها روي حساب زباندانيشان هنوز هم ادعا ميکنند که يونيکو غلط است و اسم آن کارتون يونيکورن (يعني تک شاخ) بود، ولي براي من آن تک شاخ کوچولوي سفيد هنوز هم همان يونيکو است، چه درست چه غلط، مثل همان قديمها، همان موقعي که دلم با يک متکا و يک تخت و چهار تا اسم الکي و يک کارتون زلم زيمبويي خوش بود، زماني که ته دل مردم هنوز جايي براي سينماها بود و لابهلاي صندليهاي سينماها جايي براي بچهها.
همان موقع که «مدرسه موشها» گيشهها را ميترکاند، سينما گلريز «لوک خوششانس و دالتونها» را پخش ميکرد و پرفروشترين فيلم سال «گلنار» ميشد.
ديگر خبري از آن چيزها نيست، نه سينماها بچهها را تحويل ميگيرند و نه بچهها سينماها را. کمتر بچهاي براي تماشاي «کلاه قرمزي و سروناز» هم دمار پدر و مادرش را درميآورد تا به سينما ببرندش.
عصر ديجيمون همين است ديگر. يونيکو براي همان دوران بود: دوران طلايي. او تک شاخ کوچولويي بود که قدرت عجيبي در خوشحال کردن دل مردم داشت. هنوز هم کسي نميداند که اين قدرت جزو خصوصيات شخصيتياش بود يا به مدد شاخاش چنين قدرتي را به دست آورده بود.
اين قضيه باعث حسادت خدايان ميشود، به عقيدة آنها فقط خدايان هستند که بايد تعيين کنند چه کسي خوشحال باشد و چه کسي ناراحت. آنها يونيکو را به «سرزمين فراموشي»، جايي در انتهاي کرة زمين، تبعيد ميکنند و به باد غرب دستور ميدهند که او را به آنجا ببرد.
باد غرب نميتواند اين تقدير تحميلي که براي موجود بيگناهي مثل يونيکو رقم خورده را تحمل کند، بنابراين تصميم ميگيرد که برخلاف نظر خدايان مدام او را از جايي به جاي ديگر ببرد تا از غضب آنها در امان باشد.
بعد از تو زرد در آمدن باد غرب، خدايان «باد شب» را مأمور ميکنند که کار را تمام کند، بادي بدجنس که به پيروي از آيين انيميشنهاي مانگا، رنگي به شدت تيره داشت.
هيچوقت نفهميدم که آن مقر پر از سنگِ بچهسنگ کجا بود، يونيکو کجا زندگي ميکرد، بادِ غرب و شب از کجا ميآمدند و آن قصر آخر فيلم کجاي اين کرة خاکي بود. همه چيز در يک انتزاع ابدي و ازلي ميگذشت، در يک ناکجاآباد مرموز و عجيب.
عاشق همين مرموزيتاش بودم، عاشق آن بچهسنگِ آبي رنگي که متحول ميشد و يونيکويي که پاک ميماند و باد غربي که مدام کمکش ميکرد. بچهسنگ (با اسم واقعي بيزل که يک جورهايي بهترين دوست يونيکو هم به حساب ميآمد) به دم فلش مانندش قانع نبود و شاخ افسانهاي يونيکو را ميخواست تا بر همهچيز و همهکس مسلط باشد.
چائو، همان گربه سياه و کوچولو هم دوست داشت به جاي گربه، يک زن جادوگر بود. يونيکو هم به هيچ کدام «نه» نگفت، چائو را تبديل به يک دختر زيبا کرد و شاخاش را براي مدتي به بچه سنگ قرض داد.
هر وقت من و داداشم از يونيکو حرف ميزديم با چند جفت چشم متحير و متعجب روبهرو ميشديم، انگار هيچکس آن را نديده بود، نه توي سينما نه تلويزيون. هر وقت اين اتفاق ميافتاد خوشحالتر ميشديم، خوشحال از اين که خاطرهاش فقط محدود به جمع کوچکي ميشود، يک جمع شايد هزار نفري توي چند ميليون بچهاي که به راحتي ميتوانستند در اين خاطره سهيم باشند.
انگار ديدن آن هم مثل فضايش رؤيايي بيش نبوده، رؤيايي از روزهاي خوشي که ديگر هيچوقت تکرار نميشود.
چگونه توشي شان عاقبت به خير شد؟
معمولا رسم است در ابتداي تيتراژ، منبع اقتباس را هم ذكر كنند، اما گاهي اين اتفاق نميافتد. كارتون «توشي شان»، يكي از همين نمونههاست. تازه پس از تماشاي چندبارة اين كارتون دلپذير در كودكي و نوجواني بود كه بهطور ناگهاني در جواني، خيلي اتفاقي منبع اقتباس اين اثر را فهميدم و حيرت كردم. اين كارتون، اقتباس غيرمتعارفي بود از تراژدي «اوديپِ شهريار» اثر سوفوكل (495 سال پيش از ميلاد).
حجم انبوه جزئيات افزودني (مثل ماجراي آن پيرمرد كه سه آرزوي توشي شان را برآورده ميكرد) تشخيص رد پاي «اوديپ» را در «توشي شان» سخت ميكرد.
نمايشنامة «اوديپ»، نمايشنامهاي است بسيار تكاندهنده دربارة سرنوشت محتوم و تلخ شهريار جوان. (اين همان اثري است كه زيگموند فرويد، روانكاوِ شهير، بر پاية آن، نظرية «عقدة اوديپ» را طرح كرد.
اوديپِ شهريار هم، مانند توشي شان در كودكي به طرز دردناكي از مادرش جدا ميشود و پس از سالها، كه دوباره با مادرش مواجه ميشود، او را بهجا نميآورد؛ زيرا كه اينك او پادشاه يك كشور شده و مادرش، همسر پادشاه كشور رقيب است.
اوديپ موفق ميشود در طي نبردي خونين، پادشاه كشور رقيب را شكست دهد و همه چيز او را (از جمله همسرش) را از آنِ خود كند. اما يك فرق عمده، ميان اين كارتون و آن نمايشنامه وجود دارد و آن هم در نحوة پايانبندي آن است.
سازنده، «توشي شان» را از پايان تلخ و تكاندهندة «اوديپ» معاف ميكند و به شكلي اميدواركننده، توشيشان را به آغوش گرم مادرش باز ميگرداند و همه چيز را سر و سامان ميدهد.
با خواندن اصل نمايشنامة «اوديپِ شهريار» سوفوكل است كه ميفهميم سازندة «توشي شان» چه رحمي به توشيشان كرده و ميفهميم چه خطري را از بيخ گوشش رد كرده است و آن وقت، آسوده خاطر، نفس راحتي ميكشيم.
مادري با سنجاقسر آبي
«افسانه توشيشان» يكي از آن كارتونهايي بود كه فكر ميكردي با ديدنش و فهميدن حرفهايش سرت به تنت ميارزد. بحث عشق و قدرت و غرور و ثروت بود.
بدون استثنا هر بار با ديدن كارتون «توشيشان» خودم را ميگذاشتم جايش و تصور ميكردم كه اگر من بودم چطور تصميم ميگرفتم.
معمولا هميشه هم آخرش افسرده ميشدم و از روي مادرم خجالت ميكشيدم. فكر ميكردم هيچوقت از پس اين همه سختي، آن همه پله و آن صخرههاي بلند و آن همه ماليخوليا برنميآمدم، حتي براي نجات جان مادرم.
وقتي قرار بود توشيشان توي آن مرحلة آخر، آن همه پله را برود بالا و اسم مادرش را صدا نزند و گريه نكند، دلم تاپتاپ ميكرد.
اگر من بودم، غر ميزدم و «ننه، ننه» راه ميانداختم. از خودم بدم ميآمد. غير از اينها يادم است اولين بار كه مادر توشيشان گفت كه پسرش را نميشناسد، چقدر دلم براي پسرك سوخت و در عين حال بهاش ميگفتم: «چقدر خرفتي! بايد بفهمي ماجرا از چه قرار است.»
هميشه هم توي گل سرهايم دنبال يكجور سنجاق سري ميگشتم كه شبيه گل سر مادر توشيشان باشد.
واي پيرمرده را بگو. به نظرم ميآمد آدم بايد خيلي كار درست باشد كه همچين آدم مهمي بيايد سر راهش و بگويد: «امشب موقع غروب آفتاب جايي كه ساية سرت افتاده را بكن.»
مثل خيلي ديگر از كارتونها، وهم بيداد ميكرد. آن كلاهخود و زره جادويي كه به خاطر غرور توشيشان رفتند، آن صندوق طلا و جواهر كه برق ميزدند و آن فقر و فلاكت بعدش. آن سياهچال و سربازهاي شكمگنده ناپدري «توشيشان» و تهريشهاي احمقانهشان يا آن اسب سفيد كه قرار بود مادرش باشد.
آن قطره اشك و ماندن لاي در، راستي نميدانم اصل قضيه چي بود، فقط ته ذهنم يك دختر كوچولو وول ميخورد كه هر از گاهي با توشيشان بود. كسي ميداند آخرش با هم عروسي كردند يا نه؟
ماركوپولوي ما
«ماركوپولو، تاجر و جهانگردي بود كه از زادگاه خود در ونيز براي سياحت به ايران، هند و چين رفت و مدتها در دربار قوبلاي قاآن ماند و...» توي كتابها دربارة ماركوپولو اينطوري مينويسند. براي ما اما ماركوپولو هيچكدام اينها نبود.
براي ما ماركوپولو، يك دوست بود، يك آشنا، كه شنبه عصرها به ديدنمان ميآمد و با موسيقي عجيبي شبيه آهنگ «كريزي دايموند» پينك فلويد از عجايب جهان ميگفت.
سالها بعد از ديدن آن كارتون ـ مستند و طي شدن دورة كودكي، كتابهاي زيادي دربارة ماركوپولو و نقاشيها و فيلمهاي زيادتري دربارة اين تاجر ونيزي خواندم و ديدم.
اما هيچكدام از اين ماركوهاي جديد، آن ماركوپولوي دوستداشتني ما نشدند. براي ما، انگار زمان در سالهاي دهه 60 متوقف شده و ماركو، در آن كارتون ژاپني تا ابد جوان و با صورتي كه هنوز مو در نياورده، باقي مانده است.
همان شيري كه با دمش تيتراژ را پاك ميكرد
آقا شيره وارد كادر ميشود، پاچههاي كلفت و قيافة خفنش آدم را ميترساند، اخم كرده است و آرام ميغرد. يكهو يك آهنگ مسخره شروع به نواختن ميكند، آقا شيره نميتواند جلوي حركت دمش را بگيرد.
اسم كارتون بالا ميآيد، شير با دمش عين برف پاككن اسم را پاك ميكند، اين كار اختياري نبوده. براي همين عين گاگولها به دوربين نگاه ميكند و عين چي متعجب است.
شرمنده ميشود و به اين طرف و آن طرف نگاه ميكند. نكند كسي ديده باشد! اما كارگردان بدجنس، آقا شيره را بيشتر اذيت ميكند، همراه با آن آهنگ شاد و شنگول، شير بنده خدا عينهو باربا پاپا تبديل به چند حيوان مختلف ميشود؛ سگ، گنجشك و بز... و در نقطة اوج آهنگ تبديل به قورباغه ميشود و قور قور ميكند و جَلدي ميپرد توي رودخانه.
خودش هم انگار با اين تيريپ حال كرده و كلا شاد شاد است! «بهترين داستانهاي دنيا»، يكي از بهترين كارتونهاي كودكيام بود.
آن موقع خيلي نخودي بودم! شايد هشت يا نه سال، اما آنقدر اين كارتون خوب بود و خوب اجرا شده بود، كه هنوز يك وجب هم از توي كلهام تكان نخورده است. واي شخصيتهاي شاهكارش را بگو!
حيوانات و يا آدمهايي كه همگي آنها به يك چيز اشتراك داشتند، پاهاي بسيار كلفت و دستان زمخت! حتي خرگوشهاي كارتون هم عجيب و غريب بودند و سبيلهايشان انگار كه با ماژيك تخته وايتبرد كشيده شده بود! فضاي كار هيچ رنگ خاصي نداشت، فقط در رنگ غالب: «سياه و قهوهاي»، ته دپرس! حيواناتي كه خورده ميشدند ديگر پس گرفته نميشدند!
يعني عين كارتونهاي بيمزة ديگر نميشد شكم گرگه را پاره كرد و خرگوشها را بيرون آورد و آن را دوباره دوخت! اينجا هر كس خورده ميشد، ميمرد! به همين راحتي، به همين خوشمزگي! كارتون كلا از لحاظ روانشناسي كودك، چيزي در حد صفر بود! تقريبا در هر قسمت يكي از اين قسمتهاي بامزه را شاهد بوديم، يا گرگه خرگوشه را ميخورد يا روباه، مرغ را، يا شير توي چاه ميافتاد! چيزهاي هراسآوري كه براي من فسقلي خيلي جذاب بود.
بعدها كه متوجه علاقة شديد خودم به نوآرها (فيلم سياه) و فيلمهاي گنگستري تيره و تار شدم، دليل جذابيت آن كارتون برايم روشن شد. آقا! «بهترين داستانهاي دنيا» يك فيلم نوآر تمام عيار بود! آن قسمت را يادتان هست؟ قسمتي كه قرار شد همة حيوانات جنگل به شير باج بدهند.
خرگوش باج نداد. به شير گفت من دارم به حيواني قويتر از تو باج ميدهم، شير عصباني شد و از خرگوش خواست او را پيش آن جانور مرموز ببرد، خرگوش شير را سر چاهي برد.
شير عكس خودش را توي چاه ديد و براي خودش نعره كشيد و عصباني شد و پريد توي چاه. ميخواست دخل آن حيوان عوضي (خودش!) را بياورد، صداي آب آمد و شير مرد! يا آن قسمتي كه الاغِ يك نمك فروش براي اينكه بارش سبكتر شود، هيچوقت از روي پل رد نميشد و از توي آب ميگذشت تا نمكها حل شود و بار او سبكتر، ولي يك بار نمك فروش براي تنبيه كردن الاغ به جاي نمك، پنبه بارش كرد! الاغ پريد توي آب، بارش از قبل، دهها برابر سنگينتر شد، نگاهي ملتمسانه به دوربين كرد و توي آب ماند و غرق شد! داستانهايي از اينها دپرستر سراغ داريد؟
بهترين داستانهاي دنيا مثل شكلاتي بود كه تلخياش را هم داشت و اصلا همين تلخي بهجايش بود كه توي كلهام ماندگارش كرده. كارتونهاي الان را ببينيد، همه اميدبخش و جينگيل مستان هستند. آيا بچههاي الان اين چيزها را درك ميكنند؟
شصت كارتون با يك بليت
ماجراي پيدا كردن اطلاعات و تصاوير كارتون «بينوايان»، يكي از مهيجترين بخشهاي كار اين مجموعه بود. اولين بار در سايت گوگل دنبال تركيب دو كليدواژة بينوايان (Les Mirablse) و animation گشتيم. بعد لغت كوزت و انيميشن.
بعد دنبال مقالاتي دربارة بينوايان و تبديلهاي آن به فيلم و اپرا و انيميشن. هيچكدام از اين روشها جواب نداد. جستوجو با اسم ويكتور هوگو هم همينطور.
سايت رسمي طرفداران ويكتور هوگو (victorhugoonline.com) در اين زمينه اطلاعاتي داشت. 4 انيميشن از روي بينوايان. دو تايشان خيلي جديد (بعد از 2000) بودند، يكي يك كارتون كوتاه 7 دقيقهاي و يك سريال كارتوني به اسم «ماجراهاي ژان والژان» (1972) محصول شركت توئي.
معلوم است كه فقط اين آخري ميتوانست هماني باشد كه ما ديدهايم. در جستوجوهاي بعدي اما مشخص شد كه اين كارتون هم كارتون موردنظر ما نيست.
جستوجوي عنوان ژاپني «بينوايان» هم جواب نداد. به نظر ميرسيد كه ديگر بايد از اين كارتون مهم صرفنظر كنيم كه يكباره در يكي از صفحات كاتالوگفروش كارتون كه متعلق به يك كشور عربي بود، عكس كوزت پيدا شد.
اسم فايل تصوير بود hikayat.jpg. همين شد موضوع يك جستوجوي جديد. جستوجو در سايتهاي اينترنتي مشخص كرد كه فقط دو كارتون هست كه عنوان عربيشان «حكايات» است.
با پيدا كردن معادلهاي انگليسي و ژاپني اين دو تا، معلوم شد كه اسم آن كارتوني كه ما به نام بينوايان ديدهايم، «داستانهاي پريان از سراسر دنيا» يا manga fairy tales of the world. محصول مشترك كمپانيهاي dax (كه نل را هم ساخته) و madhouse (كه ماركوپولو را هم ساخته) در سال1976 و با 107 قسمت توي اين مجموعه، داستانهايي از تمام مجموعه ادبيات دنيا بود.
از قصههاي ازوپ و كريستين آندرسن تا شاهكار ويكتور هوگو. براي ما 30 قسمت كارتون را سوا كرده بودند و به اسم «بينوايان» نشانمان دادهاند. ما بقية قسمتها را هم جداجدا (و بدون عنوان خاصي) ديدهايم. خودتان عكسها را نگاه كنيد:
بينوايان، ما بوديم
اين، نامردي بود. نامردي محض بود كه از روي «بينوايان» براي بچهها، كارتون بسازند. ما بچه بوديم. ميدانيد؟ يك مشت بچة معصوم. با همان دهانهاي باز معروف، دماغهاي آويزان و چشمهاي بزرگ بيگناه كه قرار بود رنج، وسوسه، ايمان، ترديد، بيعدالتي، كفر و اندوه بشري را ببينند و با همان دهانهاي باز و دماغهاي آويزان يكجوري از پس آن بر بيايند.
بعضي وقتها فكر ميكنم ما شانس آورديم كه آن ژاپنيهاي ديوانه به سرشان نزد، داستايفسكي را كارتون كنند.
وقتي ژان والژان و ژاور ميتوانند كارتون شوند، راسكولينكف چرا نتواند؟ بچهاي كه ميتواند ترديد يك دزد را با شمعدان نقره، بالاي سر يك كشيش، زير نور آن مهتاب لعنتي كه مثل وجدان بشريت، بيدار و تابان بود، هضم كند، ترديد جوان بيكارة روانياي را كه با تبر بالاي سر يك پيرزن نزول خور ايستاده را هم ميتواند.
بله ما ميتوانستيم. اما اين نامردي بود. ما بچه بوديم. يك مشت بچة معصوم كه هر چه را ميديديم با دهان باز، باور ميكرديم. اين، «ماهيت» يك بچه است. ميدانيد؟
«بچگي» يك بچه است. ما بچگيمان را با ژان والژان، توي آن جنگل سياه دويديم و يك «قرص نان» را از دست بچهاي كه از وحشت، گريه ميكرد، دزديديم.
ما با او توي تابوت خوابيديم و از دير بيرون آمديم. بله! «دير». بچگي ما دير هم داشت. ما دندانهايمان را كشيديم.
موهايمان را فروختيم و همانطور كه پشتمان از سردي گلولههاي برف و تمسخر مردم، تير ميكشيد به دختر كوچولوي بدبختمان فكر كرديم كه پيش «تنارديه»هاي حيوان، فقيرتر و بدبختتر ميشد.
بله! «تنارديههاي حيوان». بچگي ما تمثيل هم داشت. وقتي «رابرت» داشت، چطور ميتوانست تمثيل نداشته باشد؟ به عنوان يك بچه، ما از خود «كوزت»، «كوزت»تر بوديم. ما، بينوايان بوديم.
جيغ
فرانسويها اصطلاح خوبي دارند ميگويند: «كراي دِلا ناتوق». ميگويند: فرياد طبيعت. ميگويند وظيفة هنر اين است كه فرياد طبيعت را به گوش آدمها برساند. ميگويند تابلوي «جيغ» ادوارد مونش (همان كه شبيه كارهاي ون گوك است و يك زني بالاي پل دارد جيغ ميكشد) بهترين نمونة اين فرياد است. ميگويند طبيعت درد دارد. بايد فريادش زد. فرياد.
يك عقاب را از برادرش جدا كرده بودند. يك ميمون را با زنجير بسته بودند. بچههاي يك خرس را كشته بودند. هميشه و همهجا آدمهاي عوضياي بودند كه فكر ميكردند فقط خودشان حق دارند، چون آدم هستند و فقط خودشان مهم هستند. چون بقية طبيعت، حيوان هستند. آن حيوانها، يادم هست، دقيق يادم هست. آن حيوانها از هر آدمي، آدمتر بودند.
وقتي « خانواده وحوش» را ميديدم، هنوز آن اصطلاح فرانسوي را نخوانده بودم. هنوز نميدانستم كه «گونههاي در حال انقراض» يعني چي. هنوز معناي تمدن و مدرنيته را نميدانستم. هنوز بچه بودم. اما به خدا همان وقت هم صداي صيحة عقابهاي توي كارتون كه ميآمد، ميفهميدم كه طبيعت درد دارد. طبيعت زخمي است. يكي بايد فرياد بزند.
وحشت در پيادهرو
ميگويند: «حرف زدن بلد نيستي، حرف نزدن كه بلدي» راجع به نل هم من حرف نزدن بلدم. نميخواهم ياد خودش و آن همه وحشت بيفتم.
وحشتي زنانه، تو ماليخولياي رنگهاي تيره، توي دربهدري و بيپدر مادري، به دنبال وهمي به اسم «پارادايس». چقدر يك دختر ميتواند بيكس باشد و دلخوش به يك جعبة موسيقي و سوز صداي آن كه هر بار دلهرهآورتر ميشد و غمي كه يك جايي توي دلت را چنگ ميزد.
(ميگويند قصه بر اساس يكي از داستانهاي ديكنز به نام جعبه موسيقي است) باور كنيد حالم دارد بد ميشود.
هر چي بيشتر يادش ميافتم حالم بدتر ميشود. كفشهاي قلمبهاش، لحظههاي ترس و اندوهاش، آن موهاي عجيب و پاپيون سرش با آن گربة كوچك، با آن چمدان كه انگار به سنگيني همة غم و غصههاي عالم تو دست نل بود.
آن پدربزرگ قمارباز بداخلاق كه من را ياد تمام بدبختيها و غصههاي خياليام ميانداخت و آن همه تاريكي و تنهايي و سياهي. نه خدايا ديگر نميخواهم يادم بيايد.
نه آن دو مرد مضحك، «كيپ» چاق و گنده و وكيلاش «براس» كه دنبال نل بودند و نه آن جوان قدبلند ريشوي پالتوپوش را كه آخرسر برادر نل از آب درآمد و ازش خوشم ميآمد.حتي آن را هم كه يادم ميآيد دل آشوبه ميگيرم.
نميخواهم بزنم زير گريه. نميخواهم به كودكيام در كنار نل فكر كنم، نميخواهم به آن سياهياي كه باعث ميشد همه چيز را تيرهتر ببينم نزديك شوم.
آن تباهيها جادو دارند، يك جادوي بيبازگشت. وقتي بروي تويش، وقتي غرق بشوي، دلت ميخواهد همينطور بدبخت بماني. فلكزدة بيچاره، دلت ميخواهد هميشه غصه بخوري.
حتي اگر دليلي برايش نداشته باشي. نميخواهم راجع به نل حرف بزنم. قصة آن من را ياد قسمتهاي خاكستري خودم كه شيفتهشان بودم و نميتوانستم ازشان بيرون بيايم مياندازد. حتي اگر ته قصهاش به جاي خوبي ختم شود، به قبر يك مادر كه نور بهاش ميبارد!
منبع :
وبسایت همشهری