برگزیده های پرشین تولز

مهدیه لطیفی

بـا ر ا ن

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 می 2008
نوشته‌ها
1,156
لایک‌ها
4,026
سن
32
این بارانی که می بینی

باران نیست که

کابوسی ست،

بس خیس

بس که تکرار میشود این صحنه ی صامتِ بارانیِ رفتنت،

تا پلک هام گرم می شود
 

بـا ر ا ن

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 می 2008
نوشته‌ها
1,156
لایک‌ها
4,026
سن
32
خواب طوفان را هم نمی دیدم

طوفان هم خواب مرا !

تو پلی زدی

از من به طوفان

از طوفان به من

آنقدر که به دریا زدن

گناه محسوب می شود

از این به بعد
 

بـا ر ا ن

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 می 2008
نوشته‌ها
1,156
لایک‌ها
4,026
سن
32
از این عشق به آن عشق


از این شاخه به آن شاخه

از این عشق به آن عشق می شویم

و فرق نمی کند انگار

آنکه دوستمان دارد

درست چند قدم آن طرف تر از زندگی مان

تکیه به عشق زده است و

چه مصرانه

چشم به ثانیه ها و

لبخندها دوخته است
 

بـا ر ا ن

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 می 2008
نوشته‌ها
1,156
لایک‌ها
4,026
سن
32
شعرهایمان می میرند

تو هیچ مرگت نیست

من هم

ولی این شعرها

این شعرهای لاکردار

به وقت عشق از عشق می میرند و

به روز بی عشقی از بی عشقی

ما مرگ هایمان را بسته بندی کرده ایم و

فرستاده ایم سر وقت شعرهامان

مرگ برای همسایه خوب است
 

بـا ر ا ن

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 می 2008
نوشته‌ها
1,156
لایک‌ها
4,026
سن
32
چهار چوب


چهار تا تکه چوب

نمی گذارد دوست داشته باشی ام

چهار چوب ها را آتش بزن

تا گرم شود دلم

فندک برای همین کارهاست!
 

بـا ر ا ن

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 می 2008
نوشته‌ها
1,156
لایک‌ها
4,026
سن
32
نه آمـــدی و نه... رفتــــــــی




آمدنت را دروغ چرا،

نمی دانم

رفتنت اما جشن گرفتن داشت

نه که خوشحال باشم؛ نه!

رفتنت نوید پرشعر شدنِ تنم بود

می شد بنشینم سال ها

از سایه ات که دور می شد

شعر بنویسم

تو ولی نه آمدی و نه رفتی

تو خوب می دانستی،

نابودی من کار هر کسی نیست!
 

بـا ر ا ن

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 می 2008
نوشته‌ها
1,156
لایک‌ها
4,026
سن
32
حتی جغدها هم

این چنین چشم به چیزی ندوخته اند

مردم راه می روند و

می آیند و

می روند و

انگار نه انگار

دوست داشتنت

چشم هایم را از من گرفته است
 

بـا ر ا ن

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 می 2008
نوشته‌ها
1,156
لایک‌ها
4,026
سن
32
دیوانه گی بد نیست

برای یک بار هم که شده

بلیت قطار بهار را بدزد و

از راه برس

بگذار مردم کنار هفت سین هایشان

حوصله شان سر برود

بگذار همان جا خوابشان ببرد از انتظار

سبزه ها زرد شوند و

زمستان این پا و آن پا کند

فکر هم نکن

هر بار آمدیم فکری کنیم

کابوس ها به من خندیدند
 

بـا ر ا ن

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 می 2008
نوشته‌ها
1,156
لایک‌ها
4,026
سن
32
بي زحمت ...نخنـــــــد


خنده های تو

دل ضربه های فراموش شده ی من است

مجبور نیستی بخندی

مجبور نیستی دلم را

هر بار از جا بکنی

ببین!

خنده های تو مرا پرت می کند توی گرباد دوست داشتن

من از این گردباد می ترسم

بی زحمت نخند

لبخند هم نزن

اصلا چرا زل زده ای به دلهره های من؟

خنده های تو بذر شعر است

تو که شعرهای گره خورده به مرا نمی بینی

نمی خوانی

نمی دانی

لبخند هایت را توی دامنم می ریزی که چه!؟

هر چه آتش است

از گور همین شعرهاست

من نمی خواهم از نو شاعر شوم
 

بـا ر ا ن

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 می 2008
نوشته‌ها
1,156
لایک‌ها
4,026
سن
32
بخندید و بروید




بخندید

نمی خواهم بدانم به دیوانه گی ام می خندید

یا به این فکر ها

یا به شیطنت های کم و بیش

بخندید و بروید

بروید

آن قدر که در خط افق حل شوید

آن قدر که قرار نباشد کسی تنهایی ام را

از نزدیک ببیند!
 

بـا ر ا ن

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 می 2008
نوشته‌ها
1,156
لایک‌ها
4,026
سن
32
بی رنگ و رو



رنگ و رو نمانده بر دست و دلم

خواب می مانم سر همه ی قرارها

و روسری هایم چروک است

از روزی که

سر هیچ قراری

انتظار تو مشهود و

لبخند تو پهن نیست
 

بـا ر ا ن

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 می 2008
نوشته‌ها
1,156
لایک‌ها
4,026
سن
32
قدم بزن



قدم که می زنی

شعر از سر و کول شهر بالا می رود

شهر را چه به شعر؟

قالیچه ها را هم بیخیال

خطوط دست های مرا قدم بزن
 

بـا ر ا ن

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 می 2008
نوشته‌ها
1,156
لایک‌ها
4,026
سن
32
عجب شاه دزدی ست صبح

من تو را از شعر ها می دزدم

صبح تو را از من
 

بـا ر ا ن

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 می 2008
نوشته‌ها
1,156
لایک‌ها
4,026
سن
32
توی روزهام قدم بزن

پیشونی نوشتم را

با قدم هات عوض می کنم

توی روزهام قدم بزن

با دست هایی در جیب و

یقه ی کاپشنی که بالا داده ایش

سوت هم زدی، زدی

خنک است و خلوت

توی روزهام قدم بزن

خوشبختی هایش را جدا کن

هر چه ماند پس می گیرم
 

بـا ر ا ن

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 می 2008
نوشته‌ها
1,156
لایک‌ها
4,026
سن
32
دست از چرا و

چاره و

چمچاره

می شویم و زل می زنم به جهل رابطه

بیخودی متاسف نباش

تو آمده بودی که بروی اصلا!

تو چه می دانی چه ترسی ست

ترس از کوچه ی بعد از خداحافظ؟

تو چه می دانی

چه ها که نمی کند این ترس؟

بیخودی لبخند نزن
 

بـا ر ا ن

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 می 2008
نوشته‌ها
1,156
لایک‌ها
4,026
سن
32
تقصیر خودم نیست

تو را که می بینم

هر چه از بر کرده بودم ، از برم می رود

تو را که می بینم

همه ی واژه ها نا گفته می مانند

تا همیشه چیزی برای با خودم تکرار کردن داشته باشم!

همه ی اینها تقصیر حرارت حضور توست

سنگینی حرم حضور تو را

پاسخی جز سنگینی سکوتم نمی یابم

تقصیر خودم نیست که تو را که می بینم

چیزی برای گفتن ندارم
 

بـا ر ا ن

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 می 2008
نوشته‌ها
1,156
لایک‌ها
4,026
سن
32
تو آینه را می زنی می‌شکنی

من دلگیر می‌شوم ...

تو در همین خرده آینه ها تکرار می‌شوی!

من می‌خندم

می‌گویم :

"تو همیشه ناشیانه ماهرانه ترین کارها را انجام می‌دهی ! "

می‌خندی ....

من عاشق خندیدنت می‌شوم

من اشتباه نمی‌کنم که آینه را دست تو می‌سپارم

یا دل به تو می‌بندم ....
 

بـا ر ا ن

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 می 2008
نوشته‌ها
1,156
لایک‌ها
4,026
سن
32
آرزویت که می‌کنم

لحظه ی آمدنت انگار

دوباره پرستو ها نیامده کوچ می‌کنند

و من چنین نامنتظر

تو را و بهار را

از نو آرزو می‌کنم

تو ببین چه می‌کنی

که من پر از فلوت و دریا شده ام !
 

بـا ر ا ن

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 می 2008
نوشته‌ها
1,156
لایک‌ها
4,026
سن
32
این روزها
همه اش در من برف می بارد
آنقدر سنگین
که آدم برفی ها
در من امپراطوری راه انداخته اند
و من
حتی
جرئت ِ خندیدن به دماغ های هویجی شان را ندارم!

این روزها
زمستان تر از زمستانی ام که در آنم
و چهلچراغی از قندیل و بغض
آویزان کرده ام اینجا
درست بالای سر شومینه ای
که تو در آن هیزم نمی ریزی!

http://heliya1382.persianblog.ir/1382/6/
 
Last edited:

بـا ر ا ن

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 می 2008
نوشته‌ها
1,156
لایک‌ها
4,026
سن
32
برای ماهی
با سه ثانیه حافظه
تنگ و دریا یکی ست!
دست من و شما درد نکند
که دل ِ تنگ آدم ها را
با یک عمر حافظه
توی تُنگ می اندازیم
و برای ماهی ها دل می سوزانیم!

http://heliya1382.persianblog.ir/1382/6/
 
Last edited:
بالا