• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

هر روز يك شعر تازه

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
ای سفر کرده ، بیا !
بی تو گلبوته ی عمرم پژمرد

بی تو جانم فرسود

تک چراغ شب بختم افسرد.



ای سفر کرده ، سفر کرده ، سفر کرده ی من !

دل من رفته ز دست

چشم من مانده به راه

منم و موی سپید

منم و روز سیاه



هر شب مهتابی

ماه ، در دیده ی من فانوسیست که سر راه تو می آید باز

به امید اینکه بیایی شاید زین ره دور و دراز ....



هر شب مهتابی

کهکشان در نگهم جاده ی سیم اندودیست

که برای تو چنین رخشنده است

که برای تو چنین تابنده است

پای بگذار به این جاده ی سیمین و بیا



هر شب مهتابی

هر ستاره به نظر دانه ی مرواریدیست

که فرو ریخته از رشته ی گردند ی

یا چو شمعیست که افروخته حاجتمندی .



زیر لب می گویم : این همه مروارید ، وین همه شمع ،

همراه آینه ی روشن ماه

دختر شب به سر رهگذرت آورده است

یا به خوشنودی ای مژده که بر میگردی ،

آسمان، خانه ی نیلینه چراغان کرده است .



ای سفر کرده بیا !

بی تو من هستم و من

منم و تنهایی

بی تو در خلوت دنیای سکوت

گل آغوش کنم دختر رویای تو را

میکشد بر در و دیوار دلم

دست نقاش خیال ، طرح زیبای تو را

دیده هر سو فکنم پیش نظر میبینم ، گل سیمای تو را

خویش را با تو در آیینه ی دل می نگرم

چشم بر چشم و ، نگه بر نگه ، روی به روی

ناگهان می یابم ، آشنا با لب خود مخمل لب های تو را



ای سفر کرده ، ای سفر کرده ، ای سفر کرده بیا !
بی تو گلبوته ی عمرم پژمرد

جانم فرسود

تک چراغ شب بختم افسرد

ای سفر کرده بیا

ای سفر کرده بیا ... .
 

dariushiraz

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
7 جولای 2006
نوشته‌ها
1,078
لایک‌ها
2
محل سکونت
شیراز
eid_amad.gif
 

dariushiraz

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
7 جولای 2006
نوشته‌ها
1,078
لایک‌ها
2
محل سکونت
شیراز
جمعه ها دل یاد دلبر می کند نغمه ی یا ابن الحسن سر می کند

تا سینه تجلی گه نور تو شود باز ای کاش دل آئینهی نور تو شود باز

از پرده برون ای که در یک نظر از خویش دل مست تماشای حضور تو شود باز

موجی بزنیم که مرداب ترینیم بلکه دل من قایل شور تو شود باز

من هیچتر از هیچم و ای کاش وجودم فرش قدمت خاک عبور تو شود باز

بگذار که این جذبه مرا هم برد از خویش دیوانگیم مست شور تو شود باز
 

dariushiraz

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
7 جولای 2006
نوشته‌ها
1,078
لایک‌ها
2
محل سکونت
شیراز
تو را من چشم در راهم شبا هنگام
که صبح و نیمروزم نیز از یاد تو سر شار است
به هنگامی که درهای شب تارم باز می گردد
تو را می خوانم و تجدید عهد با تو می سازم
که شاید باشم از یاران همراهت
که تو خورشید دل افروز از چشمان ما پنهان چرا هستی
چرا این غنچه های تنگ دل ها مان
به برق آفتاب یک نگاهت محروم است
تو را من چشم در راهم شباهنگام
که صبح و نیمروزم نیز از یاد تو سرشار است
به هنگامی که شب ستاره سر می کشد بر سر
من از هجر تو بی تابم که محروم از نگاه خوب مهتابم
می از بیتاب نشستن سخت بی تابم
کجایی تا در پرتو کوی تو بنشینم

من از چشم انتظاری سخت غمگینم
 

dariushiraz

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
7 جولای 2006
نوشته‌ها
1,078
لایک‌ها
2
محل سکونت
شیراز
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مرا مگوی که چه نامی به هر لقب که تو خوانی[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چنان به نظره اول ز شخص می​ببری دل[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]که باز می​نتواند گرفت نظره ثانی[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]جمالتز پرده​ها به درافتاد رازهای نهانی[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]که پیر داند مقدار روزگار جوانی[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تو می​روی به سلامت سلام من برسانی[/FONT]​
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor

"بیا و از خیر خواندن خواب و تعبیر ترانه‌ام بگذر

تو كه از بادیه‌ی بادها بر‌نمی‌گردی

دیگر چه كار به كار عطر گلاب گریه‌های من داری؟

بگذار شاعری

در این سوی سیاهی مدام خواب تو را ببیند

مگر چه می‌شود؟

چه می‌شود كه هی بگویم بیا و نیایی؟

من به هم‌كلامی با كاغذ

و همین عكس سیا‌ه سفید قاب خاتم راضی‌ام

تو رضایت نمی‌دهی؟

باور كن گریستن تقدیر تمام شاعران است!

كوچه را ببین

هنوز آن غول زیبا در مهتابی خاموش خود می‌گرید

آن‌سوترك زنی تنها در غربت آینه

و این‌سو شاعری از اهالی آفتاب

دیگر به كجای ابرها برمی‌خورد

كه من هم بی‌امان برای تو ببارم؟"
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor

گاهی که دلم به اندازه تمام غروبها می گیرد

چشمهایم را فراموش میکنم

اما دریغ که گریه دستانم نیز مرا به تو نمی رساند

من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس

مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست

و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد

و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند

با این همه...

نازنین این تمام واقعیت نیست

از دل هر کوه کوره راهی میگذرد

و هر اقیانوس به ساحلی می رسد

و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد

از چهار فصل دست کم یکی که بهار است

من هنوز تو را دارم............
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
[RIGHT]
هر روز دلتنگ تر از دیروز ، نظاره می کنم طلوع و غروب خورشید را

شاید غروب دل من بار دیگر طلوع یابد

و اگر نیاید خود را به غروب تن خواهم سپرد

دلم را دیریست سپرده ام به باد ، شاید بیابم او را بار دیگر...

اما باد دلم را برده است به ناکجا آبادی که خسته از گردباد است و همیشه بارانی است
[/RIGHT]
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor

من دراین خلوت دلگیر

جان می سپارم امشب

تقسیم می کنم سکوت را

با سکوت...

وتو درآنسوی این شب

با غم ها بیگانه

می گریزی از یاد من

شاید اما در خیالت

یاد من می شکفد

من ولی در این خیالم

که در چشمهای خسته ات

امروز شادی کجا بود...؟
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
به دریایی در افتادم که پایابش نمی بینم

اگر دستم دهد روزی که انصاف از تو بستانم

قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم

چنانت دوست میدارم که گر وقتی فراق افتد

تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

دلم صد بار می گوید که چشم از فتنه بر هم نه

دگر ره دیده می افتد بر آن بالای فتانم

تو را در بوستان باید که پیش سرو ننشینی

وگر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم

رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی

خلاف من که بگرفته ست دامن در مغیلانم

به دریایی در افتادم که پایابش نمی بینم

کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی دانم

فراقم سخت می آید ولیکن صبر می باید

که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم

مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی؟

شب هجرم چه می پرسی که روز وصل حیرانم!

شبان آهسته می نالم مگر دردم نهان ماند

به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم

دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت

من آزادی نمی خواهم که با یوسف به زندانم

من آن مرغ سخن دانم که در خاکم رود صورت

هنوز آواز می آید به معنی از گلستانم
 

Dash Ashki

کاربر فعال درآمد اینترنتی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
25 جولای 2006
نوشته‌ها
1,595
لایک‌ها
23
سن
41
محل سکونت
Mazandaran
کسي ما را نمي جويد،
کسي ما را نمي پرسد،
کسي تنها يي ما را نمي گريد،
دلم در حسرت يک دست،
دلم در حسرت يک دوست،
دلم در حسرت يک بي رياي مهربان مانده است،
کدامين يار ما را مي برد،
تا انتهاي باغ باراني؟
کدامين آشنا آيا به جشن چلچراغ عشق دعوت مي کند ما را؟،
واما با توام اي آنکه بي من مثل من تنهاي تنهايي،
تو که حتي شبي را هم به خواب من نمي آيي،
تو حتي روزهاي تلخ نامردي،. نگاهت،
. التيام دستهايت را دريغ از ما نمي کردي،
من امشب از تمام خاطراتم ، با تو خواهم گفت،
من امشب با تمام عشق تورا خواهم خواند.
که تویی تنها معبودم....


.
 

آرشیتکت

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 می 2006
نوشته‌ها
1,066
لایک‌ها
9
سن
42
محل سکونت
In the Wind
سلام
بعد از یه غیبت طولانی و دلگیر
بازم سلام.

به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است
حرفهایم ، مثل یک تکه چمن روشن بود
من به آنان گفتم:
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشائید به رفتار شما میتابد.
و به آنان گفتم
سنگ آرایش کوهستان نیست
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند.
پی گوهر باشید
و به آنان گفتم هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود .
 

آرشیتکت

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 می 2006
نوشته‌ها
1,066
لایک‌ها
9
سن
42
محل سکونت
In the Wind
می شنوی ؟ این زمزمه دلتنگ از خیالی دور را ؟

نه .....!

این صدای بم محزون ، این كسی كه چون من غریب غریبانه بس دلگیر می نالد

نمی دانم شاید از او كه رفت

از او كه شد و باز نیامد

از دل مشغولیهای من و تو می خواند

و شاید از من بی تو سخن ساز می كند

پس چرا چنین خسته ، دلشكسته ، بسته ؟!

تو هم اگر مثل او یاد روزهای تلخ رفته قلبت را

تا كرده بود شاید ....

شاید همین گونه می خواندی كه او می خواند

او كه خاكستر خاطره ها را بر هم می زند

او كه از قشنگترین ،‌بهترین لحظه های رفته

صد سینه سخن دارد

او كه خوانده و می خواند

آه !!!!!!
 

آرشیتکت

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 می 2006
نوشته‌ها
1,066
لایک‌ها
9
سن
42
محل سکونت
In the Wind
کاش چون پاییز بودم...کاش چون پاییز بودم

کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم

برگها ی آرزوهایم یکایک زرد می شد

آفتاب دیدگانم سرد می شد

آسمان سینه ام پر درد می شد

ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ می زد

اشکهایم همچو باران

دامنم را رنگ می زد

وه...چه زیبا بود اگر پاییز بودم

وحشی پر شور و رنگ آمیز بودم

شاعری در چشم من می خواند...شعری آسمانی

در کنار قلب عاشق شعله می زد

در شرار آتش دردی نهانی

نغمه ی من...

همچو آوای نسیم پر شکسته

عطر غم می ریخت بر دل های خسته

پیش رویم:

چهره ی تلخ زمستان جوانی

پشت سر:

آشوب تابستان عشقی ناگهانی

سینه ام منزلگه اندوه و درد و بد گمانی

کاش چون پاییز بودم...کاش چون پاییز بودم.
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
زندگاني همه صورتكده يي از يادست
ياد ياران قديم
ياد خويشان صميم
زندگاني يادست
دلم از ياد كسان هر شبه در فريادست
پدر و مادر محجوب ز كف رفته ي ما
يك زمان هم نفس يودند همه شادان همه سرخوش همه گويا بودند
زندگي معني داشت
ناگهان دييده ز دنيا بستند
با دل و ديده ي پاك
سر نهادند به خاك
يادشان در دل ما
روحشان در افلاك
روزگاري من و تو با فرزند
شاد و خندان اين همه با هم بوديم
گرد هم عشق مجسم بوديم
ناله در خانه ي ما راه نداشت
بي خبر از غم عالم بوديم
كم كمك روز جدايي آمد
پاره هاي تن ما از بر ما دور شدند
نازنينان رفتند
خانه هاي دل ما يكسره بي نور شدند
گرچه رفتند ولي خاطره هاشان برجاست
يادشان در دل ماست
دل ما ناشادست
اي پسر باور كن
زندگاني يادست
دل به ايام مبند
با خبر باش كه در طبع جهان بيدادست
خويشتن را مفريب شادي ما و تو بي بنيادست
خيمه هرجا بزني روز دگر برباد ست
اي برادر هشدار
زندگاني يادست
دوستداران رفتند
همه ياران رفتند
مهربانان خفتند
گرد اين باديه گويد كه سواران رفتند
سالخوردان مردند
غمگساران رفتند
در نگاه چه كسي چهره ي خود را نگريم
دلبران ماهوشان آينه داران رفتند
حال گلگشت به گلزاري نيست
گلعذاران رفتند
همه خويشان همه خوبان همه ياران رفتند
زندگاني يادست
ياد خويشان صميم
ياد خوبان نديم
ياد ياران قديم
زندگاني يادست
دلم از ياد كسان هر شبه در فريادست
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز

در غروب رفتن تو خنده هایم را شکستم
من برای اولین بار اشکهایم را گسستم
باورم هرگز نمیشد تو چنین نامرد باشی
باورم هرگز نمیشد چون یخ اما سرد باشی
زیر باران جدایی تو برایم قصه خواندی من برایت شعر گفتم
در دل اما تو نماندی در غروب رفتن تو من شدم تنهای تنها توی کوچه زیر بارون قلب من رسوای رسوا بی تو ای نامهربانم دل به دریا میسپارم من برای بازگشتت لحظه هارا میشمار
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
در كوله بار خاطره چيزي از اين تنها ببر در كوچه هاي واپسين يادي از ان جانا ببر
شايد مرا از خاطره در قاب قسمت بنگري اما نگو ياران چه شد انجا فقط وفا ببر
در غربت تنهايي ام ديگر مجال وصل نيست اي شمع رخسار دلم امشب بيا يار را ببر
شعرم ز جان سر مي رسد تا بنگرد رخسار تو موسيقي ام رنگ شب است بهر خدا نوا ببر
در شهر بي پرواي من بانگي به حال من بزن تا بشنوي امواج من موسيقي ام تنها ببر
در لحظه هاي واپسين چيزي از ان رازت بگو شايد شبيه خاطره است اما همين حالا ببر
اين نم نم باران كجاست تا بشنوم اهنگ تو اي يار من بي من نرو من را فقط انجا ببر
در اين سكوت فاصله تا انتها چيزي بگو اغاز بي پايان من در اين سفر مرا ببر
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
امشب ، همه اشکم ، همه رشکم ، همه دردم
کو بوسه ی گرمی ، که بجوید دل ِ سردم ؟
رسوا کنمت ، ورنه ز بیتابی ِ دیدار
شب تا به سحر ، با دل ِ رسوا به نبردم
دوری ز من ای گلبن سیراب و ، دل از دور
گلبوسه فشاند به سراپای ِ تو هر دَم
مهتاب تنت ، از دل ِ این بستر ِ خاموش
کی بردمد ، ای جفت ِ سبکسایه که فردم
خاری شد و در جان ِ پشیمان ِ من آویخت
آن شِکوه که پیش ِ تو تنک حوصله کردم
صد چامه فروباردم از طبع زر اندود
گویی به خزان ِ غمت ، آن شاخه ی زردم
خواهم ، که تو را گیرم و شادان بگریزم
آنگونه ، که هرگز نرسد باد به گردم
باغ گنهی ، تو رخ ِ شیرین ِ مرادی
آغوش ِ تو جوید ، دل ِ اندیشه نوردم
ای " وسوسه " ، گر با تو زنم بر سر ِ دلخواه
آتش ِ فِکند ، مهره ی مهر ِ تو به نردم
الهامگر ِ طبع ِ فریدونی و وقت است
کز ناز ِ دگر ، تازه کنی جوشش ِ دردم


"فريدون توللی
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
واژه ها را کنار هم خواهم گذاشت و حرفها را ، تا کلمه ای سازند ،

و کلمه ها را ،

که شاید جمله شود

و شاید معنی شود ...


دوباره واژه ها بیگانگی میکنند ،

دوباره کلمه ها بوی غریبی دارند ،

و دوباره نوشته ام پر از ابهام شده ...


چقدر سخت است هنگامی که میخواهی بنویسی ، اما قلم در دستانت خشکیده

چه سخت است وقتی که حرف داری ، اما لبانت به هم دوخته شده

و چه عذاب آور ، هنگامی که دیدگانت نیز تو را همراهی می کنند ،

و اینگونه کاغذی را نیز که برایت مانده بود تا درد دلت را برایش بی زبان و

بی قلم بگویی ،

تر کرده ...

همه چیز از من گرفته شده ،

نه ...

خود گرفتم ، ناخواسته ،

شاید هم خواسته ولی ندانسته ..

و ... اینک سکوت ...

بهترین و البته تنهاترین صدایی است که می توانم با تو بگویم ،

با تو که سکوتم را خواهی شنید ،

و البته دلی دارم پر از امید ،

که سکوتم را برایت معنی خواهد کرد ..

ای صاحب سکوتم مرا بنگر ،

کسی تو را می خواند که نه رویی برایش مانده که بگوید و نه می تواند بگوید ،

تنها سکوتی را که برایش مانده تقدیم تو می کند و می گوید :

بیا که با شمارش ثانیه ها به انتظارت نشسته ام ...
واژه ها را کنار هم خواهم گذاشت و حرفها را ، تا کلمه ای سازند ،

و کلمه ها را ،

که شاید جمله شود

و شاید معنی شود ...


دوباره واژه ها بیگانگی میکنند ،

دوباره کلمه ها بوی غریبی دارند ،

و دوباره نوشته ام پر از ابهام شده ...


چقدر سخت است هنگامی که میخواهی بنویسی ، اما قلم در دستانت خشکیده

چه سخت است وقتی که حرف داری ، اما لبانت به هم دوخته شده

و چه عذاب آور ، هنگامی که دیدگانت نیز تو را همراهی می کنند ،

و اینگونه کاغذی را نیز که برایت مانده بود تا درد دلت را برایش بی زبان و

بی قلم بگویی ،

تر کرده ...

همه چیز از من گرفته شده ،

نه ...

خود گرفتم ، ناخواسته ،

شاید هم خواسته ولی ندانسته ..

و ... اینک سکوت ...

بهترین و البته تنهاترین صدایی است که می توانم با تو بگویم ،

با تو که سکوتم را خواهی شنید ،

و البته دلی دارم پر از امید ،

که سکوتم را برایت معنی خواهد کرد ..

ای صاحب سکوتم مرا بنگر ،

کسی تو را می خواند که نه رویی برایش مانده که بگوید و نه می تواند بگوید ،

تنها سکوتی را که برایش مانده تقدیم تو می کند و می گوید :

بیا که با شمارش ثانیه ها به انتظارت نشسته ام .
 

ali aghajari

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 آگوست 2006
نوشته‌ها
69
لایک‌ها
0
در پشت میله های قفس، با ستاره ها
سر گرم راز بودم، ناگاه
توفان هول برخاست
باران مرگ بارید
بنیان شهر لرزید...
فریاد بر کشیدم:
آیا کسی به داد اسیران نمی رسد
در این فضای لایتناهی؟
یک آسمان نگاه!
یک کهکشان سیاهی!
 
بالا