• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

هر روز يك شعر تازه

ali aghajari

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 آگوست 2006
نوشته‌ها
69
لایک‌ها
0
گفت روزی به من خدای بزرگ
نشدی از جهان من خشنود !
این همه لطف و نعمتی که مراست
چهرهات را به خنده ای نگشود !
این هوا ، این شکوفه، این خورشید
عشق ، این گوهر جهان وجود
این بشر ، این ستاره ، این هوا
این شب و ماه و آسمان کبود !
این همه دیدی و نیاوردی
همچو شیطان ، سری به سجده فرود !
در همه عمر جز ملامت من
گوش من از تو صحبتی نشنود !
وین زمانه هم در آستانه مرگ
بی شکایت نمی کنی بدرود !
گفتم:آری درست فرمودی
که درست است هر چه حق فرمود
خوش سرایی ست این جهان ، لیکن
جان آزادگان در آن فرسود
جای اینها که بر شمردی ، کاش
در جهان ذره ای عدالت بود.
 

ali aghajari

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 آگوست 2006
نوشته‌ها
69
لایک‌ها
0
یکی از این همه مردم
یکی از این شب ها
که ماه می تابد
آیا بلند خواهد گفت:
" خوش آمدی؟"
و یا سپیده دم، آنگه که وقت رفتن اوست
یکی زند فریاد:
" که ای دویده به پهنای آسمان دشت شب، همه شب
رهانده جان من از تیرگی
سفر خوش باد."
چه مردمان بدی!
 

ali aghajari

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 آگوست 2006
نوشته‌ها
69
لایک‌ها
0
نگاه کن به درخت
هزار شاخه ، چو آغوش-باز کرده به شوق-
که آسمان را ، مانند جان به بر گیرد.
ولی دریغ که ابراز عشق را ، با او
به صد هزار زبانش که هست، نتواند.
خموش می ماند.
نگاه کن به پرنده ، که با هزار سرود
به روی شاخه ، لب بام،
با هزار سرود
برای دوست
برای آنکه نگاهش به اوست میخواند.
به رودِ مست نگه کن که عاشق دریاست
به شوق آن که کند راز خود به او ابراز
به عشق آن که به آن بیکران بپیوندد
چگونه نعره زنان ، مست ، پیش می راند.
به من نگاه کن ای جان ، چگونه ، در همه حال
صبورتر ز درخت
گشوده دست به سویت ، ز عشق سرشارم
پرنده وار به هر جا، به صد هزار سرود
ترانه خوان توام ، با تو گرفتارم
به سوی کوی تو ، دریای من! روان چون رود
نفس زنان در آرزوی دیدارم
دگر چگونه بگویم که دوستت دارم
اگر تو نیز ندانی ، خدای می داند.
 

ali aghajari

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 آگوست 2006
نوشته‌ها
69
لایک‌ها
0
هر چه زیبایی و خوبی که دلم تشنه اوست
مثل گل، صحبت دوست
مثل پرواز، کبوتر
می و موسیقی و مهتاب و کتاب
کوه، دریا، جنگل، یاس، سحر
این همه یک سو، یک سوی دگر،
چهره همچو گل تازه تو!
دوست دارم همه عالم را لیک
هیچکس را نه به اندازه تو!
 

ali aghajari

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 آگوست 2006
نوشته‌ها
69
لایک‌ها
0
چندان که تو را جفا بود با من
از دست غمت نمی کشم دامن
ای کاش تو نیز با خبر بودی
کان چشم سیه چه می کند با من
من دل به بلا سپرده ام یا تو؟
تو ترک وفا نموده ای یا من؟
بازآ که به دامنت بیاویزم
با چشم و دلی پر از تمنا من
دور از تو به تنگنای تنهایی
بنشسته، در انتظار فردا من
جز رنج و ملال و درد و ناکامی
با این که ندیده ام به دنیا من،
دیدار تو را به جان و دل مشتاق
تنها منم ای امید! تنها من.
 

ali aghajari

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 آگوست 2006
نوشته‌ها
69
لایک‌ها
0
از خود نمی پرسی : چرا
این خسته را آزردمش؟
با خود نمی گویی ؟- چرا ،
این مرغک پر بسته را
در دام غم افسردمش؟
اما چرا،
عشق تو را،
من سالها در سینه پنهان داشتم
وین راز دردآلود را ،
در دل نهفتم- آه- تا جان داشتم
این آتش سوزنده را، آخر کجا می بردمش؟
 

ali aghajari

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 آگوست 2006
نوشته‌ها
69
لایک‌ها
0
اين را بدان که من دوستت دارم و دوستت ندارم
چرا که زندگانی را دو چهره است،
کلام، بالی ست از سکوت،
و آتش را نيمه ای ست از سرما
دوستت دارم برای آنکه دوست داشتنت را آغاز کنم،
تا بی کرانگی را از سر گيرم،
و هرگز از دوست داشتنت باز نايستم
چنين است که من هنوز دوستت نمی دارم
دوستت دارم و دوستت ندارم آن چنان که گويي
کليدهای نيک بختی و سرنوشتی نامعلوم،
در دست های من باشد
برای آنکه دوستت بدارم، عشقم را دو زندگاني هست،
چنين است که دوستت دارم در آن دم که دوستت ندارم
و دوستت ندارم به آن هنگام که دوستت دارم.
 

ali aghajari

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 آگوست 2006
نوشته‌ها
69
لایک‌ها
0
دوستت نمی دارم چنان که گل سرخی باشی از نمک
زبرجد باشی یا پرتاب آتشی از درون گل میخک
دوستت می دارم آن چنان که گاهی چيزهای غريبی را
ميان سايه و روح با رمز و راز دوست می دارند
تو را دوست دارم
همانند گلی
که هرگز شکفته نشد ولی
در خود نور پنهان گلی را دارد
ممنون از عشق تو
شمیم راستینی از عطر
برخاسته از زمین
که می روید در روحم سیاه
دوستت می دارم بی آنکه بدانم چه وقت و چگونه و از کجا
دوستت می دارم ساده و بی پيرايه، بی هيچ سد و غروری؛
اين گونه دوست می دارمت،
چرا که برای عشق ورزيدن راهی جز اين نمی دانم
که در آن
من وجود ندارم
و تو
چنان نزدیکی که دستهای تو
روی سینه ام، دست من است
چنان نزدیکی که چشمهایت بهم می آیند
وقتی به خواب میروم...
 

ali aghajari

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 آگوست 2006
نوشته‌ها
69
لایک‌ها
0
گر راست گفته اند که شیطان فرشته است
چشم تو این نجیب سراپا فریب را
شیطان سرشته است!
وان چهره را که مثل کتاب مقدس است
شیطان نوشته است
هر خنده و نگاه تو- آیات این کتاب
مانند آذرخش
گوئی زآسمان
بر من فرود آمده! ، بی رحم! ، بی امان!
روزی هزار رکعت ،
در پیش آن نگاه و تبسم
من در نماز حیرت و حسرت
استاده، گیج ، گم!
دیری ست ، ای فرشته و شیطانِ توامان!
ایمان من مرا
از هر چه غیر توست درین دهر کنده است!
خوش، در بهشت دوزخیانم فکنده است!
 

ali aghajari

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 آگوست 2006
نوشته‌ها
69
لایک‌ها
0
دیگر زمان زمانه مجنون نیست
فرهاد
در بیستون مراد نمی جوید
زیرا بر آستانه خسرو
بی تیشه ای به دست کنون سر سپرده است
در تلخی تداوم و تکرار لحظه ها
آن شور عشق
عشق به شیرین را
از یاد برده است
تنهاست گردباد بیابان
تنهاست
و آهوان دشت
پاکان تشنگان محبت
چه سالهاست
دیگر سراغ مجنون
آن دلشکسته عاشق محزون رام را
از باد و از درخت نمی گیرند
زیرا که خاک خیمه ابن سلام را
خادم ترین و عبدترین خادم
مجنون دلشکسته محزون است
در عصر ما
عصر تضاد،عصر شگفتی
لیلی دلاله محبت مجنون است
ای دست من به تیشه توسل جو
تا داستان کهنه فرهاد را
از خاطرات خفته برانگیزی
ای اشتیاق مرگ
در من طلوع کن
من اختتام قصه مجنون رام را
اعلام میکنم.
 

ali aghajari

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 آگوست 2006
نوشته‌ها
69
لایک‌ها
0
در فصل برگ ریز
آمد
دلگیر
چونان غروب غمزده پاییز
و من ملال عظیمش را
در چشمهای سیاهش
خواندم
رفتیم بی هیچ پرسشی و جوابی
وقتی سکوت بود
بعد زمان چه فاصله ای داشت
دیدم که جام جان افق پر شراب بود
من در آن غروب سرد
مغموم و پر ز درد
با واژه سکوت
خواندم سرود زندگیم را
شب می رسید و ماه
زرد و پریده رنگ
می برد
ما را به سوی خلسه نامعلوم
آنگاه عمق وجود خسته ام از درد
با نگاه کاوید
در بند بند سیال سرخ جاری خون را دید
لرزید
بر روی چتر سیاه گیسوی خود را ریخت
آنگاه خیره خیره نگاهش
پرسنده در نگاه من آویخت
پرسید
بی من چگونه ای لول ؟
گفتم ملول
خندید.
 

ali aghajari

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 آگوست 2006
نوشته‌ها
69
لایک‌ها
0
هر چند اینجا بهشت شاد خدایان است
بی تو برای من
این سرزمین غم زده زندان است
در هر غروب
در امتداد شب
من هستیم و تمامت تنهایی
با خویشتن نشستن
در خویشتن شکستن
این راز سر به مهر
تا کی درون سینه نهفتن
گفتن
بی هیچ بک و دلهره گفتن
یاری کن
مرا به گفتن این راز بازیاری کن
ای روی تو به تیره شبان آفتاب روز
می خواهمت هنوز.
 

ali aghajari

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 آگوست 2006
نوشته‌ها
69
لایک‌ها
0
چه روزهایی خوب
که در من و تو گل آفتاب می رویید
به شهر شهره شعر و شراب می رفتیم
به کشهکشان پر از آفتاب می رفتیم
قلندرانه
گریبان دردیه تا دامن
به آستانه حافظ
خراب می رفتیم
و چشمهای تو با من همیشه می گفتند
رها شو از تن خاکی
از این خیال که در خیل خوابهای داری
مرا به خواب مبین
بیا به خانه من
خوب من
به بیداری
به این فسانه شیرین به خواب می رفتیم
و چشمهای سیاهت سکوت می آموخت
ز چشمهای سیاهت همیشه می خواندم
به قدر ریگ بیابان دروغ می گویی
درون آن برهوت
این من و تو ما مبهوت
فریب خورده به سوی سراب می رفتیم .
 

Don Thomas

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
25 ژوئن 2007
نوشته‌ها
530
لایک‌ها
1
محل سکونت
Lost Heaven
با تشکر از دوستان عزیزم

**********************

انگیزه شعر من


هر کس قدم نهاد در این دهر کجمدار ** بی شک به درد و غصه و غم می شود دچار
جز فتنه نیست میوه باغ و بهار عمر ** جز خار نیست حاصل صحرای روزگار

جان می کند بخاطر تامین زندگی ** دایم برای روزی خود هست بی قرار
هر دم به فکر خام کند عمر خویش طی ** گاهی به فکر منصب و گاهی به فکر ریا

گاه شباب فکر وصالش شود فزون ** بر این دو روز عمر کند فخر و افتخار
همسر قلاده وار چو افتد بگردنش ** آنگه شبانه روز دهد تن به زیر کار

تا آنکه گشت صاحب فرزند و آبرو ** گلهای زندگیش مبدل شود بخار
این است زندگی که منش آزموده ام ** هشدار ای بشر که یکی گفتم از هزار

انگیزه ای که باعث این شعر من شده است ** از یک رفیق بود که بودیم همقطار
رنج سفر چو راحت ما بود لاجرم ** بودیم رهسپار به هر شهر و هر دیار

دائم به گرد شمع وطن دور می زدیم ** پروانه سان به شهر و بدشت و کوهسار
افتاد سنگ تفرقه ناگاه بین ما ** کم کم گرفت از من بیدل دگر کنار

روزی خبر رسید که بیمار گشته است ** رفتم مگر کنم دل زارش امیدوار
دیدم رفیق سابق دلبند خویش را ** با پیکر ضعیف و کف دست پینه دار

جویای حال او شدم از راه دوستی ** با یک نگاه سرد بچشمان اشکبار
با آه و ناله گفت که سربسته گویمت ** بیچاره آن عزیز که گردد عیالوار

یک عمر خورده ام غم و خون جگر بدهر ** راز دلم نگشته بر خلق آشکار
این گفت و بست دیده خود از جهان و شد ** روحش روان بباغ جنان ز امر کردگار

آتش گرفت از سخنش پای تا سرم ** اینسان که زد بجان و دلک گفته اش شرار
دیوانه وار از در منزل برون شدم ** نزدیک بود تا کنم از غصه انتحار

کی می رود ز خاطر محزون من دگر ** آن وضع نامناسب و آن حالت فکار
این بود وضع کارگر با شرافتی ** زینگونه هست منظره بدتر دوصدهزار

در حیرتم از اینکه چرا دهر بی ثبات ** با خلق بینوا نشود هیچ سازگار
آری اسیر پنجه روباه دهر شد ** شیر نری که شیر فکندی گه شکار

بیچارگی ما ز پراکندگی ماست ** بر گلشن خزانزده گو نغمه زن هزار
مهر سکوت بر لب خود زن ** می باش امیدوار بالطاف کردگار

** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
 

dariushiraz

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
7 جولای 2006
نوشته‌ها
1,078
لایک‌ها
2
محل سکونت
شیراز

نيست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار يار شود رختم از اين جا ببرد
کو حريفی کش سرمست که پيش کرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد
باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بينم
آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد
رهزن دهر نخفته‌ست مشو ايمن از او
اگر امروز نبرده‌ست که فردا ببرد
در خيال اين همه لعبت به هوس می‌بازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد
علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به يغما ببرد
بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر
سامری کيست که دست از يد بيضا ببرد
جام مينايی می سد ره تنگ دليست
منه از دست که سيل غمت از جا ببرد
راه عشق ار چه کمينگاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه يار
خانه از غير بپرداز و بهل تا ببرد
 

dariushiraz

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
7 جولای 2006
نوشته‌ها
1,078
لایک‌ها
2
محل سکونت
شیراز
خسته ام از آرزوها ، آرزوهاي شعاري
شوق پرواز مجازي ، بالهاي استعاري

لحظه هاي کاغذي را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بايگاني،زندگي هاي اداري


آفتاب زرد و غمگين ، پله هاي رو به پايين
سقفهاي سرد و سنگين ، آسمانهاي اجاري


با نگاهي سر شکسته،چشمهايي پينه بسته
خسته از درهاي بسته، خسته از چشم انتظاري


صندلي هاي خميده،ميزهاي صف کشيده
خنده هاي لب پريده ، گريه هاي اختياري


عصر جدول هاي خالي، پارک هاي اين حوالي
پرسه هاي بي خيالي، نيمکت هاي خماري


رو نوشت روزها را،روي هم سنجاق کردم:
شنبه هاي بي پناهي ، جمعه هاي بي قراري


عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزي ، باد خواهد برد باري


روي ميز خالي من، صفحه ي باز حوادث
در ستون تسليتها ، نامي از ما يادگاري
 

Dash Ashki

کاربر فعال درآمد اینترنتی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
25 جولای 2006
نوشته‌ها
1,595
لایک‌ها
23
سن
41
محل سکونت
Mazandaran
" مرگ گرداب"

آنزمانکه گور،
-تنها آرام گاه تو-
تنها چاره گاه تو خواهد بود،
چه شیرین است
مرگ را در آغوش گرفتن.
بگذار آرام بگیرم
من حتی از خودم بدم می آید
واز تمام آدم هایی که عاشق می شوند
وحتی،
از تمام آدم های خوب.
بگذار آرام بمیرم
بگذار آرام بگیرم.


.
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
دیگر زمان زمانه مجنون نیست
فرهاد
در بیستون مراد نمی جوید
زیرا بر آستانه خسرو
بی تیشه ای به دست کنون سر سپرده است
در تلخی تداوم و تکرار لحظه ها
آن شور عشق
عشق به شیرین را
از یاد برده است
تنهاست گردباد بیابان
تنهاست
و آهوان دشت
پاکان تشنگان محبت
چه سالهاست
دیگر سراغ مجنون
آن دلشکسته عاشق محزون رام را
از باد و از درخت نمی گیرند
زیرا که خاک خیمه ابن سلام را
خادم ترین و عبدترین خادم
مجنون دلشکسته محزون است
در عصر ما
عصر تضاد،عصر شگفتی
لیلی دلاله محبت مجنون است
ای دست من به تیشه توسل جو
تا داستان کهنه فرهاد را
از خاطرات خفته برانگیزی
ای اشتیاق مرگ
در من طلوع کن
من اختتام قصه مجنون رام را
اعلام میکنم.
دیگر زمان زمانه خنده نیست
عاشقی پیشکش
یادی ز خنده نیست
دیگر نشان نشان بی دلی است
مزد صداقت دلت
زخم خنجر جفاست
دیگر نیازی به کینه نیست
دل در بر هیچکس دل نیست
تا هست نشانه ها همه نشان ز بی وفایی است
دالان موزه ها ز حجم لغات عاشقانه خاک خورده است
در کوچه های دل ردی ز گریه شبانه نیست
دلهای باوفا همه کهنه گشته اند
یادی ز افسانه های عاشقانه نیست
عاشق میان واژه ها این زمانه در پی بقاست
معشوقه هم گم گشته رنگ و لعاب چهره هاست
بیستون گویا همان برجهای بلند خانه هاست
عاشق شبانه روز در به در خرید خانه ای بهر بقاست
.......
 

dariushiraz

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
7 جولای 2006
نوشته‌ها
1,078
لایک‌ها
2
محل سکونت
شیراز
انان که خاک را به نظر کیمیا کنند
ایا بود که گوشه چشمی به ما کنند
Those who turn lead into gold
Will they ever our sight behold?

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه غیبش دوا کنند
I hide my ills from false physicians
May my cure come from the invisible fold.


چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست
ان به که کار خود به عنایت رها کنند
Salvation is not in piety,
The deed for its own sake should unfold.


می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
Drinking the forbidden wine with sincerity
Surpass the moral rules we pretend to uphold.


حالی درون پرده بسی فتنه می رود
تا ان رمان که پرده بر افتد چه ها کنند
Behind the veil, many schemes remain,
After unveiling, how will they be sold?


معشوق چون نقاب ز رخ بر نمی کشد
هر کس حکایتی به تصور چرا کنند
When beloved reveals a glimpse
Many tales by many are told.


گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار
صاحبدلان حکایت دل خوش ادا کنند
Heartwarming tales of lovers in this world
Warm even the hearts that may be ice cold.


پیراهنی که اید از او بوی یوسفم
ترسم برادران غیورش قبا کنند
The shirt that carried Joseph’s scent,
His brothers would gladly have sold.


بی معرفت مباش که در من یزید عشق
اهل نظر معامله به اشنا کنند
Be fair with my increasing love
Let not others mock me and scold.


بگذر به کوی میکده تا زمره حضور
اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند
Come, show yourself in the tavern
To the servants whom your passage extolled.


پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان
خیر نهان برای رضای خدا کنند
Keep jealous eyes away, because the good
For God’s sake, choose the good and bold.


حافظ مدام وصل میسر نمی شود
شاهان کم التفات به حال گدا کنند
Hafiz, sustained union cannot be cajoled;
Kings in the marketplace rarely strolled.

 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
کاش می دیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
می تابانی
بال مژگان بلندت را
می خوابانی
آه وقتی که توچشمانت
آن جام لبالب از جاندارو را
سوی این تشنه جان سوخته می گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می گذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم می گردد
دست ویرانگر شوق
پرپرم می کند ای غنچه رنگین پر پر
من در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطان خواهش را
در آتش سبز
نور پنهانی بخشش را
در چشمه مهر
اهتزاز ابدیت را می بینم
بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش می گفتی چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است



فريدون مشيري
 
بالا