• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

هر روز يك شعر تازه

beatris90

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
127
لایک‌ها
0
برای باقی عمرم خریده ام قفسی

زمان مجال پریدن نمی دهد به کسی
 

beatris90

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
127
لایک‌ها
0
از کسي که دوستش داري ساده دست نکش شايد ديگر هيچ کسي رو مثل اون دوست نداشته باشي

و از کسي که دوستت دارد بي تفاوت عبور نکن

شايد ديگر هيچ وقت هيچ کس تو رو مثل اون دوست نداشته باشد

تقدیم به.............

طلوعي تازه كن اي معبد شعر پريشاني

نگفتم حرفها دارم... ولي انگار مي داني



تو را از خوابها آورده ام تا بستر شعرم

جهان با زنگ چشمانت پريد از خواب طولاني



تو با دریای موهايت ميان قاب مي خشكي

نگاهي سخت آرام و نگاهي سخت طوفاني



ميان دشتي چشمت دلم در شور مي افتد

كه دنيا را به چنگ شهر آشوبان برقصاني



هميشه فكر مي كردم كه روزي از دل باران

تو مي آيي و مي ماني و مي ماني و مي ماني



نترس... اين خوابهايم را كس ديگر نمي بيند

مسيحاي يهودا...شام آخر...مرگ پنهاني



فقط ديوانه ها دارند دنياهاي ديوانه

كه زندانيست زندانبان و آزادست زنداني



صدا از حرف واماند و شب دريا از اين طوفان

غزل از پهنه ي كاغذ و چشمت از پشيماني



شب از ديوار دنيا رفته بالاهای بالاتر

طلوعي تازه كن تا بستر شب را بترساني
 

آرشیتکت

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 می 2006
نوشته‌ها
1,066
لایک‌ها
9
سن
42
محل سکونت
In the Wind
نداند رسم یاری بیوفا یاری که من دارم
به آزار دلم کوشد دلازاری که من دارم

وگر دل را به صد خواری رهانم از گرفتاری
دلازاری دگر جوید ، دل آزاری که من دارم

به خاک من نیفتد ، سایه سرو بلند او
ببین کوتاهی بخت نگون ساری که من دارم

گهی خاری کشم از پا ، گهی دستی زنم بر سر
به کوی دلفریبان ، این بود کاری که من دارم

دل رنجور من از سینه ، هر دم می رود سویی
زبستر میگریزد طفل بیماری که من دارم

زپند همنشین ، درد جگر سوزم فزون تر شد
هلاکم می کند آخر ، پرستاری که من دارم

رهی ، آن مه به سوی من به چشم دیگران بیند
نداند قیمت یوسف ، خریداری که من دارم
 

beatris90

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
127
لایک‌ها
0
چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهاییست
ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشاییست
 

beatris90

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
127
لایک‌ها
0
من در خلوت واژه هایم

صدای خفته در گلوهایی

بودم که بغض امانشان بریده بود

امروز اینجایم

تنهای تنها

حتی شعرهایم شوری ندارند در خود

هیچ کس حتی یک خط

برای دل من شعر نمی گوید...........
 

beatris90

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
127
لایک‌ها
0
هنوز.................

تنها،


غمگین،


نشسته با ماه

در خلوت ساکت شبانگاه


اشکی به رخم دوید ناگاه


روی تو شکفت در سرشکم


دیدم که هنوز عاشقم، آه!
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
بشكن اي دل كه شكستن اين زمان ،سزاي توست
بنال اي بلبل دستان كه صداي ناله،صداي توست
بسوز و ببار اي چشم كه جاي فغان است
آن ويرانه كه در سينه دارم،مهربان جفاي توست
خواهم كه جان را تسليم جانان نمودن
اين جان و اين تن ،همه به فداي پاي توست
سوختم در فراق تو اي يار مهربان
اين دود كه بر آسمان شد،آشيان صفاي توست
نرگسهاي عاشق خشكيده و شقايقها واژگون
باغبانا،اين همه حاصل از چون و چراي توست
روزها شب شد و آرزوها دشتي از سراب
منيرا بتابان نور خود ،دلم در انتظار جلاي توست
دلم ازتن برون شد،چون رمه از رمگاه
به دل شادم كه اين غم ،سبب شادي توست
مهربانم اين گوي تو و اين كاسه چشم خانه ام
بزن ضربه ايي كه در حسرت ضربه چوگاني توست
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهاییست
ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشاییست

مرا در اوج می خواستی تماشا کن تماشا کن
دروغ این بودم از دیروز مرا امروز حاشا کن
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
من شکستم در خود
من نشستم در خویش
لیک هرگز نگذشتم از
پل
که ز رگ های رنگین بسته ست کنون
بر دو سوی رود آسودن
باورن کن نگذشتم از پل
غرق یکباره شدم
من فرو رفتم
در حرکت دستان تو
من فرو رفتم
در هر قدمت ، در میدان
من نگفتم به ذوالکتاف سلام
شانه ات بوسیدم
تا تو از این همه ناهمواری
به دیار پکی راه بری
که در آن یکسانی پیروزست
من شکستم در خود
من نشستم در خویش
 

beatris90

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
127
لایک‌ها
0
باورکن.......

خاک جان یافته است

تو چرا سنگ شدی ؟

تو چرا این همه دلتنگ شدی؟

باز کن پنجره را
و
بهاران را

باور کن
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
تو بری کی به دل من

بزنه زخمه همیشه

یا کدوم نگاه سردی

زجر لحظه لحظه میشه

به یه بغض دست و پا گیر

حنجرم رو کی ببنده

تو بری به عاشقیام

کی بخنده ؟ کی بخنده ؟

کی نفس بگیره از شب

با لب ساکت قصّه ش

کی مث تو از عذابم

می تونه نگیره غصّه ش

تو بری گریه نکردن

به چشای من نمیاد

دل دلتنگ من از من

جای زخمی از تو می خواد

دیگه کی مثل خود تو

می تونه شکنجه گر شه

نرو تا که باقی من

با همین ضجّه به سر شه

تو بمون با همه تلخی

که به بودن تو گیرم

تو اگه نفس نگیری

تو نفس زدن می میرم

بابک روزبه
 

beatris90

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
127
لایک‌ها
0
آری آن مرد که از زندگی مأیوس شده، من بودم

بین تنهایی خود خفته و محبوس شده، من بودم

آری آن مرد که با مصرعِی از مثنوی تازه ی درد

روی دستان تفکر غم ملموس شده، من بودم

آری آن مرد، همان مرد که با حس غریبانه ی شعر

لابلای غزل و خاطره محسوس شده، من بودم
 

beatris90

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
127
لایک‌ها
0
خیال


دیشب دوباره دیدمت اما خیال بود

تو در کنار من بشینی؟..... محال بود

هر چه نگاه عاشق من بی نصیب بود

چشمان مهربان تو پاک و زلال بود

پاییز بود و کوچه ای و تک مسافری

با تو چقدر کوچه ی ما بی مثال بود

نشنید لحن عاشق من را نگاه تو

پرواز چشم های تو محتاج بال بود

سیب درخت بی ثمر آرزوی من

یک عمر مانده بود ولی کال کال بود

گفتم کمی بمان به خدا دوست دارمت

گفتی مجال نیست ولیکن مجال بود

یک عمر هر چه سهم تو از من نگاه بود

سهم من از عبور تو رنج و ملال بود

چیزی شبیه جام بلور دلی غریب

حالا شکست وای صدای وصال بود

شب رفت و ماه گم شد و خوابم حرام شد

اما نه با خیال تو بودم حلال بود
 

beatris90

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
127
لایک‌ها
0
می دانی؟......


بی تو اما عشق بی معناست ، می دانی؟


دستهایم تا ابد تنهاست ، می دانی؟


آسمانت را مگیر از من ، که بعد از تو


زیستن یک لحظه هم ، بی جاست ، می دانی؟


تو ، خودت را هدیه ام کردی ، ولی من هم


شعرهایم را که بی پرواست ، می دانی؟


هر چه می خواهیم – آری – از همین امروز


از همین امروز ، مال ماست ، می دانی؟


گرچه من ، یک عمر همزاد عطش بودم


روح تو ، هم – سایه دریاست می دانی؟


دوستت دارم!» - همین ! – این راز پنهانی


از نگاه ساکتم پیداست ، می دانی؟


عشق من ! – بی هیچ تردیدی – بمان با من


عشق یک مفهوم بی « اما» ست ، می دانی؟
 

beatris90

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
127
لایک‌ها
0
ومن همیشه برای دلتنگی هایم کاغذ را بهانه کردم
 

بانوی آسمان وشب

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 ژوئن 2007
نوشته‌ها
77
لایک‌ها
0
محل سکونت
هر دلی که آبی باشه مثل آسمون
مرا در حضور تو راهی نبود

تمنای من جز نگاهی نبود

برای دل این کفتر بی پناه

بجز دستهایت پناهی نبود

شب از خویش قصد سفر داشتم

سر راهمان – آه – ماهی نبود

اگر چه غریبانه می سوختیم

ولی فرصت سوز و آهی نبود

برای زلالی دلهایمان بجز اشکهامان نبود

دلت را شکستند و ایینه گفت

که سنگین تر از این گناهی نبود
 

بانوی آسمان وشب

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 ژوئن 2007
نوشته‌ها
77
لایک‌ها
0
محل سکونت
هر دلی که آبی باشه مثل آسمون
عطرتو

باز پر کرده

هوای خانه را

و چه آرام

می شوم من

از تو

اما چه تلخ.

می بینمت

دوباره

و دوباره.

و من

به چشمان خود

می خندم.

چشمان آدمی

از آن ِ کسی است

که می بیندش.

چشم هایم کو؟

نه تو

و نه چشم هایم!!

پس من

به چه کسی

اعتماد کنم؟
 

بانوی آسمان وشب

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 ژوئن 2007
نوشته‌ها
77
لایک‌ها
0
محل سکونت
هر دلی که آبی باشه مثل آسمون
بی تفاوت

نسبت به نگاه های متعجب من

خیره مانده است

در چشم من

به گمانم می داند

تا چه اندازه حجیم است

هراسم

از آنچه که او

می بیند

در درون من.

بر می کنم چشم از او

و لحظه ای بعد

او نشسته است

شانه به شانه ی من.

و نگاهش

دوباره خیره به چشمان من.

و بر من بسته است

راه گریز

و می خواند

سطر به سطر

درونم را انگار

که پیش از برخاستن

می فشارد سخت

در میان حلقه ی دستانش

دستم را.

هر چه می کنم تلاش

تا پنهان کنم

آخرین برگ سیاه زندگی ام را

از چشم او

بیهوده است.

در هم می رود چهره اش

و اکنون

می داند

که حق با من بود

هرگز نباید می خواند

آخرین برگ را.
 
بالا