از کسي که دوستش داري ساده دست نکش شايد ديگر هيچ کسي رو مثل اون دوست نداشته باشي
و از کسي که دوستت دارد بي تفاوت عبور نکن
شايد ديگر هيچ وقت هيچ کس تو رو مثل اون دوست نداشته باشد
تقدیم به.............
طلوعي تازه كن اي معبد شعر پريشاني
نگفتم حرفها دارم... ولي انگار مي داني
تو را از خوابها آورده ام تا بستر شعرم
جهان با زنگ چشمانت پريد از خواب طولاني
تو با دریای موهايت ميان قاب مي خشكي
نگاهي سخت آرام و نگاهي سخت طوفاني
ميان دشتي چشمت دلم در شور مي افتد
كه دنيا را به چنگ شهر آشوبان برقصاني
هميشه فكر مي كردم كه روزي از دل باران
تو مي آيي و مي ماني و مي ماني و مي ماني
نترس... اين خوابهايم را كس ديگر نمي بيند
مسيحاي يهودا...شام آخر...مرگ پنهاني
فقط ديوانه ها دارند دنياهاي ديوانه
كه زندانيست زندانبان و آزادست زنداني
صدا از حرف واماند و شب دريا از اين طوفان
غزل از پهنه ي كاغذ و چشمت از پشيماني
شب از ديوار دنيا رفته بالاهای بالاتر
طلوعي تازه كن تا بستر شب را بترساني