• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

هر روز يك شعر تازه

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
روي دلاي آدما هرگز حسابي وا نكن
از در نشد از پنجره ، زوري خودت رو جا نكن
آدمكاي شهر ما بازيگرايي قابلن
وقتش بشه يواشكي رو قلب هم پا مي زارن
تو قتلگاه آرزو عاشق كشي زرنگيه
شيطونك مغزاي ما دلداده دو رنگيه
دلخوشي هاي الكي ، وعده هاي دروغكي
عشقاشونم خلاصه شد تو يك نگاه دزدكي
آدمكاي شب زده قلبا رو ويرون مي كنن
دل ستاره ي منو ، از زندگي خون مي كنن
ستاره ها لحظه ها رو با تنهايي رنگ مي زنن
به بخت هر ستاره اي ، آدمكا چنگ مي زنن
عمري به عشق پر زدن قفس رو آسون مي كنن
پشت سكوت پنجره چه بغضي بارون مي كنن !
مردم سر تا پا كلك ، رفيق جيب هم مي شن
دروغه كه تا آخرش ، همدل و هم قسم مي شن
رو دنده حسادتا زندگي رو مي گذرونن
عادت دارن به بد دلي نمي تونن خوب بمونن
قصه روزگار اينه ، به هيچ كسي وفا نكن
روي دلاي آدما هرگز حسابي
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
تشويش

وقتي از قتل قناري گفتي
دل پر ريخته ام وحشت كرد .
وقتي آواز درختان تبر خورده باغ
در فضا مي پيچد
از تو مي پرسيدم :
- به كجا بايد رفت ؟

غمم از وحشت پوسيدن نيست
غم من غربت تنهائي هاست
برگ بيد است كه با زمزمه جاري باد
تن به وارستن از ورطه هستي مي داد

يك نفر دارد فرياد زنان مي گويد
در قفس طوطي مرد
و زبان سرخش
سر سبزش را بر باد سپرد

من كه روزي فريادم بي تشويش
مي توانست جهاني را آتش بزند
در شب گيسوي تو
گم شد از وحشت خويش


حمید مصدق
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
دشت هاي آلوده:

دشتهاي آلوده ست
در لجنزار گل لاله نخواهد روئيد

در هواي عفن آواز پرستو به چه كارت آيد ؟
فكر نان بايد كرد
و هوايي كه در آن
نفسي تازه كنيم

گل گندم خوب است
گل خوبي زيباست
اي دريغا كه همه مزرعه دلها را
علف كين پوشانده ست

هيچكس فكر نكرد
كه در آبادي ويران شده ديگر نان نيست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
كه چرا سيمان نيست
و كسي فكر نكرد
كه چرا ايمان نيست

و زماني شده است
كه به غير از انسان
هيچ چيز ارزان نيست


حمید مصدق
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
و
من خواهم رفت ..
اری من نیز روزی خواهم رفت .
رها خواهم شد.
در دستانِ پرهوس باد رها خواهم شدو
باد روزی تن ِ خسته ام را با خود خواهد برد.
شب را پرسیدم:این همه سیاهی را سبب چیست؟
ستاره هایش را خندید و
گفت:اندک شرری اگر باشد در همین تاریکی است
که از دروازه چشمانت میگذرد
روز را گفتم:روشناییت را باور کنم؟
شعله های آفتابش را پنهان کرد و گفت:
بدین باور مباش ..
تو در سکوتی سرد خواهی مرد
روز و شب را پرسیدم:این آمد و شد ِ مدام از پی هم ؟؟
گفتند:از مردمانی میگریزیم
که در تاریکی ِجهل خود چشمهایشان را بر روی عشق بسته اند
،سکوت را سرزنش میکنند و بیهوده تن میسایند
در کوچه های منجمد ِبی احساسی ِخویش.

پرنده را گفتم :این همه اوج در آسمان از چیست؟
آسمانی که چتریست بر سر
مردمانی که چون موران ،خاموش در کنار هم میلولند..
گفت:آسمان بهانه است.
پرواز رابه خاطر نسپار که پروازم در آسمان نه رفتن و عشق ِ
رسیدن به اوج است ،که

رفتن از زمینی است که خاکش پذیرای هر تنی به عبث شده است.

آب را پرسیدم:روشناییت را به من بده ..
آب گفت:آنان در بالا دست مرا گِل کردند.دیگر
حتی سهراب نیز شعری نمیسراید..و رفت.
آه ...آه..آه..

سرهای بریده..

کمرهای شکسته...

چوبه های دار ..

اعدامهای ممتد ..
کودکان ِ یاءس..منجمد و خموش

آری من خواهم رفت نه،من میروم .دیگر تمام شد..

دیگر این من نیز از

خود
گریزان

است

ازمن پرسیدم:بااین لبهای خاموش

،تن ِحقیر،

گردن شکسته

وقلب پاره پاره

توراکسی پذیرا
هست؟

من گفت:آسمان پذیرایم نیست،چون فراخ است و من حقیر
آب مرا نمیشناسد چون روشن است و من تاریک
روز از من میگریزد و شب رهایم میکند
باد مرا با خود نمیبرد

اما ،اما من از خاکم ،
خاک تنم را هر چند حقیر است و خوار ،
میپذیرد پس من به خاک
بازمیگردم.
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
ماه و سنگ

اگر ماه بودم ، به هر جا كه بودم
سراغ تو را از خدا مي گرفتم
وگر سنگ بودم ، به هر جا كه بودي
سر رهگذار تو جا مي گرفتم
اگر ماه بودي ، به صد ناز شايد
شبي بر لب بام من مي نشستي
و گر سنگ بودي ، به هر جا كه بودم
مرا مي شكستي، مرا مي شكستي

فريدون مشيري
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
اي خدا!بشنو ز «طور» سينه ام فرياد تلخم را

برسرم سنگيني كوه است

سينه ام «سينا» ي اندوه است

اي پناه بي پناهان!

من چو «موسا» در ميان قوم خود تنهاي تنهايم

بر فراز كوه غمها اشك در پاي تو ميريزم

سينه مالان ميخزم برقله هاي شعر-

تا به اعجاز سخن،اين مرده جانان را بر انگيزم

***

اي سخن را زندگي از تو!

شعر من «الواح» گويائي در چنگم

شعر من گوياترين «فرمان» من،كز «آتش طور» دلم خيزد

ليكن اين آلودگان كور باطن را-

هيچ نيرو برنينگيزد

***

در سخن دارم «يد بيضا» ولي اين قوم خفاشند

معجزم را در سخن ناديده ميگيرند

اين جماعت،راهشان تا شهر دل دور است

چون«كليم» از آستينم ميتراود نور

اي دريغ اين گرگ طبعان چشمشان بيگانه با نور است

ميدمم جان در سخن ها

از «عصائي» اژدها سازم

ليكن اينان معجزم را سحر انگارند

اي خدا اين جمع،چشم عقلشان كور است

***

كردگارا،اين بد انديشان كج پندار

همچو «قارون» جز طلا حرفي نميدانند

غير نقش سيم و زر نقشي نمي جويند

جز بت زرين،خدائي را نميخوانند

***

بي همانندا!

اين سيه انديشگان راه گم كرده-

چشم دل بر «سامري» دارند

تابجنباند بدست شعبده «گوساله ي زر»را

آن زمان چون بندگان برخاك ميافتند

ازطلا معبود ميسازند

آزمودم بارها اين زر پرستان ثناگر را

هرزمان بانگ طلا در گوششان پيچد

مي نهند ازبهر سجده برزمين سر را

***

دادخواها!

اين سيهكاران بد فرجام را جز زر خدائي نيست

جز بسوي «سامري» از اين جماعت رد پائي نيست

گر در آميزم سخن رابا صفاي چشمه ي مهتاب

از سخن،اين تيره جانان را صفائي نيست

***

اي خدا!بشنو ز «طور» سينه ام فرياد تلخم را

برسرم سنگيني كوه است

سينه ام «سينا» ي اندوه است

اي پياه بي پناهان!

من چو «موسا» در ميان قوم خود تنهاي تنهايم

بر فراز كوه غمها اشك در پاي تو ميريزم

سينه مالان ميخزم بر قله هاي شعر-

تا به اعجاز سخن اين مرده جانان را بر انگيزم
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor

بوی هجرت می آید
باید امشب بروم
من كه از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت كردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
من به اندازه یك ابر دلم میگیرد
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
كه به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
كه درختان حماسی پیداست
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
اگر بهار چنین است ما نمی خواهیم

دلی که آفت دین است ما نمی خواهیم

هزارسینه غزل در تب نگاهی سوخت

اگر که عشق همین است ما نمی خواهیم

چه بود مذهب ما ؟ سر به آسمان بردن

سری که روی زمین است ما نمی خواهیم

به جای نقش شهادت اگر که پیشانی

اسیر پینه و چین است ما نمی خواهیم

زمان زمانه ی رزم است – اسب فلسفه را-

همیشه لنگ ترین است ، ما نمی خواهیم

بیا شبانه به آتش کشیم دل را

دلی که آفت دین است ، ما نمی خواهیم
 

beatris90

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
127
لایک‌ها
0
شعر گمشده


تا آخرين ستارة شب بگذرد مرا

بي خوف و بي خيال بر اين برج خوف و خشم،

بيدار مي نشينم در سردچال خويش

شب تا سپيده خواب نمي جنبدم به چشم.



شب در كمين شعري گمنام و ناسرود

چون جغد مي نشينم در زيج رنج كور

مي جويمش به كنگرة ابر شب نورد

مي جويمش به سوسوي تك اختران دور.



در خون و در ستاره و در باد، روز و شب

دنبال شعر گمشدة خود دويده ام

بر هر كلوخپارة اين راه پيچ پيچ

نقشي ز شعر گمشدة خود كشيده ام.





تا دوردست منظره، دشت است و باد و باد

من بادگرد دشتم و از دشت رانده ام

تا دوردست منظره، كوه است و برف و برف

من برفكاو كوهم و از كوه مانده ام.



اكنون درين مغاك غم اندود، شب به شب

تابوت هاي خالي در خاك مي كنم.

موجي شكسته مي رسد از دور و من عبوس

با پنجه هاي درد بر او دست مي زنم.





تا صبح زير پنجرة كور آهنين

بيدار مي نشينم و مي كاوم آسمان

در راه هاي گمشده. لب هاي بي سرود

اي شعر ناسروده! كجا گيرمت نشان؟
 

beatris90

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
127
لایک‌ها
0
در تمام لحظه هایم هیچ کس خلوت تنهایی ام را حس نکرد

آسمان غم گرفته برکه طوفانیم را حس نکرد

آنکه آسمان غزل هایم از اوست

بی سر و سامانیم را حس نکرد
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
هستی چه بود اگر که مرا و تو را نداشت؟
کوهی که هیچ زمزمه در وی صدا نداشت

از سنگ و صخره سر زدم از دره رد شدم
دریا شدن مرا به چه کاری که وا ندا شت

چون بره می چرید بهشت همیشه را
آدم اگر که کار به کار خدا نداشت

دیو و فرشته از ازل همخانه بوده ان
در خانه کدام دل این هر دو جا نداشت؟

شاید حسد به خاطر حوا دلیل بود
ابلیس اگر که سجده بر آدم روا نداشت!

چون مرگ می کشید کمان ،تیر سرنوشت
برچشم و پشت و پاشنه یکسان خطا نداشت

سنگی که از فلاخن تقدیر می رهید
کاری به ترد بودن آئینه ها نداشت

پایان رنج های تو و من؟ مپرس آه !
چیزی که ابتداش نبود انتها نداشت.

حسین منزوی
 

hajagha

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
20 دسامبر 2002
نوشته‌ها
470
لایک‌ها
4
سن
48
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی .......... عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم ......... باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه ......... ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان ......... که دل اهل نظر برد که سریست خدایی

پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند ............ تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان .............. این توانم که بیایم به محلت به گدایی

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت ........... همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی

روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا ........... در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم ........... چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن......... تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی

سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد ............. که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی
 

بانوی آسمان وشب

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 ژوئن 2007
نوشته‌ها
77
لایک‌ها
0
محل سکونت
هر دلی که آبی باشه مثل آسمون
چگونه به تو نيانديشم:

چگونه به تو نيانديشم٬ تويی که آتش اما و اگرها را در من به خاکستری سرد

نشاندی چگونه به تو نيانديشم تويی که بودنم را با مهر پاکت به اوج رساندی

تو مرا به لبخند وا داشتی ٬لبخندی که مشت محکمی شد بر دهان بزدلترين

افکار

يأس و نوميدی

چگونه به تو نيانديشم ٬تويی که لبخندم از صفای سينه تو سرچشمه گرفت

تويی که اسمت آشناترين واژه ی هر لحظه زندگانيم است

چگونه ميشود در اين واژه واژه گم نشد

چگونه ميشود در خودم گم نشوم منی که سراپای وجودش تو فرا گرفته‌ای

به چشمان تو سوگند که من ديگر تو شده‌ای

به تبسم روی گونه‌هايت قسم که در تو غرق شده‌ام

تمام لحظه‌هايم تويی تويی که از معصوميت نگاهت به تمام و کمال رازهای دنيا

رسيد‌ام تنها تو ميدانی چه ميگويم حرفهای مرا تنها تو باور داری

آری من آنيم که از سر غرورم گذشتم تا به پيش پای چشمان تو زانو بزنم

عزيزترين تنها تو ميدانی که هيچ شکی در لحظه‌ای بدون تو ماندن نيست

غرورم آماده سجده بر خاک رد پای پر مهر توست تا که از خوبی و

صداقتت برايت

قصه گويدآن خوبی و صداقت بزرگی که درک و تاب دانستنش را ندارم

نيازم به چه باشد منی که به اوج با تو بودن رسيده‌ام

منی که هيچ برتر از با تو بودن نديده‌ام هيچ٬هيچ

چگونه به تو نيانديشم تويی که اشکهايم را از لحظه‌های تنهاييم ربودی؟

تو تنها عزيزی که قصهء لبخندهايت را با نسيم سحری در ميان گذاشتم

عزيزتر از آنی که لحظه‌ای در خيالم تصورت کنم

تو به لبخند قاصدک خوش خبر می‌مانی، تو بسان حرف رازقی در دل دشت

و صحرامی‌مانی

يا تولد لبخند بروی لبها به هنگام بهار اقاقيها

دوستت دارم...


2056e52e-e2ab-4b71-b1b0-0c97cbea7599.jpg
 

بانوی آسمان وشب

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 ژوئن 2007
نوشته‌ها
77
لایک‌ها
0
محل سکونت
هر دلی که آبی باشه مثل آسمون
ای خدای این زمین و آسمان


باری ای پروردگار مهربان

رب من ِ چندین سؤالت دارمت

که همه اندوه آن آزرده جان !

گو خدایا بر من آزرده جان

گر بر این دنیای پست بی کران

چشم می بستی به روی خلقتم

هم نمی دادی مرا این جسم و جان !

گو که دنیا کور می شد یا که کر ؟

یا که ناقص از وجودی بی ثمر ؟

گو اگر تقدیر من خلقت نبود ِ

هان چه می شد سر نوشت این بشر؟

بار الاها خسته ام از زندگی

خسته ام از رنج این دل مردگی

از تمام حس پر از عشق خود

در مقابل سردی و دل مردگی

خسته ام از این وجود بی ثمر

تنگم از این روز و شب دل خسته تر

آخر این دنیا چه چیزی کسر داشت ؟

گر نبود این خسته جان پر شرر ؟

آتش عشقی به دل افروختی

کز شرارش جان و دل را سوختی

بی نصیب از مهر او گر کرده ای ِ

پس چرا مهرش به قلبم دوختی؟

آه از این سودای خام و باز آه

خدایا هست آیا کس ز من هم بی پناه؟

دست بر درگاه تو هر روز و شب

دوختم با اشک و زاری بی پناه

گو گناهم چیست یا رب کین چنین

لحظه لحظه ِ گر بگیرد دل ِغمین

در گداز عشق یاری بی وفا

جان و تن را باز سوزم در کمین

خسته از آشفتگی های مدام

در کمند عشق یاری دل به دام

خدایا او بسوزد این دل و هی بشکند

من ولی ِ در دست عشقش رام رام

وای بر من گر که کفرانت کنم

بر خدایی تو دشنامت کنم

وای بر من گر که خرده گیرمت

یا که ناشکری به انعامت کنم

من فقط می خواستم از سوز دل

بر تو گویم چند حرفی درد و دل

تا که شاید لحظه ای راحت شود

خسته جانم از غم پر حجم دل

آه یا رب ! بنده ات نا شکر نیست

خود که آگاهی به قلبم کفر نیست

بی تو یا رب این دل تنهای من

بی پناه است ِ پس تو را ناشکر نیست .

f2c0ae24-f8ae-4823-bd17-1cddeecc411f.jpg
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
در نیم قوس کوچک میدان شهر من ،

باران،

- که در شتاب سکونت گزیده است ،

شوید غبار صفحه ساعت را

در چار چار خویش .

قارد کلاغ پیری

بر شاخه اقاقی

با یار غار خویش:

"- زنگار بسته لحظه در این شهر زهر ها

بیهوده می شتابد، باران ، به کار خویش !"
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
دردها از بودن است و حرفها از نبودن،
میان بودن و نبودن مرزی است باریک ....شاید بتوان در آن مرز قدم زد،آبی نوشید و شعری نوشت ...بی هیچ درد و حرفی....
چرا نخستین شعر آدم از نخستین دردش مایه میگیرد؟؟؟
مگر شعور با درد ساخته میشود؟؟؟
میتوان بدون درد هم شعری سرود......
من آن مرز را میخواهم.....
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
به تو می اندیشم ...
به تو و صداقت گفتارت به تو و شجاعت بیانت
خاموش نشو نازنین...

من به تو می اندیشم...
به تو و فرسنگها فاصلهء میان من و تو..
به تو و شاید سالها انتظار میان من و تو..
تو را در آغوش ندارم اما گرمای درونت را با تمامی وجود حس میکنم
از من گریزان نشو نازنین...

به تو می اندیشم...
به تو و راه جاودانگی من
راه بس دراز است
پا برهنه از تمامی موانع میگذرم ،تمامی دردها را به جان میخرم، تا تو را دریابم ، تا جاودانه شوم.........تو را دریابم و جاودانه شوم
جاوید باش نازنین...

به تو می اندیشم...
به تو و چشمانت که هرگز توان در بر گرفتن تو را در من ندید، به چشمانی که هرگز شور دیدن تو را و تاب ماندن برای تو را در من ندید
بینا باش نازنین من ...

روز و شب ،خواب و بیدار، به تو می اندیشم...
و به دست هایت که روزی مرا با خود میبرد تا رویاهایم را ببینم
نازنین...
گلی قرمز در دستم انتظار لطافت دستان تو را میکشد و چشمانم انتظاردیدن خندهء لبهای تو را دارد...
قوی باش و بجنگ
پیروزی از آن ماست....جاودانگی از آن ماست
آری من به تو می اندیشم....
به صداقت کلامت که دوست داشتن را زمزمه کرد
و به شجاعت بیانت که آواز بودن را با صدایی بلند خواند

به تو می اندیشم و نیرویی که مرا باقی نگه داشت
قوای بودن و جاودانگی را زمزمه کن نازنین ...

وبدان که من همیشه و همه جا به تو می اندیشم و اندیشهء من تنها دارایی من است

لحظه دیدار شاید آنی دگر باشد
دوستت دارم نازنین.......................

لحظهء دیدار؟؟!!!!!
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
هیچ کس نماند ...هیچ کس نخواند
من عجیب دلتنگم .....
یادها چنان بادی در سرزمین کوچک دل در گذرند اما هیچ پنجره ای باز نیست...
من صدا زدم ....داد زدم......فریاد زدم.....
اما... هیچ کس نماند ......هیچ کس نخواند
خسته ام خسته تر از همیشه ......
بیزارم بیزارتر از همیشه ...
عجیبم و شاید عجیب تر از همیشه........

تو کجایی ... تو که میگفتی: می خوانی ....می مانی...
هنوز اناری که برای تو چیدم در دستم است
بگو ...با من از ناگفته ها بگو....

" ...


انار در دستم خون گریه کرد اما باز تو جای دیگر را دیدی...
من آواز خوان شبگردم که می خوانم
ای... ای شب تو بدان که برای من، هیچ کس نماند ...هیچ کس نخواند


اشکها شما یاری کنید.....
که من عجیب دلتنگم/
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
دوباره شروع از گفتن است ، نا تمام گفتن
که توشاید تمامش کنی.....

دوباره هق هق است و هزاران آه و نشنفتن های تو

من و کاغذ و قلم دربدر وادی حرف
که تو شاید گذری از لب این وادی کنی
و تو شاید کمی گوش کنی ...بشنوی این فریادم

من و این بغض صدا و کمی شور نگاه پشت یک فریادیم
که تو امروز از آن میگذری

خسته ام بس که شنفتم چه بی آوازم
و چرا مسکوتم
و چرا هیچ ندارم حرفی...

وه چه بی فریادم اه چه بی آوازم

من خود ز خود می پرسم که چرا مسکوتم!!
منی که غرق شده در حرفم ... چرا بی حرفم؟؟

من و این بغض صدا خسته از این همه آه
قصد شب داریم و بس
قصد رقصیدن در جشن خدا
قصد ماه افشانی
قصد شب پیمایی...

من بودم و ماه
در شبی مهتابی
خیرهء ماه شدم و میخندم
ماه نیز بر رخ من می خندد
من پر از فریادم
من پر از آوازم.......

ناگهان ابری برامد و بپوشاند شب را
تیره شد آسمان و ندیدم ماه را
حال من بودم شب
حال من بودم و این تاریکی
باز من بودم و دنیای خموش
باز من بودم قصهء سکوت

و کنون می فهمم که چرا مسکوتم
و چرا هیچ کسی نشناخت این فریادم

من همه فریادم من همه آوازم
در دل فریاد ها چه سکوتی اینجاست....
 
بالا