بانوی آسمان وشب
کاربر تازه وارد
سر می گذارم
روی شانه های خیال
و از گرمای تنش گم می شوم
در حضورش،
همچون گیسوانم در باد.
من و تو نشسته ایم
بر تابی خواب آلوده
در یک شب زمستانی
و تو بی صدا سر می گذاری
روی شانه هایم.
و من می کشم دست نوازش
بر سرت
همچون که خیال
بر گیسوان من.
و ماه می چکد
قطره قطره
از چشمان مواج تو
و اشک هایت
همچون کومه های هیزمی است
که بر آتش وجودم می ریزی.
و ای کاش
تو این را می دانستی.
و من تنگ تر از هر زمانی
در آغوشت می کشم.
و تو خود
نزدیک تر می آیی.
انگار که می دانی
جز شانه های خسته ی من
نداری سر پناهی.
و من بهتر می دانم
که اگر خیال حضور تو نبود
نداشتم هیچ راه فراری
از روزگاری که با همه سختی اش
انگار هرگز نخواهد گذشت
مگر زمانی که تو باز آیی.
روی شانه های خیال
و از گرمای تنش گم می شوم
در حضورش،
همچون گیسوانم در باد.
من و تو نشسته ایم
بر تابی خواب آلوده
در یک شب زمستانی
و تو بی صدا سر می گذاری
روی شانه هایم.
و من می کشم دست نوازش
بر سرت
همچون که خیال
بر گیسوان من.
و ماه می چکد
قطره قطره
از چشمان مواج تو
و اشک هایت
همچون کومه های هیزمی است
که بر آتش وجودم می ریزی.
و ای کاش
تو این را می دانستی.
و من تنگ تر از هر زمانی
در آغوشت می کشم.
و تو خود
نزدیک تر می آیی.
انگار که می دانی
جز شانه های خسته ی من
نداری سر پناهی.
و من بهتر می دانم
که اگر خیال حضور تو نبود
نداشتم هیچ راه فراری
از روزگاری که با همه سختی اش
انگار هرگز نخواهد گذشت
مگر زمانی که تو باز آیی.