• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

هر روز يك شعر تازه

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
ديشب وقتي دعايت مي كردم
از خدا برايت طلب خير وبركت كردم
تا وقتي در راهي قدم مي گذاري
هميشه يار و ياور تو باشد
لطف او همواره با توست
وعده هايش حقيقي اند
و هنگامي كه تمام توجه مان را به او جلب مي كنيم
مي داني كه او كاملا مارا مي بيند
پس اگر پيمودن مسيري كه در آن هستي
سخت و دشوار به نظر آمد
فقط به ياد بياور كه من
اينجا دعايت مي كنم
وديگر همه چيز دست خداست

هر آنچه مي تواني انجام بده
براي كسي كه مي تواني
با هرآنچه در اختيار داري
وهركجا كه هستي


عادل علی پور
 

dariushiraz

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
7 جولای 2006
نوشته‌ها
1,078
لایک‌ها
2
محل سکونت
شیراز
هر که شد محرم دل در حرم يار بماند
وان که اين کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عيب مکن
شکر ايزد که نه در پرده پندار بماند
صوفيان واستدند از گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانه خمار بماند
محتسب شيخ شد و فسق خود از ياد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند
هر می لعل کز آن دست بلورين ستديم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنيديم که در کار بماند
گشت بيمار که چون چشم تو گردد نرگس
شيوه تو نشدش حاصل و بيمار بماند
از صدای سخن عشق نديدم خوشتر
يادگاری که در اين گنبد دوار بماند
داشتم دلقی و صد عيب مرا می‌پوشيد
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند
بر جمال تو چنان صورت چين حيران شد
که حديثش همه جا در در و ديوار بماند
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازآيد و جاويد گرفتار بماند
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
چیزی که میتوان در نابودی گفت تنها بودنهاست ...
... قصه ها همیشه به یه قصه گو نیاز دارند و یه گوش..... اما چه کنیم که شهرزاد قصه گو تنهاست و تنها ردی از بودنها موج میزنه و نبودنها سلطه را چنان گستردند که چشمها نیز قابل اعتماد نیستند و سکوت تنها راه فرار در شب است....
آه قصه گو چه خواهی گفت قصه درد مرا چگونه خواهی گفت چگونه از سرمستی ها و راستی ها میگویی برای کشتن دیو دروغ کدام رستم را فرا میخوانی..
میترسم از رستم دروغینت...
قصه درد مرا چه کسی میگوید ...

چیزی که میتوان در نابودی گفت تنها نبودنهاست.....
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
هیچ کس نماند ...هیچ کس نخواند
من عجیب دلتنگم .....
یادها چنان بادی در سرزمین کوچک دل در گذرند اما هیچ پنجره ای باز نیست...
من صدا زدم ....داد زدم......فریاد زدم.....
اما... هیچ کس نماند ......هیچ کس نخواند
خسته ام خسته تر از همیشه ......
بیزارم بیزارتر از همیشه ...
عجیبم و شاید عجیب تر از همیشه........

تو کجایی ... تو که میگفتی: می خوانی ....می مانی...
هنوز اناری که برای تو چیدم در دستم است
بگو ...با من از ناگفته ها بگو....

" ...


انار در دستم خون گریه کرد اما باز تو جای دیگر را دیدی...
من آواز خوان شبگردم که می خوانم
ای... ای شب تو بدان که برای من، هیچ کس نماند ...هیچ کس نخواند


اشکها شما یاری کنید.....
که من عجیب دلتنگم/.
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
شبانه در ستیز بودن و نبودن تنها به لحظات بودنت نگریستم
شبانه در سوز و گداز تنهایی خویش تنها آواز بودنت را شنفتم
و شبانه در میان اوج دلتنگیم با گریه هایت گریستم
از شب چیزی جز ستیز و تنهایی و دلتنگی به یاد ندارم ...
شب من زادهء نبودن توست اما من اظهاری از نبودنت نکردم
و حال ناتوان تر از همیشه در میان سیاهی شب نور را میطلبم که کور سویی از آن ،از فرسنگ ها پیداست ..
آه ای طلوع صبح ، ای روشنی بخش ، به قاصدانت بگو چشمها در انتظارند
آمدنت را آرزو داریم....
//ناجی تو کجایی//
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
آسمان نیز ز سکوت دل من گرفته امشب، چه کنم؟
کاش بگرید
کاش بگرید تا از گریه او زمین تشنه نیز سیراب شود.
باران... باران... باران
آسمان راحت می گرید
به راستی زیباترین لحظه زندگیست بارش باران را نگریستن
و سالهاست که من به باراش قطره های باران می نگرم
و با ان آرام می شوم
سالهاست که من دردهای درونم را با صافی قطره های باران پاک می کنم
سالهاست که من به عشق باریدن باران اشک هایم را جمع کرده ام
سالهاست که من..
آه... حال باران است و من...
ولی این بار چه گویم
این بار تو نیستی و مرا دیگر قراری نیست
مرا تاب تماشای باران نیست،
مرا تاب مقاومت نیست،
می خواهم بگریم ،
اشک هایم کجایید دعوتم را بپذیرید و بیایید
بیایید که سخت محتاجم من امشب
آی با شما هستم...
باران هنوز می بارد
ولی این بار، این بار این باران است که به قطره های اشک من نگاه میکند و با آن آرام می شود
این باران است که از صافی اشک های من آینه ای برای دیدن خود ساخته است
دیگر باران نمی بارد
خود را دید و رفت
و من هنوز تنهایم
آه... بی تو باران دلم را چه کنم؟
نمی دانم... نمی دانم...
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
چگونه می توان در میان این همه دو رنگی و چندد رنگی،
رنگی به سپیدی یافت
رنگ سیاه را ندید
آه.. بین سیاه و سپید چندین طیف رنگیست
چگونه می توان طیف ها را ندید
تو رفتن را زمزمه کردی و من جاودانه بودنت را لرزاندم
تو سعی را نشانه گرفتی و من قدرتت را لرزاندم
تو دل را بهانه گرفتی و من دل را به بازی گرفتم
و آخر... هیچ!
تو می روی
تو میروی و من می مانم
من می مانم که شاید روزی به سراغم آیی
آه از حماقتم
آه از حماقتم...
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
رنگی نمانده چهرهء غمزده ام را
تو کجایی
تو کجایی که مژده امدنت به گوش همه رسیده است
کجایی؟
بیا...
من کوچه ها را با دستان خسته ام آب داده ام
هنوز هنگامی که صدای بال زدن پرنده ها را می شنوم با شوقی وصف ناپذیر بر سر جاده می ایم
تا غبارهای راه را با مزه هایم کنار بزنم
هنوز مژده آمدنت را از ماه می شنوم
و ستارگان چشمک زنان حرف ماه را تصدیق میکنند
تو کجایی... خود بگو
من که همه جا تو را میبینم چگونه دوری ات را تحمل کنم
دوری ات گرچه درونم را به ستوه در اورده
ولی هنوز با یاد تو می خوابم
به امید تو بر می خیزم و با عشق تو کار میکنم
این است زندگی من
ناجی من, نازنینم, مهربان ,کجایی,کی می آیی...
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
با زورق دستان تو از هزارن طوفان می گذرم

آن لحظه خدا هم حیران است.
 

LONA

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 اکتبر 2006
نوشته‌ها
343
لایک‌ها
0
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش ، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست

سایه از آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست...!
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
شايد كه سفره هاي پر از نان براي بعد

در خانه فقر آمده،ايمان براي بعد

يك روز دوست پشت در خانه اش نوشت:

ما خسته ايم، ديدن مهمان براي بعد

يك كوچه دركنار من و كودكي بكش

تصوير مرد پير خيابان براي بعد

جا مانده است دفتر فرياد در حياط

فرصت دهید، بارش باران براي بعد

هرگز كسي نديد كه يخ زد نگاهمان

هرگز كسي نگفت زمستان براي بعد

پرواز، اين هميشه ترين ، پيش روي ماست

يك عمر پشت ميله ی زندان براي بعد

شايد براي بعد، كسي از تبار من

بهتر بگويد عاطفه، انسان براي بعد
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
ن که میدانم شبی عمرم به پایان میرسد نوبت خاموشی من سهل و آسان میرسد

من که میدانم که تا سرگرم بزم هستیم مرگ ویرانگر چه بی رحم و شتابان میرسد

پس چرا عاشق نباشم پس چرا عاشق نباشم

من که میدانم به دنیا اعتباری نیست نیست بین مرگ و آدمی قول و قراری نیست نیست

من که میدانم عجل ناخوانده و بیدادگر سر زده میآید و راه فراری نیست نیست

پس چرا عاشق نباشم پس چرا عاشق نباشم

من که میدانم شبی عمرم به پایان میرسد نوبت خاموشی من سهل و آسان میرسد

پس چرا عاشق نباشم پس چرا عاشق نباشم
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
بیابان را، سراسر، مه فرا گرفته است
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیان گرم عرق می ریزدش آهسته
از هر بند
***
بیابان را سراسر مه گرفته است می گوید به خود عابر
سگان قریه خاموشند
در شولای مه پنهان، به خانه می رسم گل کو نمی داند مرا ناگاه
در درگاه می بیند به چشمش قطره
اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:
بیابان را سراسر مه گرفته است... با خود فکر می کردم که مه، گر
همچنان تا صبح می پائید مردان جسور از
خفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند
***
بیابان را
سراسر
مه گرفته است
چراغ قریه پنهانست، موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته لب بسته نفس بشکسته در هذیان گرم مه عرق می ریزدش
آهسته از هر بند...
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
نازلی! بهارخنده زد و ارغوان شکفت
در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار...
نازلی سخن نگفت،
سر افراز
دندان خشم بر جگر خسته بست رفت
***
نازلی ! سخن بگو!
مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته ست!

نازلی سخن نگفت
چو خورشید
از تیرگی بر آمد و در خون نشست و رفت
***
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود:
یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود:
گل داد و
مژده داد: زمستان شکست!
و
رفت...
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه
گرم و سرخ:

احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین؛
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین.
***
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکه های اینه لغزیده تو به تو!
من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق؛
از برکه های اینه راهی به من بجو!
***
من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد:
احساس می کنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛

احساس می کنم
در هر رگم
به تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ئی می زند جرس.
***
آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش اینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.

من بانگ بر گشیدم از آستان یاس:
(( - آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم! ))
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
تو از شهر غریب بی نشونی اومدی
تو با اسب سفید مهربونی اومدی
تو از دشت های دور وجاده های پر غبار
برای هم صدایی هم زبونی اومدی
تو از راه می رسی ،‌ پر از گرد و غبار
تمومه انتظار ، می اید همرات بهار
چه خوبه دیدنت ، چه خوبه موندنت
چه خوبه پک کنم ، غبار رو از تنت
غریب آشنا ، دوست دارم بیا
منو همرات ببر ، به شهر قصه ها
بیگر دست منو ، تو او دستا
چه خوبه سقفمون یکی باشه با هم
بمونم منتظر تا برگردی پیشم
تو زندونم با تو ، من آزادام
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
من و تو با همیم اما دلامون خیلی دوره
همیشه بین ما دیوار صد رنگ غروره
نداریم هیچ کدوم حرفی که باز هم تازه باشه
چراغ خنده هامون خیلی وقته سوت و کوره
من و تو
من و تو
من و تو
هم صدای بی صداییم ، با هم و از هم جداییم
خسته از این قصه هاییم ، هم صدای بی صداییم
نشستیم خیلی شب ها قصه گفتیم از قدیما
یه عغمره وعده ها افتاده از امشب به فردا
تمام وعده ها رو دادیم و حرفا رو گفتیم
دیگه هیچی نمی مونه برای گفتن ما
من و تو
من و تو
من و تو
هم صدای بی صداییم ، با هم و از هم جداییم
خسته از این قصه هاییم ، هم صدای بی صداییم
گل های سرخمون پوسیده موندن توی باغچه
دیگه افتاده از کار ساعت پیر رو طاقچه
گل های قالی رنگ زرد پاییزی گرفتن
اون هام خسته شدن از حرف هر روز تو و من
من و تو ، من و تو ، من و تو ، من و تو
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
روزی دل من که تهی بود و غریب
از شهر سکوت به دیار تو رسید
در شهر صدا که پر از زمزمه بود
تنها دل من قصه ی مهر تو شنید
چشم تو مرا به شب خاطره برد
در سینه دلم از تو و یاد تو تپید
در سینه ی سردم ، این شهر سکوت
دیوار سکوت به صدای تو شکست
شد شهر هیاهو ، این سینه ی من
فریاد دلم به لبانم بنشست
خورشید منی ،‌ منم آن بوته ی دشت
من زنده ام از نور تو ای چشمه ی نور
دریای منی ، منم آن قایق خرد
با خود تو مرا می بری تا ساحل دور
کنون تو مرا همه شوری و صدا
کنون تو مرا همه نوری و امید
در باغ دلم بنشین بار دگر
ای پیکر تو ، چو گل یاس سپید
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
توی یک دیوار سنگی
دو تا پنجره اسیرن
دو تا خسته دو تا تنها
یکیشون تو یکیشون من
دیوار از سنگ سیاهه
سنگ سرد و سخت خارا
زده قفل بی صدایی
به لبای خسته ی ما
نمی تونیم که بجنبیم
زیر سنگینی دیوار
همه ی عشق من و تو
قصه هست قصه ی دیدار ، آه
همیشه فاصله بوده
بین دستای من و تو
با همین تلخی گذشته
شب و روزهای من و تو
راه دوری بین ما نیست
اما باز اینم زیاده
تنها پیوند من و تو
دست مهربون باده
ما باید اسیر بمونیم
زنده هستیم تا اسیریم
واسه ما رهایی مرگه
تا رها بشیم می میریم ، آه
کاشکی این دیوار خراب شه
من و تو با هم بمیریم
توی یم دنیای دیگه
دستای همو بگیریم
شاید اونجا توی دلها
درد بیزاری نباشه
میون پنجره هاشون
دیگه دیواری نباشه
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
سلامم ارام جان دستت درد نکنه شعر هات حرف نداشت عزیزم!
بازم بیا این ورها!
curtsey.gif
 
بالا