• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

هر روز يك شعر تازه

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
عشق بی حاصل
خدایا خسته و بی خوابم امشب
غریقی در دل گردابم امشب
غمی در دل بسوزاند وجودم
ز عشقی آتشین بی تابم امشب
شبم تاریک چون زلف سیاهش
نشسته بر دلم تیر نگاهش
هزاران زخم بر دل دارم امّا
کنم جانم فدای روی ماهش
از او جز بی وفایی حاصلم کو
بجز درد جدایی حاصلم کو
من عمری در پی عشقش دویدم
از این دیر آشنایی حاصلم کو
خوشا روزی که دست یار گیرم
ز گرمایش مگر تسکین پذیرم
دمی دور از من و از خاطرم نیست
چو مجنون راهی دشت وکویرم
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
اسیرعشق
ای دل تو بسوزی که چه زارم کردی
سرگشته ی هر شهر و دیارم کردی
من بنده ی صبرم و صبوری ره من
صبری دگرم نیست چکارم کردی
در حسرت دیدار رخش پیر شدم
خورشید بُدم تیره و تارم کردی
آهوی در و دشت و بیابان بودم
"در بند سر زلف نگارم کردی"
بین در طلبش نیست مرا پای دگر
از پا به فتادم تو چه خوارم کردی
سر در ره یارنهاده ام ،باکی نیست
گر عاشق آن زلف آن نگارم کردی
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
عشق خیالی
توسایه ای بیش نیستی در عمق افکار من
ولی من تو را احساس می کنم
در خیال خود،تو را لمس می کنم
هر ذرّه از وجود من
با تو ادغام می شود
آه
چه زیباست ساحل در خیال
چه زیباست جای پای تو
در کنار من
نسیمی خیالی و دل انگیز می وزد
و رقص گیسوانت
وای دل انگیز عشق خیالی را به یاد می آورم
من با تو
تو با من
هر دو با همیم
همه فقط در عالم خیال
می سوزم از تب عشق تو
چه زیباست وقتی به آغوش می کشم
تن گرم خیالی تو را
و می بوسم لبانت را
و در خیال خود تو را تمنّا می کنم
بر صخره ای نشسته ام
و از روزنه ی افق
تو را تماشا می کنم
اما فقط در عالم خیال...
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
آخرین شعربا یادتو
بخوان این آخرین شعری که با یاد تو می گویم
و با هر جمله ای صد ژاله می ریزم
که آن تک لاله ی گلزار اُلفت را
دگر هرگز نمی بویم
چو می دانم تورا زین پس نخواهم دید
و دیگر من گلی از باغ گل هایت نخواهم چید
قلم گویی که با اکراه می لغزد
و از وحشت چه می لرزد
تو گویی این قلم از واژه ی بدرود می ترسد
بخوان این آخرین شعری که با یاد تو می گویم
دو چشمم خیره بر یک تقطه از دیوار
نگاهم مات و بی روح است
و دل سرشار اندوه است
که از این پس رخ زیبای تو
تصویر قاب چشم مشتاقم تخواهد بود
دو صد لعنت بر این بدرود
بدان شاید که در شعرم نگنجی باز
و با مرغی دگر شاید کنی پرواز
ولی من آشیان عشق پاکت را
به رسم یادگاری پاس خواهم داشت
و در هر گوشه اش تک بوته های یاس خواهم کاشت
منم شاید زمانی با دلی دیگر در آمیزم
و شاید تا ابد از عشق بگریزم
ولی نام تورا از هر درخت مهر
که در باغ دلم روید درآویزم
به یادت باز می گریم
به یادت باز می خندم
ولی من روزن آن خاطرات با تو بودن را
بدان هرگز نمی بندم
بخوان این آخرین شعری که با یاد تو می گویم
اگر در این زمان دنیا غم انگیز است
اگر گلزار عشق و مهر هم در خواب پاییز است
به جان من آرزو دارم
که فردا در دل پاک و پر از مهرت
نسیمی خوش،معطر از بهار آید
دوباره لاله ی عشقی ببار آید
خداحافظ تورا زین پس درون سینه می جویم
بخوان این آخرین شعری که با یاد تو می گویم
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
دوستت دارم
در کوره راه های تخیّل
از کوی تو می گذرم
از کنار پنجره ی تو
از آنجا که خورشید همیشگی است
مهتاب جاودانه
وشب در پشت ُبرج های نور،در زنجیر
آنجا که گرمایش گرمی عشق است
با کنجکاوی درب خانه ی دلت را می کوبم
شاید که برویم گشاده شود
شاید که شبی دیگر میهمان تو باشم
تو سکوت تنهایی مرا شکستی
تو واژه ی دوستت دارم را
دوباره در اشعار من گنجاندی
تو این شقایق پژمرده را
با چشمه ی محبّت خود آبیاری کردی
و دوباره
آه
زندگی زیباست
آرامش نگاه تو
لحظه ها را پر می کند
با تو من دیروزها را
به قعر فراموشی می سپارم
و فردا ها را به آغوش می پذیرم
ای شهر زندگی
با من باش وبگذار که
بودن را لمس کنم
آری نگاه تو
هم چو دریای طوفان زده
مرا به کام می کشد
و هر بوسه ات
شهابی ست در آسمان عشق من
با من باش ای عزیزترینم
و بگذار که بودن را دوباره
احساس کنم
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
تقدیم به تمام خسته دلان عالم
چه کسی باور کرد
چه کسی باور کرد که دل سرد مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد
با که گویم غم هجران تو را
هوس زلف پریشان تورا
عمر من در شرف پاییز است
من چو یک شاخه خشک
آخرین برگ بر این شاخه تویی
من بدان امیدم
که بهاری دگر از راه رسد
آخرین برگ مرا
باد پاییز نبرد
آه….وزش باد چه خوف انگیز است
چه کسی باور کرد
اشک جاری شده از دیده من
چشمه اش آن نفس گرم تو بود
طپش تند دلم
حاصل لمس تن نرم تو بود
چه کسی باور کرد
که من از عشق تو سرشار شدم
مانده بودم همه خواب
تا که با لمس تن گرم تو بیدار شدم
تو همه بود منی
تو در این کوره ره خلوت عمر
همه مقصود منی
چه کسی باورکرد
که تو معبود منی
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
هراسی نیست از این که امید ,

ارزش صبوری ندارد....

و دل بستنی که از این همه سکوت بر می خیزد

رفتنی ست.....

و قصه ها پر می شوند از غصه ها و گلایه ها .....

عادت می کنیم به مرگی که در چشمان خواب آلوده مان می خندد


و پریشانی را به بازی می گیرد

سایه ها رهایمان نمی کنند...

غریبه می شوند دست هایی که گله از دلسوزی می کردند

و من و تو خسته می شویم

از آن اشاره های دورادوری که آزادی را در تقدیر ما می شکند !

ولی تن می دهیم به تمام فاصله ها
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
همه ی آینه ها بی رنگند

تو اگر یک رنگی ، دل به آرامش ِ یک آینه بسپار و

بروو

مختصر و مفید
زیبا بود

دیگه تکراری شدم
دیگه کس نیست ز برم
دیگه از سوی افق کس نیاید به برم

دیگه آن شادی ایام نگیرد خبرم
دیگه آن بلبل سر مست نخواند به چمن
...

همه حرفام همه شعرام پر شده از تکرار
چه کسی میماند
روی من هست سیاه ، چون شبی تاریک و تار
کس نباشد عاشق روی سیاه
کس نماند در شبی تاریک و تار
هر که هست چون تک سواری است ..روزی برود
عاشق بوی بهاری است...روزی برود
عیب از آنان نیست........عیب از آن من است
یاد پاییزم من ..... میشوم هی تکرار باز در فصل بهار

باز تکرار کنم
همه حرفام همه شعرام دیگه تکراری شدن

پر شدم از تکرار
من نیز خواهم رفت ..........من نیز از بر خود خواهم رفت
و تو خود خواهی ماند.........خود تنها ........خود با تکرارها

..............
باز تکرار شب است
خسته از تکرارم
حال من تنهایم
وکنون خاطره ها می شوند باز تکرار.........

آن حرف که با تو نگفتم روزی ....میکنم هی تکرار ...هی تکرار
...........

اون جونم خیلی قشنگ بود:)
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
eeeeeeeeeeeeeeeeeeeeee
ببین کی این جاست بانوی بزرگ ادبیات خواهش می کنم جری جان/!

این شعر هم امروز دوستم گوشه دفترم سر کلاس نوشت که قشنگ بود!


روز اول که به استاد سپردند مرا

دگران را خرد اموختمرا مجنون کرد
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
eeeeeeeeeeeeeeeeeeeeee
ببین کی این جاست بانوی بزرگ ادبیات خواهش می کنم جری جان/!

این شعر هم امروز دوستم گوشه دفترم سر کلاس نوشت که قشنگ بود!


روز اول که به استاد سپردند مرا

دگران را خرد اموختمرا مجنون کرد

قدر استاد نکوست ....حیف که استاد به من یاد نداد
(اینم یه استاد ادبیات گفت)

بانوی بزرگ ادبیات!!!!!چوب کاری می کنی عزیزم
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
مي بندم اين دو چشم پر آتش را ، تا ننگرد در درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم، از شعله نگاه پريشانش
ميبندم اين دو چشم پر آتش را ، تا بگذرم ز وادي رسوايي
تا قلب خامشم نكشد فرياد، رو مي كنم به خلوت و تنهايي
اي رهروان خسته چه مي جوئيد ، در اين غروب سرد ز احوالش
او شعله رميده خورشيد است، بيهوده مي دويد به دنبالش
او غنچه شكفته مهتابست، بايد كه موج نور بيفشاند
بر سبزه زار شب زده چشمي، كاو را بخوابگاه گنه خواند
بايد كه عطر بوسه خاموشش، با ناله هاي شوق بيآميزد
در گيسوان آن زن افسونگر، ديوانه وار عشق و هوس ريزد
بايد شراب بوسه بياشامد، از ساغر لبان فريبائي
مستانه سر گذارد و آرامد، بر تكيه گاه سينه زيبايي
اي آرزوي تشنه به گرد او، بيهوده تار عمر چه مي بندي؟
روزي رسد كه خسته و وامانده، بر اين تلاش بيهوده مي خندي
آتش زنم به خرمن اميدت، با شعله هاي حسرت و ناكامي
اي قلب فتنه جوي گنه كرده، شايد دمي ز فتنه بيارامي
مي بندمت به بند گران غم، تا سوي او دگر نكني پرواز
اي مرغ دل كه خسته و بيتابي، دمساز باش با غم او ، دمساز
فروغ فرخزاد
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
باز هم قلبي به پايم افتاد، باز هم چشمي به رويم خيره شد
باز هم در گير و دار يك نبرد، عشق من بر قلب سردي چيره شد
باز هم از چشمه لبهاي من، تشنه ئي سيراب شد، سيراب شد
باز هم در بستر آغوش من ، رهروي در خواب شد ، در خواب شد
بر دو چشمش ديده مي دوزم به ناز، خود نمي دانم چه مي جويم در او
عاشقي ديوانه مي خواهم كه زود، بگذرد از جاه و مال و آبرو
فروغ فرخزاد
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
صبح ، چون روي ميگشايد مهر

روي درياي سركش و خاموش

ميكشد موجهاي نيلي چهر

جبه اي از طلاي ناب به دوش

صبحگه سرد و تر ، در آن دمها كه ز دريا نسيم راست گذر

گل مريم به زير شبنم ها شتشو ميدهد بر و پيكر

صبحگه ، كه انزواي وقت و مكان

دلرباينده است و شوق افزا

بركنار جزيره هاي نهان

قامت با وقار قو پيداست

ميدهد پاي خود تكان ، شايد كه كند خستگي ز تن بيرون

بالهاي سفيد بگشايد بپرد در برابر هامون

بپرد تا بدان سوي دريا ، در نشيب فضاي مثل سحر

برود از جهان خيره ما ، بزند در ميان ظلمت پر

برود در نشيمن تاريك، با خيالي كه ان مصاحب اوست

در خط روشني چو مو باريك بيند ، آن چيزها كه در خور اوست

لكه ابري كه دور مي ماند

موجها كه ميكنند صدا

و اندر انجا كسي نميداند كه چه اشكال ميشوند جدا

ليك مرغ جزيره هاي كبود ، در همين دم كه او به تنهايي سينه خالي زفكر بود و نبود

ميكنند فكرهاي دريايي

نظر انداخته سوي خورشيد

نظري سوي رنگهاي رقيق

با تكاني به بالهاي سفيد

بجهيده است روي اب عميق

برخلاف تصور همه ، او مانده ديوانه حكايت آب

گر كسي هست يا نه ناظر او

قو در آغوش موجهاست به خواب
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
اي همه گل هاي از سرما کبود
خنده هاتان را که از لب ها ربود ؟
مهر، هرگز اين چنين غمگين نيافت
باغ، هرگز اين چنين تنها نبود

تاج هاي نازتان بر سر شکست
باد وحشي چنگ زد در سينه تان
صبح مي خندد خودآرايي کنيد!
اشک هاي يخ زده، آيينه تان

رنگ عطر آويزتان بر باد رفت
عطر رنگ آميزتان نابود شد
زندگي در لاي رگ هاتان فسرد
آتش رخساره هاتان دود شد!

روزگاري، شام غمگين خزان
خوش تر از صبح بهارم مي نمود
اين زمان – حال شما، حال من است
اي همه گل هاي از سرما کبود !

روزگاري، چشم پوشيدم ز خواب
تا بخوانم قصه ي مهتاب را
اين زمان – دور از ملامت هاي ماه –
چشم مي بندم که جويم خواب را

روزگاري، يک تبسّم، يک نگاه
خوش تر از گرماي صد آغوش بود
اين زمان بر هر که دل بستم دريغ
آتش آغوش او خاموش بود

روزگاري، هستي ام را مي نواخت
آفتابِ عشقِ شورانگيزِ من
اين زمان خاموش و خالي مانده است
سينه ي از آرزو لبريز من

تاج عشقم عاقبت بر سر شکست
خنده ام را اشکِ غم از لب ربود
زندگي در لاي رگ هايم فسرد
اي همه گل هاي از سرما کبود... !

فريدون مشيري
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
میان ناله ی جیرجیرک
میان شکست سکوتم
ترا دوباره می خوانم
ای همیشگی
ای سبز
صدایت را از دورها می شنوم
اشنایی
مثل روز بر پوست آفتاب سوخته ام
تو نزدیکتر از آنی که می گویند
میان تب تند مهربانی
که دوسه روزیست سینه پهلو کرده
ترا می شنوم
اغوش خاطره ز داغی دستانت
هنوز گر گرفته است
اشک در التماس لحظه
مانده است
و فریاد در کوجه پس کوچه های
فراموشی
خاطره ات را می بوسم
خاطره ات را ...
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم

سکه خورشید را در کوره ظلمت رها سازند

خادمان باغ دنیا را ز روی خشم می گفتم

برگ زرد ماه را از شاخه شبها جدا سازند

نیمه شب در پرده های بارگاه کبریای خویش

پنجه خشم خروشانم جهان را زیر و رو می ریخت

دستهای خسته ام بعد از هزاران سال خاموشی

کوهها را در دهان باز دریا ها فرو می ریخت

می گشودم بند از پای هزاران اختر تبدار

میفشاندم خون آتش در رگ خاموش جنگلها

می دریدم پرده های دود را تا در خروش باد

دختر آتش برقصد مست در آغوش جنگلها

می دمیدم در نی افسوني باد شبانگاهی

تا ز بستر رودها چون مارهای تشنه برخیزند

خسته از عمری بروی سینه ای مرطوب لغزیدن

در دل مرداب تار آسمان شب فرو ریزند

بادها را نرم میگفتم که بر شط تب دار

زورق سرمست عطر سرخ گلها را روان سازند

گورها را می گشودم تا هزاران روح سرگردان

بار دیگر در حصار جسمها خود را نهان سازند

گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم

آب کوثر را درون کوزه دوزخ بجوشانند

مشعل سوزنده در کف گله پرهیزکاران را

از چراگاه بهشت سبزتر دامن برون رانند

خسته از زهد خدایی نیمه شب در بستر ابلیس

در سراشیب خطایی تازه می جستم پناهی را

می گزیدم در بهای تاج زرین خداوندی

لذت تاریک و درد آلود آغوش گناهی را

فروغ فرخزاد
 

LONA

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 اکتبر 2006
نوشته‌ها
343
لایک‌ها
0
دیگر کسی نمانده ست
همدمی نمانده ست
میان من و پایان بهار
دیگر دمی نمانده ست

نفسی می خواهم ،
برای این همه آیینه ی شکسته از باران نور ،
خانه اگر نیست ،
شبی من قفسی می خواهم
درون حجم سیال قفس ،
برای هق هق دلتنگی ام ،
همنفسی می خواهم ...

با یک بغل شقایق سرخ دلم
بیشتر سخت بگیر ،
غیر از تو اگر هیچ کسی می خواهم ...








فقط برای تو...دریا...
 

amirhvr

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
24 نوامبر 2005
نوشته‌ها
756
لایک‌ها
15
محل سکونت
Tehran
شب بود و شمع بود و من بودم و سکوتم
شب رفت شمع سوخت اما..
شب رفت چون خورشید آمدم
شمع سوخت چون شعله اش خاموش شد
اما..
سکوتم را باز کردم و لبانم را گشودم
نامی بر زبانم جاری کردم و پاسخی طلب کردم
پاسخ در نور چشمانت بود و من
آن را شنیدم..
دیگر در تنهایی شب نمی نشینم در کلبه ی خود ، تنها نمی مانم
با نور ماهم و چشمانت
دنیایم را پر نور خواهم کرد
خالقم را راضی خواهم کرد
بانویم را شاد خواهم کرد
...
شب رفت ، شمع سوخت ، من ماندم و تنها ماهم
چون شمع پرنورم ..
چون شب صبورم ..
پس بدان ای نور هر شب من
پله ها را با قدرت بالا خواهم رفت
سد ها را در هم خواهم ریخت
تا به آن شب مهتابی ..
برسم
...
همراهیم کن ..
 

amirhvr

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
24 نوامبر 2005
نوشته‌ها
756
لایک‌ها
15
محل سکونت
Tehran
قدر استاد نکوست ....حیف که استاد به من یاد نداد

ممنون ، خیلی زیبا و پر معنی بود ، اگر اجازه بدید یک بیت دیگه به این شعر اضافه کنم که به ذهنم رسید، البته فکر می کنم کمی..اما..

قدر استاد نکوست ... حیف که استاد به من یاد نداد
در اندیشه داشت که می دانست ... حیف که از نور چیزی نمی دانست
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
فردا اگر ز راه نمي آمد، من تا ابد كنار تو مي ماندم
من تا ابد ترانه عشقم را ، در آفتاب عشق تو مي خواندم
در پشت شيشه هاي اطاق تو، آن شب نگاه سرد سياهي داشت
دالان ديدگان تو در ظلمت ، گوئي به عمق روح تو راهي داشت
لغزيده بود در مه آئينه، تصوير ما شكسته و بي آهنگ
موي تو رنگ ساقه گندم بود، موهاي من، خميده و قيري رنگ
رازي درون سينه من مي سوخت، مي خواستم كه با تو سخن گويد
اما صدايم از گره كوته بود، در سايه ، بوته هيچ نمي رويد
ز آنجا نگاه خسته من پر زد، آشفته گرد پيكر من چرخيد
در چارچوب قاب طلائي رنگ، چشم مسيح بر غم من خنديد
ديدم اطاق در هم و مغشوش است، در پاي من كتاب افتاده
سنجاقهاي گيسوي من آنجا، بر روي تختخواب تو افتاده
از خانه بلوري ماهيها، ديگر صداي آب نمي آيد
فكر چه بود گربه پير تو، كه او را به ديده خواب نمي آمد
بار دگر نگاه پريشانم ، برگشت لال و خسته به سوي تو
مي خواستم كه با تو سخن گويد، اما خموش ماند بروي تو
آنگه ستارگان سپيد اشك، سوسو زدند در شب مژگانم
ديدم كه دستهاي تو چون ابري ، آمد به سوي صورت حيرانم
ديدم كه بال گرم نفسهايت، سائيده شد به گردن سرد من
گوئي نسيم گمشده اي پيچيد، در بوته هاي وحشي درد من
دستي درون سينه من مي ريخت، سرب سكوت و دانه خاموشي
من خسته زين كشاكش دردآلود، رفتم به سوي شهر فراموشي
بردم ز ياد اندوه فردا را، گفتم سفر فسانه تلخي بود
ناگه بروي زندگيم گسترد، آن لحظه طلائي عطر آلود
آنشب من از لبان تو نوشيدم، آوازهاي شاد طبيعت را
آنشب به كام عشق من افشاندي، زان بوسه قطره ابديت را
فروغ فرخزاد
 
بالا