• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

هر روز يك شعر تازه

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
دو تكه رخت ريخته بر صندلي
يادآور برهنگي توست
سوراخ جا بخاري كه به روي زمستان بستي
شايد بهار آينده
راه عروج ماست
تا نيلگونه ها
گر قصه ي قديمي يادت باشد
اين رختخواب قاليچه ي سليمان خواهد شد
آن جا اگر بخواهم كه در برت گيرم
لازم نكرده دست بسايم به جسم تو
فصلي مقدر است زمستان براي عشق
چون در بهار بذر زمستان شكفتني است
اي طوقه هاي بازيچه
اي اسب هاي چوبي
اي يشه هاي گمشده ي عطر
آن جا كه ژاله ياد گل سرخ را
بيدار مي كند
جاي سؤال نيست
وقتي كه هر مراسم تدفين
تكثير خستگي است
ما معني زمانه ي بي عشق را
همراه عاشقان كه گذشتند
با پرسشي جديد
تغيير مي دهيم
مثل ظهور دخترك چارقد گلي
با روح ژاله وارش
با كفش هاي چرخدارش
آن سوي شاهراه
بستر همان و بوسه همان است
با چند تكه ي رخت ريخته بر صندلي
دو جام نيمه پر
ته شمع نيمه جان
رؤياي بامداد زمستان
بيداري لطيف
آن سوي جاودانگي نيز
يك روز هست
يك روز شاد و كوتاه
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
همه چيزم در ديار اجنبي است
ميوه هاي خونم و هر كه از ريشه ي من نوشيد
آتيه و رؤياهايم ، و حتي سايه ي عشقم
عاطفه هاي بي قرار
بخ ساحلهاي روسپيان بلند بالا و نخل هاي بهاري كوچيد
چرا با تو مي مانم اي مادر كهن
كه نمي دانم
چه وامي بر من داري ؟
سال هايم را هدر دادي
خونم را هبا كردي كه بنوشند اجاره داران
جوانيم را در سوداهايم خيالي به گرو نهادي
عوض را به من برات دوردستي دادي ، كه مبلغش آرمان بود
اكنون در پايان راه دستم مثل فكرم سپيد است
چه برايم ماند
جز غربت ناخواسته و دشنام از نورسيدگاني كه ندانم چه حقي بر من دارند ؟
گاه در پروازهايم رايحه ي نيل را مي شنوم
و گمشده ام را مي بينم كه در غرفه ي نامحرمان
به تماشاي رود وقت مي گذراند
انگار موقع دعاي سفر شد
راهم را بگشا
ديني اگر دارم بستان
اگر مي مانم نه براي توست
اگر مي خوانم نه به درگاه تو
به خدايي است كه هرگز تو را نيافريد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
گم كرده نمي گويد چه چيز را
گردش مي كند ميان مهمانخانه
خانم سكوت با زلف پسرانه
تا سكوت ازلي را بياشوبد از نگفتن ها
چه هرج و مرجي
يك حلقه ي بي تعهد را جا گذاشته
در پيش بند ظرف شويي
وسوسه مي شود
اما به ياد نمي آورد
قغاعده اي هم ندارد يافتن ها ، نهفتن ها
كبوتري ابلق ب تخته هاي مطبخ نوك مي كوبد
نسيم مي زود ، مي گذرد ، گلبرگ هاي پژمرده را مي روبد
تنها كاغذ هاي خط خطي شاهدند
در سبد زير ميزش
رفيقانه
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
بنفشه زلف من اي سر و قد نسرين تن
كه نيست چون سر زلف بنفشه و سوسن
بنفشه زي تو فرستادم و خجل ماندم
كه گل كسي نفرستد بهديه زي گلشن
بنفشه گرچه دلاويز و عنبر آميز است
خجل شود بر آن زلف همچو مشك ختن
چو گيسوي تو ندارد بنفشه حلقه و تاب
چو طره تو ندارد بنفشه چين و شكن
گل و بنفشه چو زلف و رخت به رنگ و به بوي
كجاست اي رخ و زلفت گل و بنفشه من
به جعد آن نكند كاروان دل منزل
به شاخ اين نكند شاهباز جان مسكن
بنفشه در بر مويت فكنده سر درجيب
گل از نظاره رويت دريده پيراهن
كه عارض تو بود از شكوفه يك خروار
كه طره تو بود از بنفشه يك خرمن
بنفشه سايه ز خورشيد افكند بر خاك
بنفشه تو به خورشيد گشته سايه فكن
ترا به حسن و طراوت جز اين نيارم گفت
كه از زمانه بهاري و از بهار چمن
نهفته آهن در سنگ خاره است ترا
درون سينه چونگل دلي است از آهن
اگر چه پيش دو زلفت بنفشه بي قدراست
بسان قطره به دريا و سبزه در گلشن
بنفشه هاي مرا قدر دان كه بوده شبي
بياد موي تو مهمان آب ديده من
بنفشه هاي من از من ترا پيام آرند
تو گوش باش چو گل تا كند بنفشه سخن
كه اي شكسته بهاي بنفشه از سر زلف
دل رهي را چون زلف خويشتن مشكن


رهي معيري
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
چرا همیشه از آیینه و نور بگوییم
گاهی هم از تاریکی و فولاد بگوییم
گاهی بجای ستودن عشق
آنرا محکوم کنیم
مجازاتش، حقیقت!!
ببیند که به اسم او، چه ها نمیکنند؟
بگذاریم که دلش ز خیانت بشکند

گاهی هم صلح را بازداشت کنیم
و بفرستیم به میدان جنگ
بگذاریم که لمس کند وحشت مردن و خون سرخ و گرم

گاهی از صداقت بازجویی کنیم
که تو کجا بودی وقتی که دروغ
دردلها پرسه می زد و ریا می فروخت؟

بیایید گاهی وفاداری را به دادگاه طلاق بفرستیم
و بیاندازیم وسوسه را بر جانش
و بگذاریم زُل زند چشمهای وقاحت بر چشمهایش

گاهی بر گلوی وحدت شمشیر تیز تفرقه گذاریم
بگذاریم بلرزد از وحشت تکه تکه شدن
بگذاریم که بکشد رنج اختیار

گاهی به عصمت گناه تزریق کنیم
بگذاریم تب کند ز لذت
بشناسد پشیمانی

گاهی تعادل را ببریم بر سر پرتگاه افراط
بگذاریم بریزد دلش ز ترس
و بلغزد تلو تلو خوران به درّهء تفریط

گاه بِدَریم لباس محرمیت را ز شریعت
بگذاریم تا بچشد عریانی شرم

بگذاریم گاه روح جسدش را غسل دهد
و لمس کند سردی مرگ

گاه دُعا را ببریم به بخش سرطان
بگذاریم ببیند به چشم، درد و یأس

گاه سکوت را بیاندازیم در کندوی همهمه
بگذاریم که کلافگی نیشش زند
نداند چکار کند؟
بدَوَد هر طرف ز مرهم درد

و گاه شعر را بیاندازیم در یک سلول با جفنگ
بگذاریم بیاموزد نا هماهنگی و نا موزونی
و فراموش کند لحظه ای هر چه نظم و حرف شاعرانه و همرنگ
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اگرچه حاليا ديريست كان بي كاروان كولي
ازين دشت غبار آلود كوچيده ست
و طرف دامن از اين خاك دامنگير برچيده ست
هنوز از خويش پرسم گاه
آه
چه مي ديده ست آن غمناك روي جاده ي نمناك ؟
زني گم كرده بويي آشنا و آزار دلخواهي ؟
سگي ناگاه ديگر بار
وزيده بر تنش گمگشته عهدي مهربان با او
چنانچون پاره يا پيرار ؟
سيه روزي خزيده در حصاري سرخ ؟
اسيري از عبث بيزار و سير از عمر
به تلخي باخته دار و ندار زندگي را در قناري سرخ ؟
و شايد هم درختي ريخته هر روز همچون سايه در زيرش
هزاران قطره خون بر خاك روي جاده ي نمناك ؟
چه نجوا داشته با خويش ؟
پ يامي ديگر از تاريكخون دلمرده ي سوداده كافكا ؟
همه خشم و همه نفرين ، همه درد و همه دشنام ؟
درود ديگري بر هوش جاويد قرون و حيرت عصباني اعصار
ابر رند همه آفاق ، مست راستين خيام ؟
تقوي ديگري بر عهد و هنجار عرب ، يا باز
تفي ديگر به ريش عرش و بر آين اين ايام ؟
چه نقشي مي زده ست آن خوب
به مهر و مردمي يا خشم يا نفرت ؟
به شوق و شور يا حسرت ؟
دگر بر خاك يا افلاك روي جاده ي نمناك ؟
دگر ره مانده تنها با غمش در پيش آيينه
مگر ، آن نازنين عياروش لوطي ؟
شكايت مي كند ز آن عشق نافرجام ديرينه
وز او پنهان به خاطر مي سپارد گفته اش طوطي ؟
كدامين شهسوار باستان مي تاخته چالاك
فكنده صيد بر فتراك روي جاده ي نمناك ؟
هزاران سايه جنبد باغ را ، چون باد برخيزد
گهي چونان گهي چونين
كه مي داند چه مي ديده ست آن غمگين ؟
دگر ديريست كز اين منزل ناپاك كوچيده ست
و طرف دامن از اين خاك برچيده ست
ولي من نيك مي دانم
چو نقش روز روشن بر جبين غيب مي خوانم
كه او هر نقش مي بسته ست ،‌ يا هر جلوه مي ديده ست
نمي ديده ست چون خود پاك روي جاده ي نمناك
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
همه شب نالم چون ني ، كه غمي دارم
دل و جان بردي ، اما نشدي يارم
با ما بودي ، بي ما رفتي.
چون بوي گل به كجا رفتي؟
تنها ماندم ، تنها رفتي
چون كاروان رود...
فغانم از زمين بر آسمان رود
دور از يارم ، خون مي بارم
فتادم از پا به ناتواني
اسير عشقم ، چنان كه داني
رهائي از غم نمي توانم
تو چاره اي كن كه ميتواني
گر ز دل برآرم آهي
آتش از دلم خيزد
چون ستاره از مژگانم
اشك آتشين ريزد.
چون كاروان رود
فغانم از زمين
بر آسمان رود
دور از يارم خون مي بارم
نه حريفي تا با او غم دل گويم
نه اميدي در خاطر كه تو را جوبم
اي شادي جان ، سرو روان،
كز بر ما رفتي،
از محفل ما ، چون دل ما
سوي كجا رفتي؟؟
تنها ماندم ، تنها رفتي
چو ن بوي گل به كجا رفتي؟؟
به كجائي غمگسار من
فغان زار من بشنو...... باز آ
از صبا حكايتي از روزگار من بشنو
باز آ ..... باز آ..............سوي رهي
چون روشني از ديده ما رفتي
با قافله باد صبا رفتي
تنها ماندم ، تنها ماندم.......
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود
چشم خواب آلوده اش را مستي رويا نبود
نقش عشق و آرزو از چهره دل شسته بود
عكش شيدايي در آن آيينه شيدا نبود
لب همان لب بود ، اما بوسه اش گرمي نداشت
دل همان دل بود اما مست و بي پروا نبود
در دل بيدار خود جز بيم رسوايي نداشت
گر چه روزي همنشين جز با من رسوا نبود
در نگاه سرد او غوغاي دل خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود
ديده ام آن چشم درخشان را ولي در اين صدف
گوهر اشكي كه من ميخواستم پيدا نبود
در لب لرزان من فرياد دل خاموش بود
آخر آن تنها اميد جان من تنها نبود
جز من و او ديگري هم بود اما اي دريغ
آگه از درد دلم زآن عشق جان فرسا نبود...
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
هواي حوصله ابري ست
چشمي از عشق ببخشايم تا رود آفتاب بشويد دلتنگي مرا
هنوز عشق در حول و حوش چشم تو مي چرخد
از من مگير چشم ،
دست مرا بگير و كوچه هاي محبت را با من بگرد
يادم بده چگونه بخوانم تا عشق در تمامي دلها معنا شود
آنگونه عاشقم كه حرمت مجنون را احساس ميكنم .
آنگونه عاشقم كه نيستان را يكجا هواي زمزمه دارم .
آنگونه عاشقم كه هر نفسم شعر است

چشم تو شعر ، چشم تو شاعر است
من دزد شعرهاي چشم تو هستم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
صبح آمده ست برخيز
بانگ خروس گويد
وينخواب و خستگي را
در شط شب رها كن
مستان نيم شب را
رندان تشنه لب را
بار دگر به فرياد
در كوچه ها صدا كن
خواب دريچه ها را
با نعره ي سنگ بشكن
بار دگر به شادي
دروازه هاي شب را
رو بر سپيده
وا كن
بانگ خروس گويد
فرياد شوق بفكن
زندان واژه ها را ديوار و باره بشكن
و آواز عاشقان را
مهمان كوچه ها كن
زين بر نسيم بگذار
تا بگذري از اين بحر
وز آن دو روزن صبح
در كوچه باغ مستي
باران صبحدم را
بر شاخه ي اقاقي
آيينه ي خدا كن
بنگر جوانه ها را آن ارجمند ها را
كان تار و پود چركين
باغ عقيم ديروز
اينك جوانه آورد
بنگر به نسترن ها
بر شانه هاي ديوار
خواب بنفشگان را
با نغمه اي در آميز
و اشراق صبحدم را
در شعر جويباران
از بودن و سرودن
تفسيري آشنا كن
بيداري زمان را
با من بخوان به فرياد
ور مرد خواب و خفتي
رو سر بنه به بالين تنها مرا رها كن
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
در آينه دوباره نمايان شد
با ابر گيسوانش در باد
باز آن سرود سرخ اناالحق
ورد زبان اوست
تو در نماز عشق چه خواندي ؟
كه سالهاست
بالاي دار رفتي و اين شحنه هاي پير
از مرده ات هنوز
پرهيز مي كنند
نام تو را به رمز
رندان سينهچاك نشابور
در لحظه هاي مستي
مستي و راستي
آهسته زير لب
تكرار مي كنند
وقتي تو
روي چوبه ي دارت
خموش و مات
بودي
ما
انبوه كركسان تماشا
با شحنه هاي مامور
مامورهاي معذور
همسان و همسكوت مانديم
خاكستر تو را
باد سحرگهان
هر جا كه برد
مردي ز خاك روييد
در كوچه باغ هاي نشابور
مستان نيم شب به ترنم
آوازهاي سرخ تو را باز
ترجيع وار زمزمه كردند
نامت هنوز ورد زبان هاست
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
هميشه دريا درياست
هميشه دريا طوفان دارد
يگو !‌ براي چه خاموشي
بگو : جوان بودند
جوانه هاي برومند جنگل خاموش
بگو ! براي چه مي ترسي
سپيده دم اينجا
شقايقان پريشيده در نسيم
هراسان
بر اين گريوه فراوان ديده ست
به آبهاي خزر
موجهاي سرگردان
و باده هاي پريشان بگو بگو
باري
پيام برگ شقايق را
در لحظه اي كه مي ريزد
و مي فشاند
آن بذر ساليانه فصلش را
به دشتها ببرند
بگو !‌ براي چه خاموشي
سپيده مي دانست آيا
كه در كرانه ي او
چه قلب هاي بزرگي را
دوباره از تپش افكندند؟
و باز مي داند آيا كه در كرانه ي او
آن كران نا بكران
در آن سوي شب و روز
چه قلب هاي بزرگي كه مي تپند هنوز ؟
خوشا سپيده دما
كه سرخ بوته ي خون شما
در آينه اش
ميان مرگ و شفق
تا صنوبر و خورشيد
چنان تجلي كرد
و باز بار دگر
سرود بودن را
در برگ برگ آن بيشه
و موج موج خزر
جاودانگي بخشيد
به روي گستره ي سبز جنگل بيدار
خوشا سپيده دما وان كرانه ي ديدار
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
پایان گفتگوی دو شب زنده دار
انگار آن حقیقت فرجامین را ،
فرجام هرحقیقت را انگار
آغاز بود :
- (( فردا کجا ببینمت ؟ ))
آن دیگر
خمیازه اش به خنده بدل شد :
- (( فردا ؟
نگاه کن :
خورشید سرزده ست . ))
خمیازه اش به خنده بدل شد .
فردا
امروز بود ،
و روز ،
روز کسل ،
کسالت تاریخ با پگاهش
درامتداد زرد خیابان
می رفت .


آن هردو باز خسته و خالی بودند .
وجویبار پرسه زدن شان
برآن دوراهه باز
به ناچار
می رفت تا دوشقه شود .


و روز
خمیازه بود و خنده
که ناگاه
حیرت دهان گشود
درحفره های آنی ،
و قارچ های ناگاهان روئیدند ،
و چترهای دود
باران آفتاب را حائل شدند .


فرصت نیافت
آن نعره بلند که می بایست
- باانفجار وحشت درچشم –
تا آسمان کشیده شود .
فرصت نیافت
حتا
درد
تاجنگل عصب را آتش زند .


لختی دگر
زیرنثارخاکستر
شطی هزارشاخه ، پریشان ،
ازبادهای سرخ و سیاه
برگستره ی بیابان
می رفت ...
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
زين محبسي كه زندگي اش خوانند
هرگز مرا توان رهايي نيست
دل بر اميد مرگ چه مي بندم
ديگر مرا ز مرگ ، جدايي نيست
مرگ است ، مرگ تيره ي جانسوز است
اين زندگي كه مي گذرد آرام
اين شام ها كه مي كشدم تا صبح
وين بام ها كه مي كشدم تا شام
مرگ است ، مرگ تيره ي جانسوز است
اين لحظه هاي مستي و هشياري
اين شام ها كه مي گذرد در خواب
و آن روز ها كه رفت به بيداري
تا چند ، اي اميد عبث ، تا چند
دل برگذشت روز و شبان بستن ؟
با اين دو دزد حيله گر هستي
پيمان مهر بستن و بگسستن ؟
تا كي برآيد از دل تاريكي
چشمان روشني زده ي خورشيد ؟
تا كي به بزم شامگهان خندد
اين ماه ، جام گمشده ي جمشيد ؟
دندان كينه جوي خدايانست
چشمان وحشيانه ي اخترها
خندد چو دست مرگ فروپيچد
طومار عمر بهمن و آذرها
دانم شبي به گردن من لغزد
اين دست كينه پرور خون آشام
دانم شبي به غارت من خيزد
آن ديدگان وحشي بي آرام
تا كي درون محبس تنهايي
عمري به انتظار فرو مانم
تا كي از آنچه هست سخن گويم ؟
تا كي از آنچه نيست سخن رانم ؟
جانم ز تاب آتش غم ها سوخت
اي سينه ي گداخته ، فريادي
اي ناله هاي وحشي مرگ آلود
آخر فرا رسيد به امدادي
سوز تب است و واهمه ي بيمار
مرگ است و راه گمشدگان درپيش
اشك شب است و آه سحرگاهان
وين لحظه هاي تيرگي و تشويش
در حيرتم كه چيست سرانجامم
زيرا از آنچه هست ، حذر دارم
زين مرگ جاودانه گريزانم
در دل ، اميد مرگ دگر دارم
اينك تو ، اي اميد عبث !‌ بازآي
وينك تو ، اي سكوت گران ! بگريز
اي ماه آرزو كه فرو خفتي
بار دگر ، كرشمه كنان برخيز
جانم به لب رسيد و تنم فرسود
اي آسمان !‌ دريچه ي شب واكن
اي چشم سرنوشت ، هويدا شو
او را كه در منست هويدا كن
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
وقتي كه شب با عطر پيچك ها
از آسمان روشن ارديبهشتي در اتاق تيره ام لغزيد
من ، نامه اي را در جواب نامه اي آغاز مي كردم
نور از چراغ سقف مي تابيد
من، با پر و بال قلم ، از خطه ي كاغذ
تا قله ي انديشه ها پرواز مي كردم
ناگاه ، مغز لامپ در بطن فراخش ريخت
كار قلم ، دشوار
كار شب آسان شد
آواي پايي از فراز پلكان برخاست
بيگانه اي بر آستان من ، نمايان شد
دستش كليد برق را چرخاند
اما از آن كوشيدن باطل ،‌ پشيمان شد
با خود ، به نجوا گفت : در اينجا چراغي نيست
رندانه گفتم : روشني در توست
پاسخ ، در آن سوي لبانش ماند
وز پشت ظلمت ، مردمك هاي درشتش را
ديدم كه در قعر سفيدي هاي چشمانش
حيران ،‌ به دنبال چراغ مرده مي گردند
آنگاه دست او هماهنگ نگاه او
در تيرگي ها آن قدر كاويد
تا نعش سرد لامپ را در زير آوار حبابش يافت
وز دور ، در نوري كه از روزن فرو مي تافت
درپيش چشمانم نگاهش داشت
لحن درشت سرزنشبارش مرا لرزاند
آيا تو مي خواهي كه اين روشندل بيدار
از ريسمان دار ،‌ خود را در شب آويزد؟
آن سان كه مغزش نگاهان دراندرون ريزد ؟
در چشم تو ، آيا قباي مرگ
تنها و تنها بر تن همسايگان نيكوست ؟
تا كي به مرگ دوست ، آسان مي خوري سوگند
اما نمي ميري به جاي دوست ؟
گفتار او ،‌ حق بود
از خويش پرسيدم كه آيا ديدگان او
يك شب ، مرا هم چون چراغ مرده اي
از سقف ، آويزان تواند ديد ؟
هرگز ندانستم كه اين انديشه را دريافت
يا ، بي سبب خنديد
آنگاه ، بانگ پاي او از آستان برخاست
اندام او ، از ديده ، پنهان شد
هر چند امشب ،‌ آن شب ارديبهشتي نيست
اي ميهمان ناشناس من
بار دگر ، بر آستان من نمايان شو
خندان ،‌ سلامم كن
من ، نيمه اي از نامه را مانم
اين نيمه ي ننوشته را بنويس
بنويس و با شادي تمامم كن
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
آن آتش شبانه كه ابليس بر فروخت
زان پيشتر كه شعله فرستد به آسمان
شهر فرشتگان زمين را فراگرفت
ابليس بار ديگر باغ بهشت را
با آتش گناهش تسخير كرده بود
او ، در شبي سياه ، به يك جنبش قلم
بر نقشه ي طبيعي جغرافياي خاك
اقليم خشم و خون را تصوير كرده بود
او ، در مسير باد ، هزاران جرقه را
از آسمان سرخ
همراه دوده ايي چون برف قيرگون
سوي زمين تيره سرازير كرده بود
او ، با جرقه هاي حري شبانه اش
نسل ستاره را
مانند پشه هاي درخشان فسفرين
در آبگير دريا ، تكثير كرده بود
در آن شب شگفت
برگرد من ، گروه عظيم درخت ها
از هول سوختن
انديشه ي فرار به سر داشتند و ، پاي
در انقياد خاك
وز باد آتشين كه سر آسيمه مي گذشت
بر پيكر برهنه ي خود : لرزه ي هلاك
من بيخبر ز خويش در آن ازدحام سبز
از آتش دروني خود مي گداختم
زيرا كه رنج ماندن و ميل گريز را
مانند هر درخت
بيش از تمام آدميان مي شناختم
در من حريقي خاطره اي شعله مي كشيد
وز لابلاي دود پريشان ساليان
مي ديدم آن گذشته ي آتش گرفته را
مي ديدم آن طلوع جنون را در آسمان
وان خاكيان غافل در خواب رفته را
در آن شب شگفت
من از اشاره هاي درختان به پاي خويش
دريافتم كه مشكلشان : ره سپردن است
اما من از گريز ، گزيري نداشتم
زيرا به يك نگاه
ديدم كه آشيانه ي من ، جاي دشمن است
وز خاك خود ، به كشور بيگانه آمدم
آري ، شبي كه هرم نفس هاي اهرمن
شهر فرشتگان زمين را به شعله سوخت
من در ميان آتش پنهان خاطره
وان دوزخي كه در دل شب جلوه مي فروخت
بر جاي مانده بودم و بي انكه بشنوم
فرياد مي زدم كه : هلا اي درخت ها
اي بستگان خاك
آيا من از برابر اين آتش بزرگ
با پاي چابكي كه هنوزش نبسته اند
ديگر كجا روم ؟
راهي به غير ازين نشناسم كه ناگهان
همراه باد نيمه شبان از سر حريق
چون دود ، پر گشايم و سوي فنا روم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
چرا پنهان كنم ؟ عشق است و پيداست
درين آشفته اندوه نگاهم
تو را مي خواهم اي چشم فسون بار
كه مي سوزي نهان از ديرگاهم
چه مي خواهي ازين خاموشي سرد ؟
زبان بگشا كه مي لرزد اميدم
نگاه بي قرارم بر لب توست
كه مي بخشي به شادي هاي نويدم
دلم تنگ است و چشم حسرتم باز
چراغي در شب تارم برافروز
به جان آمد دل از ناز نگاهت
فرو رز اين سكوت آشناسوز
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
بسترم
صدف خالي يك تنهايي ست
و تو چون مرواريد
گردن آويز كسان دگري
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
گفتمش
شيرين ترين آواز چيست ؟
چشم غمكينش به رويم خيره ماند
قطره قطره اشكش از مژگان چكيد
لرزه افتادش به گيسوي بلند
زير لب غمناك خواند
ناله زنجيرها بر دست من
گفتمش
آنگه كه از هم بگسلند
خنده تلخي به لب آورد و گفت
آرزويي دلكش است اما دريغ
بخت شورم ره برين اميد بست
و آن طلايي زورق خورشيد را
صخره هاي ساحل مغرب شكست
من به خود لرزيدن از دردي كه تلخ
در دل من با دل او مي گريست
گفتمش
بنگر در اين درياي كور
چشم هر اختر چراغ زورقي ست
سر به سوي آسمان برداشت گفت
چشم هر اختر چراغ زورقي ست
ليكن اين شب نيز دريا يي ست ژرف
اي دريغا ش يروان !‌ كز نيمه راه
مي كشد افسون شب در خواب شان
گفتمش
فانوس ماه
مي دهد از چشم بيداري نشان
گفت
اما در شبي اين گونه گنگ
هيچ آوايي نمي آيد به گوش
گفتمش
اما دل من مي تپد
گوش كن اينك صداي پاي دوست
گفت
اي افسوس در اين دام مرگ
باز صيد تازه اي را مي برند
اين صداي پاي اوست
گريه اي افتاد در من بي امان
در ميان اشك ها پرسيدمش
خوش ترين لبخند چيست ؟
شعله اي در چشم تاركش شكفت
جوش خونن در گونهاش آتش فشاند
گفت
لبخندي كه عشق سربلند
وقت مردن بر لب مردان نشاند
من ز جا برخاستم
بوسيدمش
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
از هم گريختيم
و آن نازنين پياله دلخواه را دريغ
بر خاك ريختيم
جان من و تو تشنه پيوند مهر بود
دردا كه جان تشنه خود را گداختيم
بس دردناك بود جدايي ميان ما
از هم جدا شديم و بدين درد ساختيم
ديدار ما كه آن همه شوق و اميد داشت
اينك نگاه كن كه سراسر ملال گشت
و آن عشق نازنين كه ميان من و تو بود
دردا كه چون جواني ما پايمال گشت
با آن همه نياز كه من داشتم به تو
پرهيز عاشقانه منناگزير بود
من بارها به سوي تو بازآمدم ولي
هر بار دير بود
اينك من و تو ايم دو تنهاي بي نصيب
هر يك جدا گرفته ره سرنوشت خويش
سرگذشته در كشاكش طوفان روزگار
گم كرده همچو آدم و حوا بهشت خويش
 
بالا