برگزیده های پرشین تولز

هر روز يك شعر تازه

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
تو چهره ات شگفت ترين ست
اي مخمل مقدس آتش
اي بي خيال من
در چشم هاي تو
اين مشت هاي بسته
اين شعله هاي بسته
اين شعله هاي پاك بلند
آخر به انزواي سرد و قفس ها
و فواره هاي منجمد روز
راه خواهد يافت
و طرح منفجر كننده ي آن
بر گوش هاي محتضر
مثل دو گوشواره زرين
آويزه مي كند
اينك سپيده ي آشتي چه قدر نزديك است
و خون سرخ رنگ منقبض ما
آخر به عمق قلب جهان
راه خواهد يافت
تو چهره ات شگفت ترين ست
وقتي تو حرف مي زني
آفتاب
از اوج شوكت خود به زير مي آيد
تا آخرين پيام تو را
مانند برگ كتاب مقدس
بر نيزه هاي نور هديه كند
تا همسايه ها
از تصور بي باكي ما بهراسند
و آن روز خفته در حرير بيايد
كه بوسه هاي دختران عاشق ما
طعم سپيده ي موعود
و رنگ پاك ترين لحظه را نشانه دهد
تو چهره ات عزيزترين است
و رمز گشودن درها
در دست هاي خالي توست
وقتي تو مي گويي
بهار نمي آيد
و زمستان ادامه خواهد داشت
وقتي تو مي گريي
بذرهاي روينده
ميان دست هاي روستايي ما
نابود مي شود
وقتي تو مي خندي
تو چهره ات عزيزترين است
اي مخمل مقدس آتش
اي بي خيال من


*******************************
خسرو گلسرخي
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
از دوردست عمر
تا سرزمين ميلادم
صدها هزار فرسخ بود
با اسب هاي خسته كه راه دراز را
توفان ضربه هاي سم آرند از ارمغان
با بوي خيس يال
و طبل هاي بي قرار نفس ها
پرواز تازيانه ي خود را فراز راه
افرشاتم
انبوه لال فاصله ها را
اين خيل خيره گي ها را زير پاي خويش
انباشتم
ديدم كه شوق آمدن من
يكباره ازدحام عظيم سكوت شد
ديدم تولدم به ديارش غريب بود
و سايه اي كه سوخته ز آواره گي ، هنوز
در آفتاب ها
دنبال لانه ي تن من
مي گردد
تنهايي زمين من ، آنجا
با صد شكاف بيهوده ، روياي سيل را
خنديده است
پيشاني شكسته ي بارو ها
راز جهان برهنگي را به چشم دهر
اوج مناره ها
كز هول تند صاعقه سرباختند
در بي زباني اش همه سرشار سنگ
خامش مانده ،‌ وسعت شن هاي دور را
انديشه مي كند
شايد گريز سايه ي بالي ؟
شايد طنين بانگ اذاني
آن برج هاي كهنه ، كه ماندند
بي بغبغوي گرم كبوترها
پرهاي سرد و ريخته را ديريست
با بادهاي تنها ، بيدار مي كنند
و ريگزار ها كه نشاني ز رود و دشت
گويي درخت ها و صداها را
تكرار مي كنند
انصاف ماهتاب
در خواب جانورها
و خار بوته ها
شب هاي شب تقدس مي ريزد
و از بلند ريخته بر خاك
از يادگار قلعه ي مفقود
سوداي اوج و همهمه مي خيزد
و بام ها به ريزش هر باران
غربال مي شوند
با خاك هايشان كه زمان گرسنه را
در آفتاب هاش به زنجير ديده اند
اندام هاي نور ، به سوداي سايه ها
پامال مي شوند
با فوجشان كه ظلمت تسليم را
بيگاه در خشونت تقدير ديده اند
اي يادگار هاي ويران
تركيبي از غلاف تهي از مار
آن مار ،‌ آن خزنده ي معصوم
من بود كز ميان شما بگريخت
و جلد گوهرين سر ويرانه ها نهاد
تا روزگار اين بسيار
بگذشت
من از هراس عرياني
بر خويش جامه كردم نامم را
اينك كدام نام ، مرا خوانده ست ؟
اي يادها ، فراواني ها
اينك كدام نيش ؟
آه ... اي من !‌ اي برادر پنهانم
زخم گران مرابنواز
من باز گشت ، بي تو نتوانم
در پيش چشم خسته ي من ، باز شد
بار دگر ادامه ي مأنوس جاده ها
توفان ضربه هاي سم و بوي خيس يال
ابعاد خيره ،‌فاصله هاي عبوس و لال
من با تولدم
در دور دست عمر
تبعيد مي شدم
همراه بي گناهي هايم
در آن سوي زمانه كه دور از من
با سرنوشت هاي موعود جلوه داشت
جاويد مي شدم



******************
يدا... رويايي
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
« فرهنگ » شش ماه ديگر مي شود چهار ساله و حالا كو تا بداند
دنيا تو دست كيست .
چند شب پيش او مثل هميشه متكلم وحده بود ، رو به منكرد و
گفت :
« بابا ، خورشيد تو دست توست » و بامزه اين كه اصرار
داشت تا مشتم را پيشش باز كنم كه خورشيد را ببيند ... بگذريم ...
شعر زير برداشتي از حرف اوست :
« فرهنگ » ناز من
پنداشتي
خورشيد :
اين چشمه ي شكفتن و رستن
اين آيت شكوه اهورا
در پنجه هاي بسته من خانه كرده است

در ديد كودكانه معصومت
« بابا » بزرگترين مرد عالم است
و دست او
رستنگه شكوفه ي خورشيد ....

افسوس
من با تو كي توانم گويم ز ماجرا ،
گويم كه درد چيست !
نامرد كيست !
ترسم كه اين تصور زيباي كودكيت :
- خورشيد دست من -
از سر برون كني
زيرا اگر كه پنجه گشايم
در دشت دست من
جاپاي شب سياه و سمج شوره بسته است .


****************************
اگر اشتباه نكنم اين شعر از فرخ تميمي است .
 

m/javid

کاربر افتخاری ادبیات
تاریخ عضویت
12 آگوست 2005
نوشته‌ها
398
لایک‌ها
5
اشك من و شمع
**************************
من بودم و يار بود و پروانه و شمع/ من ماندم و يار رفت و پروانه پريد
تا صبح زهجر يار خود همچون شمع/ ناليدم واشك حسرت از ديده چكيد
ازدوري پروانه دل شمع شكست / پشتش زفراق و هجرت يار خميد
گفتم غزلي ز بي وفايي نگار/آن يار كه از برم چو آهو بِرَميد
من گفتم و شمع اشك ريزان بگريست/ با گوش دل او قصّۀ هجران بشنيد
چندان بگريستي كه در وقت طلوع/ از شمع اثر نماند و من ماندم و شيد
من ماندم و اشكهاي پاشيدۀ شمع/ هجري كه براي من او شد ‹‹ جاويد››
 

m/javid

کاربر افتخاری ادبیات
تاریخ عضویت
12 آگوست 2005
نوشته‌ها
398
لایک‌ها
5
به نقل از behroozsara :
دوست من
خيلي خوشحالم كه شما را در اين تاپيك مي بينم .
اميدوارم بيش از اين شاهد حضور شما و اشعارتان در اين تاپيك باشيم .

به نكته خوبي اشاره فرموديد .

از اين پس نام شاعران و اطلاعات مختصر ديگر در حد امكان قرار داده خواهد شد .


موفق باشيد .

ممنونم دوست عزیز حالا خیلی بهتر شد.ضمنا شعر نصرت رحمانی خیلی عالی بود بازم از اون اگر داری بذار
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
چشم
من مجموعه آثار اين شاعر را دارم . به مرور شعرهايي از ايشان را بر روي نت قرار خواهم داد .

ممنون از توجه و پيگيري شما دوست بزرگوار
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
تا تو هستي و غزل هست دلم تنها نيست
محرمي چون تو هنوزم به چنين دنيا نيست
از تو تا ما سخن عشق همان است كه رفت
كه در اين وصف زبان دگري گويا نيست
بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما
غزل توست كه در قولي از آن ما نيست
تو چه رازي كه بهر شيوه تو را مي جويم
تازه مي يابم و بازت اثري پيدا نيست
شب كه آرام تر از پلك تو را مي بندم
در دلم طاقت ديدار تو تا فردا نيست
اين كه پيوست به هر رود كه دريا باشد
از تو گر موج نگيرد به خدا دريا نيست
من نه آنم كه به توصيف خطا بنشينم
اين تو هستي كه سزاوار تو باز اينها نيست


********************************

محمد علي بهمني
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
زمانه وار اگر مي پسنديم كر و لال
به سنگفرش تو اين خون تازه باد حلال
مجال شكوه ندارم ولي ملالي نيست
كه دوست جان كلام مناست در همه حال
قسم به تو كه دگر پاسخي نخواهم گفت
به واژه ها كه مرا برده اند زير سوال
تو فصل پنجم عمر مني و تقويمم
بشوق توست كه تكرار مي شود هر سال
ترا ز دفتر حافظ گرفته ام يعني
كه تا هميشه ز چشمت نمي نهم اي فال
مرا زدست تو اين جان بر لب آمده نيز
نهايتي ست كه آسان نمي دهم به زوال
خوشا هر آنچه كه تو باغ باغ مي خواهي
بگو رسيده بيفتم به دامنت ‚ يا كال ؟
اگر چه نيستم آري بلور بارفتن
مرا ولي مشكن گاه قيمتي ست سفال
بيا عبور كن از اين پل تماشايي
به بين چگونه گذر كرده ام ز هر چه محال
ببين بجز تو كه پامال دره ات شده ام
كدام قله نشين را نكرده ام پامال
تو كيستي ؟ كه سفركردن از هوايت را
نمي توانم حتي به بالهاي خيال

***************************

محمد علي بهمني
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اين شعر نيست آتش خاموش معبديست
اين شعر نيست قصه احساس سنگهاست
اين شعر نيست نقش سرابيست در كوير
اين شعر نيست زندگي گنگ رنگ هاست
گر شعر بود بر لب خشكم نمي نشست
گر شعر بود از دل سردم نمي رميد
گر شعر بود درد مرا فاش مي نمود
گر شعر بود تيغ به زخمم نمي كشيد
اين شعر نيست لاشه مرديست پاي دار
اين شعر نيست خون شهيديست روي راه
اين شعر نيست رنگ سياهي است در سپيد
اين شعر نيست رنگ سپيديست در سياه
گر شعر بود مونس چنگ و رباب بود
گر شعربود از دل خود مي زدودمش
گر شعر بود بر لب ياران سرود بود
گر شعر بود نيمه شبي مي سرودمش


******************************
نصرت رحماني
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
ابليس خداي بي سر و پاييست
انگشت نما شده به ناپاكي
تن شسته در آب چشمه خورشيد
تف كرده بروي آدم خاكي
خنديده به بارگاه شيطاني
دنان طمع ز آسمان كنده
بندي غرور خويشتن گشسته
زانو نزده به پاي هر بنده
در بند كشيده ناخدايان را
خود نيز در انزواي خود زنجير
از دوزخ و از بهشت آواره
در برزخ خويش مانده بي تدبير
مطرود شما سياه كيشان است
كز بين تيلزمند يزدانيد
ليكن چون به خويشتن پناه آريد
دانيد كه بندگان شيطانيد
ابليس منم خداي بي تا جان
پيشاني خود بر آسمان سوده
سوزانده غرور اگر چه بالم را
ابليس اگر منم

************************
نصرت رحماني
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
شاهكار " اي واي مادرم " در جواب كساني كه مدعي بودند استاد شهريار توانايي سرودن شعر نو و سپيد را ندارند توسط استاد در رثاي مادر خويش سروده شد و به حق يكي از زيبا ترين شعرهاي فارسي است كه تقديم حضور شما دوستان عزيز ميگردد :

---------------------------------------------------------------


آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فكر آش و سبزي بيمار خويش بود
اما گرفته دور و برش هاله ئي سياه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگي ما همه جا وول ميخورد
هر كنج خانه صحنه ئي از داستان اوست
در ختم خويش هم بسر كار خويش بود
بيچاره مادرم
هر روز ميگذشت از اين زير پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از اين بغل كوچه ميرود
چادر نماز فلفلي انداخته بسر
كفش چروك خورده و جوراب وصله دار
او فكر بچه هاست
هرجا شده هويج هم امروز ميخرد
بيچاره پيرزن ، همه برف است كوچه ها
او از ميان كلفت و نوكر ز شهر خويش
آمد بجستجوي من و سرنوشت من
آمد چهار طفل دگر هم بزرگ كرد
آمد كه پيت نفت گرفته بزير بال
هر شب در آيد از در يك خانه فقير
روشن كند چراغ يكي عشق نيمه جان
او را گذشته ايست ، سزاوار احترام :
تبريز ما ! بدور نماي قديم شهر
در ( باغ بيشه ) خانه مردي است باخدا
هر صحن و هر سراچه يكي دادگستري است
اينجا بداد ناله مظلوم ميرسند
اينجا كفيل خرج موكل بود وكيل
مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق
در ، باز و سفره ، پهن
بر سفره اش چه گرسنه ها سير ميشوند
يك زن مدير گردش اين چرخ و دستگاه
او مادر من است
انصاف ميدهم كه پدر رادمرد بود
با آنهمه درآمد سرشارش از حلال
روزي كه مرد ، روزي يكسال خود نداشت
اما قطارهاي پر از زاد آخرت
وز پي هنوز قافله هاي دعاي خير
اين مادر از چنان پدري يادگار بود
تنها نه مادر من و درماندگان خيل
او يك چراغ روشن ايل و قبيله بود
خاموش شد دريغ
نه ، او نمرده ، ميشنوم من صداي او
با بچه ها هنوز سر و كله ميزند
ناهيد ، لال شو
بيژن ، برو كنار
كفگير بي صدا
دارد براي ناخوش خود آش ميپزد
او مرد و در كنار پدر زير خاك رفت
اقوامش آمدند پي سر سلامتي
يك ختم هم گرفته شد و پر بدك نبود
بسيار تسليت كه بما عرضه داشتند
لطف شما زياد
اما نداي قلب بگوشم هميشه گفت :
اين حرفها براي تو مادر نميشود .
پس اين كه بود ؟
ديشب لحاف رد شده بر روي من كشيد
ليوان آب از بغل من كنار زد ،
در نصفه هاي شب .
يك خواب سهمناك و پريدم بحال تب
نزديكهاي صبح
او زير پاي من اينجا نشسته بود
آهسته با خدا ،‌
راز و نياز داشت
نه ، او نمرده است .
نه او نمرده است كه من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خيال من
ميراث شاعرانه من هرچه هست از اوست
كانون مهر و ماه مگر ميشود خموش
آن شيرزن بميرد ؟ او شهريار زاد
هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد بعشق
او با ترانه هاي محلي كه ميسرود
با قصه هاي دلكش و زيبا كه ياد داشت
از عهد گاهواره كه بندش كشيد و بست
اعصاب من بساز و نوا كوك كرده بود
او شعر و نغمه در دل و جانم بخنده كاشت
وانگه باشكهاي خود آن كشته آب داد
لرزيد و برق زد بمن آن اهتزاز روح
وز اهتزاز روح گرفتم هواي ناز
تا ساختم براي خود از عشق عالمي
او پنجسال كرد پرستاري مريض
در اشك و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه كرد براي تو ؟ هيچ ، هيچ
تنها مريضخانه ، باميد ديگران
يكروز هم خبر : كه بيا او تمام كرد .
در راه قم بهرچه گذشتم عبوس بود
پيچيد كوه و فحش بمن داد و دور شد
صحرا همه خطوط كج و كوله و سياه
طوماز سرنوشت و خبرهاي سهمگين
درياچه هم بحال من از دور ميگريست
تنها طواف دور ضريح و يكي نماز
يك اشك هم بسوره ياسين چكيد
مادر بخاك رفت .
آنشب پدر بخواب من آمد ، صداش كرد
او هم جواب داد
يك دود هم گرفت بدور چراغ ماه
معلوم شد كه مادره از دست رفتني است
اما پدر بغرفه باغي نشسته بود
شايد كه جان او بجهان بلند برد
آنجا كه زندگي ،‌ ستم و درد و رنج نيست
اين هم پسر ، كه بدرقه اش ميكند بگور
يك قطره اشك ، مزد همه زجرهاي او
اما خلاص ميشود از سرنوشت من
مادر بخواب ، خوش
منزل مباركت .
آينده بود و قصه بيمادري من
ناگاه ضجه ئي كه بهم زد سكوت مرگ
من ميدويدم از وسط قبرها برون
او بود و سر بناله برآورده از مغاك
خود را بضعف از پي من باز ميكشيد
ديوانه و رميده ، دويدم بايستگاه
خود را بهم فشرده خزيدم ميان جمع
ترسان ز پشت شيشه در آخرين نگاه
باز آن سفيدپوش و همان كوشش و تلاش
چشمان نيمه باز :
از من جدا مشو
ميآمديم و كله من گيج و منگ بود
انگار جيوه در دل من آب ميكنند
پيچيده صحنه هاي زمين و زمان بهم
خاموش و خوفناك همه ميگريختند
ميگشت آسمان كه بكوبد بمغز من
دنيا به پيش چشم گنهكار من سياه
وز هر شكاف و رخنه ماشين غريو باد
يك ناله ضعيف هم از پي دوان دوان
ميآمد و بمغز من آهسته ميخليد :
تنها شدي پسر .
باز آمدم بخانه چه حالي ! نگفتني
ديدم نشسته مثل هميشه كنار حوض
پيراهن پليد مرا باز شسته بود
انگار خنده كرد ولي دلشكسته بود :
بردي مرا بخاك كردي و آمدي ؟
تنها نميگذارمت اي بينوا پسر
ميخواستم بخنده درآيم ز اشتباه
اما خيال بود
اي واي مادرم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
از شعرهاي معروف و زيباي استاد شهريار

در جستجوي پدر


دلتنگ غروبي خفه بيرون زدم ازدر
در مشت گرفته مچ دست پسرم را

يا رب به چه سنگي زنم از دست غريبي
اين کله پوک و سر و مغز پکرم را

هم در وطنم بار غريبي به سر ودوش
کوهي است که خواهد بشکاند کمرم را

من مرغ خوش آواز و همه عمر به پرواز
چون شد که شکستند چنين بال و پرم را

رفتم که بکوي پدر و مسکن و مالوف
تسکين دهم آلام دل جان بسرم را

گفتم بسر راه همان خانه ومکتب
تکرار کنم درس سنين صغرم را

گر خود نتوانست زدودن غمم ازدل
زان منظره باري بنوازد نظرم را

کانون پدر جويم و گهواره مادر
کانون هنر جويم و مهد هنرم را

تا قصه رويين تني و تير پراني است
از قلعه سيمرغ ستانم سپرم را

با ياد طفوليت و نشخوار جواني
ميرفتم و مشغول جويدن جگرم را

پيچيدم از آن کوچه مانوس که درکام
باز آورد آن لذت شير و شکرم را

افسوس که کانون پدر نيز فروکشت
از آتش دل باقي برق و شررم را

چون بقعه اموات فضايي همه خاموش
اخطار کنان منزل خوف و خطرم را

درها همه بسته است و برخ گردنشسته
يعني نزني در که نيابي اثرم را

در گرد و غبار سر آن کوي نخواندم
جز سرزنش عمر هبا و هدرم را

مهدي که نه پاس پدرم داشته زين پيش
کي پاس مرا دارد و زين پس پسرم را

اي داد که از آن همه يار و سر وهمسر
يک در نگشايد که بپرسد خبرم را

يک بچه همسايه نديدم به سرکوي
تا شرح دهم قصه سير و سفرم را

اشکم برخ از ديده روان بودوليکن
پنهان که نبيند پسرم چشم ترم را

ميخواستم اين شيب و شبابم بستانند
طفليم دهند و سر پر شور و شرم را

چشم خردم را ببرند و به من آرند
چشم صغرم را و نقوش و صورم را

کم کم همه را در نظر آوردم و ناگاه
ارواح گرفتند همه دور و برم را

گويي پي ديدار عزيزان بگشودند
هم چشم دل کورم و هم گوش کرم را

يکجا همه گمشدگان يافته بودم
از جمله حبيب و رفقاي دگرم را

اين خنده وصلش بلب آن گريه هجران
اين يک سفرم پر سد و آن يک حضرم را

اين ورد شبم خواهد و ناليدن شبگير
وآن زمزمه صبح و دعاي سحرم را

تا خود به تقلا بدر خانه کشاندم
بستند به صد دايره راه گذرم را

يکباره قرار از کف من رفت ونهادم
بر سينه ديوار در خانه سرم را

صوت پدرم بود که مي گفت چه کردي؟
در غيبت من عاله در بدرم را

حرفم بزبان بود ولي سکسکه نگذاشت
تا باز دهم شرح قضا و قدرم را

في الجمله شدم ملتمس از در بدعايي
کز حق طلبد فرصت صبر و ظفرم را

اشکم بطواف حرم کعبه چنان گرم
کز دل بزدود آنهمه زنگ و کدرم را

نا گه پسرم گفت چه مي خواهي از اين در
گفتم پسرم بوي صفاي پدرم را
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
تو بمان و دگران


از تو بگذشتم و بگذاشتمت بادگران
رفتم از کوي تو ليکن عقب سرنگران

ما گذشتيم و گذشت آنچه تو با ماکردي
تو بمان و دگران واي به حال دگران

رفته چون مه بمحاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجويند کران تابکران

مي روم تا که به صاحب نظري بازرسم
محرم ما نبود ديده کوته نظران

دل چون آيينه اهل صفامي شکنند
که ز خود بيخبرند اين ز خدابي خبران

دل من دار که در زلف شکن درشکنت
يادگاريست ز سر حلقه شوريده سران

گل اين باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رويا تو ببخشاي به خونين جگران

ره بيداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بي دادگران

سهل باشد همه بگذاشتن وبگذشتن
کاين بود عاقبت کار جهان گذران

شهريارا غم آوارگي ودربدري
شوها در دلم انگيخته چون نوسفران


استاد شهريار
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
قلب تو پناه مهر پاك منست
وين سينه پناه مهرباني تو
اي شاخه ي سبز مهر خسته مباد
گلهاي سپيد شدماني تو
از بوي بنفشگان گيسوي تو
پرواز پرستوان سركش ياد
پرواي شكيب آهوان گريز
سرشاري تاك و ميگساري باد
تو آينه ي سپيد بخت مني
مهر تو گواه بختياري من
اي بي تو يگانه غمگساري من
با ياد مني و يادگار مني
افسانه مهري اي به ياد تو ياد
اي سينه پناه جاودان تو باد


م.آزاد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
شب تاريك پشت بامهاي سرخ تنها بود نيلوفر
شب تاريك پشت كوه نيل اندام
دشت ماهتابي بود
شب تاريك از كوچه پنهان خفت
درخت سبز ليمو ميوه هايي داشت
مي پنداشت
بهار ديگري بيدار خواهم شد
شب تاريك
نيلوفر تماشاگر
شب تاريك را بيدار تا خورشيد
ميان بيشه ها تا بيد
دريا را نگاهي كرد
ميان آبها مرغابي مرداب
به تنهايي دعايي خواند
و نيلوفر
ميان خواب و بيداري
ملالي داشت
مي پنداشت
زمستان شاخه را بيمار خواهد كرد


********************************

م.آزاد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
گيسو حنايي من
اي چشمهايت فرياد
و بازوانت گردباد
آه اي بنفشه گيسو
بگذار تا بنفشه برويد
از بطن سرد خاك
بگذار تا بنفشه تو باشي
از خاك من برويي
بگذار تا حضور تو را بشنوم
از بطن سرخ زادن
در لحظه وار سبز شكفتن
بگذار تا نگاه تو ناگاه
ويران كند سكوت سترون را


م.آزاد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
پاشو ای مست که دنیا همه دیوانه‌ی تست
همه آفاق پر از نعره‌ی مستانه‌ی تست
در دکان همه باده فروشان تخته است
آن که باز است همیشه در میخانه‌ی تست
دست مشاطه‌ی طبع تو بنازم که هنوز
زیور زلف عروسان سخن شانه‌ی تست
ای زیارتگه رندان قلندر برخیز
توشه‌ی من همه در گوشه‌ی انبانه‌ی تست
همت ای پیر که کشکول گدائی در کف
رندم و حاجتم آن همت رندانه‌ی تست
ای کلید در گنجینه‌ی اسرار ازل
عقل دیوانه‌ی گنجی که به ویرانه‌ی تست
شمع من دور تو گردم به کاخ شب وصل
هر که توفیق پری یافته پروانه‌ی تست
همه غواص ادب بودم و هر جا صدفیست
همه بازش دهن از حیرت دردانه‌ی تست
زهره گو تا دم صبح ابد افسون بدمد
چشمک نرگس مخمور به افسانه‌ی تست
ای گدای سرخوانت همه شاهان جهان
شهریار آمده دربان در خانه‌ی تست


استاد شهريار
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
خلوتی داریم و حالی با خیال خویشتن
گر گذاردمان فلک حالی به حال خویشتن
ما در این عالم که خود کنج ملالی بیش نیست
عالمی داریم در کنج ملال خویشتن
سایه‌ی دولت همه ارزانی نودولتان
من سری آسوده خواهم زیر بال خویشتن
بر کمال نقص و در نقص کمال خویش بین
گر به نقص دیگران دیدی کمال خویشتن
کاسه گو آب حرامت کن به مخموران سبیل
سفره پنهان می‌کند نان حلال خویشتن
شمع بزم افروز را از خویشتن سوزی چه باک
او جمال جمع جوید در زوال خویشتن
خاطرم از ماجرای عمر بی‌حاصل گرفت
پیش بینی کو کز او پرسم مل خویشتن
آسمان گو از هلال ابرو چه می‌تابی که ما
رخ نتابیم از مه ابر و هلال خویشتن
همچو عمرم بی وفا بگذشت ما هم سالها
عمر گو برچین بساط ماه و سال خویشتن
شاعران مدحت سرای شهریارانند لیک
شهریار ما غزل‌خوان غزال خویشتن


استاد شهريار
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
طاقت کجاست روی عرقناک دیده را؟
آرام نیست کشتی طوفان رسیده را
بی حسن نیست خلوت آیینه‌مشربان
معشوق در کنار بود پاک دیده را
یاد بهشت، حلقه‌ی بیرون در بود
در تنگنای گوشه‌ی دل آرمیده را
ما را مبر به باغ که از سیر لاله‌زار
یک داغ صد هزار شود داغدیده را
با قد خم ز عمر اقامت طمع مدار
در آتش است نعل، کمان کشیده را
زندان جان پاک بود تنگنای جسم
در خم قرار نیست شراب رسیده را
شوخی که دارد از دل سنگین به کوه پشت
می‌دید کاش صائب در خون تپیده را


صائب تبريزي
 

m/javid

کاربر افتخاری ادبیات
تاریخ عضویت
12 آگوست 2005
نوشته‌ها
398
لایک‌ها
5
واقعاً شعر مادر استاد شهریار محشر است .البته این شعر به سبک نیمایی (شعر نو)است ولی نمی دانم او شعر سپید هم گفته است یا نه ؟؟
 
بالا