برگزیده های پرشین تولز

هر روز يك شعر تازه

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
بازباران است و شب چون جنگلي انبوه
از زمين آهسته مي رويد
با نواهايي به هم پيچيده زير ريزش باران
با خود او را زير لب نجواست
سرگذشتي تلخ مي گويد
كوچه تاريك است
بانگ پايي مي شود نزديك
شاخه اي بر پنجره انگشت مي سايد
اشك باران مي چكد بر شيشه تاريك
من نشسته پيش آتش در اجاقم هيمه مي سوزد
دخترم يلدا
خفته در گهواره مي جنباندش مادر
شب گران بار است و باران همچنان يكريز مي بارد
سايه باريك اندام زني افتاده بر ديوار
بچه اش را مي فشارد در بغل نوميد
در دلش انگار چيزي را
مي كنند از ريشه خون آلود
لحظه اي مي ايستد خم مي شود آهسته با ترديد
رعد مي غرد
سيل مي بارد
آخرين انديشه مادر
چه خواهي شد ؟
آسمان گويي ز چشم او فرو مي بارد اين باران
باز باران است و شب چون جنگلي انبوه
بر زمين گسترده هر سو شاخ و برگش را
با صداهايي به هم پيچيده دارد زير لب نجوا
من نشسته تنگ دل پيش اجاق سرد
دخترم يلدا
خفته در گهواره اش آرام
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
خطاب به استاد شهريار


با من بي كس تنها شده ، يارا تو بمان
همه رفتند ازين خانه ، خدا را تو بمان
من بي برگ خزان ديده ، دگر رفتني ام
تو همه بار و بري ، تازه بهارا تو بمان
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر اين نقش به خون شسته ، نگارا تو بمان
زين بيابان گذري نيست سواران را ، ليك
دل ما خوش به فريبي است ، غبارا تو بمان
هر دم از حلقه ي عشاق ، پريشاني رفت
به سر زلف بتان ، سلسله دارا تو بمان
شهريارا تو بمان بر سر اين خيل يتيم
پدرا ، يارا ، اندوهگسارا تو بمان
سايه در پاي تو چون موج چه خوش زار گريست
كه سر سبز تو خوش باشد ، كنارا تو بمان
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
جواب استاد شهريار به هوشنگ ابتهاج




سايه جان رفتني هستيم بمانيم كه چه؟
زنده باشيم و همه روضه بخوانيم كه چه؟

درس اين زندگي از بهر ندانستن ماست
اين همه درس بخوانيم و ندانيم كه چه؟

خود رسيديم به جان،نقش عزيزي هر روز
دوش گيريم و بخاكش برسانيم كه چه؟

آري اين زهر هلاهل به تشخص هر روز
بچشيم و به عزيزان بچشانيم كه چه؟

دور سر هلهله و هاله ي شاهين اجل
ما به سر گيجه كبوتر بپرانيم كه چه؟

كشتي اي را كه پي غرق شدن ساخته اند
هي به جان كندن از اين ورطه برانيم كه چه؟

قسمت خرس و شغال است خود اين باغ مويز
بي ثمر غوره ي چشمي بچلانيم كه چه؟

بدتر از خواستن اين لطمه ي نتوانستن
هي بخواهيم و رسيدن نتوانيم كه چه؟

ما طلسمي كه قضا بسته ندانيم شكست
كاسه و كوزه سر هم بشكانيم كه چه؟

گر رهايي است براي همه خواهيد از غرق
ورنه تنها خودي از لجه رهانيم كه چه؟

قاتل مرغ و خروسيم يكي مان كمتر
اين همه جان گرامي بستانيم كه چه؟

مرگ يك بار مثل ديدم و شيون به كنار
اينقدر پاي تحلل بكشانيم كه چه؟

شهريارا دگران فاتحه از ما خوانند
ما همه از دگران فاتحه خوانيم که چه؟
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اي دل ، به كوي او ز كه پرسم كه يار كو
در باغ پر شكوفه ، كه پرسد بهار كو
نقش و نگار كعبه نه مقصود شوق ماست
نقشي بلند تر زده ايم ، آن نگار كو
جانا ، نواي عشق خموشانه خوش تر است
آن آشناي ره كه بود پرده دار كو
ماندم درين نشيب و شب آمد ، خداي را
آن راهبر كجا شد و آن راهوار كو
اي بس بسنم كه بر سر ما رفت و كس نگفت
آن پيك ره شناس حكايت گزار كو
چنگي به دل نمي زند امشب سرود ما
آن خوش ترانه چنگي شب زنده دار كو
ذوق نشاط را مي و ساقي بهانه بود
افسوس ، آن جواني شادي گسار كو
يك شب چراغ روي تو روشن شود ، ولي
چشمي كنار پنجره ي انتظار كو
خون هزار سرو دلاور به خاك ريخت
اي سايه ! هاي هاي لب جويبار كن
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
درين سراي بي كسي كسي به در نمي زند
به دشت ملال ما پرنده پر نمي زند
يكي ز شب گرفتگان چراغ بر نمي كند
كسي به كوچه سار شب در سحر نمي زند
نشسته ام در انتظار اين غبار بي سوار
دريغ كز شبي چنين سپيده سر نمي زند
گذر گهي ست پر ستم كه اندر او به غير غم
يكي صلاي آشنا به رهگذر نمي زند
دل خراب من دگر خراب تر نمي شود
كه خنجر غمت ازين خراب تر نمي زند
چه چشم پاسخ است ازين دريچه هاي بسته ات ؟
برو كه هيچ كس ندا به گوش كر نمي زند
نه سايه دارم و نه بر ، بيفكنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر كسي تبر نمي زند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
نشود فاش كسي آنچه ميان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش كن با لب خاموش سخن مي گويم
پاسخم گو به نگاهي كه زبان من و توست
روزگاري شد و كس مرد ره عشق نديد
حاليا چشم جهاني نگران من و توست
گر چه در خلوت راز دل ما كس نرسيد
همه جا زمزمه ي عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش ، ارنه
اي بسا باغ و بهاران كه خزان من و توست
اين همه قصه ي فردوس و تمناي بهشت
گفت و گويي و خيالي ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به ديباچه ي عقل
هر كجا نامه ي عشق است نشان من و توست
سايه ز آتشكده ي ماست فروغ مه و مهر
وه ازين آتش روشن كه به جان من و توست
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اي عشق همه بهانه از توست
من خامشم اين ترانه از توست
آن بانگ بلند صبحگاهي
وين زمزمه ي شبانه از توست
من انده خويش را ندانم
اين گريه ي بي بهانه از توست
اي آتش جان پاكبازان
در خرمن من زبانه از توست
افسون شده ي تو را زبان نيست
ور هست همه فسانه از توست
كشتي مرا چه بيم دريا ؟
توفان ز تو و كرانه از توست
گر باده دهي و گرنه ، غم نيست
مست از تو ، شرابخانه از توست
مي را چه اثر به پيش چشمت ؟
كاين مستي شادمانه از توست
پيش تو چه توسني كند عقل ؟
رام است كه تازيانه از توست
من مي گذرم خموش و گمنام
آوازه ي جاودانه از توست
چون سايه مرا ز خاك برگير
كاينجا سر و آستانه از توست
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
شب آمد و دل تنگم هواي خانه گرفت
دوباره گريه ي بي طاقتم بهانه گرفت
شكيب درد خموشانه ام دوباره شكست
دوباره خرمن خاكسترم زبانه گرفت
نشاط زمزمه زاري شد و به شعر نشست
صداي خنده فغان گشت و در ترانه گرفت
زهي پسند كماندار فتنه كز بن تير
نگاه كرد و دو چشم مرا نشانه گرفت
اميد عافيتم بود روزگار نخواست
قرار عيش و امان داشتم زمانه گرفت
زهي بخيل ستمگر كه هر چه داد به من
به تيغ باز ستاند و به تازيانه گرفت
چو دود بي سر و سامان شدم كه برق بلا
به خرمنم زد و آتش در آشيانه گرفت
چه جاي گل كه درخت كهن ز ريشه بسوخت
ازين سموم نفس كش كه در جوانه گرفت
دل گرفته ي من همچو ابر باراني
گشايشي مگر از گريه ي شبانه گرفت
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
به جز باد سحرگاهي كه شد دمساز خاكستر ؟
كه هر دم مي گشايد پرده اي از راز خاكستر
به پاي شعله رقصيدند و خوش دامن كشان رفتند
كسي زان جمع دست افشان نشد دمساز خاكستر
تو پنداري هزاران ني در آتش كرده اند اينجا
چه خوش پر سوز مي نالد ، ، زهي آواز خاكستر
سمندرها در آتش ديدي و چون باد بگذشتي
كنون در رستخيز عشق بين پرواز خاكستر
هنوز اين كنده را رؤياي رنگين بهاران است
خيال گل نرفت از طبع آتشباز خاكستر
من و پروانه را ديگر به شرح و قصه حاجت نيست
حديث هستي ما بشنو از ايجاز خاكستر
هنوزم خواب نوشن جواني سر گران دارد
خيال شعله مي رقصد هنوز از ساز خاكستر
چه بس افسانه هاي آتشينم هست و خاموشم
كه بانگي برنيايد از دهان باز خاكستر
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
پر كن پياله را
كاين آب آتشين
ديري است ره به حال خرابم نمي برد
اين جامها كه در پي هم ميشود تهي
درياي آتش است كه ريزم به كام خويش
گرداب مي ربايد و آبم نمي برد
من با سمند سركش و جادويي شراب
تا بيكران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره انديشه هاي گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگي
تا كوچه باغ خاطره هاي گريزپا
تا شهر يادها
ديگر شراب هم
جز تا كنار بستر خوابم نميبرد
هان اي عقاب عشق
از اوج قله هاي مه آلود دور دست
پرواز كن به دشت غم انگيز همر من
آنجا ببر مرا كه شرابم نمي برد
آن بي ستاره كه عقابم نميبرد
در راه زندگي
با اين همه تلاش و تمنا و تشنگي
با اينكه ناله مي كشم از دل كه : آب ‌آب
ديگر فريب هم به سرابم نمي برد
پر كن پياله را
 

m/javid

کاربر افتخاری ادبیات
تاریخ عضویت
12 آگوست 2005
نوشته‌ها
398
لایک‌ها
5
عقل و عشق
*****************************
خدا كند كه گرفتار عشق گردد دل// چرا كه چاره ي هردرد بي دوا باشد
زدست عقل گريزان شو و به عشق بكوش// خوش آندلي كه بدو زار و مبتلا باشد
درون ميكده ي عشق ، عقل زايل شد// به دست ساقي آن ، جام دلربا باشد
ميان عاشق و عاقل قرابتي نَبُوَد//چرا كه عاقل از اسرار دل رها باشد
تو درس معرفت اوّل بخوان و عاشق شو// بدون معرفت عاشق شدن بلا باشد
زدل رود غم اگر عشق خانه در آن كرد// حساب عشق و غم از ابتدا جدا باشد
به راه عشق خطرها ببايدت «جاويد»// در اين مقام نه جاي غَش و ريا باشد
 

m/javid

کاربر افتخاری ادبیات
تاریخ عضویت
12 آگوست 2005
نوشته‌ها
398
لایک‌ها
5
دوست عزیز بهروز سارا اشعار جالبی در اینجا می گذاری اگر به نام شاعران اشعار هم اشاره کنی جالب تر است
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
دوست من
خيلي خوشحالم كه شما را در اين تاپيك مي بينم .
اميدوارم بيش از اين شاهد حضور شما و اشعارتان در اين تاپيك باشيم .

به نكته خوبي اشاره فرموديد .

از اين پس نام شاعران و اطلاعات مختصر ديگر در حد امكان قرار داده خواهد شد .


موفق باشيد .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
زماني
با تكه اي نان سير مي شدم
و با لبخندي
به خانه مي رفتم
اتوبوس هاي انبوه از مسافر را
دوست داشتم
انتظار نداشتم
كسي به من در آفتاب
صدندلي تعارف كند
در انتظار گل سرخي بودم

***************************

احمد رضا احمدي
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
سخن از بخت نگاهی نیست
که براوعایق بیرنگ بلور
راه نتواند بست
به زمانی که بلوغ نور
رنگ ها را به هماغوشی درباغ فرا می خواند .
سخن از بهت مه آلوده چشمانی ست
که پس پنجره بسته به جا می ماند .

***************************
اسماعيل خويي
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
درسفربودیم ،
بادپامان چالاک چوباد ،
گرچه سرتاپاش ازپولاد ...

***

1

جاده می لغزید .
- نگهم گلدانی بود که از پنجره تشویش فروافتاد –
زیرپایم را خالی دیدم :
- (( جاده انگرنواری ست .
آه ، گوئی مابازیچه دستی بازیگوشیم
کز پس پشته آغاز
جاده را مثل نواری لغزان
می کشد ، تند و توانا ، سوی خویش .
رفتن است این آیا ،
یارانده شدن است ؟ ))

2

جاده می رفت .
- خستگی زنجره ای بود که درخونم زمزمه می کرد –
کتابم رابستم :
- (( جاده طوماری است
یکنواخت .
جاده تکرار رخوتناک یک واژه ست ،
جاده یعنی : رفتن ، رفتن ، رفتن ، رفتن ... ))


ورسیدن
به افق می مانست
( دست نایافتنی بود ) .

3

جاده می آمد .
- باز آن شادی بی چون وچرا در من
فوج پرموجی از سار وقناری بود ،
داشتم می گفتم :

- (( جاده جوباری ست ،
بادپامان ، رهوار ، برآن
چو یکی زورق زیبا ، گذران ...))

دیدم ، اما گفتن بیهوده ست ،
جاده ، دیدم ، در خویش همان است که بوده ست ،
وهمان است که خواهد بود .


- (( جاده ( باخود گفتم ) جاده ست ،
نواری نه ،
طوماری نه ،
جوباری نه ،
جاده جاده ست ،
کیست ؟ ...
( فریاد زدم درخویش )
ای شمایان درمن !
ازشمایان درمن کیست که با خورجینی سرشار ازخاموشی
سفری دیگر را
دربی واژگی دیدار
آماده ست ؟
کیست ؟
کیست ؟ ... ))


******************
اسماعيل خويي
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
نازي : بيا زير چتر من كه بارون خيست نكنه
مي گم كه خلي قشنگه كه بشر تونسته آتيشو كشف بكنه
و قشنگتر اينه كه
يادگرفته گوجه را
تو تابه ها سرخ كنه و بعد بخوره
راسي راسي ؟ يه روزي
اگه گوجه هيچ كجا پيدانشه
اون وقت بشر چكار كنه ؟
من : هيچي نازي
دانشمندا تز مي دن تا تابه ها را بخوريم
وقتي آهنا همه تموم بشه
اون وقت بشر
لباسارو مي كنه و با هلهله
از روي آتيش مي پره
نازي : دوربين لوبيتل مهريه مو
اگه با هم بخوريم
هلهله هاي من وتو
چطوري ثبت مي شه
من : عشق من
آب ها لنز مورب دارند
آدمو واروونه ثبتش مي كنند
عكسمون تو آب بركه تا قيامت مي مونه
نازي : رنگي يا سياه سفيد ؟
من : من سياه و تو سفيد
نازي : آتيش چي ؟ تو آبا خاموش نمي شن آتيشا
من : نمي دونم والله
چتر رو بدش به من
نازي : اون كسي كه چتر رو ساخت عاشق بود
من : نه عزيز دل من ‚ آدم بود


*******************************
حسين پناهي
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
حق با تو بود
مي بايست مي خوابيدم
اما چيزي خوابم را آشفته كرده است
در دو ظاقچه رو به رويم شش دسته خوشه زرد گندم چيده ام
با آن گيس هاي سياه و روز پريشانشان
كاش تنها نبودم
فكر مي كني ستاره ها از خوشه ها خوششان نمي آيد ؟
كاش تنها نبودي
آن وقت كه مي تواستيم به اين موضوع و موضوعات ديگر اينقدر بلند بلند
بخنديم تا همسايه هامان از خواب بيدار شوند
مي داني ؟
انگار چرخ فلك سوارم
انگار قايقي مرا مي برد
انگار روي شيب برف ها با اسكي مي روم و
مرا ببخش
ولي آخر چگونه مي شود عشق را نوشت ؟
مي شنوي ؟
انگار صداي شيون مي آيد
گوش كن
مي دانم كه هيچ كس نمي تواند عشق را بنويسد
اما به جاي آن
مي توانم قصه هاي خوبي تعريف كنم
گوش كن
يكي بود يكي نبود
زني بود كه به جاي آبياري گلهاي بنفشه
به جاي خواندن آواز ماه خواهر من است
به جاي علوفه دادن به ماديان ها آبستن
به جاي پختن كلوچه شيرين
ساده و اخمو
در سايه بوته هاي نيشكر نشسته بود و كتاب مي خواند
صداي شيون در اوج است
مي شنوي
براي بيان عشق
به نظر شما
كدام را بايد خواند ؟
تاريخ يا جغرافي ؟
مي داني ؟
من دلم براي تاريخ مي سوزد
براي نسل ببرهايش كه منقرض گشته اند
براي خمره هاي عسلش كه در رف ها شكسته اند
گوش كن
به جاي عشق و جستجوي جوهر نيلي مي شود چيزهاي ديگير نوشت
حق با تو بود
مي بايست مي خوابيدم
اما مادربزرگ ها گفته اند
چشم ها نگهبان دل هايند
مي داني ؟
از افسانه هاي قديم چيزهايي در ذهنم سايه وار در گذر است
كودك
خرگوش
پروانه
و من چقدر دلم مي خواهد همه داستانهاي پروانه ها را بدانم كه
بي نهايت
بار
در نامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نويسنده شان باشند
پروانه ها
آخ
تصور كن
آن ها در انديشه چيزي مبهم
كه انعكاس لرزاني از حس ترس و اميد را
در ذهن كوچك و رنگارنگشان مي رقصاند به گلها نزديك مي شوند
يادم مي آيد
روزگاري ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه هاي وحشي را يك دسته مي كردم
عشق را چگونه مي شود نوشت
در گذر اين لحظات پرشتاب شبانه
كه به غفلت آن سوال بي جواب گذشت
ديگر حتي فرصت دروغ هم برايم باقي نمانده است
وگرنه چشمانم را مي بستم و به آوازي گوش ميدادم كه در آن دلي مي خواند
من تو را
او را
كسي را دوست مي دارم

**************************
حسين پناهي
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
سبو بشكست ، ساقي ! همتي از غصه مي ميريم
شكسته تيله ها را بر لبم كش تا سحر گردد
در ميخانه را قفلي بزن ترسم كه ولگردي
ز درد آتشين زخم خبر گردد
خبر گردد
به پيراهن بپوشان روزن ميخانه را ساقي
كه چشم هرزه گردان هم نبيند ماجرايم را
به خويشم اعتباري نيست ، گيسو را ببر ساقي
و با آن كوششي كن تا ببندي دست و پايم را
ز خون سينه ام ، ساقي ! بكش نقش زني بي سر
به روي آن خم خالي كه پاي آنستون مانده
به زير طرح آن بنويس با يك خط ناخوانا
به راه دشمني مانده ز راه دوستي رانده
و دندانهاي من سوراخ كن با مته ي چشمت
نخي بر آن بكش ، وردي بخوان آويز بر سينه
كه گر آزاده اي پرسيد روزي : پس چه شد شاعر
نگويد : مرد از حسرت بگويد : مرد از كينه

***********************
نصرت رحماني
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
مادر

مادر منشين چشم ب ه ره برگذر امشب
بر خانه پر مهر تو زين بعد نيايم
آسوده بياران و مكن فكر پسر را
بر حلقه اين خانه دگر پنجه نسايم
با خواهر من نيز مگو : او به كجا رفت
چون تازه جوان است و تحمل نتواند
با دايه بگو : نصرت ، مهمان رفيقيست
تا بستر من را سر ايوان نكشاند
فانوس به درگاه مياويز! عزيزم
تا دختر همسايه سر بام نخوابد
چون عهد در اين باره نهاديم من و او
فانوس چو روشن شود آنجا بشتابد
پيراهن من را به در خانه بياويز
تا مردم اين شهر بدانند كه ؟ بودم
جز راه شهيدان وطن ره نسپردم
جز نغمه آزادي شعري نسرودم
اشعار مرا جمله به آن شاعره بسپار
هر چند كه كولي صفت از من برميده است
او پاك چودرياست تو ناپاك ندانش
گرگ دهن آلوده و يوسف ندريده است
ب گونه او بوسه بزن عشق من او بود
يك لاله وحشي بنشان بر سر مويش
باري گله اي گر به دلت مانده ز دستش
او عشق من است آه ... مياور تو به رويش



****************************************
نصرت رحماني
 
بالا