بازباران است و شب چون جنگلي انبوه
از زمين آهسته مي رويد
با نواهايي به هم پيچيده زير ريزش باران
با خود او را زير لب نجواست
سرگذشتي تلخ مي گويد
كوچه تاريك است
بانگ پايي مي شود نزديك
شاخه اي بر پنجره انگشت مي سايد
اشك باران مي چكد بر شيشه تاريك
من نشسته پيش آتش در اجاقم هيمه مي سوزد
دخترم يلدا
خفته در گهواره مي جنباندش مادر
شب گران بار است و باران همچنان يكريز مي بارد
سايه باريك اندام زني افتاده بر ديوار
بچه اش را مي فشارد در بغل نوميد
در دلش انگار چيزي را
مي كنند از ريشه خون آلود
لحظه اي مي ايستد خم مي شود آهسته با ترديد
رعد مي غرد
سيل مي بارد
آخرين انديشه مادر
چه خواهي شد ؟
آسمان گويي ز چشم او فرو مي بارد اين باران
باز باران است و شب چون جنگلي انبوه
بر زمين گسترده هر سو شاخ و برگش را
با صداهايي به هم پيچيده دارد زير لب نجوا
من نشسته تنگ دل پيش اجاق سرد
دخترم يلدا
خفته در گهواره اش آرام
از زمين آهسته مي رويد
با نواهايي به هم پيچيده زير ريزش باران
با خود او را زير لب نجواست
سرگذشتي تلخ مي گويد
كوچه تاريك است
بانگ پايي مي شود نزديك
شاخه اي بر پنجره انگشت مي سايد
اشك باران مي چكد بر شيشه تاريك
من نشسته پيش آتش در اجاقم هيمه مي سوزد
دخترم يلدا
خفته در گهواره مي جنباندش مادر
شب گران بار است و باران همچنان يكريز مي بارد
سايه باريك اندام زني افتاده بر ديوار
بچه اش را مي فشارد در بغل نوميد
در دلش انگار چيزي را
مي كنند از ريشه خون آلود
لحظه اي مي ايستد خم مي شود آهسته با ترديد
رعد مي غرد
سيل مي بارد
آخرين انديشه مادر
چه خواهي شد ؟
آسمان گويي ز چشم او فرو مي بارد اين باران
باز باران است و شب چون جنگلي انبوه
بر زمين گسترده هر سو شاخ و برگش را
با صداهايي به هم پيچيده دارد زير لب نجوا
من نشسته تنگ دل پيش اجاق سرد
دخترم يلدا
خفته در گهواره اش آرام