• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

هر روز يك شعر تازه

beatris90

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
127
لایک‌ها
0
سراب
عمری به سر دویدم در جست وجوی یار
جز دسترس به وصل ویم آرزو نبود
دادم در این هوس دل دیوانه را به باد
این جست و جو نبود
هر سو شتافتم پی آن یار ناشناس
گاهی ز شوق خنده زدم گه گریستم
بی آنکه خود بدانم ازین گونه بی قرار
مشتاق کیستم
رویی شکست چون گل رویا و دیده گفت
این است آن پری که ز من می نهفت رو
خوش یافتم که خوش تر ازین چهره ای نتافت
در خواب آرزو
هر سو مرا کشید پی خویش دربدر
این خوشپسند دیده زیباپرست من
شد رهنمای این دل مشتاق بی قرار
بگرفت دست من
و آن آرزوی گم شده بی نام و بی نشان
در دورگاه دیده من جلوه می نمود
در وادی خیال مرا مست می دواند
وز خویش می ربود
از دور می فریفت دل تشنه مرا
چون بحر موج می زد و لرزان چو آب بود
وانگه که پیش رفتم با شور و التهاب
دیدم سراب بود
بیچاره من که از پس این جست و جو هنوز
می نالد از من این دل شیدا که یار کو ؟
کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب ؟
بنما کجاست او



گل به گل، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تواند.
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تواند.
در دلم آرزوی آمدنت می‌میرد.
رفته ای اینک اما آیا
باز بر می‌گردی؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد!
***
و چه رویاهایی
که تبه گشت و گذشت.
و چه پیوند صمیمیت ها،
که به آسانی یک رشته گسست.
چه امیدی؟ چه امید؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید.
دل من می سوزد
که قناری ها را پر بستند.
که پر پاک پرستوها را بشکستند.
و کبوترها را
- آه، کبوتر ها را...
و چه امید عظیمی به عبث انجامید.
***
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم،
- می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری!
تو توانایی بخشش داری.
دست‌های تو توانایی آن‌را دارد؛
- که مرا
زندگانی بخشد.
چشم‌های تو به من می‌بخشد
شور و عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی.
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست.
می توانی تو به من،
زندگانی بخشی؛
یا بگیری از من،
آنچه را می بخشی
 

beatris90

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
127
لایک‌ها
0
دلم خالی‌ست
دلم از بیش و کم خالی‌ست
نه غمگینم،
تمام هستی‌ام از لحظه‌های شاد لبریز است
*
چرا مرغِ خیالِ من
- که اینک ایمن است از زخم تیری
از کمانی،
از کمینی،
به سوی آن افق‌های طلایی بال نگشاید؟
*
دلم دیگر نمی‌خواهد،
فریب تازه مهری
مرا آواره گردِ بی سرانجامِ سرابِ دیگری سازد
دلم آسوده است
- از خار خارِ عشق.
و دستم خالی از دستی‌ست،
که خنجر در میانِ آستین دارد
*
کنون
شادم،
خرسندم،
و آزادم.
نه زخمی مانده در قلبم،
نه خنجر مانده در پشتم
- نشان رنگ و نیرنگ و دو رنگی‌ها.
*
دلم خالی‌ست
دلم از بیش و کم خالی‌ست
من این آرامشِ خود را،
به پیوندی نخواهم باخت
 

beatris90

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
127
لایک‌ها
0
مسافر
دم غروب میان حضور خسته اشیا
نگاه منتظری حجم وقت را می دید
و روی میز هیاهوی چند میوه نوبر
به سمت مبهم ادرک مرگ جاری بود
و بوی باغچه را ‚ باد روی فرش فراغت
نثار حاشیه صاف زندگی می کرد
و مثل بادبزن ‚ ذهن ‚ سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد می زد خود را
مسافر از اتوبوس
پیاده شد
چه آسمان تمیزی
و امتداد خیابان غربت او را برد
غروب بود
صدای هوش گیاهان به گوش می آمد
مسافر آمده بود
و روی صندلی راحتی کنار چمن
نشسته بود
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
تمام راه به یک چیز فکر می کردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود
چه دره های عجیبی
و اسب ‚ یادت هست
سپید بود
و مثل واژه پکی ‚ سکوت سبز چمنزار را چرا می کرد
و بعد غربت رنگین قریه های سر راه
و بعد تونل ها
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو که روی شاخه نارنج می شود خاموش
نه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند
و فکر میکنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد
نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد
چه سیبهای قشنگی
حیات نشئه تنهایی است
و میزبان پرسید
قشنگ یعنی چه ؟
قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال
و عشق تنها عشق
ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس
و عشق تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن
و نوشداروی اندوه ؟
صدای خالص کسیر می دهد این نوش
و حال شب شده بود
چراغ روشن بود
و چای می خوردند
چرا گرفته دلت مثل آنکه تنهایی
چه قدر هم تنها
خیال می کنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
دچار یعنی
..........عاشق
و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد
و چه فکر نازک غمنکی
و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست
خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
نه وصل ممکن نیست
همیشه فاصله ای هست
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر
همیشه فاصله ای هست
دچار باید بود
وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف
حرام خواهد شد
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست
و عشق
صدای فاصله هاست
صدای فاصله هایی که غرق ابهامند
نه
صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند
و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر
همیشه عاشق تنهاست
و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست
و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز
و او و ثانیه ها روی نور می خوابند
و او ؤ ثانیه ها بهترین کتاب جهان را
به آب می بخشند
و خوب می دانند
که هیچ ماهی هرگز
هزار و یک گره رودخانه را نگشود
و نیمه شب ها با زورق قدیمی اشراق
در آب های هدایت روانه می گردند
و تا تجلی اعجاب پیش می رانند
هوای حرف تو آدم را
عبور می دهد از کوچه باغ های حکایات
و در عروق چنین لحن
چه خون تازه محزونی
حیاط روشن بود
و باد می آمد
و خون شب جریان داشت در سکوت دو مرد
اتاق خلوت پکی است
برای فکر چه ابعاد ساده ای دارد
دلم عجیب گرفته است
خیال خواب ندارم
کنار پنجره رفت
و روی صندلی نرم پارچه ای
نشست
هنوز در سفرم
خیال می کنم
در آبهای جهان قایقی است
و من ‚ مسافر قایق ‚ هزارها سال است
سرود زنده دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه های فصول می خوانم
و پیش می رانم
مرا سفر به کجا می برد ؟
کجا نشان قدم ‚ ناتمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشت های نرم فراغت
گشوده خواهد شد ؟
کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش
و بی خیال نشستن
و گوش دادن به
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور ؟
و در کدام بهار درنگ خواهی کرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد ؟
شراب باید خورد
و در جوانی روی یک سایه راه باید رفت
همین
کجاست سمت حیات ؟
من از کدام طرف میرسم به یک هدهد ؟
و گوش کن که همین حرف در تمام سفر
همیشه پنجره خواب را به هم میزد
چه چیز در همه ی راه زیر گوش تو می خواند ؟
درست فکر کن
کجاست هسته پنهان این ترنم مرموز؟
چه چیز پلک ترا می فشرد
چه وزن گرم دل انگیزی ؟
سفر دراز نبود
عبور چلچله از حجم وقت کم می کرد
و در مصاحبه باد و شیروانی ها
اشاره ها به سر آغاز هوش برمی گشت
در آن دقیقه که از ارتفاع تابستان
به جاجرود خروشان نگاه می کردی
چه اتفاق افتاد
که خواب سبز ترا سار ها درو کردند ؟
و فصل ‚ فصل درو بود
و با نشستن یک سار روی شاخه یک سرو
کتاب فصل ورق خورد
و سطر اول این بود
حیات غفلت رنگین یک دقیقه حوا ست
نگاه می کردی
میان گاو و چمن ‚ ذهن باد در جریان بود
به یادگاری شاتوت روی پوست فصل
نگاه می کردی
حضور سبز قبایی میان شبدرها
خراش صورت احساس را مرمت کرد
ببین همیشه خراشی است روی صورت احساس
همیشه چیزی انگار هوشیاری خواب
به نرمی قدم مرگ می رسد از پشت
و روی شانه ما دست می گذارد
و ما حرارت انگشتهای روشن او را
بسان سم گوارایی
کنار حادثه سر می کشیم
ونیز یادت هست
و روی ترعه آرام؟
در آن مجادله زنگدار آب و زمین
که وقت از پس منشور دیده می شد
تکان قایق ذهن ترا تکانی داد
غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست
همیشه با نفس تازه را باید رفت
و فوت باید کرد
که پک پک شود صورت طلایی مرگ
کجاست سنگ رنوس؟
من از مجاورت یک درخت می ایم
که روی پوست آن دست های ساده غربت
اثر گذاشته بود
به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی
شراب را بدهید
شتاب باید کرد
من از سیاحت در یک حماسه می ایم
و مثل آب
تمام قصه سهراب و نوشدارو را
روانم
سفر مرا به در باغ چند سالگی ام برد
و ایستادم تا
دلم قرار بگیرد
صدای پرپری آمد
و در که باز شد
من از هجوم حقیقت به خک افتادم
و بار دیگر در زیر ‌آسمان مزامیر
در آن سفر که لب رودخانه بابل
به هوش آمدم
نوای بربط خاموش بود
و خوب گوش که دادم صدای گریه می آمد
و چند بربط بی تاب
به شاخه های تر بید تاب می خوردند
و درمسیر سفر راهبان پک مسیحی
به سمت پرده خاموش ارمیای نبی
اشاره می کردند
و من بلند بلند
کتاب جامعه می خواندم
و چند زارع لبنانی
که زیر سدر کهن سالی
نشسته بودند
مرکبات درختان خویش رادر ذهن شماره می کردند
کنار راه سفر کودکان کور عراقی
به خط لوح حمورابی
نگاه می کردند
و در مسیر سفر روزنامه های جهان را مرور می کردم
سفر پر از سیلان بود
و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
گرفته بود و سیاه
و بوی روغن می داد
و روی خک سفر شیشه های خالی مشروب
شیارهای غریزه و سایه های مجال
کنار هم بودند
میان راه سفر از سرای مسلولین
صدای سرفه می آمد
زنان فاحشه در آسمان آبی شهر
شیار روشن جت ها را
نگاه می کردند
و کودکان پی پر پرچه ها روان بودند
سپورهای خیابان سرود می خواندند
و شاعران بزرگ
به برگ های مهاجر نماز می بردند
و راه دور سفر از میان آدم و آهن
به سمت جوهر پنهان زندگی میرفت
به غربت تریک جوی آب می پیوست
به برق سکت یک فلس
به آشنایی یک لحن
به بیکرانی یک رنگ
سفر مرا به زمین های استوایی برد
و زیر سایه آن بانیان سبز تنومند
چه خوب یادم هست
عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد
وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت
من از مصاحبت آفتاب می ایم
کجاست سایه ؟
ولی هنوز قدم ‚ گیج انشعاب بهار است
و بوی چیدن از دست باد می اید
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
به حال بیهوشی است
در این کشکش رنگین کسی چه می داند
که سنگ عزلت من در کدام نقطه فصل است
هنوز جنگل ابعاد بی شمار خودش را
نمی شناسد
هنوز برگ
سوار حرف اول باد است
هنوز انسان چیزی به آب می گوید
و در ضمیر چمن جوی یک مجادله جاری است
و در مدار درخت
طنین بال کبوتر حضور مبهم رفتار آدمی زاد است
صدای همهمه می اید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم
و رودهای جهان رمز پک محو شدن را
به من می آموزند
فقط به من
و من مفسر گنجشک های دره گنگم
و گوشواره عرفان نشان تبت را
برای گوش بی آذین دختران بنارس
کنار جاده سرنات شرح داده ام
به دوش من بگذار ای سرود صبح ودا ها
تمام وزن طراوت را
که من
دچار گرمی گفتارم
و ای تمام درختان زیت خک فلسطین
وفور سایه خود را به من خطاب کنید
به این مسافر تنها که از سیاحت اطراف طور می اید
و ازحرارت تکلیم درتب و تاب است
ولی مکالمه یک روز محو خواهد شد
و شاهراه هوا را
شکوه شاهپرک های انتشار حواس
سپید خواهد کرد
برای این غم موزون چه شعر ها که سرودند
ولی هنوز کسی ایستاده زیر درخت
ولی هنوز سواری است پشت باره شهر
که وزن خواب خوش فتح قادسیه
به دوش پلک تر اوست
هنوز شیهه اسبان بی شکیب مغول ها
بلند می شود از خلوت مزارع ینجه
هنوز تاجر یزدی ‚ کنار جاده ادویه
به بوی امتعه هند می رود از هوش
و در کرانه هامون هنوز می شنوی
بدی تمام زمین را فرا گرفت
هزار سال گذشت
صدای آب تنی کردنی به گوش نیامد
و عکس پیکر دوشیزه ای در آب نیفتاد
و نیمه راه سفر روی ساحل جمنا
نشسته بودم
و عکس تاج محل را در آب
نگاه می کردم
دوام مرمری لحظه های کسیری
و پیشرفتگی حجم زندگی در مرگ
ببین ‚ دوبال بزرگ
به سمت حاشیه روح آب در سفرند
جرقه های عجیبی است در مجاورت دست
بیا و ظلمت ادرک را چراغان کن
که یک اشاره بس است
حیات ‚ ضربه آرامی است
به تخته سنگ مگار
و در مسیر سفر مرغهای باغ نشاط
غبار تجربه را از نگاه من شستند
به من سلامت یک سرو را نشان دادند
و من عبادت احساس را
به پاس روشنی حال
کنار تال نشستم و گرم زمزمه کردم
عبور باید کرد
و هم نورد افق های دور باید شد
و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد
عبور باید کرد
و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد
من از کنار تغزل عبور می کردم
و موسم برکت بود
و زیرپای من ارقام شن لگد می شد
زنی شنید
کنار پنجره آمد نگاه کرد به فصل
در ابتدای خودش بود
ودست بدوی او شبنم دقایق را
به نرمی از تن احساس مرگ برمیچید
من ایستادم
و آفتاب تغزل بلند بود
و من مواظب تبخیر خواب ها بودم
و ضربه های گیاهی عجیب رابه تن ذهن
شماره می کردم
خیال می کردیم
بدون حاشیه هستیم
خیال می کردیم
میان متن اساطیری تشنج ریباس
شناوریم
و چند ثانیه غفلت حضور هستی ماست
در ابتدای خطیر گیاه ها بودیم
که چشم زنی به من افتاد
صدای پای تو آمد خیال کردم باد
عبور می کند از روی پرده های قدیمی
صدای پای ترا در حوالی اشیا
شنیده بودم
کجاست جشن خطوط ؟
نگاه کن به تموج ‚ به انتشار تن من
من از کدام طرف می رسم به سطح بزرگ ؟
و امتداد مرا تا مساحت تر لیوان
پر از سطوح عطش کن
کجا حیات به اندازه شکستن یک ظرف
دقیق خواهد شد
و راز رشد پنیرک را
حرارت دهن اسب ذوب خواهد کرد ؟
و در ترکم زیبای دست ها یک روز
صدای چیدن یک خوشه رابه گوش شنیدیم
و در کدام زمین بود
که روی هیچ نشستیم
و در حرارت یک سیب دست و رو شستیم ؟
جرقه های محال از وجود برمی خاست
کجا هراس تماشا لطیف خواهد شد
و ناپدیدتر از راه یک پرنده به مرگ ؟
و در مکالمه جسم ها ‚ مسیر سپیدار
چه قدر روشن بود
کدام راه مرا می برد به باغ فواصل ؟
عبور باید کرد
صدای باد می اید عبور باید کرد
و من مسافرم ای بادهای همواره
مرابه وسعت تشکیل برگ ها ببرید
مرا به کودکی شور آب ها برسانید
و کفش های مرا تا تکامل تن انگور
پر از تحرک زیبایی خضوع کنید
دقیقه های مرا تا کبوتران مکرر
در آسمان سپید غریزه اوج دهید
و اتفاق وجود مرا کنار درخت
بدل کنید به یک ارتباط گمشده پک
و در تنفس تنهایی
دریچه های شعور مرا به هم بزنید
روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید
حضور هیچ ملایم را
به من نشان بدهید
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars

گل به گل، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تواند.
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تواند.
در دلم آرزوی آمدنت می‌میرد.
رفته ای اینک اما آیا
باز بر می‌گردی؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد!
***
و چه رویاهایی
که تبه گشت و گذشت.
و چه پیوند صمیمیت ها،
که به آسانی یک رشته گسست.
چه امیدی؟ چه امید؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید.
دل من می سوزد
که قناری ها را پر بستند.
که پر پاک پرستوها را بشکستند.
و کبوترها را
- آه، کبوتر ها را...
و چه امید عظیمی به عبث انجامید.
***
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم،
- می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری!
تو توانایی بخشش داری.
دست‌های تو توانایی آن‌را دارد؛
- که مرا
زندگانی بخشد.
چشم‌های تو به من می‌بخشد
شور و عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی.
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست.
می توانی تو به من،
زندگانی بخشی؛
یا بگیری از من،
آنچه را می بخشی
تقديم به...
من كجايم؟ تو كجا؟
چه غريبانه تنهايم من
تنها
چه غريبانه غريبم من
غريب
چه زمانه عبث مي پويد مرا
چه بي تاب و توانم من
چه تمناي غريبي
در همه دار و ندار دنيا
چه عبث مي جويم
من و تو ما نشويم
اين نيز مي دانم
من و تو مايي نيست
من همان مانده هر روز و زمانم
تو همان بي نشان مانده فردا و فرداها
ما كنون تنهاست
من كجايم ؟
تو كجا؟
بي سبب در تلاشم
اين لغتها معني ما گيرند
و تمام شب ها رو به سوي
روز اميد و وفا ره جويند
بي سبب مي جويم
بي سبب مي پويم
آه بي توانم
نا توانم
آه
من كجايم؟
تو كجا؟
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
ما که تازه داشتیم باهم اشنا میشدیم به این زودی خسته شدی ؟! :( و میخوای بری ؟! به حضور تون عادت کرده بودیم و باشعرهاتون انس گرفته بودیم !:( اگر میشه نرو و اگر رفتی زودتر برگرد !:blush: ما هم دلمون برات تنگ میشه !
53.gif

امیدوارم همیشه موفق و پیروز باشی :heart:

سلام پری جان
شاید برگشتنم خیلی زود بود اما اون لحظه که اون نوشته ها رو گذاشتم برا رفتنم دلیل داشتم
اما....بگذریم اگه اجازه بدی پری جان من دوباره برگردم:happy::happy:
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
زبانم را نمی فهمی
تو خطم را نمی خوانی
چنان بیگانه ای حتی
که نامم را نمی دانی
تو انقدر گیج و گنگی در پلیدی های این غربت
که بیداری و قلب عاشق ما را نمی بینی
دل تو رفته در خواب و
خیالت مست این رویا
سراسیمه رهایی در پی
پس کوچه های سرد این دنیا
نگاه خسته ما را نمی بینی
شتاب ثانیه ها را نمی بینی
امید و آرزوهای ز هم بگسسته ی فردای دنیا را نمی بینی
من از بیگانگی های عجیب و پوچ این ملت
ندارم انتظاری
از این ماتم که همچون من تو هم
غربت نشینی و زبانم را نمی فهمی
چنان بیگانه ای حتی
که نامم را نمی دانی
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
مهربانی را تو یادم داده ای

سادگی را هم نشانم داده ای

عشق تو پایان آزادی نبود

قصه ی تو قصه ی واهی نبود

ثانیه ها را هزار بار کشته ام

برای وا رهیدنم هزار بار مرده ام

نشد رهایی حاصلم،اسیر این بند تنم

برای هر لحظه دمی،گرم بدم به هر دمم

تو که هنوز خفته ای،قصه ی عشق گفته ای؟؟

نه جان من خسته نکن،دمی که در نسفته ای!

تو اهل عشق نیستی،رهرو مهر نیستی

منم که سر سپرده ام،لحظه به لحظه مرده ام
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor

امشب هوا باراني است.
امشب هوا باراني است و من گريه نمي كنم.
امشب هوا باراني است و من نه من امشب مي گريم.
شايد دل گرفته ام،همچو ابر بارني گشايشي از گريه شبانه بگيرد.
شايد اشكهايم در ميان قطرات باران گم شود
باران اشكهايم را مي شويد.
شايد هيچكس نفهمد كه من گريسته ام.
اما نه تو حتماًمي فهمي.
فردا كه ببينمت، صفاي آسمان بهاري دلم را خواهي ديد
و به نمناكي هواي دلم پي خواهي برد...
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی رود
بی تو برای شاعری واژه خبر نمی شود
بغض دوباره دیدنت هست و به در نمی شود
فکر رسیدن به تو فکر رسیدن به من
از تو به خود رسیده ام این که سفر نمی شود

بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود

دلم اگر به دست تو به نیزه ای نشان شود
برای زخم نیزه ات سینه سپر نمی شود
صبوری و تحمل ات همیشه پشت شیشه ها
پنجره جز به بغض تو ابری و تر نمی شود

بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود

صبور خوب خانگی شریک ضجه های من
خنده ی خسته بودنم زنگ خطر نمی شود
حادثه ی یکی شدن حادثه ای ساده نبود
مرد تو جز تو از کسی زیر و زبر نمی شود

به فکر سر سپردنم به اعتماد شانه ات
گریه ی بخشایش من که بی ثمر نمی شود
همیشگی ترین من لاله ی نازنین من
بیا که جز به رنگ تو دگر سحر نمی شود

بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor

ويرانه نه آن است كه جمشيد بنا كرد.
ويرانه نه آن است كه فرهاد فروريخت.
ويرانه دل ماست
كه با هر نگاه تو صد باربنا گشت و دگربارفرو ريخت
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
عشق رازي است مقدس .
براي کساني که عاشقند ، عشق براي هميشه بي کلام ميماند ؛
اما براي کساني که عشق نمي ورزند ،
عشق شوخي بي رحمانه اي بيش نيست...
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
تو که دستت به نوشتن اشناست
دلت از جنس دل خسته ی ماست

دل دریا رو نوشتی
همه دنیا رو نوشتی
دل ما را بنویس

بنویس هر چه که ما را به سر اومد
بد قصه ها گذشت و بدتر اومد
بگو از ما که به زندگی دچاریم
لحظه ها رو می کشیم نمی شماریم
بنویس از ما که در حال فراریم
توی این پاییز بد فکر بهاریم
دل دریا رو نوشتی
همه دنیا رو نوشتی
دل ما را بنویس

دست من خسته شد از بس که نوشتم
پای من خسته شد از بس که دویدم
تو اگر رسیده ای ما رو خبر کن
چرا اونجا که تویی من نرسیدم

تو که از شکنجه زار شب گذشتی
از غبار بی سوار شب گذشتی
تو که عشقو با نگاه تازه دیدی
بادبان به سینه ی دریا کشیدی

دل دریا رو نوشتی
همه دنیا رو نوشتی
دل ما را بنویس

بنویس از ما که عشق رو نشناختیم
حرف خالی زدیم و قافیه باختیم
بگو از ما که تو خونمون غریبیم
لحظه لحظه در فرار و در فریبیم
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
ای پرنده مهاجر
ای پر از شهوت رفتن
فاصله قدر یه دنیاست
بین دنیا ی تو با من

تو رفیق شاپر ک ها
من تو فکر گله مونم
تو پی عطر گل سرخ
من حریص بوی نونم

دنیای تو بی نهایت
همه جاش مهمونی نور
دنیای من یه کف دست
روی سقف سرد یک گور

من دارم تو ادمک ها میمیرم
تو برام از پریا قصه می گی
من توی پیله ی وحشت می پوسم
برام از خنده چرا قصه می گی

کوچه پس کوچه ی خاکی
در و دیوار شکسته
آدمای روستایی
با پاهای پینه بسته

پیش تو یه عکس تازه س
واسه آلبوم قدیمی
یا شنیدن یه قصه س
از یه عاشق قدیمی

برا من زندگی اینه
پر وسوسه پر غم
یا مث نفس کشیدن
پر لذت دمادم

ای پرنده ی مهاجر
ای همه شوق پریدن
خستگی یه کوله باره
روی رخوت تن من

مثل یک پلنگ زخمی
پر وحشته نگاهم
می میرم اما هنوزم
دنبال یه جون پناهم

نباید مثل یه سایه
زیر پاها زنده باشم
مثل چتر خورشید باید
روی برج دنیا باشم
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
من شکو فایی گل های امیدم را در رویاها می بینم
و ندایی که به من می گوید:
گرچه شب تاریک است
دل قوی دار
سحر نزدیک است

حمید مصدق
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
سلام پری جان
شاید برگشتنم خیلی زود بود اما اون لحظه که اون نوشته ها رو گذاشتم برا رفتنم دلیل داشتم
اما....بگذریم اگه اجازه بدی پری جان من دوباره برگردم:happy::happy:

کار خوبی کردی نرفتی!!:lol:
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor

نگاه ساکت باران به روي صورتم دردانه ميلغزد
ولي ياران نميدانند که من دريايي از دردم
به ظاهر گر چه ميخندم
ولي اندر سکوتي تلخ ميگريم
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
زیر این گنبد نیلی زیر این چرخ کبود
توی یک صحرای دور یه برج پیر و کهنه بود
یه روزی زیر هجوم وحشی بارون و باد
از افق کبوتری تا برج کهنه پرگشود
برج کهنه سرپناه خستگیش شد
مهربونیش مرحم شکستگیش شد
اما این قصه برج و کبوتر سرآغاز یک دلبستگی شد
اول قصمونو تومی دونستی، می دونستی
من نمی تونستم برم تو می تونستی، می تونستی
باد و بارون که تموم شد اون پرنده پر کشید
التماس و اشتیاق یه چشه برج و ندید
عمر بارون عمر برج کهنه بود
بعد از اون حتی تو خوابم اون پرنده روندید
ای پرنده من ای مسافر من
من همون پوسیده گوشه نشینم
هجرت تو هرچی بود معراج تو بود
اما من اسیر مرداب زمین
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
از این دنیا چه فهمیدم ؟
نفهمیدم چه فهمیدم .
همان اندازه فهمیدم
که فهمیدم
نفهمیدم .
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
در ابی ترین نقطه چشمانت
عشقیست که صداقت از ان جاریست
انجا خدا را عاشقانه میتوان دید
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
ای ناگهان تر از همه اتفاقها
پایان خوب قصه تلخ فراقها
یكجا زشوق آمدنت باز می شوند
درهای نیمه باز تمام اتاقها
یك لحظه بی حمایت تو ای ستون عشق
سر باز می كنند تركها به طاقها
بی دستگیری ات به كجا راه می برم؟
در این مسیر پر شده از باتلاقها
باز آ، بهار من ! كه به نوبت نشته اند
در انتظار مرگ درختان اجاقها
ای وارث شكوه اساطیر ! جلوه كن
تا كم شود ابهت پر طمطراقها
 
بالا