• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

هر روز يك شعر تازه

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
عمــق چشــــمان پـــــر از تنهاييـــــم را ديــد و رفت

ســــنگدل، بـــــر آرزوهـــاي دلــــم خنديــــد و رفت


عاقبـــــــت گفتـــــــم بـــــــه او راز دل ديــــــوانه را
مـــن كه گفـــتم دوستـــش دارم، چـرا رنجـيد و رفت؟

ماهــــي در تنــگ زنــــداني شده، حــــــرفي بــــزن
از همــان تـــوري كه از دريــــا تو را دزديد و رفت

"شـــعله ي ايـــن شمــــع آتش مــي زنـد بر جان تو"
عاقبــــت پــــروانه اي ايـــــن جمله را نشنيد و رفت

آه! اين تصويـــر در آييـــنه تكــــراري شــــــده است
باز هم اشــكي به روي گــــونــه اش لغـــزيد و رفت

"از چه رو بغض و غرور و قلب من با هم شكست؟"
عاشــقي دلسوختـــــه اين نـــكته را پرســــيد و رفت

اي خــــــدا! از آدمـــــــيزاد زميـــــــــني در گــــــذر
آن كه از باغ بهشتت سيــب سرخــــي چـــيد و رفت

غـــرق در رويــــــاي تو بــــودم كه پــــلكم بسته شد
يـــك فرشــــته آمــــد و روي مــرا بــــوسيد و رفت….
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
ياد بگذشته به دل ماند و دريغ

نيست ياری كه مرا ياد كند

ديده ام خيره به ره ماند و نداد

نامه ای تا دل من شاد كند



خود ندانم چه خطائی كردم

كه ز من رشته الفت بگسست

در دلش جائی اگر بود مرا

پس چرا ديده ز ديدارم بست



هر كجا می نگرم، باز هم اوست

كه بچشمان ترم خيره شده

درد عشقست كه با حسرت و سوز

بر دل پر شررم چيره شده



گفتم از ديده چو دورش سازم

بی گمان زودتر از دل برود

مرگ بايد كه مرا دريابد

ورنه درديست كه مشكل برود



تا لب بر لب من م لغزد

می كشم آه كه كاش اين او بود

كاش اين لب كه مرا می بوسد

لب سوزنده آن بدخو بود



می كشندم چو در آغوش به مهر

پرسم از خود كه چه شد آغوشش

چه شد آن آتش سوزنده كه بود

شعله ور در نفس خاموشش



شعر گفتم كه ز دل بردارم

بار سنگين غم عشقش را

شعر خود جلوه ئی از رويش شد

با كه گويم ستم عشقش را



مادر، اين شانه ز مويم بردار

سرمه را پاك كن از چشمانم

بكن اين پيرهنم را از تن

زندگی نيست بجز زندانم



تا دو چشمش به رخم حيران نيست

به چكار آيدم اين زيبائی

بشكن اين آينه را ای مادر

حاصلم چيست ز خود آرائی



در ببنديد و بگوئيد كه من

جز او از همه كس بگسستم

كس اگر گفت چرا؟ باكم نيست

فاش گوئيد كه عاشق هستم



قاصدی آمد اگر از ره دور

زود پرسيد كه پيغام از كيست

گر از او نيست، بگوئيد آن زن

ديرگاهيست، در اين منزل نيست



فروغ فرخ زاد
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
کوچه های کودکی هایم دریغ

بوی باد و بوی طوفان می دهند

بوی حسرت، بوی حیرت، بوی حزن

بوی یک جمع پریشان می دهند


دوستان یک یک ازاینجا رفته اند

رو به سوی شهر رویاهای خود

می روم آهسته و حس می کنم

خاری از اندوه را در پای خود


بر در این خانه تا می آمدم

چهره ای شاداب در را میگشود

گیسوانی بافته، رویی ملیح

خنده ای شیرین دلم رامی ربود

دست در دست هم از روی رضا

رو به سوی مدرسه می تاختیم

در همین جا در سکوت لحظه ها

کاخی از آینده را می ساختیم

گامهایم سست و سرد و خسته اند

آنهمه شور و هیاهو پس کجاست؟

رفته اند آن آشنایان قدیم

آنکه باقی مانده در اینجا خداست...
 

beatris90

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
127
لایک‌ها
0
هرگز نمیرد انکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
بي‌شك‌ چنين ‌كه‌ خواب ‌زچشمم ‌پريده ‌است‌
پروانه‌اي‌ دوباه‌ مرا خواب ‌ديده‌ است‌

شايد دوباره ‌شيطنت‌ بره‌اي ‌سفيد
بر روي ‌خواب ‌تند علف‌ها دويده‌ است‌
اي‌ خاطرات‌ خانه‌ به ‌دوش‌ از شما كسي‌
آيا صداي ‌گمشده‌ام‌ را نديده ‌است‌

آيا كسي ‌از آن‌همه ‌گل ‌بوسه‌هاي ‌مهر
يك‌ غنچه ‌از براي ‌لبانم‌ نچيده‌ است‌

مادر بيا دوباره ‌به‌ گهواره‌ام‌ ببر
آنجا كه‌ شوق ‌كودكي‌ام‌آرميده‌ است‌

مادر بيا دوباره ‌به‌گهواره‌ام‌ ببر
آنجا كه ‌لاي‌لاي‌ تو شور آفريده‌ است‌

آنجا در آن‌بهشت‌ كه‌ روزي‌ هزار بار
خورشيد چشم‌هاي‌ تو بر من ‌دميده‌است‌

مادر ببين‌ كه ‌شعلة‌ آن ‌خاطرات ‌سبز
شعر مرا دوباره‌ به‌ آتش‌ كشيده‌ است‌

آن‌عقرب ‌سياه ‌كه ‌عين‌هراس ‌بود
چندي‌ است ‌زير جامه‌ي ‌خوابم ‌خزيده‌ است‌
يك‌ عنكبوت‌ كبودي ‌به ‌رنگ ‌مرگ‌
روي ‌تمام ‌آينه‌ها خط‌ كشيده‌ است‌

گوساله‌اي ‌حريص ‌از آن‌سال‌هاي ‌دور
روزي‌ دو برگ‌ازعاطفه‌ام‌ را جويده ‌است‌

مادر تو را به ‌جان‌ خودت‌ چاره‌اي‌ بجو
دفترچه‌ام ‌به ‌صفحه‌ي ‌پايان ‌رسيده‌ است‌

مادر بر اشك‌اشك‌ غزل‌...، آه‌، نه‌، نشد
بر حرف‌ حرف‌اين‌غزل‌اشكي‌ چكيده ‌است‌

راهي ‌نمي‌برد به‌دلم ‌شعر مدتي‌ است‌
رنگ ‌از رخ‌ تمام‌ قلم‌ها پريده ‌است‌

شعر زبان ‌بريده ‌در اين ‌واژه‌هاي ‌گنگ‌
همرنگ ‌وحشت ‌رمه‌هاي ‌رميده ‌است‌

مادر بيا دوباره ‌به‌ گهواره‌ام‌ ببر
مادر بيا كه ‌خواب‌ زچشمم ‌پريده‌ است‌
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
ندونستي كه بد از تو
چراغ خونه خاموشه
گلاي خونه پژمرده
همه حرفا فراموشه
اميد با تو بودن هم
درون سينه ام مرده
تو رو داشتم تو اين دنيا
چه ساده پيشم افسرده
هنوز عطر نفس هاتو
فضاي خونه پر كرده
دل عاشق من اينجا
بدون تو پر از درده
بيا بر گرد
دلم تنگه
گولهاي خونه بي رنگه

چه سخته منتظر موندن
دلم بد جوري دل تنگه

تو كه رفتي ونموندي
درد عشقم رو نخوندي
اين صدا پر از ترانه
قلب خستمو سوزوندي
كاش ميشد قصه عشقم با تو دنباله بگيره
هر چي ديوار جدايي
بين ما دوتا بميره
هنوز عطر نفس هاتو فضاي خونه پر كرده
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
دقيقه هاي دلتنگ ، ثانيه هاي لبريز
صداي پاي خش خش ، دختر برگ و پاييز

گل پونه هاي وحشي ، نسترناي بي تاب
نگاه آبي ِ عشق ، دختر مهر و مهتاب

پنجره ها رو وا کن ، برگا شدن طلايي
تکيه بده به ابرا ، دلا شدن هوايي

با ريتم خيس بارون ، برقص ميون باغچه
اُرکيده رو صدا کن ، براي خواب ِ طاقچه

تو حسرت ِ نگاتن ، پنجره ها ي دلتنگ
همنفس ي صداتن ، قنارياي خوشرنگ

خورشيد ماه مهري ، نارنجي و طلايي
زردي عطر ليمو ، تلخي آشنايي

چشماي جاده گريون ، صورت ي کوچه خيسه
ستاره تا ستاره ، شب از تو مي نويسه


من بودم و تو بودي ، پرنده بود و پرواز
غزل ترانه مي شد ، تو کوچه باغ آواز

 

amirhvr

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
24 نوامبر 2005
نوشته‌ها
756
لایک‌ها
15
محل سکونت
Tehran
عشق آمد و گرد فتنه بر جانم ريخت *** عقلم شد و هوش رفت و دانش بگريخت
زين واقعه هيچ دوست دستم نگرفت *** جز ديده كه هر چه داشت بر پايم ريخت
عشق آمد و خاك محنتم بر سر ريخت *** زان برق بلا به خرمنم اخگر ريخت
خون در دل و ريشه ي تنم سوخت چنان *** كز ديده بجاي اشك خاكستر ريخت
مي رفتم و خون دل براهم مي ريخت *** دوزخ دوزخ شرر ز آهم مي ريخت
مي آمدم از شوق تو بر گلشن كوي *** دامن دامن گل از گناهم مي ريخت
اي دل چو فراقش رگ جان بگشودت *** منماي بكس خرقه ي خون آلودت
مي نالم چنانكه نشنوند آوازم *** مي سوزم چنانكه بر نيايد دودت
آن يار كه عهد عشق را بشكست *** رفت و منش عشق را از ياد ببست
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
برگی از درخت افتاد و زیر پا له شد .....

حال من هستم و تو، کی افتاد و کی له شد........؟!!

برگ ریزون یه روزی تموم میشه ....اما من و تو ....؟

من و تو خیلی وقته که تموم شدی
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
دیگه تکراری شدم
دیگه کس نیست ز برم
دیگه از سوی افق کس نیاید به برم

دیگه آن شادی ایام نگیرد خبرم
دیگه آن بلبل سر مست نخواند به چمن
...

همه حرفام همه شعرام پر شده از تکرار
چه کسی میماند
روی من هست سیاه ، چون شبی تاریک و تار
کس نباشد عاشق روی سیاه
کس نماند در شبی تاریک و تار
هر که هست چون تک سواری است ..روزی برود
عاشق بوی بهاری است...روزی برود
عیب از آنان نیست........عیب از آن من است
یاد پاییزم من ..... میشوم هی تکرار باز در فصل بهار

باز تکرار کنم
همه حرفام همه شعرام دیگه تکراری شدن

پر شدم از تکرار
من نیز خواهم رفت ..........من نیز از بر خود خواهم رفت
و تو خود خواهی ماند.........خود تنها ........خود با تکرارها

..............
باز تکرار شب است
خسته از تکرارم
حال من تنهایم
وکنون خاطره ها می شوند باز تکرار.........

آن حرف که با تو نگفتم روزی ....میکنم هی تکرار ...هی تکرار
...........
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
شگفتا که هرگز صدایی به گوشم نرسید که مرا بیخود کند

شگفتا که مرگ رویایی شده و عشق خوابی با فرجامی بد

شگفتا که دوست داشتن بندهء حقیری شده و بر زبان هر دونی جاری است

شگفتا که پر از حرفم و بیان در خاموشی جان میدهد
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
همه ی آینه ها بی رنگند

تو اگر یک رنگی ، دل به آرامش ِ یک آینه بسپار و

بروو
 

dariushiraz

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
7 جولای 2006
نوشته‌ها
1,078
لایک‌ها
2
محل سکونت
شیراز
آرزویی است مرا در دل
که روان سوزد و جان کاهد
هر دم آن مرد هوسران را
با غم و اشک و فغان خواهد
بخدا در دل و جانم نیست
هیچ جز حسرت دیدارش
سوختم از غم و کی باشد
غم من مایه آزارش
شب در اعماق سیاهی ها
مه چو در هاله راز اید
نگران دیده به ره دارم
شاید آن گمشده باز اید
سایه ای تا که به در افتد
من هراسان بدوم بر در
چون شتابان گذرد سایه
خیره گردم به در دیگر
همه شب در دل این بستر
جانم آن گمشده را جوید
زین همه کوشش بی حاصل
عقل سرگشته به من گوید
زن بدبخت دل افسرده
ببر از یاد دمی او را
این خطا بود که ره دادی
به دل آن عاشق بد خو را
آن کسی را که تو می جویی
کی خیال تو به سر دارد
بس کن این ناله و زاری را
بس کن او یار دگر دارد
لیکن این قصه که میگوید
کی به نرمی رودم در گوش
نشود هیچ ز افسونش
آتش حسرت من خاموش
میروم تا که عیان سازم
راز این خواهش سوزان را
نتوانم که برم از یاد
هرگز آن مرد هوسران را
شمع ‚ ای شمع چه میخندی ؟
به شب تیره خاموشم
بخدا مردم از این حسرت
که چرا نیست ...
فروغ فرخزاد

 

dariushiraz

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
7 جولای 2006
نوشته‌ها
1,078
لایک‌ها
2
محل سکونت
شیراز
دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز
بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم
در اینه بر صورت خود خیره شدم باز
بند از سر گیسویم آهسته گشودم
عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم
چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم
افشان کردم زلفم را بر سر شانه
در کنج لبم خالی آهسته نشاندم
گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نیست
تا مات شود زین همه افسونگری و ناز
چون پیرهن سبز ببیند به تن من
با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز
او نیست که در مردمک چشم سیاهم
تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند
این گیسوی افشان به چه کار ایدم امشب
کو پنجه او تا که در آن خانه گزیند
او نیست که بوید چو در آغوش من افتد
دیوانه صفت عطر دلآویز تنم را
ای اینه مردم من از حسرت و افسوس
او نیز که بر سینه فشارد بدنم را
من خیره به اینه و او گوش به من داشت
گفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما را
بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش
ای زن چه بگویم که شکستی دل ما را

فروغ فرخزاد
 

dariushiraz

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
7 جولای 2006
نوشته‌ها
1,078
لایک‌ها
2
محل سکونت
شیراز
ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و میدانم
چرا بیهوده می گویی دل چون آهنی دارم
نمیدانی نمیدانی که من جز چشم افسونگر
در این جام لبانم باده مرد افکنی دارم
چرا بیهوده میکوشی که بگریزی ز آغوشم
از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی
نمیترسی نمیترسی نمیترسی که بنویسند نامت را
به سنگ تیره گوری شب غمنک خاموشی
بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری
فدای لحظه ای شادی کن این رویای هستی را
لبت را بر لبم بگذار کز این ساغر پر می
چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را
ترا افسون چشمانم ز ره برده است و میدانم
که سر تا پا به سوز خواهشی بیمار میسوزی
دروغ است این اگر پس آن دو چشم راز گویت را
چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی
فروغ فرخزاد
 

LONA

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 اکتبر 2006
نوشته‌ها
343
لایک‌ها
0
در دوردست ها

به گِل نشسته است

آسمان...!!!!
 

LONA

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 اکتبر 2006
نوشته‌ها
343
لایک‌ها
0
سلام آدم ها

من تنها آمده ام بگویم:

که نمی خواهم بمانم

فقط امده ام تا کمی بازی کنم

و بعد بروم...

بخشی از ترانه ی دیوانه ی ناهشیار _شل سیلور استاین
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
کوچه دل
تا بار دگر زنده کنیم خاطره ها را
با عشق خود هموار کنیم راه وفا را
ای ماه به تکرار از این کوچه گذر کن
یک بار دگر بر من مسکین تو نظر کن

" تا شاد کنی عاشق افتاده خطا را"

این کوچه گذرگاه زمان است
بس زمزمه عشق در این کوچه نهان است
روزی گذرت گر که بیفتد تو بر این راه
از حال من سوخته دل بر شوی آ گاه

" زان پس تو ببینی ثمر جور و جفا را"

یاد آ ر زمانی که من افسرده و بیمار نبودم
در بند تو چون صید گرفتار نبودم
وز هجر تو ای ماه صنم بین به چه روزم
بین زآ تش عشق تو چو پروانه بسوزم

" خا موش کن این دل شده افتاده ز پا را"

بگذار که من بار دگر با تو نشینم
گل وش رخ زیبای تورا باز ببینم
بی تو دگر این کوچه رخ ماه نبیند
در ظلمت و تاریکی و در غصه نشیند

" ای وای گر از یاد بری کوچه ما را"
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
جدایی
چون شقایق در میان کوهسار
چون شکوفه های رنگین در بهار
هم چو سبزه در میان بوستان
اجتماعی داشتیم ای دوستان
لیک دست سرنوشت با ما نساخت
در قمار زندگی این بود باخت
تندبادی هر که را سویی کشاند
وندر آن بستان دگر چیزی نماند
حال بستان خالی و متروک و خشک
یادگاری از طراوت، بوی مُشک
مانده بر جا چون بیابان های پَست
وندر آن جای گلی صد خار ُرست
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
گم کرده ره
الا ای دوستان گم کرده ام ره ،رهنما خواهم
در این تاریکی و ظلمت فقط نور خدا خواهم
ندارم اندر این دنیا به کس امید جز بر خود
شدم بیمار عشقش من ز درگاهش دوا خواهم
گنه کارم و خود آگاه زین کردار
فقیر بی نوا هستم ز دربارش نوا خواهم
من امشب آن قدر مستم وسرشارم
که در این دم دو صد جام دگر بر خود روا خواهم
 
بالا