سلام لونا جان!
این شعر رو بلا گذاشته بودم من اما دستت درد نکنه دوباره که خوندم اروم شدم !ممنونم
یک نفر نیست که غم های مرا بشناسد
دل عاشق ، دل تنهای مرا بشناسد
حجم خاکستری غربت تنهایی من
یک نفر نیست که دنیای مرابشناسد
یک نفر نیست که از خامشی چشمانم
شب یلدای غزلهای مرا بشناسد
سفر عشق به ابادی خاموش دلم
یک نفر نیست که رویای مرا بشناسد
یک نفر نیست که در نیمه شب دلتنگی
غم پنهان ، غم پیدای مرا بشناسد
یک نفر نیست که از شعله سوزنده اشک
طلب عشق و تمنای مرا بشناسد
دلم اویخته از دار پریشانی ها
یک نفر نیست مسیحای مرا بشناسد.
این شهر
شهر قصه های مادربزرگ نیست
که زیبا و آرام باشد
آسمانش را هرگز آبی ندیده ام !
من از اینجا خواهم رفت
و فرقی نمی کند که
فانوسی داشته باشم یا نه...
کسی که می گریزد
از گم شدن نمی ترسد !
گفتم که شوق بودنم تنها تویی ای دوست
خوش میکنم دنیای خود با یاد تو ای دوست
حتی نکردی یادی از گفتار پاک من
عمری نشستم پای این پندار پاک ای دوست
گفتم که میجویم ز تو درمان این احساس
گویا تو را درمان نبود احساس من ای دوست
با هر نفس پیمان جان با نام تو خواندم
اما گذشتی ساده از پیمان من ای دوست
حتی نمیدانی که من با تو وفا کردم
افسوس من باشد ولی از این خطا ای دوست
ناگفته میدانی مرا درسی گران دادی
هرگز نمیجویم دگر عشق و وفا ای دوست
اینسان که گفتی با من از راه وفاداری
از خاطرم نمیرود رسم جفا ای دوست
با خود چه اندیشی ز من افسانههای جهل
بر زخم دل ذکری نشد از ناروا ای دوست
سیمرغ عشقی گشته ام در آسمان عشق
میجوئیم چون کودکان در قصهها ای دوست
از عشق بی پایان من نادیده میترسی
میترسم از کفاره ناکردهها ای دوست
لعنت نگویم اینچنین بر واژههای گرم
خود زادهای آتش مرا بی انتها ای دوست
دیگر ندارم آرزو جز مرگ این احساس
روزی تو هم آگه شوی بر آسمان ای دوست.
زندگی گل رزی است به نام غم
آینه شکسته ای به نام دل
فریاد رسائی است به نام اه
مروارید گرانبهایی است به نام اشک
رشته کوهی است به نام ارزو
سکوت بی پایان است به نام شب
چشمه است به نام ..
نگاه ساکت باران
به روی صورتم دزدانه میلغزد
ولی باران نمی داند
که من دریایی از دردم
به ظاهر گر چه می خندم
ولی اندر سکوتی تلخ می گریم...