• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

هر روز يك شعر تازه

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
سلام لونا جان!
این شعر رو بلا گذاشته بودم من اما دستت درد نکنه دوباره که خوندم اروم شدم !ممنونم
 

آرشیتکت

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 می 2006
نوشته‌ها
1,066
لایک‌ها
9
سن
42
محل سکونت
In the Wind
یک نفر نیست که غم های مرا بشناسد

دل عاشق ، دل تنهای مرا بشناسد

حجم خاکستری غربت تنهایی من

یک نفر نیست که دنیای مرابشناسد

یک نفر نیست که از خامشی چشمانم

شب یلدای غزلهای مرا بشناسد

سفر عشق به ابادی خاموش دلم

یک نفر نیست که رویای مرا بشناسد

یک نفر نیست که در نیمه شب دلتنگی

غم پنهان ، غم پیدای مرا بشناسد

یک نفر نیست که از شعله سوزنده اشک

طلب عشق و تمنای مرا بشناسد

دلم اویخته از دار پریشانی ها

یک نفر نیست مسیحای مرا بشناسد.
 

آرشیتکت

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 می 2006
نوشته‌ها
1,066
لایک‌ها
9
سن
42
محل سکونت
In the Wind
چیزی شبیه دریا
چیزی شبیه آتش
شبیه چشمان تو
وقتی آهسته از لای سکوتی سبز نگاهم می کنی
واژه ای
کبوتری
دریایی
و یا شاید ستاره ی کوچک سبزی
. درون من زاده می شود
واژه ای که احتمالا تمام پاییز تو را بابا صدا می کند
واژه ای ساده و آسوده
که پیله ی پروانگی اش را مو به مو برایت تعریف می کند
حالا بیا به دوشنبه ی من
کنار پنجره ای از اضطراب باران و خیابان
و زمستانی از کودک و کبوتر و برف
که نمی داند تکلیف این همه آدم برفی که در حوالی خوابش پرسه می زنند چیست
یاد آن جمعه ی خلوت از جنس بوسه افتادم
همان جمعه
که آوازی سپید از آسمان بارید
می ترسم ، ستاره ی سبز من
از آدم برفی های عریان
که به نگاه معطر ما
حسودی می کنند
از سایه های بی پروا
حتی از پررنگی چای
و بی رنگی برف و ترانه
صدای گریه ی جوجه ای می اید
که رؤیای سه شنبه را
روی برف هاپیدا نمیكند
ساعتم قارقار می کند
کلاغ روی آنتن خانه ی همسایه
تیک تک سر می دهد
می ترسم
دیگر نگو چرا
شاید از نبودن کسی مثل تو
شاید از بودن تو
در آخرین دقیقه ی
علاقه و اقاقی
شاید از واژه ای که درونم زاده شده
می ترسم
با آن که می دانم
قد همان صبح جمعه ی آخر دی ماه
دوستم داری
 

LONA

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 اکتبر 2006
نوشته‌ها
343
لایک‌ها
0
يکبار ديگر

من رشته ها را پنبه کردم

در خود فرو رفتم به خود باز آمدم ، باز

ديدم در آنجائی که بودم ايستاده ام .

در خواب بودم :

ديوارها ، دروازه های بی کلون بود

فرسنگها ، از عقل تا مرز جنون بود .

بيدار هستم :

دروازه ها ، ديوار چين است

هر گام ، از خورشيد تا قعر زمين است .

در خواب بودم ؟

بيدار هستم ؟




فريدون ايل بيگی
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
سراب
عمری به سر دویدم در جست وجوی یار
جز دسترس به وصل ویم آرزو نبود
دادم در این هوس دل دیوانه را به باد
این جست و جو نبود
هر سو شتافتم پی آن یار ناشناس
گاهی ز شوق خنده زدم گه گریستم
بی آنکه خود بدانم ازین گونه بی قرار
مشتاق کیستم
رویی شکست چون گل رویا و دیده گفت
این است آن پری که ز من می نهفت رو
خوش یافتم که خوش تر ازین چهره ای نتافت
در خواب آرزو
هر سو مرا کشید پی خویش دربدر
این خوشپسند دیده زیباپرست من
شد رهنمای این دل مشتاق بی قرار
بگرفت دست من
و آن آرزوی گم شده بی نام و بی نشان
در دورگاه دیده من جلوه می نمود
در وادی خیال مرا مست می دواند
وز خویش می ربود
از دور می فریفت دل تشنه مرا
چون بحر موج می زد و لرزان چو آب بود
وانگه که پیش رفتم با شور و التهاب
دیدم سراب بود
بیچاره من که از پس این جست و جو هنوز
می نالد از من این دل شیدا که یار کو ؟
کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب ؟
بنما کجاست او......
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
درد گنگ
نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته ست
در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته ست
نمی دانم چه می خواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد
خیال ناشناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم گه می نوازد
گهی در خاطرم می جوشد این وهم
ز رنگ آمیزی غمهای انبوه
که در رگهام جای خون روان است
سیه داروی زهرآگین اندوه
فغانی گرم وخون آلود و پردرد
فرو می پیچیدم در سینه تنگ
چو فریاد یکی دیوانه گنگ
که می کوبد سر شوریده بر سنگ
سرشکی تلخ و شور از چشمه دل
نهان در سینه می جوشد شب و روز
چنان مار گرفتاری که ریزد
شرنگ خشمش از نیش جگر سوز
پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج و گمراه
چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه
درون سینه ام دردی ست خونبار
که همچون گریه می گیرد گلویم
غمی ‌آِشفته دردی گریه آلود
نمی دانم چه می خواهم بگویم
 

LONA

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 اکتبر 2006
نوشته‌ها
343
لایک‌ها
0
له شده ام زیر دندان های برنده ی شب

پرت شده ام در آخرین سیاه چاله های دردناک

سالهاست غرق شده ام

در زیر مرداب خفگی

خسته از نفس های دروغین

جسارتی نیست برای عاشق شدن

شیرینی ای نیست برای دلربایی

دلم گرفته از بی باکی خنجر


از پوچی آدمک های کاغذی

از عشق بازی های هوس آلود

از خودنمایی شیطان در پوستین انسان

سالهاست که له می شوم زیر دندان های برنده ی شب

کجاست نیمه ی گمشده ام ؟

هم آواز می روم با ناله های جغد

در پشت پرچین تنفر

ای کاش نبودم تا ببینم

گریه ی تلخ مهتاب را

ای کاش نبودم تا بشنوم

" عشق هم قدیمی شد "

من با چشمان خود دیده ام

مهتاب خودش را پشت چادر برکه پنهان کرده

تا شاید کسی اشک هایش را نبیند...!
 

LONA

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 اکتبر 2006
نوشته‌ها
343
لایک‌ها
0
یک نفر نیست که غم های مرا بشناسد

دل عاشق ، دل تنهای مرا بشناسد

حجم خاکستری غربت تنهایی من

یک نفر نیست که دنیای مرابشناسد

یک نفر نیست که از خامشی چشمانم

شب یلدای غزلهای مرا بشناسد

سفر عشق به ابادی خاموش دلم

یک نفر نیست که رویای مرا بشناسد

یک نفر نیست که در نیمه شب دلتنگی

غم پنهان ، غم پیدای مرا بشناسد

یک نفر نیست که از شعله سوزنده اشک

طلب عشق و تمنای مرا بشناسد

دلم اویخته از دار پریشانی ها

یک نفر نیست مسیحای مرا بشناسد.


این شهر

شهر قصه های مادربزرگ نیست

که زیبا و آرام باشد

آسمانش را هرگز آبی ندیده ام !

من از اینجا خواهم رفت

و فرقی نمی کند که

فانوسی داشته باشم یا نه...

کسی که می گریزد

از گم شدن نمی ترسد !
 

amirhvr

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
24 نوامبر 2005
نوشته‌ها
756
لایک‌ها
15
محل سکونت
Tehran
زندگی گل رزی است به نام غم
آینه شکسته ای به نام دل
فریاد رسائی است به نام اه
مروارید گرانبهایی است به نام اشک
رشته کوهی است به نام ارزو
سکوت بی پایان است به نام شب
چشمه است به نام ..
 

آرشیتکت

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 می 2006
نوشته‌ها
1,066
لایک‌ها
9
سن
42
محل سکونت
In the Wind
گفتم که شوق بودنم تنها تویی ای دوست
خوش میکنم دنیای خود با یاد تو ای دوست


حتی نکردی یادی از گفتار پاک من
عمری نشستم پای این پندار پاک ای دوست


گفتم که میجویم ز تو درمان این احساس
گویا تو را درمان نبود احساس من ای دوست


با هر نفس پیمان جان با نام تو خواندم
اما گذشتی ساده از پیمان من ای دوست


حتی نمیدانی که من با تو وفا کردم
افسوس من باشد ولی از این خطا ای دوست


ناگفته میدانی مرا درسی گران دادی
هرگز نمی‌جویم دگر عشق و وفا ای دوست


اینسان که گفتی با من از راه وفاداری
از خاطرم نمی‌رود رسم جفا ای دوست


با خود چه اندیشی ز من افسانه‌های جهل
بر زخم دل ذکری نشد از ناروا ای دوست


سیمرغ عشقی گشته ام در آسمان عشق
می‌جوئیم چون کودکان در قصه‌ها ای دوست


از عشق بی پایان من نادیده میترسی
میترسم از کفاره ناکرده‌ها ای دوست


لعنت نگویم اینچنین بر واژه‌های گرم
خود زاده‌ای آتش مرا بی انتها ای دوست


دیگر ندارم آرزو جز مرگ این احساس
روزی تو هم آگه شوی بر آسمان ای دوست.
 

آرشیتکت

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 می 2006
نوشته‌ها
1,066
لایک‌ها
9
سن
42
محل سکونت
In the Wind
این شهر

شهر قصه های مادربزرگ نیست

که زیبا و آرام باشد

آسمانش را هرگز آبی ندیده ام !

من از اینجا خواهم رفت

و فرقی نمی کند که

فانوسی داشته باشم یا نه...

کسی که می گریزد

از گم شدن نمی ترسد !




بوی غربت می دهم اما غریبه نیستم

گر چه می دانم که عمری در غریبی زیستم

مثل رودی بستر این خاک را طی کرده ام!!!!

تا بفهمم عاقبت در جستجوی چیستم ... ؟؟؟
 

LONA

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 اکتبر 2006
نوشته‌ها
343
لایک‌ها
0
گفتم که شوق بودنم تنها تویی ای دوست
خوش میکنم دنیای خود با یاد تو ای دوست


حتی نکردی یادی از گفتار پاک من
عمری نشستم پای این پندار پاک ای دوست


گفتم که میجویم ز تو درمان این احساس
گویا تو را درمان نبود احساس من ای دوست


با هر نفس پیمان جان با نام تو خواندم
اما گذشتی ساده از پیمان من ای دوست


حتی نمیدانی که من با تو وفا کردم
افسوس من باشد ولی از این خطا ای دوست


ناگفته میدانی مرا درسی گران دادی
هرگز نمی‌جویم دگر عشق و وفا ای دوست


اینسان که گفتی با من از راه وفاداری
از خاطرم نمی‌رود رسم جفا ای دوست


با خود چه اندیشی ز من افسانه‌های جهل
بر زخم دل ذکری نشد از ناروا ای دوست


سیمرغ عشقی گشته ام در آسمان عشق
می‌جوئیم چون کودکان در قصه‌ها ای دوست


از عشق بی پایان من نادیده میترسی
میترسم از کفاره ناکرده‌ها ای دوست


لعنت نگویم اینچنین بر واژه‌های گرم
خود زاده‌ای آتش مرا بی انتها ای دوست


دیگر ندارم آرزو جز مرگ این احساس
روزی تو هم آگه شوی بر آسمان ای دوست.


نگاه ساکت باران

به روی صورتم دزدانه میلغزد

ولی باران نمی داند

که من دریایی از دردم

به ظاهر گر چه می خندم

ولی اندر سکوتی تلخ می گریم...
 

LONA

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 اکتبر 2006
نوشته‌ها
343
لایک‌ها
0
زندگی گل رزی است به نام غم
آینه شکسته ای به نام دل
فریاد رسائی است به نام اه
مروارید گرانبهایی است به نام اشک
رشته کوهی است به نام ارزو
سکوت بی پایان است به نام شب
چشمه است به نام ..


هیچ می دانی
گذشت زمان
بر آنها که منتظر می مانند بسیار کند ،
بر آنها که می هراسند بسیار تند ،
بر آنها که زانوی غم در بغل می گیرند بسیار طولانی ،
و بر آنها که به سرخوشی می گذرانند بسیار کوتاه ،
اما بر آنها که عشق می ورزند
زمان را آغاز و پایانی نیست...!



ویلیام شکسپیر
 

آرشیتکت

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 می 2006
نوشته‌ها
1,066
لایک‌ها
9
سن
42
محل سکونت
In the Wind

نگاه ساکت باران

به روی صورتم دزدانه میلغزد

ولی باران نمی داند

که من دریایی از دردم

به ظاهر گر چه می خندم

ولی اندر سکوتی تلخ می گریم...


سخت است هنگام وداع

آنگاه که در میابی

چشمانی که در حال عبور است

پاره ای از وجود تو را نیز

با خود خواهد برد.
 

amirhvr

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
24 نوامبر 2005
نوشته‌ها
756
لایک‌ها
15
محل سکونت
Tehran
اي رستخيز ناگهان وي رحمت بي‌منتها
اي آتشي افروخته در بيشه انديشه‌ها

امروز خندان آمدي مفتاح زندان آمدي
بر مستمندان آمدي چون بخشش و فضل آمدي

خورشيد را حاجت تويي اميد را واجب تويي
مطلب تويي طالب تويي منتها و مبتدا تويي


در سينه‌ها برخاسته انديشه را آراسته
هم خويش حاجت خواسته هم خويشتن کرده روا

اي روح بخش بي‌بدل وي لذت علم و عمل
باقي بهانه‌ست و دغل کاين علت آمد وان دوا
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
دير گاهي است در اين تنهايي
رنگ خاموشي در طرح لب است.
بانگي از دور مرا مي خواند ،
ليك پاهايم در قير شب است .

رخنه اي نيست در اين تاريكي :
در و ديوار بهم پيوسته .
سايه اي لغزد اگر روي زمين
نقش وهمي است ز بندي رسته .

نفس آدمها
سربسر افسرده ست .
روزگاري است در اين گوشۀ پژمرده هوا
هر نشاطي مرده ست .

دست جادويي شب
در به روي من و غم مي بندد .
مي كنم هر چه تلاش ،
او به من مي خندد .

نقش هايي كه كشيدم در روز ،
شب ز راه آمد و با دود اندود .
طرح هايي كه فكندم در شب ،
روز پيدا شد و با پنبه زدود .

ديرگاهي است كه چون من همه را
رنگ خاموشي در طرح لب است .
جنبشي نيست در اين خاموشي :
دست ها ، پاها در قير شب است
 

LONA

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 اکتبر 2006
نوشته‌ها
343
لایک‌ها
0
راه دور است و پراز خار ، بيا برگرديم

سايه مان مانده به ديوار ، بيا برگرديم

هر زمانی که تو قصد سفر از من کردی

گريه ام را تو به ياد آر ، بيا برگرديم

اين کبوتر که تو اينسان پر و بالش بستی

دل من بود وفادار ، بيا برگرديم

ترسم اينجا که بسوزد پر و بال عشقم

يا شود حاصل تکرار ، بيا برگرديم

يک غزل نذر نمودم که برايت گويم

گفتم آنرا شب ديدار ، بيا برگرديم

باز گفتی که برايم غزل از عشق بگو

يک غزل ميخرم اينبار ، بيا برگرديم

من که عشقم به دو چشم تو دخيلی بسته است

عشق من را مکن انکار ، بيا برگرديم...
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
از تو بايد مي گذشتم
ولي افسوس نتونستم
تو عروسک بودي آخر
آخر قصه دونستم
تو وجود خالي تو
جز دروغ هيچي نديدم
کاش مي شد بيني حبيبمُ
بيش از اينها مي رسيدم
مي رسيدم
سوختمو ، سوختمو ساختم
هر چي داشتم به پات باختم
کاش تو را از روز اول
مثل امروز مي شناختم
آخه عشق يعني شکستن
عاشقانه سر سپردن
دل سپردن به سرابه
در سکوت بي شمردن
يه روزي، يه روزگاري
حرف بين ما نگاه بود
عشقو نقاشي مي کرديم
نقش ما، خورشيدو ماه بود
بعد از اون واژه نوشتيم
جمله مون ستاره چين بود
مثل دريا آبي بوديم
معني زندگي اين بود
زندگي اين بود
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی
در انتهای خود به قلب زمین میرسد
و باز می شود بسوی و سعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
یک پنجره که دستهای کوچک تنهایی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کردیم
سرشار می کند .
و می شود از آنجا
خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست.
من از دیار عروسک ها می آیم
از زیر سایه های درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور
از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق
در کوچه های خاکی معصومیت
از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا
در پشت میزهای مدرسه ی مسلول
از لحظه ای که بچه ها توانستند
بر روی تخته حرف "سنگ" را بنویسند
و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند.


من از میان ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه ایست که او را
در دفتری به سنجاقی
مصلوب کرده بودند.


وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند.
وقتی که چشم های کودکانه ی عشق مرا
با دستمال تیره ی قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود ، هیچ چپیز بجز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم ، باید، باید ، باید.


یک پنجره برای من کافیست
یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو
آنقدر قد کشیده که دیوار را برای برگ های جوانش
معنی کند
از آینه بپرس
نام نجات دهنده ات را
آیا زمین که زیر پای تو می لرزد
تنهاتر از تو نیست ؟
پیغمبران ، رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما اوردند
این انفجارهای پیاپی،
و ابرها مسموم ،
آیا طنین آیه های مقدس هستند؟
ای دوست، ای برادر ، ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گل ها را بنویس.



همیشه خواب ها
از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند و می میرند
من شبدر چهارپری را می بویم
که روی گور مفاهیم کهنه رويیده ست
آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی
من بود؟
آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
تا به خدای خوب ، که در پشت بام خانه قدم می زند سلام
بگویم؟



حس می کنم که وقت گذشته ست
می کنم که " لحظه" سهم من از برگ های تاریخ ست
حس می کنم که میز فاصله ی کاذبی ست در میان گیسوان
من و دست های این غریبه ی غمگین
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟


حرفی به من بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم .



فروغ فرخ زاد

 
بالا