هر چه بر آن بسته در کوفته شد سر به در
زآن بت بت بشکنان هيچ نيامد خبر
بس که پي منزلش گشتم و گرديده ام
پا ز کفم رفت و باز هيچ ندادم ثمر
خسته ز امواج سخت , لنگر سکني به دست
صخره ي اميد ما , هيچ نيامد به بر
آي , کجا رفته ايد اهل يقينان که من
هيچ نديدم کسي , کو بچشاند شکر
چونکه نيامد کسي , نوبت کوچ است و بس
قصه ي فرهاد و سر , رو تو بپرس از تبر