• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

هر روز يك شعر تازه

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
سرخوش از ساغر اشراق، بلا نوشانند
نكته آموز لب ناطقه خاموشانند

حسن را آينه در آينه اند از همه روي
تنگ با جلوه او دست در آغوشانند

آب بر آتش سودازدگان مي ريزند
«گرچه از آتش دل چون خم مي جوشانند

ز آتش نفس فسونگر به سلامت گذرند
اين سواران سبك سير، سياووشانند

هيچ بر حرف حريفان نگذارند انگشت
واقف سر نهانند و خطا پوشانند

منعمان، ناله حسرت زدگان كي شنوند
زآنكه اين قوم سبك مغز گران كوشانند

رستخيز است و دم صور در آفاق بلند
حالي اين فرقه دنيا زده مدهوشانند

«جذبه!» عيسي منشان بهر شفاي دل خلق
از سر خوان كرم مائده بر دوشانند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
می‌خواهمت چنان‌که شب خسته خواب را
می‌جويمت چنان‌که لب تشنه آب را

محو توام چنان‌که ستاره به چشم صبح
يا شبنم سپيده‌دمان آفتاب را

بی‌تابم آن‌چنان که درختان برای باد
يا کودکان خفته به گهواره، خواب را

بايسته‌ای چنان‌که تپيدن برای دل
يا آن‌چنان که بال پريدن عقاب را

حتی اگر نباشی می‌آفرينمت
چونان که التهاب بيابان سراب را

ای خواهشی که خواستنی‌تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نيازی جواب را
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
پوستيني كهنه دارم من،
يادگاري ژنده پير از روزگاراني غبارآلود
سالخوردي جاودان مانند
مانده ميراث از نياكانم مرا، اين روزگار آلود.

جز پدرم آيا كسي را مي شناسم من!
كز نياكانم سخن گفتن؟
نزد آن قومي كه ذرات شرف، در خانه ي خونشان
كرده جا را بهر هر چيز دگر، حتي براي آدميت، تنگ،
خنده دارد از نياكاني سخن گفتن، كه من گفتم.
جز پدرم آري
من نياي ديگري نشاختم هرگز.
نيز او چون من سخن مي گفت
همچنين دنبال كن تا آن پدر جدم،
كاندر اخم جنگلي،‌خميازه كوهي
روز و شب مي گشت، يا مي خفت

اين دبير گيج و گول و كور دل: تاريخ،
تا مذهب دفترش را گاه گه مي خواست
با پريشان سرگذشتي از نياكانم بيالايد،
رعشه مي افتادش اندر دست
در بنان درفشانش كلك شيرين سلك مي لرزيد،
حبرش اندر محبر پر ليقه چون سنگ سيه مي بست.
زانكه فرياد امير عادلي چون رعد بر مي خاست:
ـ«هان كجايي، اي عموي مهربان! بنويس.
ماه نو را دوش ما، با چاكران، در نيمه شب ديديم.
ماديان سرخ بال ما سه كرت تا سحر زاييد.
در كدامين عهد بوده ست اين چنين، يا آن چنان بنويس.»

ليك هيچت غم مباد از اين،
اي عموي مهربان، تاريخ!
پوستيني كهنه دارم من كه مي گويد
از نياكانم برايم داستان، تاريخ!

من يقين دارم كه در رگ هاي من خون رسولي يا امامي نيست.
نيز خون هيچ خان پادشاهي نيست
وين نديم ژنده پيرم دوش با من گفت
كاندرين بي فخر بودن ها گناهي نيست.
پوستيني كهنه دارم من،
سالخوردي جاودان مانند.
مرده ريگي داستان گوي از نياكانم، كه شب تا روز
گويدم چون و نگويد چند

سال ها زين در ساحل پر حاصل جيحون
بس پدرم از جان و دل كوشيد،
تا مگر كاين پوستين را نو گند بنياد
او چنين مي گفت و بودش ياد:
ـ «داشت كم كم شبكلاه و جبه ي من نو ترك مي شد،
كشتگاهم برگ و بر مي داد.
ناگهان طوفان خشمي با شكوه و سرخگون برخاست.
من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد.
تا گشودم چشم، ديدم تشنه لب بر ساحل خشك كشف رودم
پوستين كهنه ي ديرينه ام با من.
اندرون، ناچار،‌مالامال نور معرفت شد باز، 1
هم بدان سان كز ازل بودم.»


باز او ماند و سه پستان و گل زوفا؛
باز او ماند و سكنگور و سيه دانه
و آن به آيين حجره زاراني
كان چه بيني در كتاب تحفه ي هندي،
هر يكي خوابيده او را در يكي خانه.

روز رحلت پوستينش را به ما بخشيد.
ما پس از او پنج تن بوديم.
من بسان كاروان سالارشان بودم.
ـ كاروان سالار ره نشناس ـ
اوفتان خيزان،
تا بدين غايت كه بيني، راه پيموديم.

سال ها زين پيشتر من نيز
خواستم كاين پوستين را نو كنم بنياد.
با هزاران آستين چركين ديگر بركشيدم از جگر فرياد:
«اين مباد! آن باد!»
ناگهان توفان بي رحمي سيه برخاست....
پوستيني كهنه دارم من،
يادگار از روزگاراني غبارآلود.
مانده ميراث از نياكانم مرا، اين روزگار آلود.
هاي، فرزندم!
بشنو و هشدار
بعد از من سالخورد جاودان مانند
با بر و دوش تو دارد كار.
ليك هيچت غم مباد از اين.
كو، كدامين جبه ي زربفت رنگين مي شناسي تو
كز مرقع پوستين كهنه ي من پاك تر باشد؟
با كدامين خلعتش آيا بدل سازم
كه م نه در سودا ضرر باشد؟
آي دختر جان!
همچنانش پاك و دور از رقعه ي آلودگانم مي دار.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
ابليس شبي رفت به بالين جواني
آراسته با شكل مهيبي سر و بر را

گفتا كه: «منم مرگ و اگر خواهي زنهار
بايد بگزيني تو يكي زين سه خطر را

يا آن پدر پير خودت را بكشي زار
يا بشكني از خواهر خود سينه و سر را

يا خود ز مي ناب كشي يك دو سه ساغر
تا آن كه بپوشم ز هلاك تو نظر را


لرزيد ازين بيم جوان بر خود و جا داشت
كز مرگ فتد لرزه به تن ضيغم نر را

گفتا: «پدر و خواهر من هر دو عزيزند
هرگز نكنم ترك ادب اين دو نفر را

ليكن چون به مي دفع شر از خويش توان كرد
مي نوشم و با وي بكنم چاره ي شر را»

جامي دو بنوشيد و چو شد خيره ز مستي
هم خواهر خود را زد و هم كشت پدر را

اي كاش شود خشك بن تاك خداوند
زين مايه ي شر حفظ كند نوع بشر را
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
بيا ساقي مِي خورشيد بويي
قلندر رنگ ، عارف آبرويي

به جام من ؟ نه ، بر اين خاك ره ريز
غبار از « من ‌من » جانش برانگيز

دلش را در كمالت شست ‌و شو ده
بسوزانش دلي ديگر به او ده

دلي حافظ خروش و مولوي جوش
زِ خون دستار بندي ، سلطقي پوش

دلي زلف جنون را تاب داده
دلي درياي خون را آب داده

دلي عطار بوي و ناصرآواز
هزار آواي صبح گلشن راز

به ظلّ تاج درويشي مباهي
نرفته زير چتر پادشاهي

دلي گشته جهان را زير و بالا
دلي زانگونه‌ تر ، زانگونه دلها

دلي نازك ‌تر از پندار منصور
به جان بگريخته از سايه نور

دلي خونين ‌تر از رؤياي فرهاد
پريشان‌تر زِ خواب لاله در باد

دلي چون شعر او گلبوي و خون‌ريز
دلي آنگونه‌تر ، زانگونه تر نيز

دوباره ريخت در جانم صدايش
صداي طرح سرخ بالهايش

تو گويي عكس گل در عالم خواب
زِ دست ماهتاب افتاد در آب

نمي ‌دانم كجايم طرفه جايي‌ست
زمانِ آبي بي‌انتهايي‌ست

ازل برخاسته ، افشانده گيسو
ابد بنشسته ، حيران رخ او

ميان اين دو در اوجِ كجاجاي
به ايوان « ـ عجب ! » بر تخت « ـ اي واي ! »

نشسته پير پيري چنگ در دست
فكنده چنگ در زلف دلم مست

فرو مي‌ريزد از بال و پر چنگ
سرشك آيه ‌هاي صورتي ‌رنگ :

« سحرگه رهروي در سرزميني
همي‌ گفت اين معمّا با قريني

كه اي صوفي ! شراب آنگه شود صاف
كه در شيشه بماند اربعيني ... » ...

بيا ساقي ، صدايم را صدا كن
مرا با آه عالم آشنا كن

رهم ده در حريم بي‌گناهان
حريم خواب مرغان و گياهان

حريم خواب سبز سرخ پرها
حريم خواب سرخ سبز برها

نمي ‌دانم كجاي اين شب تار
كجاي بيشه دوري ، دگربار

گياهي خواب مي‌ بيند كه در باد
پلنگي از درختي ناگه افتاد

فتاد امّا به روي آهويي خرد
پس آنگه سيلي از خون بيشه را برد

دوباره خون زِ قلبم سر درآورد
بگيريدم كه آتش پر درآورد

جهان از رقّتم حرفي شنيده ‌ست
كس اين درويش رازي را نديده ‌ست

چنان بر نازكي پيچيده جانش
كه « رقّت » تاب دارد از گمانش

خلد گر در گلوي نور ، خاري
چكد خون از دل درويش ، آري ...
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
دستي فضاي سبز پريدن را
در پنجه‌اش فشرد
و جوهر پرش
در استوانه سقوط ،
فرو ريخت .
خون پرنده
آيينه شد
و آيينه
در بازتاب واژه پرواز
تا دره ‌هاي حنجره خونبار
جاري ‌ست
اينك پرنده ، اينك پر
و آيينه شكسته پرواز
وقتي كه ميله‌هاي قفس را
از بر مي‌ خواند .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
اسب سفيد وحشي
بر آخور ايستاده گران ‎سر
انديشناك سينه مفلوك دشتهاست
اندوهناك قلعه خورشيد سوخته ‌ست
با سر غرورش امّا دل با دريغ ريش

عطر قصيل تازه نمي گيردش به خويش
اسب سفيد وحشي ـ سيلاب دره ‎ها
بسيار صخره ‎وار كه غلطيده بر نشيب
رم داده پر شكوه گوزنان
بسيار صخره ‎وار ، كه بگسسته از فراز
تازانده پر غرور پلنگان

اسب سفيد وحشي ، با نعل نقره‎گون
بس قصّه‎ها نوشته به طومار جاده‎ها
بس دختران ربوده زِ درگاه غرفه‎ها

خورشيد بارها به گذرگاه گرم خويش
از اوج قلّه بر كفل او غروب كرد
مهتاب بارها به سراشيب جلگه‎ ها
بر گردن ستبرش پيچيد شال زرد
كهسار بارها به سحرگاه پر نسيم
بيدار شد زِ هلهله سم او زِ خواب
اسب سفيد وحشي اينك گسسته يال
بر آخور ايستاده غضبناك
سم مي‎ زند به خاك
گنجشكهاي گرسنه از پيش پاي او
پرواز مي‎كنند
ياد عنان گسيختگيهاش
در قلعه‎هاي سوخته ره باز مي ‌كنند
اسب سفيد سركش
بر راكب نشسته گشوده است يال خشم
جوياي عزم گمشده اوست
مي ‎پرسدش زِ ولوله صحنه ‎هاي گرم
مي‌ سوزدش به طعنه خورشيدهاي شرم
با راكب شكسته ‎دل امّا نمانده هيچ
نه تركش و نه خفتان ، شمشير مرده است
خنجر شكسته در تن ديوار
عزم سترگ مرد بيابان فسرده است :

« اسب سفيد وحشي ! مشكن مرا چنين !
بر من مگير خنجر خونين چشم خويش
آتش مزن به ريشه خشم سياه من
بگذار تا بخوابد در خواب سرخ خويش
گرگ غرور گرسنه من » ...

« اسب سفيد وحشي !
شمشير مرده است
خالي شده‌ست سنگر زينهاي آهنين
هر مرد كاو فشارد دست مرا زِ مهر
مار فريب دارد پنهان در آستين » ...

« اسب سفيد وحشي !
در بيشه‎زار چشمم جوياي چيستي ؟
آنجا غبار نيست ، گلي رسته در سراب
آنجا پلنگ نيست ، زني خفته در سرشك
آنجا حصار نيست ، غمي بسته راه خواب » ...

« اسب سفيد وحشي !
سر با بخور گند هوسها بياكنم
نيرو نمانده تا كه فرو ريزمت به كوه
سينه نمانده تا كه خروشي به پا كنم »

« اسب سفيد وحشي !
خوش باش با قصيلِ ‎تر خويش »

« اسب سفيد وحشي امّا گسسته يال
انديشناك قلعه مهتاب سوخته‌ست
گنجشكهاي گرسنه از گرد آخورش

پرواز كرده ‎اند
ياد عنان گسيختگيهاش
در قلعه‎هاي سوخته ره باز كرده‎اند .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
شب و تب و تعب و التهاب مي كشدم
هراس و وسوسه و اضطراب مي كشدم

دريغ و درد كه اي آفتاب عشق و اميد!
غم تو، تا بدمد آفتاب، مي كشدم

بسا شبا كه نخفتم به شوق صبح وصال
فراقت اي سحر ديرياب مي كشدم!

دمي خيال وصالت، هزار بارم سوخت
حساب اين ستم بي حساب مي كشدم

شب فراق دراز است و چشم من بي خواب
خيال وصل و تمناي خواب مي كشدم

درون محبس بي روزن شب تاريك
نهيب آرزوي ماهتاب مي كشدم

چه غم كه عشق جوانان شهر پيرم كرد
ملال سرزنش شيخ و شاب مي كشدم

غريب باديه عشق، تشنه ، خونين دل
غريق موج سرابم، سراب مي كشدم

سبوي آرزوي من پُر است از آب سراب
اگر نه تشنگي ام كشت، آب مي كشدم

گذشت عهد شبابم به تلخكامي ليك
هنوز حسرت عهد شباب مي كشدم
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
به ظرافت شعر
شهواني ترين بوسه ها را به شرمي چنان مبدل مي کند
که جاندار غار نشين از آن سود مي جويد
تا به صورت انسان در آيد .
و گونه هايت
با دو شيار مورب
که غرور تو را هدايت مي کنندو
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کرده ام
بي آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم .
و چشمانت راز آتش است .
عشقت پيروزي آدمي است
هنگامي که به جنگ تقدير مي شتابد .
و آغوشت
اندک جايي براي زيستن و
اندک جايي براي مردن
و گريز از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکي آسمان را متهم مي کند .
کوه با نخستين سنگ آغاز مي شود
و انسان با نخستين درد .
طوفان ها
در رقص عظيم تو
به شکوهمندي
ني لبکي مي نوازند
و ترانه ي رگ هايت
آفتاب هميشه را طالع مي کند .
بگذار چنان از خواب بر آيم
که کوچه هاي شهر
حضور مرا در يابند .
دستانت آشتي است
و دستاني که ياري مي دهند
تا دشمني
از ياد برده شود .
پيشانيت آينه ئي بلند است
تابناک و بلند
که خواهران هفتگانه در آن مي نگرند
تا به زيبايي خويش دست يابند.
تا در آينه پديدار آئي
عمري دراز در آن نگريستم
من برکه ها و دريا ها را گريستم.
حضورت بهشتي است
که گريز از جهنم را توجيه مي کند
دريائي که مرا در خود غرق مي کند
تا از همه ي گناهان و دروغ
شسته شوم.
و سپيده دم با دستهايت
بيدار مي شود ..............
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
صبح شده است
دستهايم را در خنکاي مرهم انگيز نگاهت
شست و شو ميدهم
تا باز با نگاهت-از خواب برخيزم
تا با نگاهت
ياد ديدگان روشنم را به يادم آوري
دست دردست انتظار
به ايوان خاطرات شاد جوانيم آمده ام
چشم در راهت و گوش بر نسيم رويايت
به انتظارم
تا باز
با حرم گرم قدمانت
نفس سردم را
گرمي ديدار بخشي
من منتظرم
من همان منتظرسالهاي زندگي
آه ای عزيز
من سالهاست بر روي اين ايوان به انتظارم
عزيز دل
من سالهاست
شامگاهان دلم را
درياي ستاره ها کرده ام و
با نواي خوش نگاهشان همراهم
من
همانم که اينقدر در نگاه ستاره ها گم شد
تا مگر يک چشمک نثارش گردد
واين روزها
باز
انتظار و انتظار
سالها چه بگذرند و چه بمانند
تو بدان
که هنوز
دست هاي بر روي طارمي لب ايوان
به انتظارت
آغوش ميله ها را رها نکرده اند.
و چشمهاي خيره درانتهاي راه
تا زمان سفيدي و خاموشيشان
بي وفايي را نيا موخته اند.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
وفا نكردي و كردم، خطا نديدي و ديدم
شكستي و نشكستم، بُريدي و نبريدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز كرده ندامت
كشيدم از تو كشيدم، شنيدم از تو شنيدم

كي ام، شكوفه اشكي كه در هواي تو هر شب
ز چشم ناله شكفتم، به روي شكوفه دويدم

مرا نصيب غم آمد، به شادي همه عالم
چرا كه از همه عالم، محبت تو گزيدم

چو شمع خنده نكردي، مگر به روز سياهم
چو بخت جلوه نكردي، مگر ز موي سپيدم

بجز وفا و عنايت، نماند در همه عالم
ندامتي كه نبردم، ملامتي كه نديدم

نبود از تو گريزي چنين كه بار غم دل
ز دست شكوه گرفتم، بدوش ناله كشيدم

جواني ام به سمند شتاب مي شد و از پي
چو گرد در قدم او، دويدم و نرسيدم

به روي بخت ز ديده، ز چهر عمر به گردون
گهي چو اشك نشستم، گهي چو رنگ پريدم

وفا نكردي و كردم، بسر نبردي و بردم
ثبات عهد مرا ديدي اي فروغ اميدم؟
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
بايد از باده عشرت دو سه ساغر زدني
كه جهان نيست مگر چشم به هم بر زدني

به تمنّاي كسي حلقه به هر در زده ‌ايم
هيچ ‌كس نيست ، چه حاصل در ديگر زدني

تا نبينيم سرانجام كه مي‌ميرد عشق
به كه پروانه ‌صفت ، شعله به جان در زدني

زندگي معركه اي بود سراسر زد و خورد
پشت پا خوردني از هركس و بر سر زدني

با چنين شيوه ، شب اي ماه ! گوارا بادت
راه خود رفتن و تابيدن و تسخر زدني

سر پرواز ندارم كه فضا مختنق است
به هواي سر كوي تو مگر پر زدني

تا بگيريم مگر از سحر خويش سراغ
ماه و تا صبح به هر ميكده ‌اي سر زدني
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
همچون ستاره شب چشم به راهم نشانده اند
مانند شب به روز سياهم نشانده اند

گرد خبر نمي رسد از كاروان راز
شد روزها كه بر سر راهم نشانده اند

در مرگ آرزو، نفس سرد مي زنم
چون ياد، در شكنجه آهم نشانده اند

غافل گشت قافله شادي از سرم
آن يوسف كه در دل چاهم نشانده اند

هر روز شيوني ست ز غمخانه ام بلند
در خون صد اميد تباهم نشانده اند

از پستي و بلندي طالع، چو گردباد
گاهم به اوج برده و گاهم نشانده اند

از بيم خوي نازك تو، دم نمي زنم
آيينه در برابر آهم نشانده اند

شرمم زند به بزم تو راه نظر هنوز
صد دزد در كمين نگاهم نشانده اند

در ماتم دو روزه هستي به باغ دهر
تنها بنفشه نيست، مرا هم نشانده اند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
پيكر تراش پيرم و با تيشه خيال
يك شب تو را ز مرمر شعر آفريده ام

تا در نگين چشم تو نقش هوس نهم
ناز هزار چشم سيه را خريده ام


بر قامتت كه وسوسه شستشو در اوست
پاشيده ام شراب كف آلود ماه را

تا از گزند چشم بدت ايمني دهم
دزديده ام ز چشم حسودان، نگاه را


تا پيچ و تاب قد تو را دلنشين كنم
دست از سر نياز به هر سو گشوده ام

از هر زني، تراش تني وام كرده ام
از هر قدي، كرشمه رقصي ربوده ام


اما تو چون بتي كه به بت ساز ننگرد
در پيش پاي خويش به خاكم فكنده اي

مست از مي غروري و دور از غم مني
گويي دل از كسي كه تو را ساخت، كنده اي


هشدار زانكه در پس اين پرده نياز
آن بت تراش بلهوس چشم بسته ام

يك شب كه خشم عشق تو ديوانه ام كند
بينند سايه ها كه ترا هم شكسته ام !
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
من رانده از ميخانه ام، از من بگريزيد
دردي كش ديوانه ام، از من بگريزيد

در دست قضا جان به لب و ديده به مينا
سرگشته چو پيمانه ام، از من بگريزيد

زنجير جادوي هوسهاي محالم
افسوني افسانه ام، از من بگريزيد

آن سيل جنونم كه به سر مي دود از كوه
بنيان كن كاشانه ام، از من بگريزيد

آن روز كه دل مرد و جنون مرد و عطش مرد
من از همه بيگانه ام، از من بگريزيد

بر ظاهر آباد من اميد مبنديد
من خانه ويرانه ام، از من بگريزيد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
اي صبح نو دميده! بناگوش كيستي؟
و اي چشمه حيات! لب نوش كيستي؟

از جلوه تو سينه چو گل چاك شد مرا
اي خرمن شكوفه! بر دوش كيستي؟

همچو هلال بهر تو آغوش ما تهي ست
اي كوكب اميد! در آغوش كيستي؟

مهـــر منيــر را نبـــود جامـــه سيـــاه
اي آفتاب حُسن! سيه پوش كيستي؟

امشب كمند زلف تو را تاب ديگري ست
اي فتنه! در كمين دل و هوش كيستي؟

ما لاله سان! زداغ تو نوشيم خون دل
تو همچو گل، حريف قدح نوش كيستي؟

اي عندليب گلشن شعر و ادب «رهي»
نالان به ياد غنچه خـامــوش كيستــي؟!
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
با آوازي يكدست ،
يكدست،
دنباله چوبين يار
در قفايش
خطي سنگين و مرتعش
بر خاك مي كشيد.


« ـ تاج خاري بر سرش بگذاريد!»
و آواز دراز دنباله بار
در هذيان دردش
يكدست
رشته اي آتشين
مي رشت.
«ـ شتاب كن ناصري، شتاب كن!»
از رحمي كه در جان خويش يافت
سبك شد
و چو نان قويي مغرور
در زلالي خويشتن نگريست
«تازيانه اش بزنيد!»
رشته چرمباف
فرود آمد.
و ريسمان بي انتها سرخ
در طول خويش
از گرهي بزرگ
برگذشت
« ـ شتاب كن ناصري، شتاب كن!»
ار صف غوغاي تماشاييان
الغازر
گام زنان راه خود گرفت
دستها
در پس پُشت
به هم درافكنده
و جانش را از آزار گران ديني گزنده
آزاد يافت:
« مگر خود نمي دانست، ورنه مي توانست!»
آسمان كوتاه
به سنگيني
بر آواز روي در خاموشي رحم
فرو افتاد
سوگواران، به خاك پشته برشدند
و خورشيد گرم و ماه
به هم
برآمد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
به مغرب، سينه مالان قرص خورشيد
نهان مي گشت پشت كوهساران

فرو مي ريخت گردي زعفران رنگ
به روي نيزه ها و نيزه داران

ز هر سو بر سواري غلط مي خورد
تن سنگين اسبي تير خورده

به زير باره مي ناليد از درد
سوار زخمدار نيم مرده

ز سم اسب مي چرخيد بر خاك
به سان گوي خون آلود، سرها

ز برق تيغ مي افتاد در دشت
پياپي دستها، دور از سپرها

ميان گردهاي تيره چون ميغ
زبانهاي سنانها برق مي زد

لب شمشيرهاي زندگي سوز
سران را بوسه ها بر فرق مي زد

نهان مي گشت روي روشن روز
به زير دامن شب در سياهي

در آن تاريك شب، مي گشت پنهان
فروغ خرگه خوارزمشاهي

دل خوارزمشه يك لحمه لرزيد
كه ديد آفتاب بخت، خفته

ز دست تركتازيهاي ايام
به آبسكون شهي بر تخت،‌خفته

اگر يك لحظه امشب دير جنبد
سپيده دم جهان در خون نشيند

به آتشهاي ترك و خون تازيك
ز رود سند تا جيحون نشيند

به خوناب شفق در دامن شام
به خون آلوده،‌ايران كهن ديد

در آن درياي خون، در قرص خورشيد
غروب آفتاب خويشتن ديد

به پشت پرده شب ديد پنهان
زني چون آفتاب عالم افروز

اسير دست غولان گشته فردا
چو مهر آيد برون از پرده روز

به چشمش ماه آهويي گذر كرد
اسير و خسته و افتان و خيزان

پريشان حال، آهو بچه اي چند
سوي مادر دوان وز وي گريزان

چه انديشيد آن دم كس ندانست
كه مژگانش به خون ديده تر شد

چون آتش در **** دشمن افتاد
ز آتش هم كمي سوزنده تر شد

زبان نيزه اش در ياد خوارزم
زبان آتشي در دشمن انداخت

خم تيغش به ياد ابروي دوست
به هر جنبش سري بر دامن انداخت

چون لختي در **** دشمنان ريخت
از آن شمشير سوزان، آتش تيز

خروش از لشكر انبوه برخاست
كه از اين آتش سوزنده پرهيز

در آن باران تير و برق پولاد
ميان شام رستاخيز مي گشت

در آن درياي خون در دشت تاريك
به دنبال سر چنگيز مي گشت

بدان شمشير تيز عافيت سوز
در آن انبوه، كار مرگ مي كرد


ولي چندانكه برگ از شاخه مي ريخت
دو چندان مي شكفت و برگ مي كرد

سرانجام آن دو بازوي هنرمند
ز كشتن خسته شد، وز كار واماند

چو آگه شد كه دشمن خيمه اش جست
پشيمان شد كه لختي ناروا ماند

عنان باد پاي خسته پيچيد
چو برق و باد، زي خرگاه آمد

دويد از خيمه، خورشيدي به صحرا
كه گفتندش سواران: شاه آمد

2
ميان موج مي رقصيد در آب
به رقص مرگ، اخترهاي انبوه

به رود سند مي غلطيد بر هم
ز امواج گران كوه از پي كوه

خروشان، ژرف، بي پهنا، كف آلود
دل شب مي دريد و پيش مي رفت

از اين سد روان در ديده شاه
ز هر موجي هزاران نيش مي رفت

نهاده دست بر گيسوي آن سرو
بر اين درياي غم،‌نظاره مي كرد


بدو مي گفت: اگر زنجير بودي
ترا شمشيرم امشب پاره مي كرد

گرت سنگين دلي، اي نرم دل آب!
رسيد آنجا كه بر من راه بندي

بترس آخر ز نفرينهاي ايام
كه ره بر اين زن چون ماه بندي!


ز رخسارش فرو مي ريخت اشكي
بناي زندگي بر آب ديده مي ديد

در آن سيمابگون امواج لرزان
خيال تازه اي در خواب مي ديد

اگر امشب زنان و كودكان را
ز بيم نام بد در آب ريزم

چو فردا جنگ بر كامم نگرديد
توانم كز ره دريا گريزم

به ياري خواهم از آن سوي دريا
سواراني زره پوش و كمانگير

دمار از جان اين غولان كشم سخت
بسوزم خانمانهايشان به شمشير

شبي آمد كه مي بايد فدا كرد
به راه مملكت،‌فرزند و زن را


به پيش دشمنان استاد و جنگيد
رهاند از بند اهريمن، وطن را

درين انديشه ها مي سوخت چون شمع
كه گردآلود پيدا شد سواري

به پيش پادشه افتاد برخاك
شهنشه گفت: آمد؟ گفت: آري

پس آنگه كودكان را يك به يك خواست
نگاهي خشم‌آگين در هوا كرد

بگير اي موج سنگين كف آلود!
ز هم واكن دهان خشم، واكن

بخور اي اژدهاي زندگي خوار!
دوا كن درد بي درمان دوا كن

زنان چون كودكان در آب ديدند
چو موي خويشتن در تاب رفتند

وز آن درد گران، بي گفته شاه
چو ماهي در دهان آب رفتند

شهنشه لمحه اي بر آبها ديد
شكنج گيسوان تاب داده

چه كرد از آن سپس، تاريخ داند
به دنبال گل بر آب داده!

شبي را تا شبي با لشكري خرد
ز تنها سر، ز سرها خود افكند!

چو لشكر گرد بر گردش گرفتند
چو كشتي بادپا در رود افكند!

چو بگذشت از پس آن جنگ دشوار
از آن درياي بي پاياب، آسان

به فرزندان و ياران گفت چنگيز:
كه گر فرزند بايد، بايد اين سان

بلي، آنان كه از پيش بودند
چنين بستند راه ترك و تازي

از‌آن، اين داستان گفتم كه امروز
بداني قدر و بر هيبتش نبازي

به پاس هر وجب خاكي از اين ملك
چه بسيار است آن سرها كه رفته!

ز مستي بر سر هر قطعه زين خاك
خدا داند چه افسرها كه رفته
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
گفتي كه «نخواهيم تو را گر بت چيني!»
ظنم نه چنان بود كه با ما تو چنيني

بر آتش تيزم بنشاني، بنشينم
بر ديده خويشت بنشانم ننشيني

اي بس كه بجويي و مرا باز نيابي
اي بس كه بپويي و مرا باز نبيني

با ما به زباني و به دل با دگراني
هم دوست‏تر از من نبود هر كه گزيني

من بر سر صلحم تو چرا بر سر جنگي؟
من بر مهرم تو چرا بر سر كيني؟

گويي: «دگري گير!» مها! شرط نباشد
تو يار نخستين من و باز پسيني
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
بر سه شنبه برف می بارد
برف پاکن ها
دست تکان می دهند.
بر سه شنبه برف می بارد.
دست تکان می دهیم:
- " خداحافظ... "

برف پاکن ها
از روی تو
برف سه شنبه را
می روبند

من دست تکان می دهم
نقش تو را پاک می کنم
- " خداحافظ... "

بر جاده خالی برف می بارد
و برف پاک کنی
دیوانه وار
به این سو و آن سوی جدار گلو
می کوبد.

در گلویم بر نام تو برف می بارد...
 
بالا