• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

هر روز يك شعر تازه

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
با من بگو تا كيستي, مهري بگو, ماهي بگو؟
خوابي؟ خيالي؟ چيستي؟ اشكي؟ بگو, آهي؟ بگو

راندم چو از مهرت سخن گفتي بسوز و دم مزن
ديگر بگو از جان من, جانا چه مي‌خواهي بگو؟

گيرم نمي‌گيري دگر, زآشفته عشقت خبر
بر حال من گاهي نگر, با من سخن گاهي بگو

اي گل پي هر خس مرو, در خلوت هر كس مرو
گويي كه دانم, پس مرو گر آگه از راهي بگو

غمخوار دل اي مي نيي, از دردو من آگه نيي
ولله نيي, بالله نيي, از دردم آگاهي بگو

بر خلوت دل سرزده يك ره درآ ساغر زده
آخر نگويي سرزده, از من چه كوتاهي بگو؟

من عاشق تنهايي‌ام سرگشته شيدايي‌ام
ديوانه‌اي رسوايي‌ام, تو هرچه مي‌خواهي بگو
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
بازآ كه چون برگ خزانم رخ زردي‌‌ست
با ياد تو دم ساز دل من دم سردي‌ست

گر رو به تو آورده‌ام از روي نيازي‌‌ست
ور دردسري مي‌دهمت از سر دردي‌ست

از راهروان سفر عشق درين دشت
گلگونه سرشكىست اگر راهنوردى ست

در عرصه انديشه من با كه توان گفت
سرگشته چه فريادي و خونين چه نبردى ست

غمخوار به جز درد و وفادار به جز درد
جز درد كه دانست كه اين مرد چه مردي است

از درد سخن گفتن و از درد شنيدن
با مردم بىدرد نداني كه چه دردي است؟

چون جام شفق موج زند خون به دل من
با اين همه دور از تو مرا چهره زردي است
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
تا كي به تمناي وصال تو يگانه
اشكم شود از هر مژه چون سيل روانه

خواهدبسرآيد شب هجــران تــو يـا نــه
اي تيـر غمـــت را دل عشــاق نشانــه
جمعي به تو مشغول تو غايب زميانه


رفتم به در صومعـه عابد و زاهــد
ديدم همه را پيش رُخت,راكع و ساجد

در ميكده,رهبانم ودرصومعه عابد
گه معتكف ديرم وگه ساكــن مسجـــد
يعني كه تو را مى طلبم خانه به خانه




هردركه زنم,صاحب آن خانه تويي,تو
هرجا كه روم, پرتو كاشانه,تويي, تو

در ميكده و ديـركه جانانــه تــوي,تــو
مقصودمن از كعبه و بتخانه تويي, تو
مقصود تويي, كعبه و بتخانه بهانه

بلبل به چمن زان گل رخسار نشان ديد
پروانه در آتش شد و اسرار عيان ديد

عارف,صفت روي تو در پير و جوان ديــد
يعني همه جا عكس رخ يار توان ديد
ديوانه منم, من, كه روم خانه به خانه



عاقل به قوانيـن خـــرد, راه تو پــويــد
ديوانه,برون از همه آيين تو جويد

تا غنچه بشكفته اين بـاغ كــه بــويــد
هركـس بـــه زباني صفــت حمــــد توگويد
بلبل به غزلخواني و قُمري به ترانه


بيچاره«بهايي»كه دلش زار زغم توست
هرچندكه عاصي است,زخيل و خدم توست

اميــد وي از عاطفت دم به دم تــوست
تقصيـر «خيـالي» بــه اميــد كــرم تـــوست
يعني كه گنه را به از اين نيست بهانه
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
چون تيـغ به دست آری، مردم نتوان کُشت
نزديـک خداوند بدی نيـست فرا مُشت

ايـن تيـغ نه از بهر ستمکاران کردند
انگور نه از بهر نبيـذ است به چرخشت

عيـسی به رهی ديـد يـکی کشته فتاده
حيـران شد و بگرفت به دندان سرانگشت

گفتا که که را کشتی تا کشته شدی زار
تا باز کجا کشته شود آن که ترا کشت

انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
شاد زی با سيـاه چشمان، شاد
که جهان نيـست جز فسانه و باد
ز آمده شادمان ببايـد بود
وز گذشته نکرد بايـد يـاد

من و آن جعد موی غاليـه بوی
من و آن ماهروی حور نژاد

نيـکبخت آن کسی که داد و بخورد
شوربخت آن که او نه خورد و نه داد

باد و ابر است ايـن جهان فسوس
باده پيـش آر، هر چه بادا باد!
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
زمانه پندی آزادوار داد مرا
زمانه، چون نگری، سر به سر همه پند است

به روز نيـک کسان گفت تا تو غم نخوری
بسا کسا که به روز تو آرزومند است

زمانه گفت مرا: خشم خويـش دار نگاه
که را زبان نه به بند است، پای در بند است
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
ای آنکه غمگنی وسزاواری
وندر نهان سرشک همی باری

از بهر آن کجا برم نامش
ترسم زبخت انده و دشواری

رفت آنکه رفت، و آمد آنک آمد
بود آنچه بود، خيـره چه غم داری؟!

هموار کرد خواهی گيـتی را؟
گيـتی است« کی پذيـرد همواری؟

مستی مکن که نشنود اومستی
زاری مکن که نشنود او زاری

شو تا قيـامت آيـد زاری کن
کی رفته را به زاری باز آری؟

آزار بيـش بيـنی زيـن گردون
گر تو به هر بهانه بيـازاری

گويـی گماشته ست بلايـی او
بر هر که تو دل بر او بگماری

ابری پديـد نی و، کسوفی نی
بگرفت ماه و گشت جهان تاری

فرمان کنی و يـا نکنی، ترسم
بر خويـشتن ظفرندهی باری

تا بشکنی **** غمان بر دل
آن به که می بيـاری و بگساری

اندر بلای سخت پديـد آرند
فضل و بزرگ مردی و سالاری
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
الا يا خيمگي خيمه فروهل
كه پيشاهنگ بيرون شد زمنزل

تبيره زن بزد طبل نخستين
شتربانان همي بندند محمل

نماز شام نزديك است و امشب
مه و خورشيد را بينم مقابل

وليكن ماه دارد قصد بالا
فرو شد آفتاب از كوه بابل

چنان دو كفه سيمين ترازو
كه اين كفه شود زان كفه مايل

ندانستم من اي سيمين صنوبر
كه گردد روز چونين زود زايل

من و تو غافليم و ماه و خورشيد
برين گردون گردان نيست غافل

نگارين منا برگرد و مگري
كه كار عاشقان را نيست حاصل

زمانه حامل هجرست و لابد
نهد يك روز بار خويش حامل

نگار من چو حال من چنان ديد
بباريد از مژه باران وابل

تو گويي پلپل سوده به كف داشت
پراكند از كف اندر ديده پلپل

بيامد اوفتان و خيزان برمن
چنان مرغي كه باشد نيم بسمل

دو ساعد را حمايل كرد بر من
فرو آويخت از من چون حمايل

مرا گفت اي ستمكاره به جانم
به كام حاسدم كردي و عاذل

چه دانم من كه بازآيي تو يا نه
بدانگاهي كه باز آيد قوافل

ترا كامل همي ديدم به هر كار
وليكن نيستي در عشق كامل

حكيمان زمانه راست گفتند
كه جاهل گردد اندر عشق كامل

نگار خويش را گفتم نگارا
نيم من در فنون عشق جاهل

وليكن اوستادان مجرب
چنين گفتند در كتب اوايل

كه عاشق قدر وصل آنگاه داند
كه عاجز گردد از هجران عاجل

بدين زودي ندانستم كه ما را
سفر باشد به عاجل يا كه آجل

وليكن اتفاق آسماني
كند تدبيرهاي مرد باطل

غريب از ماه والاتر نباشد
كه روز و شب همي برد منازل

چو برگشت از من آن معشوق ممشوق
نهادم صابري را سنگ بر دل

نگه كردم به گرد كاروانگاه
به جاي خيمه و جاي رواحل

نه وحشي ديدم آنجا و نه انسي
نه راكب ديدم آنجا و نه راحل
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
باد نوروزي همي در بوستان بتگر شود
تا زصنعش هر درختي لعبتي ديگر شود

باغ همچون كلبه بزاز پرديبا شود
راغ همچون طبله عطار پرعنبر شود

روي بند هر زميني حله چيني شود
گوشوار هر درختي رشته گوهر شود

چون حجابي لعبتان خورشيد را بيني به ناز
گه برون آيد زميغ و گه به ميغ اندر شود

افسر سيمين فرو گيرد زسر كوه بلند
بازمينا چشم و زيبا روي و مشكين سر شود
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
دوستان‌ شرح‌ پريشاني‌ من‌ گوش‌ كنيد
داستان‌ غم‌ پنهاني‌ من‌ گوش‌ كنيد

قصه‌ بي‌ سرو ساماني‌ من‌ گوش‌ كنيد
گفتگوي‌ من‌ و حيراني‌ من‌ گوش‌ كنيد

شرح‌ اين‌ قصه‌ جانسوز نهفتن‌ تاكي‌
سوختم‌، سوختم‌ اين‌ راز نگفتن‌ تاكي

روزگاري‌ من‌ و دل‌ ساكن‌ كوئي‌ بوديم‌
ساكن‌ كوي‌ بت‌ عربده‌جوئي‌ بوديم‌

دين‌ و دل‌ باخته‌ ديوانه‌ روئي‌ بوديم‌
بسته‌ سلسله‌ سلسله‌ موئي‌ بوديم‌

كس‌ در آن‌ سلسله‌ غير از من‌ و دل‌ بند نبود
يك‌ گرفتار از اين‌ جمله‌ كه‌ هستند نبود

نرگس‌ غمزه‌زنش‌ اين‌ همه‌ بيمار نداشت‌
سنبل‌ پرشكنش‌ هيچ‌ گرفتار نداشت‌

اين‌ همه‌ مشتري‌ و گرمي‌ بازار نداشت‌
يوسفي‌ بود ولي‌ هيچ‌ خريدار نداشت‌

اول‌ آن‌ كس‌ كه‌ خريدار شدش‌ من‌ بودم‌
باعث‌ گرمي‌ بازار شدش‌ من‌ بودم‌

... گرچه‌ از خاطر وحشي‌ هوس‌ روي‌ تو رفت‌
وز دلش‌ آرزوي‌ قامت‌ دلجوي‌ تو رفت‌

شد دل‌ آزرده‌ و آزرده‌ دل‌ از كوي‌ تو رفت‌
با دل‌ پرگله‌ از ناخوشي‌ روي‌ تو رفت‌

حاش‌ ا... كه‌ وفاي‌ تو فراموش‌ كند
سخن‌ مصلحت‌ آميز كسان‌ گوش‌ كند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
دوباره مي سازمت وطن!
اگر چه با خشت جان خويش

ستون به سقف تو مي زنم،
اگر چه با استخوان خويش

دوباره مي بويم از تو گُل،
به ميل نسل جوان تو

دوباره مي شويم از تو خون،
به سيل اشك روان خويش

دوباره ، يك روز آشنا،
سياهي از خانه ميرود

به شعر خود رنگ مي زنم،
ز آبي آسمان خويش

اگر چه صد ساله مرده ام،
به گور خود خواهم ايستاد

كه بردَرَم قلب اهرمن،
ز نعره ي آنچنان خويش

كسي كه « عظم رميم» را
دوباره انشا كند به لطف

چو كوه مي بخشدم شكوه ،
به عرصه ي امتحان خويش

اگر چه پيرم ولي هنوز،
مجال تعليم اگر بُوَد،

جواني آغاز مي كنم
كنار نوباوگان خويش

حديث حب الوطن ز شوق
بدان روش ساز مي كنم

كه جان شود هر كلام دل،
چو برگشايم دهان خويش

هنوز در سينه آتشي،
بجاست كز تاب شعله اش

گمان ندارم به كاهشي،
ز گرمي دمان خويش

دوباره مي بخشي ام توان،
اگر چه شعرم به خون نشست

دوباره مي سازمت به جان،
اگر چه بيش از توان خويش
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
آن زمان كه بنهادم سر به پاي آزادي
دست خود ز جان شستم از براي آزادي

تا مگر به دست آرم دامن وصالش را
مي دوم به پاي سر در قفاي آزادي

با عوامل تكفير صنف ارتجاعي باز
حمله ميكند دايم بر بناي آزادي

در محيط طوفاي زاي ، ماهرانه در جنگ است
ناخداي استبداد با خداي آزادي

شيخ از آن كند اصرار بر خرابي احرار
چون بقاي خود بيند در فناي آزادي

دامن محبت را گر كني ز خون رنگين
مي توان تو را گفتن پيشواي آزادي

فرخي ز جان و دل مي كند در اين محفل
دل نثار استقلال ، جان فداي آزادي
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
آه از اين عشق ؛ که بي روي مهت پرپر شد

حيف از آن آتش سوزنده که خاکستر شد

رفتنت از دل من برد همه صبر و قرار

ديدن آن رخ چون ماه ؛ به خواب اندر شد

زان لب لعل که همچون قدحي پر مي بود

جرعه اي بر لب خشکم نرسيد و به سراب آخر شد

واي بر من کـه هنــوزم نفســــــي مـي آيـــد
بي تو ؛ اين عمر گران ؛ بار غمي بر سر شد .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
برگهايم را مي پراكنم

وانچه را كه دلپزير است

برمي گزينم

تا

حافطه ام را

با بهشتهاي حضور مقدست بشويم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
شبي كه ماه خواهد گريخت

...وحضور سرد يك انتقام
و شايد سايه ي يك تقدير
بر پيشاني چروك خورده ي مهتاب
و رها شدن از پهنه ي خاموش و عبوس جهان
آري همه ي زمينيان به نور دل خوشند
اما با سر پنجه هاي خونين و منفور
و مغز هاي بي ريشه
همچون جغدي شوم
بر نو باوران فتح خورشيد
چنگ خمشي مي كشند
و همچون ظلمت
[حتي] بر دل تاريك يك شهر سوخته
و مادران به عزا نشسته
فرود مي آيند
و فرزنداني كه در آستانه ي ادراك
محبوس بودن در پندارپوسيده ي خشك مذ هبان
[در پناه سايه هاي خيالي ] براي هميشه در گورهاي عدالت!! آرام ميگيرند
آري ! مهتاب يك شب با شتابي جنون آسا
از آسمان نا مردمي ها خواهد گريخت
و كودكان زاده شده در ظلمت
ديگر افسانه ي ماه و حوضچه ي كوچكشان را نخواهند شنيد
و ديگر رويايشان آغشته ي تكرار معصومانه ي ترانه هاي كودكي نخواهد بود
و همچنان گورستان ها از فوران
انديشه هاي معلق در ذهن
و فرياد هاي خشكيده در گلو پر مي شوند
و مهتاب با كاروان انديشه هاي به خاك آرميده
همراه خواهد بود
[بدون ترس از به زنجير كشيده شدن]
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
در حدود هميشه سوت كشيد
به ابرها فكر مي كنم
كه سنگين شده اند
بي گناه معصومانه تر از باد
در هياهوي هميشه
لمس تن شب
عادت ستاره بود
تنهايي نگاهش مي وزيد
وقتي برگشته بودم؛
وقتي برگشته بودم دير نبود
مي گفتند : " دوست داشته باش"
كودك بود كودكي هم
باغ گيلاس پر شكوفه هاي آلبالو
رود / پر بي تابي
گاهي / پر مه تاب / پر ماهي بود

*
دوباره از دور سوت كشيد
ابرها سنگين تر
كودكان رويا گريان
سگان ولگرد پرسه زن
بدنبال هيچ
و تو
در كوچه هاي بن بست
در راهي تا ستاره.

*
هيچكس / ديگر هيچكس دوست نداشت
و ريا / تن پوش رنگين زمان
حيف !
محبت تنها برق زبان بود

*
در هجوم غمبار آسمان
گيج و سر درگم
در امتداد سوت هاي قطار
ستاره
بر فرق فكر
باران.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
چشم انداز پنجره ام

آسمان و پرنده نبود

كه با شعري

به گل پيوندت زنم

چشم اندازم عصياني بود

در دهليزي هزارتوي

نخستين كه به نامت رقم زند

آبگينه ام را به رجم مي نهم

پروا مكن !

به عصيان كه مي رسم

آرام مي شوم .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
در انسجام لحظه پرنده پر گشود
تمدن
عاصي از دست خويش آزرده
و زمان
لباسي آلوده بر تن
سرش گيج مي رود...
از سر آستين تازه روز
كه سرشاخه هاي رويش مي بينم
دلم بي تابي مي كند
دلواپس آن پرنده ام
كه ناخوانده / مهمان خانه مان ست

نگاه از نفس افتاده
به تماشا نشسته
شكوفه اي كه قرارست در من بشكفد
و بي آنكه بخواهم
به افسانه بهمن
به آن ماديان سپيد آبستن مي انديشم
و به همين روزهاي رازگونه سال.
و در سكوتي كه شرمگين نيست
در رگ هاي روشن افكار
براي نوزاد فصل
براي همه ي اهل خودم
بي پرده پس هر سكوت
نور مي بافم

*
آشفته ام مي كند خواب كودكاني كه در آن
كبوتر را سر بريده اند
شايد در حوصله امروز نمي گنجد...
- گوشي را بر مي دارم-
خبرم اورد:
" در دامنه هاي يك صعود
در راهم".
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
۱
چه خواهي سوزاند
اگر اتشت
ابستن سيمرغ باشد

۲
چه
اگر با اتشت برخيزي
تا با دود بالا روي

۳
چه
اگر از سكوتت ديواري بنا كني
واراده كني
از ديوارها بگذري

۴
بادبانها چه كنند
تا با بادها ندوند

۵
باكدامين رنگ
مجهول را رنگ خواهي زد
اگر بر چهره ات فرود امد

۶
چه اگر مرگت را گريستن بياموزي

۷
به دهانت جه خواهي گفت
هنگام كه با صداي بلند
باتو گفتگو كند

۸
ايا كشتگان اينده را
ملت بناميم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
شنبه
به ساحل مي روم
گوش ماهيها
دندانهاي افتاده ي دريا را جمع مي كنم
مي چينم روي روزنامه ي امروز

يك شنبه
دفترچه ي تلفن را مي چلانم
مي چكد يك شماره روي چشمهاي خشكيده ام


دو شنبه
با تو قرار دارم
برف مي بارد روي چراغ هاي سبز
حرفهاي تو
مي بارد به آتش داوري ام

سه شنبه
دچار حواس پرتيم
در خيابانهاي پراكنده شهر
براي كار پراكنده ام

چهار شنبه
نگاه مي اندازم به مدرك تحصيلي ام
حساب مي كنم
تحمل درخت ، ماشين ، موشهاي خاكستري

پنج شنبه
مرور مي كنم
نامه هاي نرسيده ام را
كه نوشتم براي رويا

جمعه
احتياج به جمعه ي بيست و چهار هزار ساله دارم.
 
بالا