• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

هر روز يك شعر تازه

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
بي تو غباري از غم بر مكتب خيالم
سرود انباشته شدن مي خواند
و من باز با لالائي نفرت انگيز غربت
به خواب مي روم
اين را مي دانستم كه اگر از تو جدا شوم
با دست خويش دنياي كوچكم را
به سر منزل شكست روانه مي كنم
اما...
هيچ گاه
از عرصه تصورم نگذشت
عرابه اين خيال
كه تو بال و پر واژه هايم را با خود خواهي برد
و پرنده خواهد مرد...
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
کبوتر بخت برگشته حرفي نداشت
خسته از آوازي نخوانده
که گلويش را ميخاراند
بر شاخه نشست
با چشمهاي خسته به باغ نگاه کرد
و غنچه هاي سوخته را
در اندوه چشمان باغ
گريست
ترانه اش را
در گوشه اي چال کرد
و بال سفيدش را چيد
چشمانش که روزي
مثل صبح بهار زلال بود
اميدي نداشت
منقارش
- لرزان و خميده ـ
شاخه ي کوتاه زيتون را
روي چينه گذاشت.
* * *

او خسته بود
خسته از آوازي که ديگر
کسي به شنيدنش نمي آمد
و پروازي که
در آسمان هاشور خورده مجالي نداشت

* * *

کبوتر بخت برگشته
آوازي نخواند
پروازي نکرد
خسته از هياهوي کوچه
منقار خالي کودکش را
با تکه ي ترکيده ي کرمي
پر کرد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
در آغاز هيچ نبود
کلمه بود و آن کلمه "خدا " بود.
خداوند کلمات را آفريد
7 کلمه مقدس
تا پايه دنيا را بر آنها استوار سازد...
خداوند کلاغ را از همه بيشتر دوست ميداشت
پس کلاغ را فرا خواند و براي اولين بار کلمات خود را در گوش وي زمزمه کرد:
درد
تنهايي
سکوت
غربت
جدايي
دروغ
مرگ
و کلاغ خنديد و گفت :
قار قار يعني "به تخمم"
پرگشود و رفت و براي هميشه تنها ماند...
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
او در آسمانها قدم مي زند
بر ابر ها!
و گاهي در آبي آسمان گم مي شود
او كاهي آبيست ...

آه
او...
او با اينكه خود در آسمان است
ولي به آسمان خيره مي شود
البته هيچ گاه با تماشا كردن آنها به خواب نمي رود

او مي كويد كه در آنجا ستاره اي دارد
و او كاهي از دوست داشتن مي گويد!

او بر تخته سنگي تكيه مي زند
پاهايش را در آب فرو مي كند
و به انتظار مي نشيند

و تا بيرون آمدن خورشيد
ستاره اش را تماشا مي كند

و سپس طلوع خورشيد را با چشمانش احساس مي كند
چون او قلبش را به آفتاب بخشيده است

و او خورشيد را تا افق بدرقه مي كند

و يك روز،
او به ستاره اش لبخند زد

و من تو را ديدم!

و من،
در انتظار لبخندت ...

پا هاي خيس و منجمدم
تكيه بر تخته سنگي
آنقدر ستاره ها را تماشا كردم تا به خواب رفتم!

و باز،
تو را ديدم

در انتظار لبخندت ...

چشمان خيس و مضطربم
تكيه بر تخته سنگي
آنقدر تماشايت كردم تا به خواب رفتي

و او،
لبخندي بر لبانش
تكيه بر نسيم ...

و در آنجا،
ستاره اي چشمك زنان
ستاره اي كه قلبش را بخشيده است.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
نور را بر گونه هاي رنگي اش دستي نيست
تا آذرخش نگاهش
ابروان کماني اش را ندراند

بر قامت او جامه ي رنگيني ست
که قلب مهربان او را مخفي ميکند
تا با دو دست خويش بپوشاند
آتش درون را
در زنگاري که از آن او نيست

بر پيکرش خراش تسمه است و توهين
با سايه ي سياهي
که نور را از آن گذاري نيست

در سرزمين شلاق و اشک و فراق
اندام زيبايش
زندان روح بزرگ او شد
تا زير رگبار حسد و حماقت
پاسخگوي جرمي باشد
که گناه او نيست.

آه اي کبوتر روشن!
در سرزمين گناه و سنگ و سياه
دستانت به خون آغشته است
اگر
انديشه ي جامه هاي به خون آغشته
خواب آرامت را نتاراند.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
تمام دنياي مرا معنا خواهد كرد
ردپاي ملتمسانه ي لبخندهاي درهم ريخته
و دستهايي كه خالي تر از هميشه اند،
پاهايي كه گوشه ي اتاق دراز كشيده اند
و آغوش هايي كه ديگر باز نمي شوند
در شبي كه عيد مي خوانندش...

مرا در خويش فرو مي بلعد
ابهت لحظه اي كه متعلق به زمان نيست
نه سال گذشته و نه سال پيش رو

زندگي در من آرام مي گيرد
و لحظه هاي بي تو بودن وسيع مي شوند
كسي مدام سكوت مرا معنا مي كند
براي كساني كه هيچ وقت نبوده اند
و دوباره
لبخندهاي درهم ريخته
دشت هايي خالي تر از هميشه
پاهايي دراز كشيده
و آغوشي بسته
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
كسي در روشنايي مرا نمي شنود
چز حروفي كه نامم را مي نويسند
گوشه جنگلي كه ساكن يگانه اش منم.

به سايه هايم
نماهايي گوناگون مي بخشم.
به خوابهايم
بيابانهايي جاودانه
تا بتوانم سنگهارا به همديگربكوبم
اين است اتشهاي گسترده ام
انديشه هاي بيداري ام رااتش مي زنم
تا به خواب روم
وخزش خاطره ها را متوقف كنم.

سرنوشتم ر درونم مي نشيند
بااو كلمه هاي گنگي كه برزبانم جاري است
داد وستد مي كنم
سپس اگر خواستم به چيز ديگري بيانديشم
طوماري از حروف مهيا مي كنم
كه واژه نه انهارا پس پشت خويش مي كشد
تا چيزي نگويم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
مي گريزي از خودت . دلواپسـي

آخرين مردي ز ايـــل بي کسـي

نا جوانــــمردانه تنــها مانـــده اي

پشت يک ديوار حاشـا مانـده اي

مثل بومي . خسته از اين رنگها

يا شکســته دل از اين نيرنــــگها

بوي تنديس صداقت مي دهـــي

يک بغل بوي نجـــابت مي دهي

يک حضوري . يک حضــور ديدني

رد شـــدي از خود عبــور ديدنـي

يک خيــالي . يک خيال رهگـــذر

با خودت دل را به رويا هــا ببـــــر

مــي روي تا انــــزواي ســاده ات

سخت بود اين انتـهاي ساده ات
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
آمده بود تا با دستهايش عرياني يك خيابان محكوم به بن بست را بردارد

زمستان را به او تعارف كرديم

زمستان را برداشت

تنها نمي توانست ببارد

تو پير شده اي

و خاطراتت هنوز برادر من است

آسمانم تكه ابري است

كه از پله هاي هوايي تحليل مي روم تا به آن برسم

دستت را در دستهاي همين خيابان بگذار

و چشمهايت را ببند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
شب سردي است و تن خشكيده

واژه ها پوسيده

نه ستاره نه نسيم ، نه نگاهي نه نويد

نه نواي دلكش دلسوزسي در صبح سپيد



بسته پاي مرغ خوشخوان را قفس

لاله شايد در پس اين ناگزير

مي دهد جان

مي رود او گهگاهي از نفس

آن سوي ابر سياه گويا هست

نور اميدي كه پنهان گشته باز

اين طرف اما سوز است و گداز

درد است و نياز

در دل اما نيست جز آهنگ و ساز

شوق پروازي دگر از آغاز

مي دهد سر بلبل ناز

با صدايي خسته آواز

كاي كه اميدي دل رنجيده ام

كي به سوي خانه مي آيي باز
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
مدتي است که مي توانم کمي بهتر فکر کنم
کار کنم
و تصميم بگيرم
مدتي است که ضربان قلبم ريتم ساده و منظمي به خود گرفته
مدتي است که ديگر شانه هايم درد نمي کنند
پاهايم زود خسته نمي شوند
و فشار خونم نمي افتد

مدتي است که به تو نمي انديشم.
 

ashena55

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
28 سپتامبر 2005
نوشته‌ها
688
لایک‌ها
2
آشنایی داده ای

در دیرگاههای نگاهی که به بیراهه رفته است .....
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
تکرار مي کنيم ترانه هاي غربت و دل تنگي را،

چنان که مادران دل تسليم سرنوشت

لالايي هاي آميخته به غم تنهايي خود را

در سرگيجه ي گهواره هاي خستگي مي تنند.

در اين جهان رفت و آمدهاي آشوب،

کودکي است بيدار که آوارگي را

چون خوابي پر هول و تکان از کابوس هر شب

چشم بسته مي پايد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
من همانم

من همان مستم

که فرياد زدم:

<<من دراين

کوچه عمر

مست مستم>>

من همانم

من همان مستم

کزين فرياد

هشيار شدم

بانگ رسوايي ما را

چه زني؟

كه بساط مي و پيمانه

ز اوست.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
زبان روشن شمع بودم

و بال شفاف پروانه

نگاه آبي دريا

در خيالم

جاري

و قوي سرکشيده ي توانم

درجوباري تنگ

شناور.

بوته ي گل سرخي بودم

ريشه در خاک

که افق نگاهش

باغچه بود

اگرچه جنگل سبز

ريشه در قلبش داشت.



*‌‌ * *

در باغچه ي چشمانم

آينه اي کاشتي

و آبشار آبي دريا

جاري شد

در چشمه هاي قلبم

اينک خورشيد ميگذرد

در پنجره ي نگاه من

و ريشه ام را باد ميگسترد

در دل جنگل سبز.



* * *

زبان روشن شمع بودم

و اينک،

چلچراغ فروزان قلبم

خورشيدي ست

تا آسمان آبي

در حسرت ترانه اش

سراپا

سکوت شود.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
۱
سكوتي دوردست
به ساحل روح نزديك مي شود
(آيا او مي داند)
او باحنجره اي گريزان اواز مي خواند
بي انكه بداند
چگونه اين همه هوا را به لرزش در اورده است

۲
قامتهاي روح
بر مسلخ تارهاي او صف بسته اند
او طوري مي نوازد
كه گويي دروازه هاي جهنم راباز خواهد گشود

۳
اينك
لايه هاي روحش مرا ترميم مي كنند
ومن چسدم را به او مي بخشم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
و اين سان بود / که غروب را آواز دادند / آغازي باش بر تاريکي / پاياني باش بر روشني / و مجالي براي سکوت



سکوتي از جنجال سر کشيده / از تاريکي رخت بر بسته / و سرگردان در پي چيزي دونده ...



سکوتي طولاني همچون سفري / طولاني همچون نگاه مسافري / به راه /

همچون نگاه اعدامي به چهار پايه و طناب / ديوانه ايي به دخترکي در خواب /



و همچون نگاه من / به سايه ايي / که سالها / بي آنکه بدانم ، بي آنکه ببينم / کور /

بي آنکه بخوانم چيزي جز او / دور مي شد



و همان / در ميان يکي از همين غروبها بود / که گم شد .

به خيالم / رهايش کردم که بيايد اما



ديگر نبود / حتي سايه ايي شبيهش يکي / حتي عابري مثالش يکي / حتي صدايي ...



و اين سان بود / که غروب را آواز دادند آغازي باش / بر تاريکي /

پاياني باش بر روشني / و مجالي براي سکوت
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
كنج امني دارم،‌

كه در آن نام تورا،

با شعف بنشانم،

روي يك دفتر كاهي ي عبوس . . .



قلمي رنگ صداقت دارم

كه تو را مي جويد

روي اعجاز تلاقي ي دل و كاغذ و اشك . . .



من نگاهي دارم

كه ز پهناي زمان مي گذرد

و تو را مي بيند

كه مرا مي سپري،‌

دست دلتنگيها . . .



به تو ايمان دارم . . .

عشق من از سر خودخواهي نيست

عشقم از حس زميني ي نياز،

از هواي هوس آني ي كور

از گره هاي به هم بسته ي وامانده رهاست



من تو را سمت صميمي ي سكوت

من تو را در دل شبهاي عبادت زده ي بي پايان

من تو را بر تن عريان كويري تب دار

من تو را در سحر تشنه ي فقر

پشت يك مقبره ي كهنه ي دور

سر يك سفره پر از نان و پنير

توي چشمان يتيمي تنها يــــــافته ام



به تو ايمان دارم

عشق من از سر خودخواهي نيست . . . . .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
در اين دنيا

در اين آشوب و اين بلوا

شهريست

که آشفته بازارش دل ماهاست !



گهي چون آسمان آبيست

گهي چون رنگ خون سرخ است



گهي همرنگ مهتاب و

گهي همرنگ خورشيد است



گهي شاد و گهي غمگين

گهي صاف و گهي ابري



گهي بيدار

گهي در خواب

گهي در جنگ

گهي در صلح



گهي نور است

گهي ظلمت

گهي موم است

گهي چون سنگ



گهي درياست

گهي صحرا



فقط گاهي

هر از گاهي

در اين آشوب

در اين غوغا

در اين آشفته بازار



کسي آهسته ميخواند ٬

که او را دوست ميدارم

ولي افسوس ...
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
-خطهاي موازي که
روي يک تشک دراز ميکشند
به يکديکر نميرسند
اگر چه سرهايشان
از مساحت مشترکي
قلاب شده باشد
به زمين
به زندگي
به اجباري که
از ته کفشها به مشام ميرسد
-ستون هائي که
زير يک سقف نفس ميکشند
نيز
-پاهائي که
يک عمر به موازات يکديگرراه ميروند
هم
.
.
...تنها من وهمتاي هندي ام
شايد
در امتداد کوه به کوه هائي که
شانه هايمان
بحران عراق را به مذاکره نشسته اند
-به هم ميرسيم-
لب مرز هائي که
باز نميشوند
اوارا هاي لبم را لب بدهند
همتا ي هندي ام
دمپائي به پا کرده
همپاي من
هي ميدود
ميدود
که کودکان بادکنک شده را
در امتداد مرزهاي تنم جاي دهد
من نميپذيرم
...............
من پيش از اين هم
پذيراي ميهمانان بسياري بوده ام
اينباربه نياز هاي همتاي يمني ام
نيز
فکر ميکنم
..............
سياست من اين است
بي طرفم
که طرفداري از رنگ چشمهايت را
به تعطيلات اخر هفته
يا چند ثانيه قبل از خواب
موکول کرده ام
به قيامتي که
به پا ميشوي
از پشت پرده
پلک نميزنم
تا از موازات خطهائي از خطوط چهره ات
دست بکشم
بميرم
بهتر است؟
يا نکشم؟
امتداد اين همه خط موازي را
به انتهاي بن بستي که
-به هم ميرسيم -
عاقبت.
 
بالا