بي تو غباري از غم بر مكتب خيالم
سرود انباشته شدن مي خواند
و من باز با لالائي نفرت انگيز غربت
به خواب مي روم
اين را مي دانستم كه اگر از تو جدا شوم
با دست خويش دنياي كوچكم را
به سر منزل شكست روانه مي كنم
اما...
هيچ گاه
از عرصه تصورم نگذشت
عرابه اين خيال
كه تو بال و پر واژه هايم را با خود خواهي برد
و پرنده خواهد مرد...
سرود انباشته شدن مي خواند
و من باز با لالائي نفرت انگيز غربت
به خواب مي روم
اين را مي دانستم كه اگر از تو جدا شوم
با دست خويش دنياي كوچكم را
به سر منزل شكست روانه مي كنم
اما...
هيچ گاه
از عرصه تصورم نگذشت
عرابه اين خيال
كه تو بال و پر واژه هايم را با خود خواهي برد
و پرنده خواهد مرد...