بامداد قبل از انقلاب در يک گفتگوى ۱۷ ساعته با مجلهى فردوسى مسائلى را در همه زمينههاى ادبيات، شعر و هنر مطرح کرده است که ما بخشهايى از آن را براى شما انتخاب کردهايم.
اشاره:
اين از آن مواردى است که من واقعاً براى نوشتن مقدمهاى درباره اين مطلب و بهخصوص درباره احمدشاملو اظهار عجز مىکنم. کلمات و لغات را براى بيان احساسى که دارم نسبت به او ـ و درباره شعرشکافى نمىدانم و همه آنچه را مى خواستم دربارهى الف.بامداد پيدا کنم چيزى بود که عنوان اينمصاحبه قرار دادم: جاودانه مردى در شعر امروز.
شاملو بزرگ است مثل آسمان، مثل توفان، مثل رعد، مثل خشم ـ و ژرفبين است مثل سکوت.مثل دريا.
وجود او موهبتى است در شعر معاصر ...
و اميد است من و فردوسى توانسته باشيم ـ ميزان خيلى کمى از دينى که نسبت به او و شعرشداريم، با اين گفتگو (که هرچند غيرکافى است) ادا کرده باشيم.
اصغر ضرابى
حرفها شروع شده است ـ سؤال من انگيزهاىست براى او که مىخواهد حرف بزند:
- به نظر شما شعر امروز چه وضعى دارد و چه مرحلهاى را طى مىکند؟
شاملو: به اعتقاد من تاريخ ادبيات و هنر زبان فارسى ?کشف? شعر را مديون اين نسل خواهد بود. زيرا تا به اين روزگار، آنچه به نام شعر عرضه مىشد ــ از چند شاعر که بگذريم ــ چيزى به جز نثر منظوم نبوده است. نه فقط در ايران و در زبان فارسى، بلکه در ديگر کشورها و زبانها نيز وضع بر همين قرار است.
به عبارت ديگر شعر خالص تنها پس از جنگ اول بود که شناخته شد.
جاى چون و چرايش اينجا نيست. اما اين واقعيت قابل انکار نيست که در سالهاى ميان جنگ اول و دوم بود که شعر استقلال خود را بازيافت، از ادبيات دور شد، منطق خود را به منطق موسيقى و رقص (و بعدها: نقاشى) نزديک کرد تا آنجا که يکسره در تراز آنها قرار گرفت و رابطه خود را با ادبيات گسست. کار اين قطع رابطه تا آنجا بالا گرفته است که ديگر نمى توان کسانى از شمار ايرج ميرزا و بهار و شهريار وديگران تنها به دليل آنکه سخنانى (احتمالا شيرين و دلچسب) را با وزن و قافيه (که زمانى تنها وجه امتياز شعر و نثر شناخته مىشده) به رشته نظم مى کشند شاعر دانست. همچنانکه ديگر نمى توان در نقاشى، اساتيدى از گونه کمال الملک را نقاش نام داد. چرا که نقاشى نيز راهى ديگر ـ به جز ثبت اشياء زيبا ـ در پيش گرفته است. در شعر، منطق و معنا ـ بدان گونه که از ادبيات انتظار مىرود ـ موجود نيست.
وقتى که شاعر مىگويد:
زخمى بر او بزن
عميقتر از انزوا!
پل الوار ـ در (ميعاد آلمانى )
ديگر اين پرسش ريشخندآميز که ?عمق انزوا چه قدر است? احمقانه است و نشانه آن که پرسنده، هنوز گاو را تنها از شاخش مى شناسد.
اگر شاعر توانسته باشد با آنچه نوشته است احساس خود را به خواننده انتقال دهد توفيق با اوست. وگرنه کلاهش پس معرکه است...
و اما اينکه شعر در حال حاضر چه مرحلهاى را طى مىکند: به شما بگويم: ـ شعر ?يافته شده است? و تلاش قصيدهسازان و غزلسرايان و معرکه گيران هم ديگر تلاشى عبث است. آنها مى گويند ?ما معنى اين حرفها را نمىفهميم.? بسيار خوب. ما راجع به ?معنى? اين حرفها ادعايى نکردهايم؟ نمى فهمند؟ چرا مىخوانند که در معنايش بمانند؟ بروند همان ديوانهاى قطور وحشتناکشان را دوره کنند. اينان مى پندارند که با اين ?نمىفهميم? گفتنهاى خود از کدام معما پرده برداشتهاند؟ براى ما شگفتانگيز نيست اگر اين مفاهيم با ذهن استاد پژمان بختيارى که به گواهى آثار خويش در سالهاى حدود يک قرن پيش از سعدى زندگى مىکند، بيگانه بهنمايد، چرا که بىگمان من و او که هشتصد سال از روزگار خويش واپس مانده است، با کلماتى مشترک سخن مى گوئيم اما به زبانى بيگانه.
- آقاى م. آزاد در مصاحبهاى گفته است: ?مقصود شاملو گويا اين نبوده است که?نمىتوان? غزل گفت. او معتقد است غزل فرم مناسب اين زمانه نيست. اين يک حکم ؛کلى است و منطقى هم مى نمايد.اما قالب يا فرم يک امر مشخص و از پيش شناختهکه نيست.
من مىپرسم چهطور نيست؟ مگر يک غزلسرا هنگامى که مىخواهد شاهکارش را خلق کند به روى هم چند تا قالب در اختيار دارد. ـ با اين قالبهاى محدود و معين چهطور باز مىگوييد که قالب يا فرم يک تم مشخص و از پيش شناخته نيست؟
اولا که فرم و قالب، براى غزلسرا، کاملا شاخته شده و مشخص است.
ثانياً آزادى او در خلق شعر يا در بيان ما فى الضمير خود تنها و تنها محدود است به همان يک بيت اول. پس از آن، ديگر، قافيهها هستند که جمله را مىسازند و وزن است که کلمات بنا کننده جملهها با به فراخور ظرفيت افاعيل خويش انتخاب مىکند و مى پذيرد و دور مى ريزد. در اين ميانه از غزلسرا به جز پرداخت کردن چه کار ديگر ساخته است؟ ...
راست خواهى، بينوا به حل کننده يکى از اين جدولهاى کلمات متقاطع مىماند که ستونهاى عموديش درآمده باشد!
حافظ و ملاى رومى و يکى دوتاى ديگر را بگذاريد کنار. گو اينکه اينان نيز اگر افقهاى بازترى پيش روى مىداشتند و با شعر تنها در قالب غزل آشنايى حاصل نکرده بودند، خدا داند که خنگ انديشه را تا به کجاها مىتاختند. با اين همه کار اينان کار نبوغ است و نه چيزى در مقام قياس با مقلدان خويش.
- آقاى م.آزاد مىگويد: خود شاملو هم يکى دو مثنوى خوب دارد.
اين حرف اعتبار چندانى ندارد. نوشتن آن يکى دو مثنوى، در عصر حافظ و سعدى ممکن بوده است. در آن يکى دو مثنوى چه حرف تازهاى هست؟ آنچه در قالب غزل و مثنوى نمىنشيند، انديشههايى است از تراز همين دو سطر که از الوار نقل کردهام.
آن را به صورت يک رباعى درآريد. شرط مى بندم خود شما پيش از من خندهتان بگيرد! گمان مىکنم مى توان گفت که ما اکنون در مرحله آشتى دادن ميان شعر ناب (از نظر محتوا) با شعر گذشته فارسى (از نظر فرم) هستيم. نيروى بسيارى بر سر اين کار صرف مىشود که به عقيده من سخت بىحاصل است.
- کسانى که هم اکنون در شعر امروز کار مىکنند چه کوششهايى کرده و چهنتايجى گرفتهاند؟
گمان مىکنم جواب اين سؤالتان را به طور ضمنى پيش از اين داده باشم. روى هم رفته عصر ما درخشانترين دورهى شعر فارسى است. تا به امروز .... بسيارى از جوانان، صميمانه در اين راه تلاش مىکنند. تنها نقصى که در کار؛ هست و در آثار بيشتر شاعران ما به چشم مى زند ?نقص زبان? است. ابزار کار شاعر کلمه است. اما کميت بسيارى از شاعران ما در اين جا مىلنگد.
به هر اندازه که ذهن ما از کثرت لغات پربارتر باشد به همان اندازه انديشيدن براىمان آسانتر، مايهدادن به مادهى خام انديشهاى که ذهن از آن بار برداشته ممکنتر، و بيان آنچه در ذهن گسترش يافته سهلتر خواهد بود. چرا که ?انديشيدن? با ?کلمات? صورت مىگيرد نه با ?اشکال? و ?تصاوير? ... ممکن است انديشيدن در ذهن شخص با فرهنگ، با مخلوطى از هيه رو گليف و لغات صورت گيرد، به خصوص با لغات نگارشى. به عبارت ديگر: هنگامى که انسان مىانديشد، به جاى ?تصوير درخت? کلمه ?درخت? (به صورتى که نوشته مىشود) در نظرش نقش مىبندد... در هرحال، نقش اصلى انديشه را کلمات بازى مىکنند نه تصاوير تداعى معانى و بازى کلمات را در نظر بگيريد تا مسأله براىتان روشنتر شود. و به همين دليل است که من (درست بر خلاف عقيده يک ناقد محترم وطنى) شعر بنا شده بر موسيقى کلمات را يک شعر قلابى و ساختگى مى شمارم: زيرا توجه به موزيک و صداى کلمه (و در نتيجه: توجه به وزن و قافيه) ذهن را از کشف و شهود باز مى دارد، در راه جريان طبيعى شعر سنگ مىاندازد و آنرا از راه خود منحرف مىکند... من به شعر خاموش معتقدم. شعر زاييده ذهن شاعرانه، منتها، مىتوان پس از فروچکيدن اين جوهر، فروافتادن اين ميوه پس از رسيدن بر شاخه خويش، آن را پرداخت کرد و جلايش داد.
بدين گونه، طبيعى است که هرچه بيشتر کلمه در اختيار شخص باشد، امکان انديشيدن يا بازگفتن انديشههاى خوش براى او بيشتر خواهد بود. وقتى که براى مفهوم واحدى کلمات متعدد و با قوت و ضعف مختلف در اختيار داشته باشد، مسألهى انتخاب براى او ميسرتر است و هنگامى که پاى انتخاب در ميان آمد، قدرت و تسلط شاعر بر دريافتهاى شاعرانهى ذهن خويش آشکارتر مىشود.
شاعر بايد به زبان تسلط داشته باشد. محيط مساعد براى زندگى شعر، انبار لغات است. در اين انبار است که شعر به دنيا مىآيد. هر چه اين محيط آمادهتر باشد و وسيعتر، شعر گستردهتر خواهد شد و اگر نه ميان مرگ و ميلادش فاصلهاى نخواهد بود.
(شاملو سکوت مىکند بهدقت بهصورتش خيره شدهام و بعد بىمحابا مىپرسم):
- آيا انتقاد صحيح و اصولى از شعر امروز بهعمل مىآيد؟
(وقتى اين حرف را مى شنود رنگ صورتش به سرخى مى گرايد و با حالتى خشم آلود مىگويد
در اين محيط، فقط خوب مى توان خفه شد! ـ چه سؤال عجيبى مى کنيد! انتقاد صحيح و اصولى کدام است؟ فقط، پس از هرگز دکتر براهنى در مجله شما مقالاتى در نقد شعر نوشت که بعد، در يک مجموعه به چاپ رسيد. طلا در مس را مى گويم.؛ مطالب کتاب جالب است اما طبيعى است که حتا در حد خودش نيز کافى نيست. دکتر کوشيده است حرفهايش کلى نباشد، اما خواه و ناخواه کلى شده است زيرا جز در يکى دو مورد، دست کم نمونهاى ارائه نداده است که به مدد آنها انسان بتواند بفهمد که منظورش چيست و چه مىخواهد بگويد. با اين همه، اگر همين هم نبود ديگر چه بود؟
غير از او، يکى دو تن ديگر هستند که نقد شعر مىنويسند. منتها بدون اينکه از ابتدايىترين اصول اين کار اطلاعى داشته باشند و به اصطلاح معروف ?هر? را از ?بر? تشخيص بدهند.
يکيش اين آقاى عبدالعلى دستغيب است که علاقه عجيبى به کتابگزارى دارد. خواه اين کتاب شعر کلاسيک يا امروزين باشد، خواه تأتر، خواه تاريخ، خواه فلسفه يا داستان يا رمان يا هر چه ... و اين از عجايب روزگار است! تا آنجا که دستگير من شده است اين ذات گرامى در هيچ يک از اين رشتهها صاحب نظر نيست. و آنچه عجيب مىنمايد همين صاحب نظر نبودن و احکام صاحب نظرانه صادر کردن است.
براى آنکه بدانيد قصد شوخى ندارم بگذاريد همين چند جلد راهنماى کتاب را که دم دست است نشانتان بدهم. ـ نگاه کنيد:
* سال چهارم ـ شماره ۷، انتقادى بر بلبل سرگشته (نمايشنامه در پنج پرده ...)
* سال چهارم ـ شماره ۱۱ و ۱۲ انتقادى بر در سينماى زندگى ?مجموعه داستانهاى کوتاه ...)
* سال چهارم ـ شماره ۵ و ۶ انتقادى بر باغ آينه (مجموعه شعر نو ...)
ملاحظه فرموديد؟ ـ حالا نگاه کنيم به اين انتقاد شعر که ممکن است احتمالا در حدود صلاحيت ما باشد ـ و گوش کنيد به اين جملههايى که من زيرش خط کشيدهام.
۱. شاملو از شاعرانى است که يک نوع تمايل به سنت شکنى در آنها قوى است و نخستين خصيصهى شعر آنان، شکل کار آنان است...
۲. فکر و احساس قوى سراينده حتا در قطعههايى که بيشتر به لفظ و شکل کار، و کمتر به معنى توجه شده نيز متجلى است و شعر او غالباً از لحاظ فکر و احساس همتراز است.
۳. قبل از هر چيز بايد گفت که شاعر بنياد شعر خويش را بر موسيقى کلمات قرار داده است.
۴. گاهى شعر صرفاً يک بيان (ررخسخژرزشأ) نثرى است.
(جالب اينجاست که مثلا شعرهاى موسوم به ?دو شبح? و ?اصرار? و از ?نفرتى لبريز? را بعنوان نمونههاى اين ?نثر? نام برده است!)
۵. بعضى قطعهها در اوزان قديمى سروده شده ولى سراينده به مقتضاى ؛ حالات درونى خويش در آنها تصرف کرده ... وقتى شعر را تقطيع مى کنيم ملاحظه مىشود که بر وزن انتخاب شده حرکتهايى اضافه يا کم مى گردد.
(و از اين نوع، قطعات، مثل اين است، ?حريق قلعهى خاموش?، و ?اتفاق? را مثال آورده است که به همه انبياء و اوليا قسم، همه آنها در وزنهاى ثابتى سروده شده، نه سيلابى به هيچ يک از آنها اضافه و نه سيلابى از هيچ يک از آنها کم شده است!)
۶. در قطعههاى فاقد وزن، شاعر روى هر يک از کلمات توجه کرده، آنها را به صورت عمودى و افقى (؟) تا پايان صفحه امتداد داده، بهاضافه، علامتهايى چون پرانتز و آکلاد به نحو نمايانى مکرر شده است. شاعر مىخواهد خواننده را زير تأثير اين علامتها قرار دهد (!)
و آن وقت، براى اثبات اين ادعاى خويش قطعه ?کيفر? را مثال آورده چنين مىنويسد:
در اينجا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندين
(حجره، در هر حجره چندين مرد در زنجير ...)
مصرع اول ـ اگر بشود آن را مصرع گفت ـ جملهاى است کامل . ولى خط يا مصرع دوم به تنهايى ناقص است و پس از خواندن خط سوم و چهارم تمام مىشود!! سراينده خواسته است علامت آکلاد را وسيله ارتباطى بين خطهاـ مصرعها قرار دهد اما به نظر مى رسد که بودن يا نبودن اين علامتها يکسان است(!)
و آن وقت، پس از اين کشف مهم، چنين مى نويسد:
پرسش اين است: آيا اين تفننى در فن کتابت نيست؟
فکر کنيد، اين اباطيل، بهعنوان انتقاد در مجلهاى چاپ مىشود که داعيه راهنمايى دارد.
اين ششمين قسمت مزخرفاتى که براىتان خواندم، چند نکته را در آن واحد روشن مىکند:
۱. اول اينکه، ناقد محترم از اصول ?وزن نيمايى? يکسره بىاطلاع است. نه مىداند که مصراعها چرا کوتاه و بلند مىشوند و نه مىداند که اين کوتاه و بلند شدنها تابع چه قانون و قواعدى است.
۲. کمترين شعورى کافى است تا کسى بفهمد که هيچ جانورى، چيزى از نوع: حجره، در حجر، چندين مرد را به عنوان يک خط يا يک مصراع از يک شعر، ارائه نمىدهد. ولاجرم اين، قسمتى از يک خط يا مصراع است، نه يک سطر مستقل.
۳. اين ناقد دانشمند شعر، از اين نکته غافل است در همه جاى دنيا رسم است؛ يک سطر شعر را ـ اگر خيلى طولانىتر از گنجايش يک سطر معمولى بود، در انتهاى سطر زير مى نويسند، و براى آنکه با يک ?سطر مستقل? اشتباه نشود، آکولادى جلوى آن مى گذارند.
هرگز ندانستن چيزى عيب نيست. اما اينجا مسأله ديگرى مطرح است:
وزن شعر، نشان مىدهد که مصراع (بهقول ايشان ?اگر بشود آن را مصرع ناميد?) از به ?هر زندان? شروع مىشود و تا ?در زنجير? کشش پيدا کرده در اينجا به پايان مى رسد.
ناقد محترم نه از علامت آکلاد فهميده است که سطر سوم و چهارم دنباله سطر دوم است، نه معناى شعر و کشش کلمات اين حقيقت را به او فهمانده، و بالاخره نه از روى وزن (که تا انتهاى سطر چهارم ?جامد? نمىشود) موضوع را دريافته است.
شما را به خدا ببينيد: آن وقت اين موجود گرامى قلم برمىدارد و حکم صادر مىکند که ?سراينده خواسته علامت آکلاد را وسيله ارتباط بين مصرعها قرار دهد!? يا مرا که معتقدم ?وزن و قافيه سبب انحراف در جريان طبيعى شعر مىشود و ذهن شاعر را از کشف و شهود باز مى دارد? متهم مىکند به آن که ?بنياد شعر خود را بر موسيقى کلمات قرار مىدهم!?.
بدون ترديد منشات حضرت ايشان درباره تأتر و داستان و موسيقى و جز اينها نيز، چيزهايى است از همين قبيل.
حالا فکر کنيد به آن نشريه ارزشمندى که چنين نويسندگان صاحب نظرى را گرد خود جمع کرده است. و فکر کنيد به آن خواننده بينوايى که اينان عصاکش
ذوق و انديشهاش هستند!
در همين ?نقد شعر?، بعضى جاهاست که حضرت ناقد شعر را نتوانسته است درست بخواند و در نتيجه به بحر حيرت فرو رفته. چنان که مثلا ?درازا? را خوانده است ?درازها? و ?پاى بند? (نظير دستبند) را خوانده است. ?پاى بند? و ?دلتنگى? را ?دلبستگى? و جز اينها ... و جالب اين است که دست آخر نتيجه گرفته است که ?اينها نيست مگر به علت نداشتن آشنايى با زبان و شعر وسيع فارسى!?.
مى نويسد:
?نو? از آسمان نازل نمىشود و حاصل کشف و شهود نيست. بلکه پدر و مادرى دارد که جز آثار و سنتهاى ادبى کهن نمىتواند باشد.
... و براى اثبات ?نظريه? خود، چيزى ناقض حرف خويش از کانت نقل مىکند:
شعر برتر از هنرهاى ديگر است و خاستگاه خود را مديون نبوغ است. زيرا آن را از همه هنرها کمتر مىتوان طبق مثال و قاعده انجام داد ... پس در ايجاد روش تازه، نبوغ دخالت مىکند و به تجربه و محيط و سنتها تحميل مىشود:
... و ياللعجب که دست آخر از برخورد اين دو عقيده چنين نتيجه مىگيرد:
?پس نمىشود سنتهاى نظم کهن را نديده گرفت و شکل بروى شکل آورد?(!) و غيره ... بله. بلينسکى هاى ما اينها هستند. گرهى نمىگشايند که هيچ. چنان کورش مىکنند که بازگشودنش را سالها صبر بايد! ـ سردبيرهاى بىاطلاع و نويسندگان بى اطلاعتر از آنان . ـ چه بايد کرد؟ ...
فقط در اين رشته چنين نيست: در يک مجله که ظاهراً ?فقط به دانش و علم? مىپردازد و ادعايش اين است که براى ازدياد معلومات عمومى و بالا بردن سطح دانش عامه نشر مىيابد، درباره ?ستاره?يى داد سخن داده در پايان نوشته بود که فرانسوىها اين ?سياه? را ?ووآلاکته? مى گويند! و اين بدبخت جانى که چنين نامردانه از بىاطلاعى سردبير مجله سود مىجويد و از راه منحرف کردن ?دانش عمومى عامه? نان مىخورد، اين قدر نمىدانسته است که ?ووآلاکته? يا ?راه شيرى? همان کهکشان يا به عبارت ديگر ?جادهى مکه? است! اين نويسنده يا مترجم مجلات علمى ما، آنهم ناقد محترم شعر و تأتر و داستان غيره! ...
شاملو نفسى تازه مىکند و من مى پرسم!
- شما گفتيد (بلينسکى )هاى ما اينها هستند و من اينطور نتيجه مىگيرم که ماهنوز منتقدى نداريم که حتا در مراحل اوليهى اين امر قرار گرفته باشد ولىدربارهى بعضى شعرا چه مى گوييد؟
شاملو نگاهش را به صورتم مى دوزد مکثى مىکند و سرش را تکان مىدهد و جوابشبسيار موجز و معنىدار است:
?خودتان جواب خودتان را دادهايد، اگر شاعران خوب ناقد شعر خود يا ديگران بودهاند، لابد هنوز هم هستند?.
(وقتى شاملو جملهاش را تمام مىکند سيگار ديگرى آتش مى زند و اشاره بهچاى مىکند. در جاسيگارى بيش از ده پانزده ته سيگار زرد و لهيده به چشم مىخورداو توضيحى براى حرفهاى اخيرش نمىدهد و من هم به سکوت برگزار مىکنم. چونچنين استنباط مىکنم که او مىخواهد پاسخ سؤال سابق الذکر همان ?يک جمله? باشدوقتى او سيگار را به لبهايش نزديک مىکند، من به فکر مىافتم که حرفهاى ديگرىمطرح کنم).
- ?خوب! ـ مى دانيد که چند سال پيش شما چند کتاب را تصحيح و نقطهگذارىکرديد ـ حافظ و هفت گنبد نظامى و يکى دو کتاب ديگر ـ اينها را مىگويم ـمىخواهم بپرسم در اين چند سال چه تغيير عقيده دادهايد درباره اين شعرا.توضيح مىدهم: ممکن است آدم وقتى درباره يک شاعر نظريهاى داشته باشد حتا ؛ايمانى ـ و بعد در اثر مرور زمان و مطالعات جدىتر و دقيقتر درباره همان شاعرتغيير عقيده دهد.
مىخواهم بدانم اين تحول در شما بهوجود آمده ـ البته مى دانيد منظورم تحولدر انديشه و عقيدهتان ـ مثلا آنجا که مىگوييد نظامى شاعر نيست و نظمش را درلطافت به پايه شعر نزديک مىکند ـ يا نظرياتى دربارهى حافظ ـ مىخواهم بدانمحالا چه عقيدهاى داريد، درباره اين شيوخ ادب ـ فردوسى، مولوى، سعدى، حافظ ونظامى را مىگويم.
?حافظ را موفقترين شاعران مىدانم، گو اينکه افق او، حتا از افق بسيارى از شاعران متوسط روزگار ما نيز محدودتر بوده است. نبوغ حافظ چيزى کاملا قابل لمس است. با اين همه، شناخت حافظ نيازمند بررسى انتقادى چند جانبهاى در احوال و اشعار اوست. هيچيک از شاعرانى که من شناختهام، خواه ايرانى يا فارسى زبان و يا غيرآن، و خواه مربوط به اعصار گذشته يا امروز، تا بدين حد عظيم و دور از دسترس نبودهاند. شايد ادعا بتوان کرد که (فوقش ?با تلاش فراوان?) مى توان در پرمايهترين اشعار شاعرى چون اليوت چنان غوطه خورد که شناگرى ماهر در گردابى هايل، اما هرگز نمى توان دربارهى حافظ اين چنين ادعايى کرد ـ اين، کوهستان عظيمى است که اگر از دور نظارهاش کنى تنها طرحى کلى از آن به دست مىآيد؛ و اگر بدان نزديک شوى بى آنکه حتا يکى از صخرههايش را فتح بتوانى کرد، طرح کلى آن از دستت به در مى رود.
از نظريات خود دربارهى فردوسى و نظامى پيش تر حرف زدهام و حال نيز بر سر آن حرفها هستم. بدون هيچ تحولى در عقايدم که اشاره کرديد (از فردوسى در مجلهى آسيا تحت عنوان، فردوسى ، نه چنانکه ?رجال ادب مىشناسند!? ـ و از نظامى در ديباچهى افسانههاى هفت گنبد ).
مولوى ، ?شاعر بالفطره? است و به همين دليل توفيق او مديون زبان و فرم کار او نيست. بلکه بهعکس: زبان و فرم، به محتواى شاعرانهى اشعارش به سختى لطمه مى زند و آنرا از اوج خود به زير مىکشد؛ حتا در دو غزل مشهورش با مطالع ?اى شده غره در جهان، دور مشو! دور مشو? و ?يار مرا، عشق جگرخوار مرا? وى از شمار آن دسته شاعرانى است که محتوى شاعرانهى آثارش، براى بروز و ظهور، نيازمند اسباب و وسيلهيى نيست به عبارت ديگر، مولوى مىتوانسته است بىاحساس نياز به فرم و قالب کلمات خاص و رديف و قافيه و چه و چه شعر بسرايد. زيرا او نياز نداشته است که به انتظار بنشيند تا شعر ?بيايد?. براى او، فقط عشق کافى بوده است تا ديگر هر چيز را شعر ببيند و هر صدا را شعر بشنود. و ?عشق? نيز در ذات او، در خميره اوست.
دريغا که قيدهاى فرم و قافيه، بالهاى اين عقاب بلندپرواز را بسته بود: چيزى که بارها و بارها فرياد ملا را برآورد.
قافيه انديشم و، دلدار من
گويدم منديش، جز ديدار من
قافيه و مفعله را گو همگى با دبير
مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا!
چون بيفزايد مى توفيق را
قدرت مى بشکند ابريق را! ...
ملا، اين آزادى مجسمى که در زندان زاده شده بود، اين چشمهى جوشانى که در فضاى تنگ کوزهيى محبوس، بود افسوس هميشگى من است. ـ آيا چهقدر سالها و سالها بايد بگذرند تا سيلان شعر، بار ديگر اينگونه، منفذى به زبانى بگشايد؟
سعدى ـ به عقيده من ـ بزرگترين ناظمى است تا به امروز زبان فارسى بهخود ديده است. همين که تا پيش از عرصه رسيدن نسل حاضر، در مجلاتى که ناشر افکار ادباى فرهنگستانى اين مرز و بوم بود گهگاه پرسشهاى مضحکى از اين قبيل به بحث گذاشته مى شد: ?حافظ بزرگتر است يا سعدى ؟? نشانه آن است که بيان منظوم سعدى ، گاه در لطافت با شعر پهلو مىزند.
اما براى ما که امروز از کلمه ?شعر? استنباط ديگرى داريم بهجز آنچه قديميان استنباط مىکردهاند، مقايسهى حافظ و سعدى به مقايسه کفش و
بادمجان ترشى مى ماند.
من حافظ را شاعر بزرگى مى دانم ولى نمىتوانم بين جلال الدين محمد و وى يکى را انتخاب کنم.
- هنوز بزرگترين شاعر جهان بوجود نيامده است چون هنوز دنيا تمام نشدهاست. فرض کنيم، دنيا حالا تمام است چه کسى بزرگترين شاعر جهان را انتخابمىکند؟ اين کار مستلزم اين است که انسان تمام شعرهاى دنيا را خوانده باشد.
نمى دانم منظورتان از ?تبحر داشتن در ادبيات کلاسيک? چيست. اگر منظورتان اين است که يک نويسنده امروز بتواند مثل سعدى ـ و به شيوه گلستان چيز بنويسد، نه. اين کار لزومى ندارد. اما آشنايى با ادبيات کلاسيک، البته.
نويسنده، شاعر، نقاش، بالرين، آهنگساز، هنرپيشه، عکاس، صاحب هر ذوقى در هر هنرى، هميشه بايد در کارآموختن باشد و گنجينهى ذهن خود را از آثار گذشتگان و معاصران پربار کند. طبيعى است، چيزى که هست، امروز ديگر ؛ مسخره است که شاعرى بنشيند و بهعنوان خودآموزى، وقت خود را به خواندنالمعجم بگذارند ... آشنا شدن با آثار زمان خود، واجبتر از آن است که در گرد و خاک قبور مردگان اعصار گذشته بکاويم. اين کار را به محققان واگذاريم.
من بارها گفتهام که رهبرى هنر هر عصرى را، ناقدان هنرى آن عصر بر عهده دارند. (طبيعى است منظورم آن دسته از ناقدان نيست که پيش از اين از ايشان سخن گفتم!)
در هر رشته، ناقدان با تاريخ آن رشته هنرى آشنايى کامل دارند. و يک ناقد فهيم و ارزشمند، نه تنها هنر زمان خود را در مجراى صحيح و منطقى خود مىاندازد، بلکه بار هنرمندان را نيز از لحاظ مطالعهى آثار گذشتگان سبک مىکند.
طبيعى است من که يکى از شاعران دوره خود به شمار مى روم از مطالعه فلان کتابى که با يک ديد انتقادى ارزشمند و يک برداشت درست و صحيح، شعر فارسى را از رودکى تا نيما نقد کرده باشد، بسى بيشتر مطلب دستگيرم مىشود تا اين که شخصاً بنشينم و ديوانهاى هفتاد منى شاعران ريز و درشت و کوتاه و بلند اعصار مختلف را زير و رو کنم. ـ و تازه که چه؟
اما شما هم لطف کنيد و حساب ادبيات و شعر را از هم جدا کنيد.
در مورد اوزان عروضى، بايد بگويم که اوزان عروضى البته چيز ذهن پرکنى است، اما مگر روى هم رفته چند تا وزن عروضى هست؟ـ تازه، اين را به شما بگويم: هيچ شاعرى نمىنشيند فکر شاعرانهاى را ـ که به اصطلاح بهش الهام شده، يا به زور سرهمش کرده يک گوشه کاغذ بنويسد. بعد بيايد و بررسى کند ببيند از اوزان عروضى کدام يکى براى بيان آن فکر و حال شاعرانه مناسبتر است، و پس از انتخاب آن وزن، انديشه شاعرانه اش را ـ مثل قطعات شيرينى که توى قوطى مىچينند ـ توى آن وزن عروضى بچيند.
هيچ شاعرى چنين کارى نکرده است. فقط، چرا، قصيده سرايان (گمان مىکنم) چنين روشى داشتهاند: آنها اوزان مطنطنى را در نظر مى گرفتهاند و سعى مىکردهاند فکر خود را بر آن وزن تحميل کنند منتها، آخر سر (باز هم گمان مىکنم) توفيقى دست نمىداده، چيزى که هست از تلاش شاعر و کشتى گرفتن او با وزنى که طبعاً هيچ گونه انعطافى نشان نمىدهد، وزن و مضمون ديگرى پيدا مىشده که خود را به هر دو طرف تحميل مىکردهاست هم به طرح و فکر و وزن انتخاب قبلى شاعر خط بطلان مى کشيده و هم شاعر را به انتخاب خود وا مىداشته.
بنابراين ?دانستن? و ?ندانستن? اوزان عروضى براى يک شاعر بالفطره، به صورت مسألهاى مطرح نيست اگر شاعر به وزن معتاد است، شعر و وزن را ?با هم? و يکجا ?مى گيرد?. يعنى ناگهان مثل چراغى که روشن بشود، توى ذهنش مىآيد که:
اژدهايى خفته ماند، به روى رود پيچان، پل و اين کلمات را، با اين شکل که گوياى اين معنى باشد، خيال مىکنم توى وزن ديگرى نشود ريخت:
پل، به روى رود پيچان، اژدهايى خفته را ماند و
چرا، شايد مثلا بتوان گفت:
ماند به رود پيچان اژدهايى خفته را پل
که وزن اول، تکرار ?فاعلاتن? است و اين آخرى تکرار ?مستفعلن? ـ ولى در وزن اول، جمله حالت طبيعىترى دارد و در وزن دوم پيداست که کلمات به زحمت و در وزن جابهجا شده است ... وخود ناگفته پيداست که شاعر، اگر ريگى به کفش ندارد، وزن اول را انتخاب مىکند و به دنبال آن مى رود. پس از اين تدوين کلمات است که وزن را به وجود مىآورد نه شاعر. شاعر فقط مواظب است که بعضى جاها به جاى خشت نيمه بکار برد يا در جاهاى خالى آن سنگ و سقط بريزد تا نماى بيرونى بنا کامل و بىعيب جلوه کند. ردهها همه هموار و يکدست و صاف به ظاهر اما براى چه؟ معلوم نيست شايد از آن جهت که شمس قيس يا فلان و بهمان چنين پسنيدهاند، به روش بيکارگان اعصار بيکارگى.
- مىپردازم به خودتان ـ از هر چه بگذرى سخن دوست خوشتر است ـکارهاتان را بررسى مىکنم فکر مىکنم اولين مدونتان آهنگهاى فراموش شده استو بعد بيست و سه و پس از آن قطعنامه (آهنها و احساس) در اينها که تحول اساسى وچشم گيرى نيست محصول اولين دوران شاعرى شما را مى گذاريم کنار و در جواراين کوهستان به ناگاه به دشت سرسبز و پرصفايى مىرسيم و در جاى خودميخکوب مىشويم چه منظره بديع و دل انگيزى، چه هوايى و چه نسيمى ـ بهخودمىگوييم آيا مىبايد چنين راه مهيب و پرنشيب و فرازى چنين غايتى را حتا درنيمهراه داشته باشد؟
و در اين دشت است که بوى هواى تازه به مشام مىرسد و پاسخ سؤال خويش رامىيابيم ـ بلى هواى تازه تحول اساسى بود در شعر معاصر.
هواى تازه اين دشت شعرهاى راستين و اصيلى بود با نام ا.بامداد از شاعرىصميمى و راستين بهنام احمد شاملو ـ زمينه خالى بود ـ نيما جاده را کوبيده بود ـجاده مى بايست هموار شود ـ هواى تازه به نسبت بسيار قابل اهميتى اين کار را کردو تحول اساسى بوقوع پيوست.
خوب هواى تازه تحولى است ـ چندى گذشت تحولى بزرگتر از آن بهوقوعپيوست و آن زمانى بود که آيدا در آينه در پشت ويترين کتابفروشىها نشست اينچيز ديگرى بود. اين تحولى بود که مسير شعر شما را عوض کرد.
باغ آينه تکاملى است در ميان دو تحول ـ در باغ آينه ?اوج? به کمال وضوح ديده؛مىشود و بهترين شعرهاى زندگى شما ـ و آيدا در آينه تحولى است ديگر حالا حرفمسر اين است مىخواهم مرحلهى جديد و تحول جديد شعرهاىتان را بگويم ـ خودتانبه من کمک کنيد ـ شما چه مىگوييد ـ مى خواهم بدانم حال شعر شما چه راهى را طىمىکند و در چه مرحلهاى است؟
(شاملو در ضمن استماع حرفهايم ـ با چهرهاى مضطرب قهوهاش را آرام آرام نوشيده است وقتىحرفهايم تمام مىشود، در حالى که فنجان را با آهستگى روى ميز مى گذارد جواب مىدهد):
در مورد مرحلهى جديد شعرى و تحول بايد بگويم:
نمى دانم. و به دانستن آنهم نه نيازى دارم نه علاقهاى.
اما مسألهاى که لازم مى دانم گفته شود اين است که نمى توان با استناد به مجموعههايى که پس از هواى تازه نشر يافته، مرحلهاى جديد در شعر من عنوان کرد. زيرا اگر به تاريخ سرودن قطعات کتاب توجه شود، در اين مجموعهها، همچنان قطعاتى هست که پيش از قديمىترين اشعار هواى تازه سروده شده است.
علت اين امر آنست که به سال ۱۳۳۴، من پنج دفتر بزرگ محتوى اشعار خود را گم کردم. جوانکى نقاشيان نام به بهانه آنکه خيال تدوين و چاپ آنها را دارد، برد و پس نداد.
چهارجلد از اين دفترها، محتوى چهارسال از پرکارترين دورههاى شاعرى من بود. دوران شکفتهاى که تنها تا شش قطعه و از دو تا سه هزار کلمه تجاوز مىکرد! ـ امرى شگفت و باور نکردنى! ـ ضربهها پساپس فرود مىآمد و طنين آن ضربهها همه زندگى مرا سرشار مى کرد.
نمايشنامههايى چون مردگان براى انتقام باز مىگردند و داستانهاى کوتاهى چون مرگ زنجره و سه مرد از بندر بىآفتاب و جز اينها (که بيش از اشعار گمشده خود دريغ آنها را مىخورم) محصول اين دوران بود، همچنين اشعار بسيار بلندى چون ?سرود آن کس که نه دشمن است نه مدعى?. پريا و چند شعر ديگر نيز مربوط به همين دوران است، که اگر جزو غنايم آقاى نقاشيان از ميان نرفت براى آن بود که نسخههايى از اين اشعار نزد اين و آن يافت مىشد.
از اين اشعار، به تدريج، چندتايى از اين سو و آن سو پيدا شد و در ديوانهاى پس از هواى تازه به چاپ رسيد.
به اين جهت است که گمان مىکنم نمىتوان به اين شکل مرحله جديد را تنها به استناد کتابهاى پس از هواى تازه در شعر من مشخص کرد، مگر آن که اين اشعار، به تمامى، از روى تاريخ نگارش تدوين شوند و بعد به نقد درآيند.
(او حرفش را نيمه تمام مىگذارد و سکوت عميقى مىکند و با نگاههاى اندوهبارى بيرون را ديدمى زند در نگاهش غم تلخى موج مىزند ــ احساس مىکنم از همه متنفر است. از دنبالهى حرفهامانمنصرف مىشوم و سؤال ديگرى را مطرح مىکنم)
- دربارهى دنياى امروز چهطور فکر مى کنيد؟ آيا مىتوان براى شعر در جهانآينده اميدى داشت؟
زاغهاى کثيف و مبتذل که در آن، فرشتگان و جنايتکاران از يک دست درد مىکشند. جهانى رسوا و مبتذل، سرشار از نيرنگ و دروغ و اطوار و ادا. پستترين پااندازان با داعيههاى خوفانگيز به عرصات قدرت مىرسند. بىرحمى و خونخوارگى مى بايد نخستين صنعت انسانى باشد که صبحگاه به جستوجوى لقمه نانى از سوراخ خود بيرون مى خزد؛ وگرنه، ديگران چون گرگان گرسنه او را از هم مى درند. مى بايد از طلا بود تا مورد پرستش قرار گرفت، حتا اگر گوسالهاى بيش نتوان بود. دغدغه و وحشت و کابوس، روزها و شبهاى مرا سرشار کرده است. هر زمان که زنگ تلفن يا در خانه مان به صدا در مى آيد، عرق سردى بر پيشانى من مىنشيند.
بهترين روزهاى عمرم را بر سر هيچ و پوچ يا در گوشههاى زندان گذرانيدهام يا در پيشگاه عدالتى که به يک دست شمشيرى دارد و به دست ديگر ترازويى. اما در ترازو، تنها اتهام ترا در برابر زرى که مى توانى بسلفى سنگين و سبک مىکنند ... واين زندانها و زندانها و زندانها پارهيى مزد قلب من بوده است بهتر: کفارهى عشق من و صداقت من. کفارهى زندگى زندگى با کسانى که دوستشان داشتهام، خاطرات مشترکى داشتهايم و بسيارى از اشعار من بهنام آنهاست.
مردمى که يک زمان ?خوف انگيز ترين عشق من? بودهاند، مرا از گند و عفونت نفرت سرشار کردهاند. مردمى که تنها براى آن خوبند که گروهبانى به خطشان کند و از ايشان براى پيشبرد هوسهاى خويش قشونى ترتيب دهد. به ايمان و عقيدهشان تف کند و اگر دير بجنبند به چوبه اعدامشان ببندد يا با تازيانه و گاوسر از حقشان برآيد.
نه. در چنين جهانى از شعر چه کارى ساخته است؟ بهخصوص که شاعران نيز دروغ مىگويند، و به خانه نشستنشان از بىچادرى است، نمى دانم مؤخرهى کتاب جديد مهدى اخوان ثالث ?اميد? را خواندهايد يا نه آن چند سطر، چنان مرا از تقلب و رياکارى و دورويى و فريبى که ?اميد? بدان باليده است مأيوس و وحشتزده کرد که تا دو سه روز حال وکار خود را نفهميدم. چرا بايد چنين باشد؟ ـ آن، محيط و مردم ما و، اين هم پيغمبران نيکىمان!
- منظور از پيغمبران نيکى شعرا هستند؟
بلى شعرا هستند.
چقدر آرزو مى کردم که زندگانيم ـ به هر اندازه که کوتاه ـ سرشار از زيبايى باشد. افسوس که گند و تاريکى ابتذال و اندوه همه چيز را در خود فرو برده است.؛ بارها کوشيدهام از شهر بگريزم و در گوشه دهى يا مغارهاى مدفون شوم. دريغا که در سراچه ترکيب تخته بند تنم!
ديگر نه اميدى هست نه آرزويى. تنها آرزويى که براى من باقيمانده اين است که پس از مردن، لاشه مرا در گورستان عمومى دفن نکنند. بگذاريد دست کم پس از مرگ آرزوى من به دور ماندن از مردم و پليدىهاىشان برآيد. مردمى که از ايشان متنفرم، چرا که بسيار دوستشان مىداشتم.
در زندگى شخصىام هم اميد و آرزويى ندارم. براى من همه چيز تمام شده است من مدتهاست که شعر مىنويسم براى مردم آزارى و اين تنها انتقامى است که مىتوانم از مردم بگيرم و دليلى هم ندارد که خودکشى کنم ــ چرا که تماشا مىکنم ــ من وظيفهاى براى خود در قبال اين مردم نمىشناسم.