• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

همه چيز در مورد احمد شاملو

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
گاه کنسال بد
سال باد
سال اشک
سال شک
سال روزهای دراز و استقامت های کم
سالی که غرور گدائی کرد
سال پست
سال درد
سال عزا
سال اشک پوری
سال خون مرتضی
سال کبیسه...

زندگی دام نیست
عشق دام نیست
حتا مرگ دام نیست
چرا که یاران گم شده آزادند
آزاد و پاک...

من عشقم را در سال بد یافتم
که می گوید ما یوس نباش؟
من امیدم را در یاس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سال بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکسترمی شدم
گر گرفتم

زنده گی با من کینه داشت
من به زنده گی لبخند زدم
خاک با من دشمن بود
من بر خاک خفتم
چرا که زندگی، سیاهی نیست
چرا که خاک خوب است

من بد بودم اما بدی نبودم
از بدی گریختم
دنیا مرا نفرین کرد
وسال بد در رسید
سال اشک پوری سال خون مرتضی
سال تاریکی

و من ستاره ام را دریافتم من خوبی را یافتم
به خوبی رسیدم
و شکوفه کردم

تو خوبی
و این همه اعتراف هاست
من راست گفته ام و گریسته ام
و این بار راست می گویم تا بخندم
زیرا آخرین اشک من نخستین لبخندم بود

تو خوبی و من بدی نبودم
تو را شناختم تو را یافتم و حرفهایم همه شعر شد سبک شد
عقده هایم شعر شدسنگی ها همه شعر شد
بدی شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمنی شعر شد
همه شعرها خوبی شد
آسمان نغمه اش را خواند مرغ نغمه اش را خواندآب نغمه اش را خواند
به تو گفتم گنجشک کوچک من باش
تا در بهار تو من درختی پر شکوفه شوم
برف آب شد شکوفه رقصید آفتاب در امد
من به خوبی ها نگاه کردم . عوض شدم
کن به خوبی ها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همه ی اقرارهاست بزرگترین اقرارهاست

من به اقرارهایم نگاه کردم
سال بد رفت و من زنده شدم
تو لبخند زدی و من برخاستم

دلم میخواهد خوب باشم
دلم میخواهد تو باشم و برای همین راست میگویم

نگاه کن:
با من بمان!
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
بودن...گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه بن بست

گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه
بر تراز بی بقای خاک!
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
مرگ نازلینازلی! بهارخنده زد و ارغوان شکفت
در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار...
نازلی سخن نگفت،
سر افراز
دندان خشم بر جگر خسته بست رفت
***
نازلی ! سخن بگو!
مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته ست!

نازلی سخن نگفت
چو خورشید
از تیرگی بر آمد و در خون نشست و رفت
***
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود:
یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود:
گل داد و
مژده داد: زمستان شکست!
و
رفت
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم
سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد
به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی
دم گرم خویش را سخت در آن بفشارد
بدین سان بشکند دایم سکوت مرگبارم را !
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
باغ من
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستین سرد نمناکش.
باغ بی برگی،
روز و شب تنهاست،
با سکوت پاک غمناکش.


ساز او باران سرودش باد.
جامه اش شولای عریانی است.
ور جز اینش جامه ای باید،
بافته بس شعله زر تار و پودش باد.

گو بروید یا نروید هرچه در هر جا که خواهد یا نمی خواهد.
باغبان و رهگذاری نیست.
باغ نومیدان،
چشم در راه بهاری نیست.

گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد،
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید،
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید.

باغ بی برگی
خنده اش خونی است اشک آمیز.
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصل ها پاییز
 

Donbelid

Registered User
تاریخ عضویت
26 مارس 2007
نوشته‌ها
48
لایک‌ها
4
پیشگفتار –نوشتار حاضر، نقدی است بر اندیشه های احمد شاملو پیرامون برخی شخصیت های تاریخ ایران، از جمله فردوسی، شاه اسماعیل، ابن سینا، ابوریحان، شیخ بهایی و محمدرضا شجریان.

در ایران پس از قاجار، نسلی از شاعران برجسته ظهور کردند که به نظر نگارنده، دوران طلایی ادبیات معاصر فارسی را رقم زدند. این نسل، احتمالا بر اثر شکل گیری آموزش و پرورش، دانشگاه، صنعت و دستگاه دیوانی و اداری نوین در ایران پس از قاجار، شکل گرفت:
1 – سهراب سپهری (متولد 1307)
2 – فریدون مشیری (متولد 1305)
3 – مهدی اخوان ثالث (متولد 1307)
4 – احمد شاملو (متولد 1304)
5 – نادر نادرپور (متولد 1308)
6 – فروغ فرخزاد (متولد 1313)
به این فهرست می توان نام محمدعلی سپانلو، سیاوش کسرایی و… را نیز افزود؛ همگی کمابیش هم سن و سال هستند.
در میان نام های بالا، برخی شاعران مانند سهراب سپهری و فریدون مشیری که اتفاقا مردمی ترین و زیباترین شعرها را هم سروده اند، تلاش کردند کمتر وارد فعالیت های سیاسی شوند. برخی دیگر هم مثل سیاوش کسرایی و احمد شاملو، کنشگران سیاسی – ادبی بودند و هر دو (دست کم در مورد سیاوش کسرایی یقین داریم) به مارکسیسم، کمونیسم و حزب توده دلبستگی داشتند.
احمد شاملو از مبارزان برجسته ی حکومت شاه بود و به همین مناسبت، پس از انقلاب، بیش از فریدون مشیری و مهدی اخوان ثالث مورد توجه قرار گرفت.
در سال 1369 از احمد شاملو دعوت کردند تا برای سخنرانی و جلسه های پرسش و پاسخ پیرامون ادبیات ایران، به آمریکا برود. شاملو در این سفر، سخنانی درباره فردوسی، ابن سینا، ابوریحان، شیخ بهایی، شاه اسماعیل، استاد شجریان، استاد علیزاده (آهنگساز)، موسیقی ایرانی و تقریبا تمام مفاخر ایران بر زبان راند که حیرت بسیاری را برانگیخت. در زیر تنها گوشه هایی از سخنان شاملو را می خوانید:
درباره ی فردوسی:فردوسی شخصیت «کاوه آهنگر» و «ضحاک ماردوش» را جعل کرده است. ضحاک همان پادشاه دادگری بود که داریوش او را کشت و به دروغ گفت که وی بردیای دروغین بوده است!
«…(ما ایرانیان) شاید تنها شخصیت باستانی خود را که کارنامه‌اش به شهادت کتیبه بیستون و حتی مدارکی که از خود شاهنامه استخراج می‌توان کرد سرشار از اقدامات انقلابی توده‌ای است، بر اثر تبلیغات سوئی که فردوسی بر اساس منافع طبقاتی و معتقدات شخصی خود برای او کرده به بدترین وجهی لجن‌مال می‌کنیم و آنگاه کاوه را مظهر انقلاب توده‌ای به حساب می‌آوریم. درحالی‌که کاوه در تحلیل نهایی عنصری ضد مردمی است»
درباره پادشاهان تاریخ ایران:همه خودکامه های تاریخ دیوانه بودند. همه شان از دَم مشنگ بودند و در بیشترشان، مشنگی تا حد وصول به مقام عالی دیوانه زنجیری پیش می رفته. یعنی دور و بری ها، غلامهای جان نثار و چاکران خانه زاد، آنقدر دور و برشان موس موس کرده اند و دمبشان را توی بشقاب گذاشته اند و بعضی جاهایشان را لیس کشیده اند و نابغه عظیم الشان و داهی کبیر و **** خردمندچپانشان کرده اند که یواش یواش امر به خود حریفان مشتبه شده و یابو ورشان داشته است… فقط میان مجانین تاریخی، حساب کمبوجیه ی بینوا از الباقی جداست. این آقا از آن نوع ملنگ هایی بود که برای گرد و خاک کردن لزومی نداشت دور و بری ها پاچه ی سرخ جلوی پوزه اش تکان بدهند یا خار زیر دمبش بگذارند…»
درباره ی شاه اسماعیل: «یک جانوری پیدا شد به اسم شاه اسماعیل و ناگهان یک شبه گفت که شماها شیعه اید و هرکس در اذان نگوید «علی ولی الله» گردنش را می زنیم. بعد از این فرمان، فقط 470 هزار نفر را در آذربایجان در ملاء عام گردن زدند.»
درباره ی ابن سینا و ابوریحان:«حتی مزخرفات شیخ بهایی، کشکول، امیدوارم دیده باشید چه یاوه هایی هست. حتی آدمی مثل ابن سینا، آدمی مثل بیرونی با آن ذهن خردگرا و ذهن ریاضی شان می نشینند مسایلی مثل اینکه حضرت (حضرت محمد) روده ی کوچک و بزرگش را پر از کثافت با خودش به معراج برده یا فقط روحش یعنی در عالم هپروت رفته است آن بالا…»
درباره ی موسیقی ایرانی:«موسیقی ایرانی از یک پیش درآمد شروع می شود، یک چهار مضراب می زند، بعد یارو عرعر می کند، بعد یک تصنیف می خواند، بعد یک رنگ چی چی می چی می زند و تمام. من قبول نمی کنم چنین چیزی موسیقی باشد…من اینقدر نفرت زده ام از این موسیقی که حوصله ی گوش دادنش را هم ندارم.»
در این سخنان، شاملو آثار نوآورانه ی استاد شجریان را به «پاساژهای قلابی و چهل تکه» تشبیه کرد.
وی همچنین درباره ی اثر جاویدان استاد علیزاده (نینوا) با تمسخر می گوید “این که اصلا موسیقی نیست و باید روی تعزیه playback شود.”
فیلم این دو بخش از سخنان شاملو را با کلیک کردن روی پیوندهای زیر می توانید دریافت کنید:
درباره ی شاه اسماعیل، ابن سینا و ابوریحان
درباره ی موسیقی ایرانی
همچنین “نینوا” را با کلیک روی این پیوند می توانید دریافت کنید.

نقد سخنان احمد شاملو

دوستی می گفت این شاملو مگر در زمان کاوه ی آهنگر و ضحاک ماردوش بوده که می داند این دو شخصیت افسانه ای چه کسانی بوده اند و با این اطمینان می گوید فردوسی شخصیت آنها را جعل کرده است؟!!
گفتم عزیز دلم! کسی را که خواب است با تکان می توانید بیدار کیند، اما کسی که خودش را به خواب زده است، چگونه می خواهید بیدار کنید؟!
داریوش در کتیبه بیستون می گوید پس از کمبوجیه در کشور آشوب شد و هر کس در گوشه ای از ایران ادعای استقلال کرد؛ از جمله یک روحانی زرتشتی به نام گئومات که به دروغ می گفت من بردیا (برادر کمبوجیه) هستم. داریوش می گوید همه جدایی طلبان را ***** و گئومات را اعدام کردم و ایران را دوباره یکپارچه کردم. حالا شاملو ادعا می کند با خواندن همان کتیبه بیستون و شاهنامه فهیمده است که آنکه داریوش اعدامش کرد «ضحاک عادل» بود نه بردیای دروغین!!
فردوسی یک کشاورز و دهقان زاده بود. تازه با سلطان محمود غزنوی هم اختلاف داشت؛ چطور و بر اساس چه مدارکی شاملو او را به داشتن “منافع طبقاتی” متهم می کند؟!!
شاه اسماعیل صفوی یک ترک آذربایجانی بود. چطور ممکن است 470 هزار نفر از همشهری هایش را به خاطر نگفتن علی ولی الله در اذان گردن بزند؟!! اصلا فرض کنیم چنین دستوری داده بود. مگر جمعیت آذربایجان در زمان شاه اسماعیل چند نفر بود که چند نفرشان موذن باشند و از آن تعداد 470 هزار نفرشان حاضر نشوند بگویند علی ولی الله؟!!!
ابن سینا و ابوریحان بیرونی، از بزرگترین مفاخر ایران و از میراث فرهنگی جهان هستند. حمله کردن به این دو نفر، مصداق شعر معروف حافظ است که «ای مگس! عرصه سیمرغ نه جولانگه توست». ابن سینا و بیرونی چون در فلسفه و منطق هم دستی داشتند، از منظر فلسفه بررسی کردند که آیا معراج در مورد حضرت محمد (ص) معراج جسمانی بوده است و یا روحانی. آن وقت این آقا با آن ادبیات زشت (روده ی پر از کثافت یا در عالم هپروت) به تمسخر ابن سینا و ابوریحان می پردازد.
شیخ بهایی با آنکه شیخ بوده، شعری دارد که به اندازه کل دیوان اشعار شاملو می ارزد: «همه روز روزه بودن، همه شب نماز کردن…»
به دوستم گفتم: در تاریخ معاصر ایران، شاعر و نویسنده ی سیاسی کم نداشته ایم؛ صمد بهرنگی، جلال آل احمد، سیاوش کسرایی،… کدامشان مثل احمد شاملو تیشه برداشتند و به جان ریشه ی فرهنگ و تاریخ ایران افتادند؟!
به نظر حقیر، مسئله ی احمد شاملو این بود که می خواست با نقد بزرگان، خودش را بزرگتر از آنان جلوه دهد.
برای دوستم این مثال را زدم: اگر کسی بگوید دیروز رفتم شکار خرگوش، بسیاری می گویند خوب این بابا شکارچی خرگوش است. ولی اگر کسی بگوید دیروز رفتم شکار شیر، بسیاری او را تحسین می کنند و می گویند این مرد عجب پهلوانی است!

منبع: گیل آمرد
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
خوابيد آفتاب و جهان خوابيد
از برجِ فار، مرغکِ دريا، باز
چون مادری به مرگِ پسر، ناليد.

گريد به زيرِ چادرِ شب، خسته
دريا به مرگِ بختِ من، آهسته.



سر کرده باد سرد، شب آرام است.
از تيره آب ـ در افقِ تاريک ـ
با قارقارِ وحشی اردک‌ها
آهنگِ شب به گوشِ من آيد؛ ليک
در ظلمتِ عبوسِ لطيفِ شب
من در پیِ نوای گُمی هستم.
زين‌رو، به ساحلی که غم‌افزای است
از نغمه‌های ديگر سرمستم.



می‌گيرَدَم ز زمزمه‌ی تو، دل.
دريا! خموش باش دگر!
دريا،
با نوحه‌های زيرِ لبی، امشب
خون می‌کنی مرا به جگر...
دريا!
خاموش باش! من ز تو بيزارم
وز آه‌های سردِ شبانگاهت
وز حمله‌های موجِ کف‌آلودت
وز موج‌های تيره‌ی جانکاهت...





ای ديده‌ی دريده‌ی سبزِ سرد!
شب‌های مه‌گرفته‌ی دم‌کرده،
ارواحِ دورمانده‌ی مغروقین
با جثه‌ی کبودِ ورم‌ کرده
بر سطحِ موج‌دارِ تو می‌رقصند...

با ناله‌های مرغِ حزينِ شب
اين رقصِ مرگ، وحشی و جان‌فرساست
از لرزه‌های خسته‌ی اين ارواح
عصيان و سرکشی و غضب پيداست.

ناشادمان به‌ شادی محکومند.
بيزار و بی‌اراده و رُخ ‌درهم
يکريز می‌کشند ز دل فرياد
یکريز می‌زنند دو کف بر هم:

ليکن ز چشم، نفرتشان پيداست
از نغمه‌هایشان غم و کين ريزد
رقص و نشاطشان همه در خاطر
جای طرب عذاب برانگيزد.

با چهره‌های گريان می‌خندند،
وين خنده‌های شکلک نابينا
بر چهره‌های ماتم‌شان نقش است
چون چهره‌ی جذامی، وحشت‌زا.

خندند مسخ‌گشته و گيج و منگ،
مانندِ مادری که به امرِ خان
بر نعشِ چاک‌چاکِ پسر خندد
سايد ولی به دندان‌ها، دندان!





خاموش باش، مرغکِ دريايی!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بميرد شب
بگذار در سکوت سرآيد شب.

بگذار در سکوت به گوش آيد
در نورِ رنگ‌رفته و سردِ ماه
فريادهای ذلّه‌ی محبوسان
از محبسِ سياه...





خاموش باش، مرغ! دمی بگذار
امواجِ سرگران ‌شده بر آب،
کاين خفتگان مُرده، مگر روزی
فريادِشان برآورد از خواب.





خاموش باش، مرغکِ دريایی!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بجنبد موج
شايد که در سکوت سرآيد تب!





خاموش شو، خموش! که در ظلمت
اجساد رفته‌رفته به جان آيند
وندر سکوتِ مدهشِ زشتِ شوم
کم‌کم ز رنج‌ها به زبان آيند.

بگذار تا ز نورِ سياهِ شب
شمشيرهای آخته ندرخشد.
خاموش شو! که در دلِ خاموشی
آوازشان سرور به دل بخشد.

خاموش باش، مرغکِ دريایی!
بگذار در سکوت بجنبد مرگ...
۲۱ شهريور ۱۳۲۷

اهن احساس . مرغ دریا
سایت رسمی احمد شاملو
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
گر تو شاه دخترانی، من خدای شاعرانم
مهدی حمیدی


ـ «این بازوانِ اوست
با داغ‌های بوسه‌ی بسیارها گناه‌اش
وینک خلیجِ ژرفِ نگاهش
کاندر کبودِ مردمکِ بی‌حیای آن
فانوسِ صد تمنا ــ گُنگ و نگفتنی ــ
با شعله‌ی لجاج و شکیبایی
می‌سوزد.
وین، چشمه‌سارِ جادویی‌ تشنگی‌فزاست
این چشمه‌ی عطش
که بر او هر دَم
حرصِ تلاشِ گرمِ هم‌آغوشی
تب‌خاله‌ها رسوایی
می‌آورد به بار.

شورِ هزار مستی‌ ناسیراب
مهتاب‌های گرمِ شراب‌آلود
آوازهای می‌زده‌ی بی‌رنگ
با گونه‌های اوست،
رقصِ هزار عشوه‌ی دردانگیز
با ساق‌های زنده‌ی مرمرتراشِ او.

گنجِ عظیمِ هستی و لذت را
پنهان به زیرِ دامنِ خود دارد
و اژدهای شرم را
افسونِ اشتها و عطش
از گنجِ بی‌دریغ‌اش می‌راند...»

بگذار این‌چنین بشناسد مرد
در روزگارِ ما
آهنگ و رنگ را
زیبایی و شُکوه و فریبندگی را
زندگی را.
حال آن‌که رنگ را
در گونه‌های زردِ تو می‌باید جوید، برادرم!
در گونه‌های زردِ تو
وندر
این شانه‌ی برهنه‌ی خون‌مُرده،
از همچو خود ضعیفی
مضرابِ تازیانه به تن خورده،
بارِ گرانِ خفّتِ روحش را
بر شانه‌های زخمِ تنش بُرده!
حال آن‌که بی‌گمان
در زخم‌های گرمِ بخارآلود
سرخی شکفته‌تر به نظر می‌زند ز سُرخی لب‌ها
و بر سفیدناکی این کاغذ
رنگِ سیاهِ زندگی دردناکِ ما
برجسته‌تر به چشمِ خدایان
تصویر می‌شود...





هی!
شاعر!
هی!
سُرخی، سُرخی‌ست:
لب‌ها و زخم‌ها!
لیکن لبانِ یارِ تو را خنده هر زمان
دندان‌نما کند،
زان پیش‌تر که بیند آن را
چشمِ علیلِ تو
چون «رشته‌یی ز لولوِ تر، بر گُلِ انار» ـ
آید یکی جراحتِ خونین مرا به چشم
کاندر میانِ آن
پیداست استخوان؛
زیرا که دوستانِ مرا
زان پیش‌تر که هیتلر ــ قصابِ«آوش ویتس»
در کوره‌های مرگ بسوزاند،
هم‌گامِ دیگرش
بسیار شیشه‌ها
از صَمغِ سُرخِ خونِ سیاهان
سرشار کرده بود
در هارلم و برانکس
انبار کرده بود
کُنَد تا
ماتیک از آن مهیا
لابد برای یارِ تو، لب‌های یارِ تو!





بگذار عشقِ تو
در شعرِ تو بگرید...

بگذار دردِ من
در شعرِ من بخندد...

بگذار سُرخ خواهرِ همزادِ زخم‌ها و لبان باد!
زیرا لبانِ سُرخ، سرانجام
پوسیده خواهد آمد چون زخم‌هایِ سُرخ
وین زخم‌های سُرخ، سرانجام
افسرده خواهد آمد چونان لبانِ سُرخ؛
وندر لجاجِ ظلمتِ این تابوت
تابد به ناگزیر درخشان و تابناک
چشمانِ زنده‌یی
چون زُهره‌یی به تارکِ تاریکِ گرگ و میش
چون گرم‌ْساز امیدی در نغمه‌های من!





بگذار عشقِ این‌سان
مُردارْوار در دلِ تابوتِ شعرِ تو
ـ تقلیدکارِ دلقکِ قاآنی ــ
گندد هنوز و
باز
خود را
تو لاف‌زن
بی‌شرم‌تر خدای همه شاعران بدان!

لیکن من (این حرام،
این ظلم‌زاده، عمر به ظلمت نهاده،
این بُرده از سیاهی و غم نام)
بر پای تو فریب
بی‌هیچ ادعا
زنجیر می‌نهم!
فرمان به پاره کردنِ این تومار می‌دهم!
گوری ز شعرِ خویش
کندن خواهم
وین مسخره‌خدا را
با سر
درونِ آن
فکندن خواهم
و ریخت خواهمش به سر
خاکسترِ سیاهِ فراموشی...





بگذار شعرِ ما و تو
باشد
تصویرکارِ چهره‌ی پایان‌پذیرها:
تصویرکارِ سُرخی‌ لب‌های دختران
تصویرکارِ سُرخی‌ زخمِ برادران!
و نیز شعرِ من
یک‌بار لااقل
تصویرکارِ واقعی چهره‌ی شما
دلقکان
دریوزه‌گان
«شاعران!»

۱۳۲۹

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
مراثیهه
برای نوروزعلی غنچه


راه
در سکوتِ خشم
به جلو خزید
و در قلبِ هر رهگذر
غنچه‌ی پژمرده‌یی شکفت:

«ـ برادرهای یک بطن!
یک آفتابِ دیگر را
پیش از طلوعِ روزِ بزرگش
خاموش
کرده‌اند!»

و لالای مادران
بر گاه‌واره‌های جنبانِ افسانه
پَرپَر شد:

«ـ ده سال شکفت و
باغش باز
غنچه بود.

پایش را
چون نهالی
در باغ‌های آهنِ یک کُند
کاشتند.

مانندِ دانه‌یی
به زندانِ گُل‌خانه‌یی
قلبِ سُرخِ ستاره‌یی‌اش را
محبوس داشتند.
و از غنچه‌ی او خورشیدی شکفت
تا
طلوع نکرده
بخُسبد
چرا که ستاره‌ی بنفشی طالع می‌شد
از خورشیدِ هزاران هزار غنچه چُنُو.
و سرودِ مادران را شنید
که بر گهواره‌های جنبان
دعا می‌خوانند
و کودکان را بیدار می‌کنند
تا به ستاره‌یی که طالع می‌شود
و مزرعه‌ی بردگان را روشن می‌کند
سلام
بگویند.
و دعا و درود را شنید
از مادران و از شیرخوارگان؛
و ناشکفته
در جامه‌ی غنچه‌ی خود
غروب کرد
تا خونِ آفتاب‌های قلبِ ده‌ساله‌اش
ستاره‌ی ارغوانی را
پُرنورتر کند.»





وقتی که نخستین بارانِ پاییز
عطشِ زمینِ خاکستر را نوشید
و پنجره‌ی بزرگِ آفتابِ ارغوانی
به مزرعه‌ی بردگان گشود
تا آفتاب‌گردان‌های پیشرس به‌پا خیزند،

برادرهای هم‌تصویر!
برای یک آفتابِ دیگر
پیش از طلوعِ روزِ بزرگش
گریستیم.

مهر ۱۳۳۰

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
رود
قصیده‌ی بامدادی را
در دلتای شب
مکرر می‌کند
و روز
از آخرین نفس شب پرانتظار
آغاز می‌شود.
و اکنون سپیده‌دمی که شعله‌ی چراغ مرا
در طاقچه بی‌رنگ می‌کند
تا مرغکان بومی‌ی رنگ را
در بوته‌های قالی از سکوت خواب برانگیزد،
پنداری آفتابی است
که به آشتی
در خون من طالع می‌شود.

اینک محراب مذهب جاودانی که در آن
عابد و معبود و عبادت و معبد
جلوه‌ای یکسان دارند:
بنده پرستش خدای می‌کند
هم از آن‌گونه
که خدای
بنده را.
همه‌ی برگ و بهار
در سر انگشتان توست.
هوای گسترده
در نقره‌ی انگشتانت می‌سوزد
و زلالی‌ی چشمه‌ساران
از باران و خورشید تو سیراب می‌شود.

زیباترین حرفت را بگو
شکنجه‌ی پنهان سکوتت را آشکار کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانه‌ای بیهوده می‌خوانید.-
چراکه ترانه‌ی ما
ترانه‌ی بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست.
حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما
اگر
بر ماش منتی است؛
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است.

بیشترین عشق جهان را به سوی تو می‌آورم
از معبر فریادها و حماسه‌ها.
چرا که هیچ چیز در کنار من
از تو عظیم‌تر نبوده است
که قلب‌ات
چون پروانه‌ای
ظریف و کوچک و عاشق است.
ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی
و به جنسیت خود غره‌ای
به خاطر عشقت!-
ای صبور! ای پرستار!
ای مومن!
پیروزی‌ی تو میوه‌ی حقیقت توست.
رگبارها و برف را
توفان و آفتاب آتش‌بیز را
به تحمل و صبر
شکستی.
باش تا میوه‌ی غرورت برسد.
ای زنی که صبحانه‌ی خورشید در پیراهن توست،
پیروزی‌ی عشق نصیب تو باد!

از برای تو، مفهومی نیست
نه لحظه‌ای:
پروانه‌ئی‌ست که بال می‌زند
یا رودخانه‌ای که در گذر است. -
هیچ چیز تکرار نمی‌شود
و عمر به پایان می‌رسد:
پروانه
بر شکوفه‌ای نشست
و رود به دریا پیوست.
از برای تو، مفهومی نیست
نه لحظه‌ای:
پروانه‌ئی‌ست که بال می‌زند
یا رودخانه‌ای که در گذر است. -
هیچ چیز تکرار نمی‌شود
و عمر به پایان می‌رسد:
پروانه
بر شکوفه‌ای نشست
و رود به دریا پیوست.

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
آهن و احساس ..... مرغ دریا


ﺧﻮﺍﺑﻴﺪ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪ
ﺍﺯ ﺑﺮﺝِ ﻓﺎﺭ، ﻣﺮﻏﮏِ ﺩﺭﻳﺎ، ﺑﺎﺯ
ﭼﻮﻥ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺑﻪ ﻣﺮﮒِ ﭘﺴﺮ، ﻧﺎﻟﻴﺪ.

ﮔﺮﻳﺪ ﺑﻪ ﺯﻳﺮِ ﭼﺎﺩﺭِ ﺷﺐ، ﺧﺴﺘﻪ
ﺩﺭﻳﺎ ﺑﻪ ﻣﺮﮒِ ﺑﺨﺖِ ﻣﻦ، ﺁﻫﺴﺘﻪ.



ﺳﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺩ ﺳﺮﺩ، ﺷﺐ ﺁﺭﺍﻡ ﺍﺳﺖ.
ﺍﺯ ﺗﻴﺮﻩ ﺁﺏ ـ ﺩﺭ ﺍﻓﻖِ ﺗﺎﺭﻳﮏ ـ
ﺑﺎ ﻗﺎﺭﻗﺎﺭِ ﻭﺣﺸﯽ ﺍﺭﺩﮎ ﻫﺎ
ﺁﻫﻨﮓِ ﺷﺐ ﺑﻪ ﮔﻮﺵِ ﻣﻦ ﺁﻳﺪ؛ ﻟﻴﮏ
ﺩﺭ ﻇﻠﻤﺖِ ﻋﺒﻮﺱِ ﻟﻄﻴﻒِ ﺷﺐ
ﻣﻦ ﺩﺭ ﭘﯽِ ﻧﻮﺍﯼ ﮔُﻤﯽ ﻫﺴﺘﻢ.
ﺯﻳﻦ ﺭﻭ، ﺑﻪ ﺳﺎﺣﻠﯽ ﮐﻪ ﻏﻢ ﺍﻓﺰﺍﯼ ﺍﺳﺖ
ﺍﺯ ﻧﻐﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﻳﮕﺮ ﺳﺮﻣﺴﺘﻢ.



ﻣﯽ ﮔﻴﺮَﺩَﻡ ﺯ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﯼ ﺗﻮ، ﺩﻝ.
ﺩﺭﻳﺎ! ﺧﻤﻮﺵ ﺑﺎﺵ ﺩﮔﺮ!
ﺩﺭﻳﺎ،
ﺑﺎ ﻧﻮﺣﻪ ﻫﺎﯼ ﺯﻳﺮِ ﻟﺒﯽ، ﺍﻣﺸﺐ
ﺧﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺟﮕﺮ...
ﺩﺭﻳﺎ!
ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﺎﺵ! ﻣﻦ ﺯ ﺗﻮ ﺑﻴﺰﺍﺭﻡ
ﻭﺯ ﺁﻩ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺩِ ﺷﺒﺎﻧﮕﺎﻫﺖ
ﻭﺯ ﺣﻤﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻮﺝِ ﮐﻒ ﺁﻟﻮﺩﺕ
ﻭﺯ ﻣﻮﺝ ﻫﺎﯼ ﺗﻴﺮﻩ ﯼ ﺟﺎﻧﮑﺎﻫﺖ...





ﺍﯼ ﺩﻳﺪﻩ ﯼ ﺩﺭﻳﺪﻩ ﯼ ﺳﺒﺰِ ﺳﺮﺩ!
ﺷﺐ ﻫﺎﯼ ﻣﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﯼ ﺩﻡ ﮐﺮﺩﻩ،
ﺍﺭﻭﺍﺡِ ﺩﻭﺭﻣﺎﻧﺪﻩ ﯼ ﻣﻐﺮﻭﻗﻴﻦ
ﺑﺎ ﺟﺜﻪ ﯼ ﮐﺒﻮﺩِ ﻭﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ
ﺑﺮ ﺳﻄﺢِ ﻣﻮﺝ ﺩﺍﺭِ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺭﻗﺼﻨﺪ...

ﺑﺎ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺮﻍِ ﺣﺰﻳﻦِ ﺷﺐ
ﺍﻳﻦ ﺭﻗﺺِ ﻣﺮﮒ، ﻭﺣﺸﯽ ﻭ ﺟﺎﻥ ﻓﺮﺳﺎﺳﺖ
ﺍﺯ ﻟﺮﺯﻩ ﻫﺎﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﯼ ﺍﻳﻦ ﺍﺭﻭﺍﺡ
ﻋﺼﻴﺎﻥ ﻭ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﻭ ﻏﻀﺐ ﭘﻴﺪﺍﺳﺖ.

ﻧﺎﺷﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﺎﺩﯼ ﻣﺤﮑﻮﻣﻨﺪ.
ﺑﻴﺰﺍﺭ ﻭ ﺑﯽ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﻭ ﺭُﺥ ﺩﺭﻫﻢ
ﻳﮑﺮﻳﺰ ﻣﯽ ﮐﺸﻨﺪ ﺯ ﺩﻝ ﻓﺮﻳﺎﺩ
ﻳﮑﺮﻳﺰ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ ﺩﻭ ﮐﻒ ﺑﺮ ﻫﻢ:

ﻟﻴﮑﻦ ﺯ ﭼﺸﻢ، ﻧﻔﺮﺗﺸﺎﻥ ﭘﻴﺪﺍﺳﺖ
ﺍﺯ ﻧﻐﻤﻪ ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﻏﻢ ﻭ ﮐﻴﻦ ﺭﻳﺰﺩ
ﺭﻗﺺ ﻭ ﻧﺸﺎﻃﺸﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮ
ﺟﺎﯼ ﻃﺮﺏ ﻋﺬﺍﺏ ﺑﺮﺍﻧﮕﻴﺰﺩ.

ﺑﺎ ﭼﻬﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﮔﺮﻳﺎﻥ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﻧﺪ،
ﻭﻳﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺷﮑﻠﮏ ﻧﺎﺑﻴﻨﺎ
ﺑﺮ ﭼﻬﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﺗﻢ ﺷﺎﻥ ﻧﻘﺶ ﺍﺳﺖ
ﭼﻮﻥ ﭼﻬﺮﻩ ﯼ ﺟﺬﺍﻣﯽ، ﻭﺣﺸﺖ ﺯﺍ.

ﺧﻨﺪﻧﺪ ﻣﺴﺦ ﮔﺸﺘﻪ ﻭ ﮔﻴﺞ ﻭ ﻣﻨﮓ،
ﻣﺎﻧﻨﺪِ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻣﺮِ ﺧﺎﻥ
ﺑﺮ ﻧﻌﺶِ ﭼﺎﮎ ﭼﺎﮎِ ﭘﺴﺮ ﺧﻨﺪﺩ
ﺳﺎﻳﺪ ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﻫﺎ، ﺩﻧﺪﺍﻥ!





ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﺎﺵ، ﻣﺮﻏﮏِ ﺩﺭﻳﺎﻳﯽ!
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﺭ ﺳﮑﻮﺕ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺷﺐ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﺭ ﺳﮑﻮﺕ ﺑﻤﻴﺮﺩ ﺷﺐ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﺭ ﺳﮑﻮﺕ ﺳﺮﺁﻳﺪ ﺷﺐ.

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﺭ ﺳﮑﻮﺕ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺁﻳﺪ
ﺩﺭ ﻧﻮﺭِ ﺭﻧﮓ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺳﺮﺩِ ﻣﺎﻩ
ﻓﺮﻳﺎﺩﻫﺎﯼ ﺫﻟّﻪ ﯼ ﻣﺤﺒﻮﺳﺎﻥ
ﺍﺯ ﻣﺤﺒﺲِ ﺳﻴﺎﻩ...





ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﺎﺵ، ﻣﺮﻍ! ﺩﻣﯽ ﺑﮕﺬﺍﺭ
ﺍﻣﻮﺍﺝِ ﺳﺮﮔﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﺮ ﺁﺏ،
ﮐﺎﻳﻦ ﺧﻔﺘﮕﺎﻥ ﻣُﺮﺩﻩ، ﻣﮕﺮ ﺭﻭﺯﯼ
ﻓﺮﻳﺎﺩِﺷﺎﻥ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ.





ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﺎﺵ، ﻣﺮﻏﮏِ ﺩﺭﻳﺎﻳﯽ!
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﺭ ﺳﮑﻮﺕ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺷﺐ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﺭ ﺳﮑﻮﺕ ﺑﺠﻨﺒﺪ ﻣﻮﺝ
ﺷﺎﻳﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺳﮑﻮﺕ ﺳﺮﺁﻳﺪ ﺗﺐ!





ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺷﻮ، ﺧﻤﻮﺵ! ﮐﻪ ﺩﺭ ﻇﻠﻤﺖ
ﺍﺟﺴﺎﺩ ﺭﻓﺘﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﻥ ﺁﻳﻨﺪ
ﻭﻧﺪﺭ ﺳﮑﻮﺕِ ﻣﺪﻫﺶِ ﺯﺷﺖِ ﺷﻮﻡ
ﮐﻢ ﮐﻢ ﺯ ﺭﻧﺞ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﺁﻳﻨﺪ.

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﺎ ﺯ ﻧﻮﺭِ ﺳﻴﺎﻩِ ﺷﺐ
ﺷﻤﺸﻴﺮﻫﺎﯼ ﺁﺧﺘﻪ ﻧﺪﺭﺧﺸﺪ.
ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺷﻮ! ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﻝِ ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ
ﺁﻭﺍﺯﺷﺎﻥ ﺳﺮﻭﺭ ﺑﻪ ﺩﻝ ﺑﺨﺸﺪ.

ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﺎﺵ، ﻣﺮﻏﮏِ ﺩﺭﻳﺎﻳﯽ!
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﺭ ﺳﮑﻮﺕ ﺑﺠﻨﺒﺪ ﻣﺮﮒ...
۲۱ ﺷﻬﺮﻳﻮﺭ ۱۳۲۷

© www.shamlou.org ﺳﺎﻳﺖ ﺭﺳﻤﯽ ﺍﺣﻤﺪ ﺷﺎﻣﻠﻮ
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
آهن و احساس. مرثیه

ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻮﺭﻭﺯﻋﻠﯽ ﻏﻨﭽﻪ


ﺭﺍﻩ
ﺩﺭ ﺳﮑﻮﺕِ ﺧﺸﻢ
ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﺧﺰﻳﺪ
ﻭ ﺩﺭ ﻗﻠﺐِ ﻫﺮ ﺭﻫﮕﺬﺭ
ﻏﻨﭽﻪ ﯼ ﭘﮋﻣﺮﺩﻩ ﻳﯽ ﺷﮑﻔﺖ:

«ـ ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎﯼ ﻳﮏ ﺑﻄﻦ!
ﻳﮏ ﺁﻓﺘﺎﺏِ ﺩﻳﮕﺮ ﺭﺍ
ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﻃﻠﻮﻉِ ﺭﻭﺯِ ﺑﺰﺭﮔﺶ
ﺧﺎﻣﻮﺵ
ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ!»

ﻭ ﻻﻻﯼ ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ
ﺑﺮ ﮔﺎﻩ ﻭﺍﺭﻩ ﻫﺎﯼ ﺟﻨﺒﺎﻥِ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ
ﭘَﺮﭘَﺮ ﺷﺪ:

«ـ ﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺷﮑﻔﺖ ﻭ
ﺑﺎﻏﺶ ﺑﺎﺯ
ﻏﻨﭽﻪ ﺑﻮﺩ.

ﭘﺎﻳﺶ ﺭﺍ
ﭼﻮﻥ ﻧﻬﺎﻟﯽ
ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﻫﺎﯼ ﺁﻫﻦِ ﻳﮏ ﮐُﻨﺪ
ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ.

ﻣﺎﻧﻨﺪِ ﺩﺍﻧﻪ ﻳﯽ
ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥِ ﮔُﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﻳﯽ
ﻗﻠﺐِ ﺳُﺮﺥِ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻳﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ
ﻣﺤﺒﻮﺱ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ.
ﻭ ﺍﺯ ﻏﻨﭽﻪ ﯼ ﺍﻭ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪﯼ ﺷﮑﻔﺖ
ﺗﺎ
ﻃﻠﻮﻉ ﻧﮑﺮﺩﻩ
ﺑﺨُﺴﺒﺪ
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﯼ ﺑﻨﻔﺸﯽ ﻃﺎﻟﻊ ﻣﯽ ﺷﺪ
ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪِ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻫﺰﺍﺭ ﻏﻨﭽﻪ ﭼُﻨُﻮ.
ﻭ ﺳﺮﻭﺩِ ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪ
ﮐﻪ ﺑﺮ ﮔﻬﻮﺍﺭﻩ ﻫﺎﯼ ﺟﻨﺒﺎﻥ
ﺩﻋﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪ
ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ
ﺗﺎ ﺑﻪ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻳﯽ ﮐﻪ ﻃﺎﻟﻊ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﻭ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﯼ ﺑﺮﺩﮔﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺳﻼﻡ
ﺑﮕﻮﻳﻨﺪ.
ﻭ ﺩﻋﺎ ﻭ ﺩﺭﻭﺩ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪ
ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ ﻭ ﺍﺯ ﺷﻴﺮﺧﻮﺍﺭﮔﺎﻥ؛
ﻭ ﻧﺎﺷﮑﻔﺘﻪ
ﺩﺭ ﺟﺎﻣﻪ ﯼ ﻏﻨﭽﻪ ﯼ ﺧﻮﺩ
ﻏﺮﻭﺏ ﮐﺮﺩ
ﺗﺎ ﺧﻮﻥِ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻫﺎﯼ ﻗﻠﺐِ ﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ
ﺳﺘﺎﺭﻩ ﯼ ﺍﺭﻏﻮﺍﻧﯽ ﺭﺍ
ﭘُﺮﻧﻮﺭﺗﺮ ﮐﻨﺪ.»





ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻧﺨﺴﺘﻴﻦ ﺑﺎﺭﺍﻥِ ﭘﺎﻳﻴﺰ
ﻋﻄﺶِ ﺯﻣﻴﻦِ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﻴﺪ
ﻭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﯼ ﺑﺰﺭﮒِ ﺁﻓﺘﺎﺏِ ﺍﺭﻏﻮﺍﻧﯽ
ﺑﻪ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﯼ ﺑﺮﺩﮔﺎﻥ ﮔﺸﻮﺩ
ﺗﺎ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﭘﻴﺸﺮﺱ ﺑﻪ ﭘﺎ ﺧﻴﺰﻧﺪ،

ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎﯼ ﻫﻢ ﺗﺼﻮﻳﺮ!
ﺑﺮﺍﯼ ﻳﮏ ﺁﻓﺘﺎﺏِ ﺩﻳﮕﺮ
ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﻃﻠﻮﻉِ ﺭﻭﺯِ ﺑﺰﺭﮔﺶ
ﮔﺮﻳﺴﺘﻴﻢ.

ﻣﻬﺮ ۱۳۳۰

© www.shamlou.org ﺳﺎﻳﺖ ﺭﺳﻤﯽ ﺍﺣﻤﺪ ﺷﺎﻣﻠﻮ
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
ﺭﻭﺩ
ﻗﺼﻴﺪﻩ ﯼ ﺑﺎﻣﺪﺍﺩﯼ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﺩﻟﺘﺎﯼ ﺷﺐ
ﻣﮑﺮﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﻭ ﺭﻭﺯ
ﺍﺯ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺲ ﺷﺐ ﭘﺮﺍﻧﺘﻈﺎﺭ
ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.
ﻭ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺳﭙﻴﺪﻩ ﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺷﻌﻠﻪ ﯼ ﭼﺮﺍﻍ ﻣﺮﺍ
ﺩﺭ ﻃﺎﻗﭽﻪ ﺑﯽ ﺭﻧﮓ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺗﺎ ﻣﺮﻏﮑﺎﻥ ﺑﻮﻣﯽ ﯼ ﺭﻧﮓ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﺑﻮﺗﻪ ﻫﺎﯼ ﻗﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺳﮑﻮﺕ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺮﺍﻧﮕﻴﺰﺩ،
ﭘﻨﺪﺍﺭﯼ ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﺷﺘﯽ
ﺩﺭ ﺧﻮﻥ ﻣﻦ ﻃﺎﻟﻊ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.

ﺍﻳﻨﮏ ﻣﺤﺮﺍﺏ ﻣﺬﻫﺐ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ
ﻋﺎﺑﺪ ﻭ ﻣﻌﺒﻮﺩ ﻭ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻭ ﻣﻌﺒﺪ
ﺟﻠﻮﻩ ﺍﯼ ﻳﮑﺴﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ:
ﺑﻨﺪﻩ ﭘﺮﺳﺘﺶ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﻫﻢ ﺍﺯ ﺁﻥ ﮔﻮﻧﻪ
ﮐﻪ ﺧﺪﺍﯼ
ﺑﻨﺪﻩ ﺭﺍ.
ﻫﻤﻪ ﯼ ﺑﺮﮒ ﻭ ﺑﻬﺎﺭ
ﺩﺭ ﺳﺮ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻥ ﺗﻮﺳﺖ.
ﻫﻮﺍﯼ ﮔﺴﺘﺮﺩﻩ
ﺩﺭ ﻧﻘﺮﻩ ﯼ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺖ ﻣﯽ ﺳﻮﺯﺩ
ﻭ ﺯﻻﻟﯽ ﯼ ﭼﺸﻤﻪ ﺳﺎﺭﺍﻥ
ﺍﺯ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺗﻮ ﺳﻴﺮﺍﺏ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.

ﺯﻳﺒﺎﺗﺮﻳﻦ ﺣﺮﻓﺖ ﺭﺍ ﺑﮕﻮ
ﺷﮑﻨﺠﻪ ﯼ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺳﮑﻮﺗﺖ ﺭﺍ ﺁﺷﮑﺎﺭ ﮐﻦ
ﻭ ﻫﺮﺍﺱ ﻣﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﻳﻨﺪ
ﺗﺮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﻴﻬﻮﺩﻩ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻴﺪ.-
ﭼﺮﺍﮐﻪ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﯼ ﻣﺎ
ﺗﺮﺍﻧﻪ ﯼ ﺑﻴﻬﻮﺩﮔﯽ ﻧﻴﺴﺖ
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ
ﺣﺮﻓﯽ ﺑﻴﻬﻮﺩﻩ ﻧﻴﺴﺖ.
ﺣﺘﯽ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻧﻴﺰ ﺑﺮﻧﻴﺎﻳﺪ
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﻣﺎ
ﺍﮔﺮ
ﺑﺮ ﻣﺎﺵ ﻣﻨﺘﯽ ﺍﺳﺖ؛
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ
ﺧﻮﺩ ﻓﺮﺩﺍﺳﺖ
ﺧﻮﺩ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺍﺳﺖ.

ﺑﻴﺸﺘﺮﻳﻦ ﻋﺸﻖ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻡ
ﺍﺯ ﻣﻌﺒﺮ ﻓﺮﻳﺎﺩﻫﺎ ﻭ ﺣﻤﺎﺳﻪ ﻫﺎ.
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻦ
ﺍﺯ ﺗﻮ ﻋﻈﻴﻢ ﺗﺮ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﻗﻠﺐ ﺍﺕ
ﭼﻮﻥ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺍﯼ
ﻇﺮﻳﻒ ﻭ ﮐﻮﭼﮏ ﻭ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﺳﺖ.
ﺍﯼ ﻣﻌﺸﻮﻗﯽ ﮐﻪ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺯﻧﺎﻧﮕﯽ ﻫﺴﺘﯽ
ﻭ ﺑﻪ ﺟﻨﺴﻴﺖ ﺧﻮﺩ ﻏﺮﻩ ﺍﯼ
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻋﺸﻘﺖ!-
ﺍﯼ ﺻﺒﻮﺭ! ﺍﯼ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭ!
ﺍﯼ ﻣﻮﻣﻦ!
ﭘﻴﺮﻭﺯﯼ ﯼ ﺗﻮ ﻣﻴﻮﻩ ﯼ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺗﻮﺳﺖ.
ﺭﮔﺒﺎﺭﻫﺎ ﻭ ﺑﺮﻑ ﺭﺍ
ﺗﻮﻓﺎﻥ ﻭ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺁﺗﺶ ﺑﻴﺰ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺗﺤﻤﻞ ﻭ ﺻﺒﺮ
ﺷﮑﺴﺘﯽ.
ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﻣﻴﻮﻩ ﯼ ﻏﺮﻭﺭﺕ ﺑﺮﺳﺪ.
ﺍﯼ ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﯼ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺩﺭ ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﺗﻮﺳﺖ،
ﭘﻴﺮﻭﺯﯼ ﯼ ﻋﺸﻖ ﻧﺼﻴﺐ ﺗﻮ ﺑﺎﺩ!

ﺍﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ، ﻣﻔﻬﻮﻣﯽ ﻧﻴﺴﺖ
ﻧﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ:
ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺋﯽ ﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻝ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ
ﻳﺎ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮔﺬﺭ ﺍﺳﺖ. -
ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ
ﻭ ﻋﻤﺮ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ:
ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ
ﺑﺮ ﺷﮑﻮﻓﻪ ﺍﯼ ﻧﺸﺴﺖ
ﻭ ﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﺩﺭﻳﺎ ﭘﻴﻮﺳﺖ.
ﺍﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ، ﻣﻔﻬﻮﻣﯽ ﻧﻴﺴﺖ
ﻧﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ:
ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺋﯽ ﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻝ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ
ﻳﺎ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮔﺬﺭ ﺍﺳﺖ. -
ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ
ﻭ ﻋﻤﺮ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ:
ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ
ﺑﺮ ﺷﮑﻮﻓﻪ ﺍﯼ ﻧﺸﺴﺖ
ﻭ ﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﺩﺭﻳﺎ ﭘﻴﻮﺳﺖ.

© www.shamlou.org ﺳﺎﻳﺖ ﺭﺳﻤﯽ ﺍﺣﻤﺪ ﺷﺎﻣﻠﻮ
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
۱
ﺑﺪﻥِ ﻟﺨﺖِ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ
ﺑﻪ ﺑﻐﻞِ ﺷﻬﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﻗﻄﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﻠﻮﻍ
ﺍﺯ ﻟﻤﺒﺮﻫﺎﯼ ﺭﺍﻩ
ﺑﺎﻻ ﻣﯽ ﮐﺸﻴﺪ


ﻭ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥِ ﮔﺮﻡِ ﻧﻔﺲ ﻫﺎ
ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﻳﺎﯼ ﺟَﮕﻦ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺳﺮﻣﺴﺖ ﺑﻮﺩ
ﺩﺭ ﺗﭙﺶِ ﻗﻠﺐِ ﻋﺸﻖ
ﻣﯽ ﭼﮑﻴﺪ





ﺧﻴﺎﺑﺎﻥِ ﺑﺮﻫﻨﻪ
ﺑﺎ ﺳﻨﮓ ﻓﺮﺵِ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﺻﺪﻓﺶ
ﺩﻫﺎﻥ ﮔﺸﻮﺩ
ﺗﺎ ﺩﺭﺩﻫﺎﯼ ﻟﺬﺕِ ﻳﮏ ﻋﺸﻖ
ﺯﻫﺮِ ﮐﺎﻣﺶ ﺭﺍ ﺑﻤﮑﺪ.


ﻭ ﺷﻬﺮ ﺑﺮ ﺍﻭ ﭘﻴﭽﻴﺪ
ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﻨﮓ ﺗﺮ ﻓﺸﺮﺩ
ﺩﺭ ﺑﺎﺯﻭﻫﺎﯼ ﭘُﺮﺗﺤﺮﻳﮏِ ﺁﻏﻮﺷﺶ.
ﻭ ﺗﺎﺭﻳﺦِ ﺳﺮﺑﻪ ﻣﻬﺮِ ﻳﮏ ﻋﺸﻖ
ﮐﻪ ﺗﻦِ ﺩﺍﻍِ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺍﺵ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺍﺟﺘﻤﺎﻉِ ﻳﮏ ﺑﻠﻮﻍ
ﻭﺍﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﺑﺴﺘﺮِ ﺷﻬﺮﯼ ﺑﯽ ﺳﺮﮔﺬﺷﺖ ﺭﺍ
ﺧﻮﻧﻴﻦ ﮐﺮﺩ.


ﺟﻮﺍﻧﻪ ﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺨﺶِ ﻣﺮﮒ
ﺑﺮ ﺭﻧﮓ ﭘﺮﻳﺪﮔﯽِ ﺷﻴﺎﺭﻫﺎﯼ ﭘﻴﺸﺎﻧﯽِ ﺷﻬﺮ
ﺩﻭﻳﺪ،
ﺧﻴﺎﺑﺎﻥِ ﺑﺮﻫﻨﻪ
ﺩﺭ ﺍﺷﺘﻴﺎﻕِ ﺧﻮﺍﻫﺶِ ﺑﺰﺭﮒِ ﺁﺧﺮﻳﻨﺶ
ﻟﺐ ﮔﺰﻳﺪ،
ﻧﻄﻔﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﻥ ﺁﻟﻮﺩ
ﮐﻪ ﻋﺮﻕِ ﻣﺮﮒ
ﺑﺮ ﭼﻬﺮﻩ ﯼ ﭘﺪﺭِﺷﺎﻥ
ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﺭَﺣِﻢِ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ
ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺒﺎﺷﺖ،
ﻭ ﺍﻧﺒﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺗﺎﺭﻳﮏِ ﻳﮏ ﺁﺳﻤﺎﻥ
ﺍﺯ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒِ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ
ﭘُﺮ ﺷﺪ: ـ
ﻳﮏ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺟﻨﺒﻴﺪ
ﺻﺪ ﺳﺘﺎﺭﻩ،
ﺳﺘﺎﺭﻩ ﯼ ﺻﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ،
ﺍﺯ ﺍﻓﻖِ ﻣﺮﮒِ ﭘُﺮﺣﺎﺻﻞ
ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ
ﺩﺭﺧﺸﻴﺪ،

ﻣﺮﮒِ ﻣﺘﮑﺒﺮ!





ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺎ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ
ﺑﺮ ﺧﺎﮎِ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﮐﺮﻭﭼﻪ ﯼ ﺩﺷﻤﻦ
ﺑﻪ ﺯﺍﻧﻮ ﺩﺭﻧﻤﯽ ﺁﻳﺪ.


ﻭ ﻣﻦ ﭼﻮﻥ ﺷﻴﭙﻮﺭﯼ
ﻋﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺗﺮﮐﺎﻧﻢ
ﭼﻮﻥ ﮔﻞِ ﺳِﺮﺧﯽ
ﻗﻠﺒﻢ ﺭﺍ ﭘَﺮﭘَﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﭼﻮﻥ ﮐﺒﻮﺗﺮﯼ
ﺭﻭﺣﻢ ﺭﺍ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ
ﭼﻮﻥ ﺩﺷﻨﻪ ﻳﯽ
ﺻﺪﺍﻳﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻠﻮﺭِ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ:
«ـ ﻫﯽ!
ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺑﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺳﺘﺎﻥِ ﺑﯽ ﺗﺪﺑﻴﺮِ ﺗﻘﺪﻳﺮ!
ﭘﺸﺖِ ﻣﻴﻠﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻣﻠﻴﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﺷﺮﺍﻓﻴﺖ
ﭘﺸﺖِ ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﭘﺸﺖِ ﺩﺍﺭﻫﺎ
ﭘﺸﺖِ ﻋﻤﺎﻣﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺭﺧﺖ ﺳﺎﻟﻮﺱ
ﭘﺸﺖِ ﺍﻓﺘﺮﺍﻫﺎ، ﭘﺸﺖِ ﺩﻳﻮﺍﺭﻫﺎ
ﭘﺸﺖِ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻭ ﺭﻭﺯِ ﻣﻴﻼﺩ ـ ﺑﺎ ﻗﺎﺏِ ﺳﻴﺎﻩِ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﺵ ـ
ﭘﺸﺖِ ﺭﻧﺞ، ﭘﺸﺖِ ﻧﻪ، ﭘﺸﺖِ ﻇﻠﻤﺖ
ﭘﺸﺖِ ﭘﺎﻓﺸﺎﺭﯼ، ﭘﺸﺖِ ﺿﺨﺎﻣﺖ
ﭘﺸﺖِ ﻧﻮﻣﻴﺪﯼ ِ ﺳﻤﺞِ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍﻥِ ﺷﻤﺎ
ﻭ ﺣﺘﺎ ﻭ ﺣﺘﺎ ﭘﺸﺖِ ﭘﻮﺳﺖِ ﻧﺎﺯﮎِ ﺩﻝِ ﻋﺎﺷﻖِ ﻣﻦ،
ﺯﻳﺒﺎﻳﯽ ِ ﻳﮏ ﺗﺎﺭﻳﺦ
ﺗﺴﻠﻴﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﻬﺸﺖِ ﺳﺮﺥِ ﮔﻮﺷﺖِ ﺗﻦ ﺍﺵ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﻣﺮﺩﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﺷﺎﻥ ﺁﺟﺮِ ﻳﮏ ﺑﻨﺎﺳﺖ
ﺑﻮﺳﻪ ﺷﺎﻥ ﮐﻮﺭﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺻﺪﺍﺷﺎﻥ ﻃﺒﻞ
ﻭ ﭘﻮﻻﺩِ ﺑﺎﻟﺶِ ﺑﺴﺘﺮﺷﺎﻥ
ﻳﮏ ﭘُﺘﮏ ﺍﺳﺖ.»





ﻟﺐ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﻥ! ﻟﺐ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﻥ!
ﺍﮔﺮ ﺧﻨﺠﺮِ ﺍﻣﻴﺪِ ﺩﺷﻤﻦ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻧﺒﻮﺩ
ﺩﻧﺪﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﺻﺪﻑِ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ
ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﻮﺳﺪ...





ﻭ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐِ ﻣﻦ
ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﺴﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﻳﺎﻧﯽ ﻣﻌﺘﺎﺩﻧﺪ
ﻭ ﺍﮔﺮ ﺯﻳﺎﻧﯽ ﻧَﺒَﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﻳﺸﺎﻥ ﺑﻴﮕﺎﻧﻪ ﺑُﻮَﺩ
ﻣﯽ ﭘﻨﺪﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ ﺳﻮﺩﯼ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ،


ﻭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻳﮕﺮﮐﺴﺎﻥ
ﮐﻪ ﺳﻮﺩِﺷﺎﻥ ﻳﮏ ﺳﺮ
ﺍﺯ ﺯﻳﺎﻥِ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﺍﮔﺮ ﺳﻮﺩﯼ ﺑﺮ ﮐﻒ ﻧﺸﻤﺎﺭﻧﺪ
ﺩﺭ ﺣﺴﺎﺏِ ﺯﻳﺎﻥِ ﺧﻮﻳﺶ ﻧﻘﻄﻪ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻧﺪ
ﺑﮕﻮ:
«ـ ﺩﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﻴﺪ!
ﺑﻴﮕﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ
ﺩﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﻴﺪ!


ﺩﻋﺎﻳﯽ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻴﺪ
ﺗﺎﺭﻳﺦِ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ
ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﻧﻴﺰ
ﮐﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ
ﺧﺮﻭﺱِ ﻫﻴﭻ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺩﺭ ﻗﻠﺐِ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﺷﺎﻥ ﺁﻭﺍﺯ
ﻧﺪﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ...


ﺩﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﻴﺪ، ﮐﻪ ﺩﺭ ﺳﻴﻨﻪ ﯼ ﺗﺎﺭﻳﺦِ ﻣﺎ
ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﯼ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﭘﻴﮑﺮِ ﻳﮏ ﺩﺧﺘﺮ
ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻗﻠﺐِ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺷﻤﺎ
ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺯﺩ ﭘَﺮﭘَﺮ!
ﻭ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ، ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﺩﻧﻴﺎﻳﯽ ﮐﻪ ﻭﺳﻌﺖِ ﺁﻥ
ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﻨﮕﯽ ِ ﺧﻮﺩ
ﭼﻮﻥ ﺩﺍﻧﻪ ﯼ ﺍﻧﮕﻮﺭﯼ
ﺑﻪ ﺳﺮﮐﻪ ﻣﺒﺪﻝ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ.
ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﻕ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ ﺑﻪ ﭘﻮﺗﻴﻦِ ﮔﺸﺎﺩ ﻭ ﭘُﺮﻣﻴﺦِ ﻳﮑﯽ ﻣﻦ!»





ﺍﻣﺎ ﺗﻮ!
ﺗﻮ ﻗﻠﺒﺖ ﺭﺍ ﺑﺸﻮﯼ
ﺩﺭ ﺑﯽ ﻏﺸﯽِ ﺟﺎﻡِ ﺑﻠﻮﺭِ ﻳﮏ ﺑﺎﺭﺍﻥ،
ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﯽ
ﭼﻪ ﮔﻮﻧﻪ
ﺁﻧﺎﻥ
ﺑﺮ ﮔﻮﺭﻫﺎ ﮐﻪ ﺯﻳﺮِ ﻫﺮ ﺍﻧﮕﺸﺖِ ﭘﺎﻳﺸﺎﻥ
ﮔﺸﻮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﻫﺎﻥ
ﺩﺭ ﺍﻧﻔﺠﺎﺭ ﺑﻠﻮﻏﺸﺎﻥ
ﺭﻗﺼﻴﺪﻧﺪ،
ﭼﻪ ﮔﻮﻧﻪ ﺑﺮ ﺳﻨﮓ ﻓﺮﺵِ ﻟﺞ
ﭘﺎ ﮐﻮﺑﻴﺪﻧﺪ
ﻭ ﺍﺷﺘﻬﺎﯼ ﺷﺠﺎﻋﺘِﺸﺎﻥ
ﭼﻪ ﮔﻮﻧﻪ
ﺩﺭ ﺿﻴﺎﻓﺖِ ﻣﺮﮔﯽ ﺍﺯ ﭘﻴﺶ ﺁﮔﺎﻩ
ﮐﺒﺎﺏِ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺍﻏﺎﺩﺍﻍ
ﺑﺎ ﺩﻧﺪﺍﻥِ ﺩﻧﺪﻩ ﻫﺎﺷﺎﻥ ﺑﻠﻌﻴﺪﻧﺪ...


ﻗﻠﺒﺖ ﺭﺍ ﭼﻮﻥ ﮔﻮﺷﯽ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﮐﻦ
ﺗﺎ ﻣﻦ ﺳﺮﻭﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ:
ـ ﺳﺮﻭﺩِ ﺟﮕﺮﻫﺎﯼ ﻧﺎﺭﻧﺞ ﺭﺍ ﮐﻪ ﭼﻠﻴﺪﻩ ﺷﺪ
ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﻣﺮﻃﻮﺏِ ﺯﻧﺪﺍﻥ...
ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﺳﻮﺯﺍﻥِ ﺷﮑﻨﺠﻪ...
ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﻔﻘﺎﻧﯽِ ﺩﺍﺭ،
ﻭ ﻧﺎﻡ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﻧﻴﻦ ﺭﺍ ﻧﮑﺮﺩ ﺍﺳﺘﻔﺮﺍﻍ
ﺩﺭ ﺗﺐِ ﺩﺭﺩﺁﻟﻮﺩِ ﺍﻗﺮﺍﺭ


ﺳﺮﻭﺩِ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥِ ﺩﺭﻳﺎ ﺭﺍ ﮐﻪ
ﺩﺭ ﺳﻮﺍﺣﻞِ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﻪ ﺯﺍﻧﻮ ﺩﺭﺁﻣﺪﻧﺪ
ﺑﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﺍﻧﻮ ﺩﺭﺁﻳﻨﺪ
ﻭ ﻣﺮﺩﻧﺪ
ﺑﯽ ﮐﻪ ﺑﻤﻴﺮﻧﺪ!





ﺍﻣﺎ ﺷﻤﺎ ـ ﺍﯼ ﻧﻔﺲ ﻫﺎﯼ ﮔﺮﻡِ ﺯﻣﻴﻦ ﮐﻪ ﺑﺬﺭِ ﻓﺮﺩﺍ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﺎﮎِ ﺩﻳﺮﻭﺯ ﻣﯽ ﭘﺰﻳﺪ!
ﺍﮔﺮ ﺑﺎﺩﺑﺎﻥِ ﺍﻣﻴﺪِ ﺩﺷﻤﻦ ﺍﺯ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺩﺭﻳﺪ
ﺗﺎﺭﻳﺦِ ﻭﺍﮊﮔﻮﻧﻪ ﯼ ﻗﺎﻳﻘﺶ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺧﺎﮎ ﮐﺸﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻳﺪ!


۲


ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﻥِ ﻋﺸﻖ ﻫﺎ، ﺍﻳﻤﺎﻥ ﻫﺎ
ﺑﺎ ﺧﻮﻥِ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﻫﺎ، ﺍﺳﺐ ﻫﺎ
ﺑﺎ ﺧﻮﻥِ ﺷﺒﺎﻫﺖ ﻫﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ
ﺑﺎ ﺧﻮﻥِ ﮐﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﭻ ﺩﺭ ﮐﻼﻩ ﻫﺎﯼ ﭘﻮﻻﺩ
ﺑﺎ ﺧﻮﻥِ ﭼﺸﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﻳﮏ ﺩﺭﻳﺎ
ﺑﺎ ﺧﻮﻥِ ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﻫﺎﯼ ﻳﮏ ﺩﺳﺖ
ﺑﺎ ﺧﻮﻥِ ﺁﻥ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﻴﺖ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺟﻮﻳﻨﺪ
ﺑﺎ ﺧﻮﻥِ ﺁﻥ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﻴﺖ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺟﻮﻧﺪ
ﺩﺭ ﻣﻴﺪﺍﻥِ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻳﺪ
ﺩﻳﺒﺎﭼﻪ ﯼ ﺗﺎﺭﻳﺨِﻤﺎﻥ ﺭﺍ،


ﺧﻮﻧِﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻗﺎﺗﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻴﻢ
ﻓﺮﺩﺍ ﺩﺭ ﻣﻴﻌﺎﺩ
ﺗﺎ ﺟﺎﻣﯽ ﺍﺯ ﺷﺮﺍﺏِ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺩﺷﻤﻦ ﺑﻨﻮﺷﺎﻧﻴﻢ
ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖِ ﺑﻠﻮﻏﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻻ ﮐﺸﻴﺪ ﺍﺯ ﻟﻤﺒﺮﻫﺎﯼِ ﺭﺍﻩ
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺒﺎﺷﺘﻦِ ﻣﺎﺩﺭِ ﺗﺎﺭﻳﺦِ ﻳﮏ ﺭَﺣِﻢ
ﺍﺯ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒِ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ،
ﺭﻭﺯ ﺑﻴﺴﺖ ﻭ ﺳﻪ ﯼ ﺗﻴﺮ
ﺭﻭﺯ ﺑﻴﺴﺖ ﻭ ﺳﻪ...


۲۳ ﺗﻴﺮ ۱۳۳۰

© www.shamlou.org ﺳﺎﻳﺖ ﺭﺳﻤﯽ ﺍﺣﻤﺪ ﺷﺎﻣﻠﻮ
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
قطع نامه

ﺑﻪ ﺁﻳﺪﺍ
۱۳۴۳

ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ،
ﺳﻨﮓِ ﺍﻟﻔﺎﻅ
ﺳﻨﮓِ ﻗﻮﺍﻓﯽ ﺭﺍ.
ﻭ ﺍﺯ ﻋﺮﻕ ﺭﻳﺰﺍﻥِ ﻏﺮﻭﺏ، ﮐﻪ ﺷﺐ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﮔﻮﺩِ ﺗﺎﺭﻳﮏ ﺍﺵ
ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﻴﺪﺍﺭ،
ﻭ ﻗﻴﺮﺍﻧﺪﻭﺩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺭﻧﮓ
ﺩﺭ ﻧﺎﺑﻴﻨﺎﻳﯽِ ﺗﺎﺑﻮﺕ،
ﻭ ﺑﯽ ﻧﻔﺲ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ ﺁﻫﻨﮓ
ﺍﺯ ﻫﺮﺍﺱِ ﺍﻧﻔﺠﺎﺭِ ﺳﮑﻮﺕ،
ﻣﻦ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﮐﺎﺭ
ﻭ ﺍﺯ ﺳﻨﮓِ ﺍﻟﻔﺎﻅ
ﺑﺮ ﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺯﻡ
ﺍﺳﺘﻮﺍﺭ
ﺩﻳﻮﺍﺭ،
ﺗﺎ ﺑﺎﻡِ ﺷﻌﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻧﻬﻢ
ﺗﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﻨﺸﻴﻨﻢ
ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﺷﻮﻡ...

ﻣﻦ ﭼﻨﻴﻦ ﺍﻡ. ﺍﺣﻤﻘﻢ ﺷﺎﻳﺪ!
ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ
ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺎﻳﺪ
ﺳﻨﮓ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﺍﻧﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﮐﺸﻢ
ﺑﻪ ﺳﺎﻥِ ﻓﺮﺯﻧﺪِ ﻣﺮﻳﻢ ﮐﻪ ﺻﻠﻴﺒﺶ ﺭﺍ،
ﻭ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺳﺎﻥِ ﺷﻤﺎ
ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﯼ ﺷﻼﻕِ ﺩﮊﺧﻴﻤِﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺗﺮﺍﺷﻴﺪ
ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥِ ﺑﺮﺍﺩﺭِﺗﺎﻥ
ﻭ ﺭﺷﺘﻪ ﯼ ﺗﺎﺯﻳﺎﻧﻪ ﯼ ﺟﻼﺩِﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﺎﻓﻴﺪ
ﺍﺯ ﮔﻴﺴﻮﺍﻥِ ﺧﻮﺍﻫﺮِﺗﺎﻥ
ﻭ ﻧﮕﻴﻦ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﯼ ﺷﻼﻕِ ﺧﻮﺩﮐﺎﻣﮕﺎﻥ ﻣﯽ ﻧﺸﺎﻧﻴﺪ
ﺍﺯ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﯼ ﭘﺪﺭِﺗﺎﻥ!



ﻭ ﻣﻦ ﺳﻨﮓ ﻫﺎﯼ ﮔﺮﺍﻥِ ﻗﻮﺍﻓﯽ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﻣﯽ ﺑﺮﻡ
ﻭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥِ ﺷﻌﺮ
ﻣﺤﺒﻮﺱ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺳﺎﻥِ ﺗﺼﻮﻳﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﭼﺎﺭﭼﻮﺑﺶ
ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥِ ﻗﺎﺑﺶ.

ﻭ ﺍﯼ ﺑﺴﺎ ﮐﻪ
ﺗﺼﻮﻳﺮﯼ ﮐﻮﺩﻥ
ﺍﺯ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﻧﺎﭘﺨﺘﻪ:
ﺍﺯ ﻣﻦِ ﺳﺎﻟﻴﺎﻥِ ﮔﺬﺷﺘﻪ
ﮔﻢ ﮔﺸﺘﻪ
ﮐﻪ ﻧﮕﺎﻩِ ﺧُﺮﺩﺳﺎﻝِ ﻣﺮﺍ ﺩﺍﺭﺩ
ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ،
ﻭ ﻣﻦِ ﮐﻬﻨﻪ ﺗﺮ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻧﻬﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﺗﺒﺴﻢِ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ
ﺑﺮ ﻟﺒﺎﻧﺶ،
ﻭ ﻧﮕﺎﻩِ ﺍﻣﺮﻭﺯِ ﻣﻦ ﺑﺮ ﺁﻥ ﭼﻨﺎﻥ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﭘﺸﻴﻤﺎﻧﯽ
ﺑﻪ ﮔﻨﺎﻫﺎﻧﺶ!

ﺗﺼﻮﻳﺮﯼ ﺑﯽ ﺷﺒﺎﻫﺖ
ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﺵ ﺭﺍ
ﻭ ﺍﮔﺮ ﮐﺎﻭﻳﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﻳﺶ
ﺑﻪ ﺟُﺴﺖ ﻭﺟﻮﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﻭ ﺍﮔﺮ ﺷﻴﺎﺭ ﺑﺮﻣﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﭘﻴﺸﺎﻧﯽ ﺍﺵ
ﺍﺯ ﻋﺒﻮﺭِ ﺯﻣﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺠﻴﺮﺷﺪﻩ ﺑﺎ ﺯﻧﺠﻴﺮِ ﺑﺮﺩﮔﯽ
ﻣﯽ ﺷﺪ ﻣﻦ!

ﻣﯽ ﺷﺪ ﻣﻦ
ﻋﻴﻨﺎً!
ﻣﯽ ﺷﺪ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﺍﻧﻢ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ
ﻣﯽ ﮐﺸﻢ ﺧﺎﻣﻮﺵ،
ﻭ ﻣﺤﺒﻮﺱ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺗﻼﺵِ ﺭﻭﺣﻢ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﭼﺎﺭﺩﻳﻮﺍﺭِ ﺍﻟﻔﺎﻇﯽ ﮐﻪ
ﻣﯽ ﺗﺮﮐﺪ ﺳﮑﻮﺗِﺸﺎﻥ
ﺩﺭ ﺧﻼﺀِ ﺁﻫﻨﮓ ﻫﺎ
ﮐﻪ ﻣﯽ ﮐﺎﻭﺩ ﺑﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﭼﺸﻤِﺸﺎﻥ
ﺩﺭ ﮐﻮﻳﺮِ ﺭﻧﮓ ﻫﺎ...

ﻣﯽ ﺷﺪ ﻣﻦ
ﻋﻴﻨﺎً!

ﻣﯽ ﺷﺪ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﻩ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻳﺎﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﻡ،
ﻭ ﺍﻳﻨﮏ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﻡ...
ﻭ ﺍﻳﻨﮏ ﭘﻴﺸﺎﻧﯽ ﺍﻡ...



ﭼﻨﻴﻦ ﺍﻡ ﻣﻦ
ــ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽِ ﺩﻳﻮﺍﺭﻫﺎﯼ ﺧﻮﺵ ﺁﻫﻨﮓِ ﺍﻟﻔﺎﻅِ ﺑﯽ ﺯﺑﺎﻥ ــ.

ﭼﻨﻴﻦ ﺍﻡ ﻣﻦ!
ﺗﺼﻮﻳﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺎﺑﺶ ﻣﺤﺒﻮﺱ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ
ﻭ ﻧﺎﻣﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺷﻌﺮﻡ
ﻭ ﭘﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻧﺠﻴﺮِ ﺯﻧﻢ
ﻭ ﻓﺮﺩﺍﻳﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﻳﺸﺘﻦِ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ
ﻭ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭼﻨﮓِ ﺷﻤﺎ...

ﺩﺭ ﭼﻨﮓِ ﻫﻢ ﺗﻼﺷﯽِ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ
ﮐﻪ ﺧﻮﻥِ ﮔﺮﻣِﺘﺎﻥ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﺍﻥِ ﺟﻮﺧﻪ ﯼ ﺍﻋﺪﺍﻡ
ﻣﯽ ﻧﻮﺷﺎﻧﻴﺪ
ﮐﻪ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﻧﺪ
ﻭ ﻧﮕﺎﻫِﺸﺎﻥ
ﺍﻧﺠﻤﺎﺩِ ﻳﮏ ﺣﻤﺎﻗﺖ ﺍﺳﺖ.

ﺷﻤﺎ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﻼﺵِ ﺷﮑﺴﺘﻦِ ﺩﻳﻮﺍﺭﻫﺎﯼ ﺩﺧﻤﻪ ﯼ ﺍﮐﻨﻮﻥِ ﺧﻮﻳﺶ ﺍﻳﺪ
ﻭ ﺗﮑﻴﻪ ﻣﯽ ﺩﻫﻴﺪ ﺍﺯ ﺳﺮِ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ
ﺑﺮ ﺁﺭﻧﺞ
ﻣِﺠﺮﯼِ ﻋﺎﺝِ ﺟﻤﺠﻤﻪ ﺗﺎﻥ ﺭﺍ
ﻭ ﺍﺯ ﺩﺭﻳﭽﻪ ﯼ ﺭﻧﺞ
ﭼﺸﻢ ﺍﻧﺪﺍﺯِ ﻃﻌﻢِ ﮐﺎﺥِ ﺭﻭﺷﻦِ ﻓﺮﺩﺍﺗﺎﻥ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﻣﺬﺍﻕِ ﺣﻤﺎﺳﻪ ﯼ ﺗﻼﺷِﺘﺎﻥ ﻣﺰﻣﺰﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻴﺪ.

ﺷﻤﺎ...

ﻭ ﻣﻦ...

ﺷﻤﺎ ﻭ ﻣﻦ
ﻭ ﻧﻪ ﺁﻥ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﻧﺪ

ﺩﺷﻨﻪ
ﺑﺮﺍﯼ ﺟﮕﺮِﺷﺎﻥ
ﺯﻧﺪﺍﻥ
ﺑﺮﺍﯼ ﭘﻴﮑﺮِﺷﺎﻥ
ﺭﺷﺘﻪ
ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺮﺩﻧِﺸﺎﻥ.

ﻭ ﻧﻪ ﺁﻥ ﺩﻳﮕﺮﺗﺮﺍﻥ
ﮐﻪ ﮐﻮﺭﻩ ﯼ ﺩﮊﺧﻴﻢِ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺗﺎﺑﺎﻧﻨﺪ
ﺑﺎ ﻫﻴﻤﻪ ﯼ ﺑﺎﻍِ ﻣﻦ
ﻭ ﻧﺎﻥِ ﺟﻼﺩِ ﻣﺮﺍ ﺑﺮﺷﺘﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ
ﺩﺭ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮِ ﺯﺍﺩ ﻭ ﺭﻭﺩِ ﺷﻤﺎ.



ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﮐﻪ ﻓﺮﻭﺷﺪﻡ ﺩﺭ ﺧﺎﮎِ ﺧﻮﻥ ﺁﻟﻮﺩِ ﺗﺐ ﺩﺍﺭ،
ﺗﺼﻮﻳﺮِ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺯﻳﺮ ﺁﺭﻳﺪ ﺍﺯ ﺩﻳﻮﺍﺭ
ﺍﺯ ﺩﻳﻮﺍﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ.

ﺗﺼﻮﻳﺮﯼ ﮐﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﺩ
ﺩﺭ ﺗﺎﺭﻳﮑﯽ ﻫﺎ ﻭ ﺩﺭ ﺷﮑﺴﺖ ﻫﺎ
ﺑﻪ ﺯﻧﺠﻴﺮﻫﺎ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻫﺎ.

ﻭ ﺑﮕﻮﻳﻴﺪﺵ:
«ﺗﺼﻮﻳﺮِ ﺑﯽ ﺷﺒﺎﻫﺖ!
ﺑﻪ ﭼﻪ ﺧﻨﺪﻳﺪﻩ ﺍﯼ؟»
ﻭ ﺑﻴﺎﻭﻳﺰﻳﺪﺵ
ﺩﻳﮕﺮﺑﺎﺭ
ﻭﺍﮊﮔﻮﻧﻪ
ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﻳﻮﺍﺭ!

ﻭ ﻣﻦ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ
ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ
ــ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﺭِﺗﺎﻥ ﻫﺴﺘﻢ. ــ

ﻭ ﺁﻳﻨﺪﻩ ﺍﻡ ﺭﺍ ﭼﻮﻥ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﺳﻨﮓ ﺑﺮﺩﻭﺵ:
ﺳﻨﮓِ ﺍﻟﻔﺎﻅ
ﺳﻨﮓِ ﻗﻮﺍﻓﯽ،
ﺗﺎ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﺑﺴﺎﺯﻡ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﺤﺒﻮﺱ ﺑﻤﺎﻧﻢ:
ﺯﻧﺪﺍﻥِ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ.

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦِ ﻣﺮﺩﺍﻥ
ﻭ ﺯﻧﺎﻥ

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦِ ﻧﯽ ﻟﺒﮏ ﻫﺎ
ﺳﮓ ﻫﺎ
ﻭ ﭼﻮﭘﺎﻧﺎﻥ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦِ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﯽ،
ﻭ ﺿﺮﺏ ْﺍﻧﮕﺸﺖِ ﺑﻠﻮﺭِ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﺑﺮ ﺷﻴﺸﻪ ﯼ ﭘﻨﺠﺮﻩ

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦِ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎ
ﻣﺸﺖ ﻫﺎ
ﺗﻔﻨﮓ ﻫﺎ

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦِ ﻧﻘﺸﻪ ﯼ ﻳﺎﺑﻮ
ﺑﺎ ﻣﺪﺍﺭِ ﺩﻧﺪﻩ ﻫﺎﻳﺶ
ﺑﺎ ﮐﻮﻩ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﺻﺮﻩ ﺍﺵ،
ﻭ ﺷﻂِ ﺗﺎﺯﻳﺎﻧﻪ
ﺑﺎ ﺁﺏِ ﺳُﺮﺥ ﺍﺵ

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦِ ﺍﺷﮏِ ﺗﻮ
ﺑﺮ ﮔﻮﻧﻪ ﯼ ﻣﻦ

ﻭ ﺳُﺮﻭﺭِ ﻣﻦ
ﺑﺮ ﻟﺒﺨﻨﺪِ ﺗﻮ

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦِ ﺷﻮﮐﻪ ﻫﺎ
ﮔﺰﻧﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺁﻭﻳﺸﻦِ ﻭﺣﺸﯽ،
ﻭ ﺧﻮﻥِ ﺳﺒﺰِ ﮐﻠﺮﻭﻓﻴﻞ
ﺑﺮ ﺯﺧﻢِ ﺑﺮﮒِ ﻟﮕﺪ ﺷﺪﻩ

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦِ ﺑﻠﻮﻍِ ﺷﻬﺮ
ﻭ ﻋﺸﻖ ﺍﺵ

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦِ ﺳﺎﻳﻪ ﯼ ﺩﻳﻮﺍﺭِ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ
ﻭ ﺯﺍﻧﻮﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﮐﺎﺭﯼ
ﺩﺭ ﺑﻐﻞ

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦِ ﺟﻘﻪ
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻏﺒﺎﺭ ﺍﺯ ﮐﻔﺶ ﺑﺴﺘﺮﻧﺪ
ﻭ ﮐﻼﻩ ْﺧﻮﺩ
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻳﻨﺪ

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦِ ﺷﺎﻟﯽ ﺯﺍﺭﻫﺎ
ﭘﺎﻫﺎ ﻭ
ﺯﺍﻟﻮﻫﺎ

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦِ ﭘﻴﺮ ﯼِ ﺳﮓ ﻫﺎ
ﻭ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱِ ﻧﮕﺎﻫِﺸﺎﻥ
ﻭ ﺩﺭﮔﺎﻩِ ﺩﮐﻪ ﯼ ﻗﺼﺎﺑﺎﻥ،
ﺗﻴﭙﺎ ﺧﻮﺭﺩﻥ
ﻭ ﺑﺮ ﺳﺎﺣﻞِ ﺩﻭﺭﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﯼ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ
ﺍﺯ ﻋﻄﺶِ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ
ﻣﺮﺩﻥ

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦِ ﻏﺮﻭﺏ
ﺑﺎ ﺷﻨﮕﺮﻑِ ﺍﺑﺮﻫﺎﻳﺶ،
ﻭ ﺑﻮﯼ ﺭﻣﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﻴﺪ

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦِ ﮐﺎﺭﮔﺎﻩِ ﻗﺎﻟﯽ ﺑﺎﻓﯽ
ﺯﻣﺰﻣﻪ ﯼ ﺧﺎﻣﻮﺵِ ﺭﻧﮓ ﻫﺎ
ﺗﭙﺶِ ﺧﻮﻥِ ﭘﺸﻢ ﺩﺭ ﺭﮒ ﻫﺎﯼ ﮔﺮﻩ
ﻭ ﺟﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﻧﺎﺯﻧﻴﻦِ ﺍﻧﮕﺸﺖ
ﮐﻪ ﭘﺎﻣﺎﻝ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦِ ﭘﺎﻳﻴﺰ
ﺑﺎ ﺳﺮﺏ ْﺭﻧﮕﯽِ ﺁﺳﻤﺎﻧﺶ

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦِ ﺯﻧﺎﻥِ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺭﻭ
ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺎﻥ
ﻋﺸﻘِﺸﺎﻥ
ﺷﺮﻣِﺸﺎﻥ

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦِ ﮐﻴﻨﻪ ﻫﺎ
ﺩﺷﻨﻪ ﻫﺎ
ﻭ ﻓﺮﺩﺍﻫﺎ

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦِ ﺷﺘﺎﺏِ ﺑﺸﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽِ ﺗُﻨﺪﺭ
ﺑﺮ ﺷﻴﺐِ ﺳﻨﮓ ﻓﺮﺵِ ﺁﺳﻤﺎﻥ

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦِ ﺑﻮﯼ ﺷﻮﺭِ ﺁﺳﻤﺎﻥِ ﺑﻨﺪﺭ
ﭘﺮﻭﺍﺯِ ﺍﺭﺩﮎ ﻫﺎ
ﻓﺎﻧﻮﺱِ ﻗﺎﻳﻖ ﻫﺎ
ﻭ ﺑﻠﻮﺭِ ﺳﺒﺰﺭﻧﮓِ ﻣﻮﺝ
ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻥِ ﺷﺐ ْﭼﺮﺍﻏﺶ

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦِ ﺩﺭﻭ
ﻭ ﺩﺍﺱ ﻫﺎﯼ ﺯﻣﺰﻣﻪ

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦِ ﻓﺮﻳﺎﺩﻫﺎﯼ ﺩﻳﮕﺮ

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦِ ﻻﺷﻪ ﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ
ﺑﺮ ﻗﻨﺎﺭﻩ ﯼ ﻣﺮﺩﮎِ ﮔﻮﺷﺖ ﻓﺮﻭﺵ
ﮐﻪ ﺑﯽ ﺧﺮﻳﺪﺍﺭ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ
ﻣﯽ ﮔﻨﺪﺩ
ﻣﯽ ﭘﻮﺳﺪ

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦِ ﻗﺮﻣﺰﯼِ ﻣﺎﻫﯽ ﻫﺎ
ﺩﺭ ﺣﻮﺽِ ﮐﺎﺷﯽ

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦِ ﺷﺘﺎﺏ
ﻭ ﺗﺄﻣﻞ

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦِ ﻣﺮﺩﻡ
ﮐﻪ ﻣﯽ ﻣﻴﺮﻧﺪ
ﺁﺏ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ
ﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﮎِ ﺧﺸﮏِ ﺑﯽ ﺭﻭﺡ
ﺩﺳﺘﻪ ﺩﺳﺘﻪ
ﮔﺮﻭﻩ ﮔﺮﻭﻩ
ﺍﻧﺒﻮﻩ ﺍﻧﺒﻮﻩ
ﻓﺮﻭﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ
ﻓﺮﻭﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ ﻭ
ﻓﺮﻭ
ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦِ ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻭ ﻓﺮﻳﺎﺩ

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦِ ﺯﻧﺪﺍﻥِ ﺷﻌﺮ
ﺑﺎ ﺯﻧﺠﻴﺮﻫﺎﯼ ﮔﺮﺍﻥ ﺍﺵ:
ــ ﺯﻧﺠﻴﺮِ ﺍﻟﻔﺎﻅ
ﺯﻧﺠﻴﺮِ ﻗﻮﺍﻓﯽ...



ﻭ ﻣﻦ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ:
ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﻳﺶ
ﺩﺭ ﺯﻧﺠﻴﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭘﺎﯼ
ﺩﺭ ﺷﺘﺎﺑﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ
ﺩﺭ ﻳﻘﻴﻨﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻓﺘﺢِ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﺩﻭﺵ ﺑﺎﺩﻭﺵ
ﺍﺯ ﻏﻨﭽﻪ ﯼ ﻟﺒﺨﻨﺪِ ﺗﺼﻮﻳﺮِ ﮐﻮﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺩﻳﻮﺍﺭِ ﺩﻳﺮﻭﺯ
ﺗﺎ ﺷﮑﻮﻓﻪ ﯼ ﺳُﺮﺥِ ﻳﮏ ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ
ﺑﺮ ﺑﻮﺗﻪ ﯼ ﻳﮏ ﺍﻋﺪﺍﻡ:
ﺗﺎ ﻓﺮﺩﺍ!



ﭼﻨﻴﻦ ﺍﻡ ﻣﻦ:
ﻗﻠﻌﻪ ﻧﺸﻴﻦِ ﺣﻤﺎﺳﻪ ﻫﺎﯼ ﭘُﺮ ﺍﺯ ﺗﮑﺒﺮ
ﺳﻢ ْﺿﺮﺑﻪ ﯼ ﭘُﺮﻏﺮﻭﺭِ ﺍﺳﺐِ ﻭﺣﺸﯽِ ﺧﺸﻢ
ﺑﺮ ﺳﻨﮓ ﻓﺮﺵ ِﮐﻮﭼﻪ ﯼ ﺗﻘﺪﻳﺮ
ﮐﻠﻤﻪ ﯼ ﻭﺯﺷﯽ
ﺩﺭ ﺗﻮﻓﺎﻥِ ﺳﺮﻭﺩِ ﺑﺰﺭﮒِ ﻳﮏ ﺗﺎﺭﻳﺦ
ﻣﺤﺒﻮﺳﯽ
ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥِ ﻳﮏ ﮐﻴﻨﻪ
ﺑﺮﻗﯽ
ﺩﺭ ﺩﺷﻨﻪ ﯼ ﻳﮏ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ
ﻭ ﺷﮑﻮﻓﻪ ﯼ ﺳُﺮﺥِ ﭘﻴﺮﺍﻫﻨﯽ
ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭِ ﺭﺍﻩِ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺑﺮﺩﮔﺎﻥِ ﺍﻣﺮﻭﺯ.

ﻣﻬﺮ ۱۳۲۹

© www.shamlou.org ﺳﺎﻳﺖ ﺭﺳﻤﯽ ﺍﺣﻤﺪ ﺷﺎﻣﻠﻮ
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
قطع نامه

ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﻏﺮﻳﻮِ ﻳﮏ ﻋﻈﻤﺖ
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﯼ ﻳﮏ ﺷﮑﺴﺖ ﻧﻤﯽ ﻧﺎﻟﺪ
ﭼﻪ ﮐﻮﻫﯽ ﺳﺖ!
ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﻧﮕﺎﻩِ ﺑﯽ ﻣﮋﻩ ﯼ ﻣﺤﮑﻮﻡِ ﻳﮏ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﭼﺸﻢِ ﺣﺎﮐﻢِ ﻳﮏ ﻫﺮﺍﺱ ﺧﻴﺮﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﭼﻪ ﺩﺭﻳﺎﻳﯽ ﺳﺖ!

ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﻣُﺮﺩﻥ
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﭼﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﺖ!
ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﭼﻴﺴﺖ، ﻓﺘﺢ ﭼﻴﺴﺖ
ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﺍﺭﺍﻧﯽ ﮐﻴﺴﺖ

ﻭ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ
ﮔﻮﺭِ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻮﺳﺖِ ﺧﺎﮎ ﻭ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥِ ﺁﺟُﺮ ﺍﻧﺒﺎﺷﺘﯽ
ﻭ ﻟﺒﺎﻧﺖ ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪِ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺷﮑﻔﺖ
ﻭ ﮔﻠﻮﻳﺖ ﺑﻪ ﺍﻧﻔﺠﺎﺭِ ﺧﻨﺪﻩ ﻳﯽ ﺗﺮﮐﻴﺪ،
ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﭘﻨﺪﺍﺷﺘﯽ ﮔﻮﺷﺖِ ﺯﻧﺪﮔﯽِ ﺍﻭ ﺭﺍ
ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﭘﻴﮑﺮﺵ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
ﭼﻪ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﻭ ﻃﺒﻞِ ﺳُﺮﺥِ ﺯﻧﺪﻩ ﮔﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﻮﺍ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ
ﺩﺭ ﻧﺒﺾِ ﺯﻳﺮﺍﺏ
ﺩﺭ ﻗﻠﺐِ ﺁﺑﺎﺩﺍﻥ،
ﻭ ﺣﻤﺎﺳﻪ ﯼ ﺗﻮﻓﺎﻧﯽِ ﺷﻌﺮﺵ ﺭﺍ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﺮﺩ
ﺑﺎ ﺳﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﺻﺪ ﺩﻫﺎﻥ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻫﺎﻥ
ﺑﺎ ﺳﻴﺼﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻫﺎﻥ
ﺑﺎ ﻗﺎﻓﻴﻪ ﯼ ﺧﻮﻥ
ﺑﺎ ﮐﻠﻤﻪ ﯼ ﺍﻧﺴﺎﻥ،
ﺑﺎ ﮐﻠﻤﻪ ﯼ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﮐﻠﻤﻪ ﯼ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﻠﻤﻪ ﯼ ﺷﺘﺎﺏ
ﺑﺎ ﻣﺎﺭﺵِ ﻓﺮﺩﺍ
ﮐﻪ ﺭﺍﻩ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ
ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ ﺑﺮﻣﯽ ﺧﻴﺰﺩ
ﺑﺮﻣﯽ ﺧﻴﺰﺩ ﺑﺮﻣﯽ ﺧﻴﺰﺩ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ
ﺑﺮﻣﯽ ﺧﻴﺰﺩ ﺑﺮﻣﯽ ﺧﻴﺰﺩ
ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖِ ﺍﻧﻔﺠﺎﺭِ ﺧﻮﻥ ﺩﺭ ﻧﺒﺾ
ﮔﺎﻡ ﺑﺮﻣﯽ ﺩﺍﺭﺩ
ﻭ ﺭﺍﻩ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﺑﺮ ﺗﺎﺭﻳﺦ، ﺑﺮ ﭼﻴﻦ
ﺑﺮ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻭ ﻳﻮﻧﺎﻥ
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ... ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ...
ﻭ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﻭﺩ ﭼﻮﻥ ﺧﻮﻥ، ﺷﺘﺎﺑﺎﻥ
ﺩﺭ ﺭﮒِ ﺗﺎﺭﻳﺦ، ﺩﺭ ﺭﮒِ ﻭﻳﺘﻨﺎﻡ، ﺩﺭ ﺭﮒِ ﺁﺑﺎﺩﺍﻥ
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ... ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ...
ﻭ ﺑﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪِ ﺳﻴﻼﺑﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺳﺪْ،
ﺳﺮﺭﻳﺰ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺩﺭ ﻣﺼﺮﺍﻉِ ﻋﻈﻴﻢِ ﺗﺎﺭﻳﺦ ﺍﺵ
ﺍﺯ ﺩﻳﻮﺍﺭِ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻗﺎﻓﻴﻪ:
ﻗﺎﻓﻴﻪ ﯼ ﺩﺯﺩﺍﻧﻪ
ﻗﺎﻓﻴﻪ ﯼ ﺩﺭ ﻇﻠﻤﺖ
ﻗﺎﻓﻴﻪ ﯼ ﭘﻨﻬﺎﻧﯽ
ﻗﺎﻓﻴﻪ ﯼ ﺟﻨﺎﻳﺖ
ﻗﺎﻓﻴﻪ ﯼ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮِ ﺍﻧﺴﺎﻥ
ﻭ ﻗﺎﻓﻴﻪ ﻳﯽ ﮐﻪ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺁﺩﻭﻟﻒ ﺭﺿﺎﺧﺎﻥ
ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝِ ﻫﺮ ﻣﺼﺮﻉ ﮐﻪ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﻪ «ﻧﻮﻥ»:
ﻗﺎﻓﻴﻪ ﯼ ﻟﺰﺝ
ﻗﺎﻓﻴﻪ ﯼ ﺧﻮﻥ!

ﻭ ﺳﻴﻼﺏِ ﭘُﺮﻃﺒﻞ
ﺍﺯ ﺩﻳﻮﺍﺭِ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻗﺎﻓﻴﻪ ﯼ ﺧﻮﻧﻴﻦ ﮔﺬﺷﺖ:
ﺧﻮﻥ، ﺍﻧﺴﺎﻥ، ﺧﻮﻥ، ﺍﻧﺴﺎﻥ،
ﺍﻧﺴﺎﻥ، ﺧﻮﻥ، ﺍﻧﺴﺎﻥ...
ﻭ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺳﻴﻼﺑﻪ ﻳﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﻥ
ﻭ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻗﻄﺮﻩ ﯼ ﻫﺮ ﺳﻴﻼﺑﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﺍﻧﺴﺎﻥ:
ﺍﻧﺴﺎﻥِ ﺑﯽ ﻣﺮﮒ
ﺍﻧﺴﺎﻥِ ﻣﺎﻩِ ﺑﻬﻤﻦ
ﺍﻧﺴﺎﻥِ ﭘﻮﻟﻴﺘﺴﺮ
ﺍﻧﺴﺎﻥِ ﮊﺍﮎ ﺩﻭﮐﻮﺭ
ﺍﻧﺴﺎﻥِ ﭼﻴﻦ
ﺍﻧﺴﺎﻥِ ﺍﻧﺴﺎﻧﻴﺖ
ﺍﻧﺴﺎﻥِ ﻫﺮ ﻗﻠﺐ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻗﻠﺐ، ﻫﺮ ﺧﻮﻥ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﻮﻥ، ﻫﺮ ﻗﻄﺮﻩ
ﺍﻧﺴﺎﻥِ ﻫﺮ ﻗﻄﺮﻩ
ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻗﻄﺮﻩ، ﻫﺮ ﺗﭙﺶ
ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﭙﺶ، ﻫﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﻳﮏ ﺍﻧﺴﺎﻧﻴﺖِ ﻣﻄﻠﻖ ﺍﺳﺖ.

ﻭ ﺷﻌﺮِ ﺯﻧﺪﮔﯽِ ﻫﺮ ﺍﻧﺴﺎﻥ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺎﻓﻴﻪ ﯼ ﺳُﺮﺥِ ﻳﮏ ﺧﻮﻥ ﺑﭙﺬﻳﺮﺩ ﭘﺎﻳﺎﻥ
ﻣﺴﻴﺢِ ﭼﺎﺭﻣﻴﺦِ ﺍﺑﺪﻳﺖِ ﻳﮏ ﺗﺎﺭﻳﺦ ﺍﺳﺖ.

ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎﻳﯽ ﮐﻪ ﭘﺎ ﺩﺭﺯﻧﺠﻴﺮ
ﺑﻪ ﺁﻫﻨﮓِ ﻃﺒﻞِ ﺧﻮﻧِﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺳﺮﺍﻳﻨﺪ ﺗﺎﺭﻳﺨِﺸﺎﻥ ﺭﺍ
ﺣﻮﺍﺭﻳﻮﻥِ ﺟﻬﺎﻥ ﮔﻴﺮِ ﻳﮏ ﺩﻳﻦ ﺍﻧﺪ.

ﻭ ﺍﺳﺘﻔﺮﺍﻍِ ﻫﺮ ﺧﻮﻥ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻥِ ﻫﺮ ﺍﻋﺪﺍﻡ
ﺭﺿﺎﯼ ﺧﻮﺩﺭﻭﻳﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﺸﮑﺎﻧﺪ
ﺑﺮ ﺧﺮﺯﻫﺮﻩ ﯼ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﯼ ﻳﮏ ﺑﻬﺸﺖ.

ﻭ ﻗﻄﺮﻩ ﻗﻄﺮﻩ ﯼ ﻫﺮ ﺧﻮﻥِ ﺍﻳﻦ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮِ ﻣﻦ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﺳﻴﻠﯽ ﺳﺖ
ﮐﻪ ﭘُﻠﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺲِ ﺷﺘﺎﺑﻨﺪﮔﺎﻥِ ﺗﺎﺭﻳﺦ
ﺧﺮﺍﺏ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ

ﻭ ﺳﻮﺭﺍﺥِ ﻫﺮ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﺑﺮ ﻫﺮ ﭘﻴﮑﺮ
ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﻳﯽ ﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﺻﺪ ﻧﻔﺮ ﻫﺰﺍﺭ ﻧﻔﺮ
ﮐﻪ ﺳﻴﺼﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﻧﻔﺮ
ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﻧﺪ
ﺭﻭ ﺑﻪ ﺑُﺮﺝِ ﺯﻣﺮﺩِ ﻓﺮﺩﺍ.

ﻭ ﻣﻌﺒﺮِ ﻫﺮ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﺑﺮ ﻫﺮ ﮔﻮﺷﺖ
ﺩﻫﺎﻥِ ﺳﮕﯽ ﺳﺖ ﮐﻪ ﻋﺎﺝِ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻬﺎﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﺍﻧﻮﺍﻟﻴﺪﯼ ﻣﯽ ﺟَﻮَﺩ.

ﻭ ﻟﻘﻤﻪ ﯼ ﺩﻫﺎﻥِ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﯼ ﻫﺮ ﺑﯽ ﭼﻴﺰْ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ
ﺭﺿﺎﺧﺎﻥ!
ﺷﺮﻑِ ﻳﮏ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩِ ﺑﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺍﺳﺖ.

ﻭ ﺁﻥ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻳﮏ ﻗﺒﺎ ﺑﺮ ﺗﻦ ﻭ ﺳﻪ ﻗﺒﺎ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻭﻕ
ﻭ ﺁﻥ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻳﮏ ﻟﻘﻤﻪ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﻭ ﺳﻪ ﻧﺎﻥ ﺩﺭ ﮐﻒ
ﻭ ﺁﻥ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻳﮏ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﻭ ﺳﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺩﻩ
ﺑﺎ ﻗﺒﺎ ﻭ ﻧﺎﻥ ﻭ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﻳﮏ ﺗﺎﺭﻳﺦ ﭼﻨﺎﻥ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮐﺮﺩﯼ، ﺭﺿﺎﺧﺎﻥ
ﻧﺎﻣﺶ ﻧﻴﺴﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ.

ﻧﻪ، ﻧﺎﻣﺶ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻧﻴﺴﺖ، ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻧﻴﺴﺖ
ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﭼﻴﺴﺖ
ﺑﻪ ﺟﺰ ﻳﮏ ﺳﻠﻄﺎﻥ!



ﺍﻣﺎ ﺑﻬﺎﺭِ ﺳﺮﺳﺒﺰﯼ ﺑﺎ ﺧﻮﻥِ ﺍﺭﺍﻧﯽ
ﻭ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥِ ﻧﻨﮕﯽ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥِ ﺳﮓِ ﺍﻧﻮﺍﻟﻴﺪ!



ﻭ ﺷﻌﺮِ ﺯﻧﺪﮔﯽِ ﺍﻭ، ﺑﺎ ﻗﺎﻓﻴﻪ ﯼ ﺧﻮﻧﺶ
ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽِ ﺷﻌﺮِ ﻣﻦ
ﺑﺎ ﺧﻮﻥِ ﻗﺎﻓﻴﻪ ﺍﺵ.
ﻭ ﭼﻪ ﺑﺴﻴﺎﺭ
ﮐﻪ ﺩﻓﺘﺮِ ﺷﻌﺮِ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﺎﻥ ﺭﺍ
ﺑﺎ ﮐﻔﻦِ ﺳُﺮﺥِ ﻳﮏ ﺧﻮﻥ ﺷﻴﺮﺍﺯﻩ ﺑﺴﺘﻨﺪ.
ﭼﻪ ﺑﺴﻴﺎﺭ
ﮐﻪ ﮐُﺸﺘﻨﺪ ﺑﺮﺩﮔﯽِ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﺎﻥ ﺭﺍ
ﺗﺎ ﺁﻗﺎﻳﯽِ ﺗﺎﺭﻳﺨِﺸﺎﻥ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ.

ﺑﺎ ﺳﺎﺯِ ﻳﮏ ﻣﺮﮒ، ﺑﺎ ﮔﻴﺘﺎﺭِ ﻳﮏ ﻟﻮﺭﮐﺎ
ﺷﻌﺮِ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺳﺮﻭﺩﻧﺪ
ﻭ ﭼﻮﻥ ﻣﻦ ﺷﺎﻋﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ
ﻭ ﺷﻌﺮ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﺎﻥ ﺟﺪﺍ ﻧﺒﻮﺩ.
ﻭ ﺗﺎﺭﻳﺨﯽ ﺳﺮﻭﺩﻧﺪ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﺳﻪ ﯼ ﺳُﺮﺥِ ﺷﻌﺮِﺷﺎﻥ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﺎﻥِ ﺧﻠﻖ
ﺑﺎ ﺷﻴﻬﻪ ﯼ ﺣﻤﺎﻗﺖِ ﻳﮏ ﺍﺳﺐ
ﺑﻪ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﻧﺮﺳﻴﺪﻧﺪ،
ﻭ ﺁﻥ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺑﻨﺪِ ﺗﺮﺍﺯﻭﯼ ﻋﺪﺍﻟﺘِﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺩﺍﺭ ﺁﻭﻳﺨﺘﻨﺪ
ﻋﺎﺩﻝ ﻧﺎﻡ ﻧﮕﺮﻓﺘﻨﺪ.

ﺟﺪﺍ ﻧﺒﻮﺩ ﺷﻌﺮِﺷﺎﻥ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﺎﻥ
ﻭ ﻗﺎﻓﻴﻪ ﯼ ﺩﻳﮕﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ
ﺟﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ.

ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽِ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﮔﺮﻓﺘﻨﺪ
ﺣﻤﺎﺳﻪ ﯼ ﺷﻌﺮِﺷﺎﻥ ﺗﻮﻓﺎﻧﯽ ﺗﺮ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪ
ﺩﺭ ﻗﺎﻓﻴﻪ ﯼ ﺧﻮﻥ.
ﺷﻌﺮﯼ ﺑﺎ ﺳﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﺻﺪ ﺩﻫﺎﻥ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻫﺎﻥ
ﺑﺎ ﺳﻴﺼﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻫﺎﻥ
ﺷﻌﺮﯼ ﺑﺎ ﻗﺎﻓﻴﻪ ﯼ ﺧﻮﻥ
ﺑﺎ ﮐﻠﻤﻪ ﯼ ﺍﻧﺴﺎﻥ
ﺑﺎ ﻣﺎﺭﺵِ ﻓﺮﺩﺍ
ﺷﻌﺮﯼ ﮐﻪ ﺭﺍﻩ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ، ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ، ﺑﺮﻣﯽ ﺧﻴﺰﺩ، ﻣﯽ ﺷﺘﺎﺑﺪ
ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖِ ﺍﻧﻔﺠﺎﺭِ ﻳﮏ ﻧﺒﺾ ﺩﺭ ﻳﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﺯﻳﺴﺖ
ﺭﺍﻩ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﺑﺮ ﺗﺎﺭﻳﺦ، ﻭ ﺑﺮ ﺍﻧﺪﻭﻧﺰﯼ، ﺑﺮ ﺍﻳﺮﺍﻥ
ﻭ ﻣﯽ ﮐﻮﺑﺪ ﭼﻮﻥ ﺧﻮﻥ
ﺩﺭ ﻗﻠﺐِ ﺗﺎﺭﻳﺦ، ﺩﺭ ﻗﻠﺐِ ﺁﺑﺎﺩﺍﻥ
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ... ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ...



ﻭ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥِ ﺑﯽ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﻟﻔﻆ، ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺯﻳﺴﺖ،
ﺳﮓِ ﺍﻧﻮﺍﻟﻴﺪِ ﺗﻮ ﻣﯽ ﻣﻴﺮﺩ
ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥِ ﻧﻨﮓِ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻧﺶ ــ
ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥِ ﻧﻨﮓ
ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥِ ﺣﺮﺹ
ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥِ ﻳﮏ ﻗﺒﺎ ﺑﺮ ﺗﻦ ﺳﻪ ﻗﺒﺎ ﺩﺭ ﻣِﺠﺮﯼ
ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥِ ﻳﮏ ﻟﻘﻤﻪ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﺳﻪ ﻟﻘﻤﻪ ﺩﺭ ﺑﻐﻞ
ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥِ ﻳﮏ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺳﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺟﻬﻨﻢ
ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥِ ﺑﯽ ﺗﺎﺭﻳﺨﯽ.

ﺑﻬﻤﻦ ۱۳۲۹

© www.shamlou.org ﺳﺎﻳﺖ ﺭﺳﻤﯽ ﺍﺣﻤﺪ ﺷﺎﻣﻠﻮ
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
قطع نامه . ب آبش دادم

ﻧﻪ ﺁﺑﺶ ﺩﺍﺩﻡ
ﻧﻪ ﺩﻋﺎﻳﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ،
ﺧﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﮔﻠﻮﻳﺶ ﻧﻬﺎﺩﻡ
ﻭ ﺩﺭ ﺍﺣﺘﻀﺎﺭﯼ ﻃﻮﻻﻧﯽ
ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐُﺸﺘﻢ.

ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻢ:
«ــ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥِ ﺩﺷﻤﻦ ﺳﺨﻦ ﻣﯽ ﮔﻮﻳﯽ!»

ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ
ﮐُﺸﺘﻢ!



ﻧﺎﻡِ ﻣﺮﺍ ﺩﺍﺷﺖ
ﻭ ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﻫﻤﭽُﻨُﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﻧﺒﻮﺩ،
ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﻴﮕﺎﻧﻪ ﮐﺮﺩ
ﺑﺎ ﺷﻤﺎ،
ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﺣﺴﺮﺕِ ﻧﺎﻥ
ﭘﺎ ﻣﯽ ﮐﻮﺑﺪ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺭﮒِ ﺑﯽ ﺗﺎﺑِﺘﺎﻥ.

ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﻴﮕﺎﻧﻪ ﮐﺮﺩ
ﺑﺎ ﺧﻮﻳﺸﺘﻨﻢ
ﮐﻪ ﺗﻦ ْﭘﻮﺵ ﺍﺵ ﺣﺴﺮﺕِ ﻳﮏ ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﺍﺳﺖ.

ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺧﻠﻮﺕِ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﭼﺎﺭﻣﻴﺨﻢ ﺑﮑﺸﺪ.
ﻣﻦ ﺍﻣﺎ ﻣﺠﺎﻟﺶ ﻧﺪﺍﺩﻡ
ﻭ ﺧﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﮔﻠﻮﻳﺶ ﻧﻬﺎﺩﻡ.
ﺁﻫﻨﮕﯽ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﺪﻩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﻨﺒﻮﺷﻪ ﯼ ﮔﻠﻮﻳﺶ ﻗﺮﻗﺮﻩ ﮐﺮﺩ
ﻭ ﺩﺭ ﺍﺣﺘﻀﺎﺭﯼ ﻃﻮﻻﻧﯽ
ﺷﺪ ﺳَﺮﺩ
ﻭ ﺧﻮﻧﯽ ﺍﺯ ﮔﻠﻮﻳﺶ ﭼﮑﻴﺪ
ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ،
ﻳﮏ ﻗﻄﺮﻩ
ﻫﻤﻴﻦ!

ﺧﻮﻥِ ﺁﻫﻨﮓ ﻫﺎﯼ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﺪﻩ
ﻧﻪ ﺧﻮﻥِ «ﻧﻪ!»،
ﺧﻮﻥِ ﻗﺎﺩﻳﮑﻼ
ﻧﻪ ﺧﻮﻥِ «ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ!»،
ﺧﻮﻥِ «ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﭼِﻞ ﺗﺎ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺷﺖ»
ﻧﻪ ﺧﻮﻥِ «ﻣﻠﺘﯽ ﮐﻪ ﺭﻳﺨﺖ ﻭ ﺗﺎﺝِ ﻇﺎﻟﻤﻮ ﺍﺯ ﺳﺮﺵ ﻭﺭﺩﺍﺷﺖ»،
ﺧﻮﻥِ ﮐَﻠﭙَﺘﺮ
ﻳﮏ ﻗﻄﺮﻩ.
ﺧﻮﻥِ ﺷﺎﻧﻪ ﺑﺎﻻ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ، ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﻳﺮ ﺍﻓﮑﻨﺪﻥ،
ﺧﻮﻥِ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﻫﺎ ــ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮِ ﻓﺮﻣﺎﻥِ ﺁﺗﺶ ﺍﻧﺪ ــ ،
ﺧﻮﻥِ ﺩﻳﺮﻭﺯ
ﺧﻮﻥِ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﯽ ﺑﻪ ﺭﻧﮓِ ﻧﺪﺍﻧﺴﺘﻦ
ﺑﻪ ﺭﻧﮓِ ﺧﻮﻥِ ﭘﺪﺭﺍﻥِ ﺩﺍﺭﻭﻳﻦ
ﺑﻪ ﺭﻧﮓِ ﺧﻮﻥِ ﺍﻳﻤﺎﻥِ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪِ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ
ﺑﻪ ﺭﻧﮓِ ﺧﻮﻥِ ﺳﺮﺗﻴﭗ ﺯﻧﮕﻨﻪ
ﻭ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺭﻧﮓِ ﺧﻮﻥِ ﻧﺨﺴﺘﻴﻦ ﻣﺎﻩِ ﻣﻪ
ﻭ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺭﻧﮓِ ﺧﻮﻥِ ﺷﻤﺎ ﻫﻤﻪ
ﮐﻪ ﻋﺸﻘِﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺴﻨﺠﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ!



ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥِ ﺩﺷﻤﻦ ﺳﺨﻦ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ
ﺍﮔﺮﭼﻪ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ،
ﻭ ﻫﻤﻴﻦ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﻦِ ﺍﻭ ﻭﺍﺩﺍﺷﺖ...



ﺩﺭ ﺭﺅﻳﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﻮﺩ...
ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﺍﻭ: «ﻟﺮﺯﺷﯽ ﺑﺎﺷﻴﻢ ﺩﺭ ﭘﺮﭼﻢ،
ﭘﺮﭼﻢِ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﻫﺎﯼ ﺍﺭﻭﻣﻴﻪ!»
ﺑﺪﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻦ: «ﻧﻪ!
ﺧﻨﺠﺮﯼ ﺑﺎﺷﻴﻢ
ﺑﺮ ﺣﻨﺠﺮﻩ ﺷﺎﻥ!»
ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﺍﻭ: «ﺑﺎﻳﺪ
ﺑﻪ ﺩﺍﺭِﺷﺎﻥ ﺁﻭﻳﺰﻳﻢ!»
ﺑﺪﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻦ: «ﺑﮕﺬﺍﺭ
ﺍﺯ ﺩﺍﺭ
ﺑﻪ ﺯﻳﺮِﻣﺎﻥ ﺁﺭﻧﺪ!»

ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﺍﻭ: « ﻟﺒﯽ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻮﺳﻴﺪ.»
ﺑﺪﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻦ: « ﻟﺐِ ﻣﺎﺭِ ﺷﮑﺴﺖ ﺭﺍ، ﺭﺳﻮﺍﻳﯽ ﺭﺍ!»...

ﻟﺮﺯﻳﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺭﺅﻳﺎﻳﺶ ﺑﻪ ﺩﺭﺁﻣﺪ.
ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻳﺪﻡ
ﺍﻭ ﺭﻧﺠﻴﺪ
ﻭ ﭘُﺸﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺮﺩ...

ﻓﺮﺍﻧﮑﻮ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻧﺶ ﺩﺍﺩﻡ
ﻭ ﺗﺎﺑﻮﺕِ ﻟﻮﺭﮐﺎ ﺭﺍ
ﻭ ﺧﻮﻥِ ﺗﻨﺘﻮﺭِ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﺧﻢِ ﻣﻴﺪﺍﻥِ ﮔﺎﻭﺑﺎﺯﯼ.
ﻭ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺭﺅﻳﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﺑﻪ ﺁﻫﻨﮕﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﻳﮕﺮ ﻫﻴﭻ ﮔﺎﻩ
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﻡ ﺑﺎﺯﻧﻴﺎﻣﺪ.
ﺁﻥ ﻭﻗﺖ، ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻣﺎﻧﺪ
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺑﻴﮕﺎﻧﮕﯽ ِ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻮﺩ
ﮐﻪ ﻃﻨﻴﻨﺶ ﺑﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﺠﻴﺮِ ﺑﺮﺩﮔﺎﻥ ﻣﯽ ﻣﺎﻧِﺴﺖ
ﺑﻪ ﺷﮏ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ.
ﻭ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺳﮑﻮﺕ
ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐُﺸﺘﻢ.
ﺁﺑﺶ ﻧﺪﺍﺩﻩ، ﺩﻋﺎﻳﯽ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻩ
ﺧﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﮔﻠﻮﻳﺶ ﻧﻬﺎﺩﻡ
ﻭ ﺩﺭ ﺍﺣﺘﻀﺎﺭﯼ ﻃﻮﻻﻧﯽ
ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐُﺸﺘﻢ
ــ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ــ
ﻭ ﺩﺭ ﺁﻫﻨﮓِ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﺪﻩ ﺍﺵ
ﮐﻔﻨﺶ ﮐﺮﺩﻡ،
ﺩﺭ ﺯﻳﺮﺯﻣﻴﻦِ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﻡ
ﺩﻓﻨﺶ ﮐﺮﺩﻡ.



ﺍﻭ ﻣُﺮﺩ
ﻣُﺮﺩ
ﻣُﺮﺩ...

ﻭ ﺍﮐﻨﻮﻥ
ﺍﻳﻦ ﻣﻨﻢ
ﭘﺮﺳﺘﻨﺪﻩ ﯼ ﺷﻤﺎ
ﺍﯼ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍﻥِ ﺍﺳﺎﻃﻴﺮِ ﻣﻦ!

ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﻳﻦ ﻣﻨﻢ، ﺍﯼ ﺳﺮﻫﺎﯼ ﻧﺎﺑﻪ ﺳﺎﻣﺎﻥ!
ﻧﻐﻤﻪ ﭘﺮﺩﺍﺯِ ﺳﺮﻭﺩ ﻭ ﺩﺭﻭﺩِﺗﺎﻥ.

ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﻳﻦ ﻣﻨﻢ
ﻣﻦ
ﺑﺴﺘﺮﯼِ ﺗﺨﺖ ﺧﻮﺍﺏِ ﺑﯽ ﺧﻮﺍﺑﯽ ِ ﺷﻤﺎ
ﻭ ﺷﻤﺎﻳﻴﺪ
ﺷﻤﺎ
ﺭﻗﺎﺹِ ﺷﻌﻠﻪ ﻳﯽ ﺑﺮ ﻓﺎﻧﻮﺱِ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻣﻦ.

ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﻳﻦ ﻣﻨﻢ
ﻭ ﺷﻤﺎ...

ﻭ ﺧﻮﻥِ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ
ﺧﻮﻥِ ﺁﺑﺎﺩﺍﻥ
ﺩﺭ ﻗﻠﺐِ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﺗﻨﺒﻮﺭ،
ﻭ ﻧَﻔَﺲِ ﮔﺮﻡ ﻭ ﺷﻮﺭِ ﻣﺮﺩﺍﻥِ ﺑﻨﺪﺭِ ﻣﻌﺸﻮﺭ
ﺩﺭ ﺍﺣﺴﺎﺱِ ﺧﺸﻤﮕﻴﻨﻢ
ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺷﻴﭙﻮﺭ.

ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﻳﻦ ﻣﻨﻢ
ﻭ ﺷﻤﺎ ــ ﻣﺮﺩﺍﻥِ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ! ــ
ﮐﻪ ﺧﻮﻧِﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺳُﺮﺧﯽِ ﮔﻮﻧﻪ ﯼ ﺩﺧﺘﺮِ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ
ﺑﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﯼ ﻗﻠﻢ ﮐﺎﺭِ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﭘﺎﺷﻴﺪﻩ ﺍﻳﺪ.

ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﻳﻦ ﻣﻨﻢ
ﻭ ﺷﻤﺎ ــ ﺑﻴﻤﺎﺭﺍﻥِ ﮐﺎﺭ! ــ
ﮐﻪ ﺯﻫﺮِ ﺳُﺮﺥِ ﺍﻋﺘﺼﺎﺏ ﺭﺍ
ﺟﺎﻧﺸﻴﻦِ ﺩﺍﺭﻭﯼ ﻣﺰﺩِ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﻴﺪ ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ.

ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﻳﻦ ﻣﻨﻢ
ﻭ ﺷﻤﺎ ــ ﻳﺎﺭﺍﻥِ ﺁﻏﺎﺟﺎﺭﯼ! ــ
ﮐﻪ ﺟﻮﺍﻧﻪ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻋﺮﻕِ ﻓﻘﺮ ﺑﺮ ﭘﻴﺸﺎﻧﻴِﺘﺎﻥ
ﺩﺭ ﻓﺮﻭﮐﺶِ ﺗﺐِ ﺳﻨﮕﻴﻦِ ﺑﻴﮑﺎﺭﯼ.



ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﻳﻦ ﻣﻨﻢ
ﺑﺎ ﮔﻮﺭﯼ ﺩﺭ ﺯﻳﺮﺯﻣﻴﻦِ ﺧﺎﻃﺮﻡ
ﮐﻪ ﺍﺟﻨﺒﯽِ ﺧﻮﻳﺸﺘﻨﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﻡ
ﺩﺭ ﺗﺎﺑﻮﺕِ ﺁﻫﻨﮓ ﻫﺎﯼ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﺪﻩ ﺍﺵ...

ﺍﺟﻨﺒﯽ ِ ﺧﻮﻳﺸﺘﻨﯽ ﮐﻪ
ﻣﻦ ﺧﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﮔﻠﻮﻳﺶ ﻧﻬﺎﺩﻩ ﺍﻡ
ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺍﻡ ﺩﺭ ﺍﺣﺘﻀﺎﺭﯼ ﻃﻮﻻﻧﯽ،
ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ
ﻧﻪ ﺁﺑﺶ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ
ﻧﻪ ﺩﻋﺎﻳﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﻡ!

ﺍﮐﻨﻮﻥ
ﺍﻳﻦ
ﻣﻨﻢ!

۳ ﺗﻴﺮ ۱۳۳۰

© www.shamlou.org ﺳﺎﻳﺖ ﺭﺳﻤﯽ ﺍﺣﻤﺪ ﺷﺎﻣﻠﻮ
 
بالا