• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

همه چيز در مورد احمد شاملو

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
ما نوشتیم و گریستیم

ما خنده کنان به رقص بر خاستیم

ما نعره زنان از سر جان گذشتیم...

کسی را پروای ما نبود.

در دور دست مردی را به دار آویختند:

کسی به تماشا سر برنداشت

ما نشستیم و گریستیم

ما با فریادی

از قالب خود بر آمدیم.
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
در مرز نگاه من
از هرسو
دیوارها
بلند
دیوار ها چون نومیدی بلندست
آیا درون هر دیوار
سعادتی هست
وسعادتمندی
وحسادتی؟
که چشم اندازها
ازاین گونه
مشبک است
و دیوارها و نگاه
در دوردستهای نومیدی
دیدار می کنند
و آسمان زندانی ست
از بلور؟
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
روزگار غریبی است نازنین

و در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی است نازنین
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد

روزگار غریبی است نازنین

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند بر گذرگاهان مستقر با کُنده و ساطوری خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
ابلیس پیروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
این صدا
دیگر
آواز آن پرنده ی آتشین نیز نیست
که خود از نخست اش باور نمی داشتم
آهن
اکنون
نشتر نفرتی شده است
که درد حقارت اش را
در گلوگاه تو می کاود
احمد شاملو
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
انکار عشق را
چنین که به سرسختی پا سفت کرده ای
دشنه ای مگر
به آستین اندر
نهان کرده باشی
که عاشق
اعتراف را چنان به فریاد آمد
که وجودش همه
بانگی شد
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
مرا دیگر انگیزه ی سفر نیست.
مرا دیگر هوای سفری به سر نیست.
قطاری که نیمه شبان نعره کشان از ده ما می گذرد
آسمان مرا کوچک نمی کند.
و جاده یی که از گرده ی پل می گذرد
آرزوی مرا با خود
به افقهای دیگر نمی برد.
آدمها و بویناکی دنیاهاشان
یک سر دوزخی ست در کتابی
که من آن را لغت به لغت از بر کرده ام
تا راز بلند انزوا را در یابم
راز عمیق چاه را
از ابتذال عطش
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
كنار تو را ترك گفته ام
و زير آسمان نگونسار كه از جنبش هر پرنده تهي است و
هلالي كدر چونان مرده ماهي سيمگونه
فلسي بر سطح موجش مي گذرد
به باز جست تو برخواستم
تا در پايتخت عطش
در جلوه ئي ديگر
بازت يابم
اي آب روشن!
ترا با معيار عطش مي سنجم.
***
در اين سرا بچه
آيا
زورق تشنگي است
آنچه مرا به سوي شما مي راند.
يا خود
زمزمه شماست
ومن نه به خود مي روم
كه زمزمه شما
به جانب خويشم مي خواند؟
نخل من اي واحه من!
در پناه شما چشمه سار خنكي هست
كه خاطره اش عريانم مي كند

 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
بدان زمان که شود تیره روزگار، پدر!سراب و هستو روشن شود به پیش نظر.مرا-به جان تو- از دیرباز می دیدمکه روز تجربه از یاد می بری یکسرسلاح مردمی از دست می گذاری بازبه دل نماند هیچ ات ز رادمردی اثرمرا به دام عدو مانده ای به کام عدو بدان امید که رادی نهم ز دست مگرنه گفته بودم صدره که نان و نور، مراگر از طریق بپیچم شرنگ باد و شرر؟کنون من ایدر در حبس و بند خصم نی آمکه بند بگسلد از پای من بخواهم اگر:به سایه دستی بندم زپای بگشایدبه سایه دستی بردارم کلون از در.من از بلندی ایمان خویشتن ماندمدر این بلند که سیمرغ را بریزد پر.چه درد اگر تو به خود می زنی به انگشت درد؟چه سجن اگر تو به خود می کنی به سجن مقر؟به پهن دریا دیدی که مردم چالاک

برآورند زاعماق آب تیره درر

به قصه نیز شنیدی که رفت و در ظلمات
کنار چشمه ی جاوید جست اسکندر
هم این ترانه شنفتی که حق و جاه کسان
نمی دهند کسان را به تخت و در بستر.

نه سعد سلمانم من که ناله بردارم
که پستی آمد از این برکشیده با من بر

چو گاه رفعتم از رفعتی نصیب نبود
کنون چه مویم کافتاده ام به پست اندر؟

مرا حکایت پیروپار پنداری
ز یاد رفته که با ما نه خشک بود و نه تر؟
نه جخ شباهتمان با درخت باروری
که یک بدان سال افتاده از ثمر دیگر،
که سالیان دراز است کاین حکایت فقر
حکایتی است که تکرار می شود به کرر.

نه فقر، باش بگویمت چیست تا دانی:
وقیح مایه درختی که می شکوفدبر
درآن وقاحت شورابه، کز خجالت آب
به تنگبالی بر خاک تن زند آذر!

تو هم به پرده ی مایی پدر، مگردان راه
مکن نوای غریبانه سر به زیرو زبر.
چه ت اوفتاده؟ که می ترسی از گشایش چشم
تو را مس آید رویای پر تلالوء زر؟
چه ات اوفتاده؟ که می ترسی ار به خود بینی
زعرش شعله درافتی به فرش خاکستر؟
به وحشتی که بیفتی ز تخت چوبی خویش
به خاک ریزدت احجار کاغذین افسر؟

تو را که کسوت زرتار زرپرستی نیست
کلاه خویش پرستی چه می نهی بر سر؟
تورا که پایه بر آب است و کارمایه خراب
چه پی فکندن در سیل بار این بندر؟
تو کز معامله جز باد دستگیرت نیست
حدیث باد فروشان چه می کنی باور؟

حکایتی عجب است این! ندیده ای که چسان
به تیغ کینه فکندندمان به کوی و گذر؟
چراغ علم ندیدی به هرکجا کشتند
زدند آتش هرجا به نامه و دفتر؟

زمین ز خون رفیقان من خضاب گرفت
چنین به سردی در سرخی شفق منگر!
یکی به دفتر مشرق ببین پدر، نبشت
به هر صحیفه سرودی ز فتح تازه، بشر!
*
بدان زمان که به گیلان به خاک و خون غلتید
به پایمردی، یاران من به زندان در،
مرا تو درس فرو مایه بودن آموزی
که توبه نامه نویسم به کام دشمن بر؟
نجات تن را زنجیر روح خویش کنم
زراستی بنشانم فریب را برتر؟
زصبح تابان برتابم-ای دریغا-روی
به شام تیره ی رو درسفرسپارم سر؟
قبای دیبه به مسکوک قلب بفروشم
شرف سرانه دهم وانگهی خرم جل خر؟
*
مرا به پند فرومایه جان خود مگزای
که تفته نایدم آهن بدین حقیر آذر:

تو راه راحت جان گیر و من مقام مصاف
تو جای امن و امان گیر و من طریق خطر



احمد شاملو- مجموعه ی شکفتن در مه
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
مرغ باران



در تلاش شب كه ابر تيره مي بارد

روي درياي هراس انگيز



و ز فراز برج باراند از خلوت، مرغ باران مي كشد فرياد خشم آميز



و سرود سرد و پر توفان درياي حماسه خوان گرفته اوج

مي زند بالاي هر بام و سرائي موج



و عبوس ظلمت خيس شب مغموم

ثقل ناهنجار خود را بر سكوت بندر خاموش مي ريزد، -

مي كشد ديوانه واري

در چنين هنگامه

روي گام هاي كند و سنگينش

پيكري افسرده را خاموش.



مرغ باران مي كشد فرياد دائم:

- عابر! اي عابر!

جامه ات خيس آمد از باران.

نيستت آهنگ خفتن

يا نشستن در بر ياران؟ ...



ابر مي گريد

باد مي گردد

و به زير لب چنين مي گويد عابر:

- آه!

رفته اند از من همه بيگانه خو بامن...

من به هذيان تب رؤياي خود دارم

گفت و گو با يار ديگر سان

كاين عطش جز با تلاش بوسه خونين او درمان نمي گيرد.

***

اندر آن هنگامه كاندر بندر مغلوب

باد مي غلتد درون بستر ظلمت

ابر مي غرد و ز او هر چيز مي ماند به ره منكوب،

مرغ باران مي زند فرياد:

- عابر!

درشبي اين گونه توفاني

گوشه گرمي نمي جوئي؟

يا بدين پرسنده دلسوز

پاسخ سردي نمي گوئي؟



ابر مي گريد

باد مي گردد

و به خود اين گونه در نجواي خاموش است عار:

- خانه ام، افسوس!

بي چراغ و آتشي آنسان كه من خواهم، خموش و سرد و تاريك است.

***

رعد مي تركد به خنده از پس نجواي آرامي كه دارد با شب چركين.

وپس نجواي آرامش

سرد خندي غمزده، دزدانه از او بر لب شب مي گريزد

مي زند شب با غمش لبخند...



مرغ باران مي دهد آواز:

- اي شبگرد!

از چنين بي نقشه رفتن تن نفرسودت؟



ابر مي گريد

باد مي گردد

و به خود اين گونه نجوا مي كند عابر:

- با چنين هر در زدن، هر گوشه گرديدن،

در شبي كه وهم از پستان چونان قير نوشد زهر

رهگذار مقصد فرداي خويشم من...

ورنه در اين گونه شب اين گونه باران اينچنين توفان

كه تواند داشت منظوري كه سودي در نظر با آن نبندد نقش؟

مرغ مسكين! زندگي زيباست

خورد و خفتي نيست بي مقصود.

مي توان هر گونه كشتي راند بر دريا:

مي توان مستانه در مهتاب با ياري بلم بر خلوت آرام دريا راند

مي توان زير نگاه ماه، با آواز قايقران سه تاري زد لبي بوسيد.

ليكن آن شبخيز تن پولاد ماهيگير

كه به زير چشم توفان بر مي افرازد شراع كشتي خود را

در نشيب پرتگاه مظلم خيزاب هاي هايل دريا

تا بگيرد زاد و رود زندگي را از دهان مرگ،

مانده با دندانش آيا طعم ديگر سان

از تلاش بوسه ئي خونين

كه به گرما گرم وصلي كوته و پر درد

بر لبان زندگي داده ست؟



مرغ مسكين! زندگي زيباست ...

من درين گود سياه و سرد و توفاني نظر باجست و جوي گوهري دارم

تارك زيباي صبح روشن فرداي خود را تا بدان گوهر بيارايم.

مرغ مسكين! زندگي، بي گوهري اين گونه، نازيباست!

***

اندر سرماي تاريكي

كه چراغ مرد قايقچي به پشت پنجره افسرده مي ماند

و سياهي مي مكد هر نور را در بطن هر فانوس

و زملالي گنگ

دريا

در تب هذيانيش

با خويش مي پيچد،

وز هراسي كور

پنهان مي شود

در بستر شب

باد،

و ز نشاطي مست

رعد

از خنده مي تركد

و ز نهيبي سخت

ابر خسته

مي گريد،-

در پناه قايقي وارون پي تعمير بر ساحل،

بين جمعي گفت و گوشان گرم،

شمع خردي شعله اش بر فرق مي لرزد.



ابر مي گريد

باد مي گردد

وندر اين هنگام

روي گام هاي كند و سنگينش

باز مي استد ز راهش مرد،

و ز گلو مي خواند آوازي كه

ماهيخوار مي خواند

شباهنگام

آن آواز

بر دريا

پس به زير قايق وارون

با تلاشش از پي بهزيستن، اميد مي تابد به چشمش رنگ.

***

مي زند باران به انگشت بلورين

ضرب

با وارون شده قايق

مي كشد دريا غريو خشم

مي كشد دريا غريو خشم

مي خورد شب

بر تن

از توفان

به تسليمي كه دارد

مشت

مي گزد بندر

با غمي انگشت.



تا دل شب از اميد انگيز يك اختر تهي گردد.

ابر مي گريد

باد مي گردد
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
از مجموعه هواي تازه بودن



گر بدين سان زيست بايد پست

من چه بي شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائي نياويزم

بر بلند كاج خشك كوچه بن بست



گر بدين سان زيست بايد پاك

من چه ناپاكم اگر ننشانم از ايمان خود، چون كوه

يادگاري جاودانه بر تراز بي بقاي خاك
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
از مجموعه هواي تازه پريا



يكي بود يكي نبود

زير گنبد كبود

لخت و عور تنگ غروب سه تا پري نشسه بود.

زار و زار گريه مي كردن پريا

مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.

گيس شون قد كمون رنگ شبق

از كمون بلن ترك

از شبق مشكي ترك.

روبروشون تو افق شهر غلاماي اسير

پشت شون سرد و سيا قلعه افسانه پير.



از افق جيرينگ جيرينگ صداي زنجير مي اومد

از عقب از توي برج شبگير مي اومد...



« - پريا! گشنه تونه؟

پريا! تشنه تونه؟

پريا! خسته شدين؟

مرغ پر شسه شدين؟

چيه اين هاي هاي تون

گريه تون واي واي تون؟ »



پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه ميكردن پريا

مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا

***

« - پرياي نازنين

چه تونه زار مي زنين؟
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
از مجموعه هواي تازه از زخم قلب « آبائي »



دختران دشت!

دختران انتظار!

دختران اميد تنگ

در دشت بي كران،

و آرزوهاي بيكران

در خلق هاي تنگ!

دختران آلاچيق نو

در آلاچيق هائي كه صد سال! -

از زره جامه تان اگر بشكوفيد

باد ديوانه

يال بلند اسب تمنا را

آشفته كرد خواهد...

***

دختران رود گل آلود!

دختران هزار ستون شعله،‌به طاق بلند دود!

دختران عشق هاي دور

روز سكوت و كار

شب هاي خستگي!

دختران روز

بي خستگي دويدن،

شب

سر شكستگي!-

در باغ راز و خلوت مرد كدام عشق -

در رقص راهبانه شكرانه كدام

آتش زداي كام

بازوان فواره ئي تان را

خواهيد برفراشت؟
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
از مجموعه هواي تازه نمي رقصانمت چون دودي آبي رنگ...



نمي گردانمت در برج ابريشم

نمي رقصانمت بر صحنه هاي عاج: -



شب پائيز مي لرزد به روي بستر خاكستر سيراب ابر سرد

سحر با لحظه هاي دير مانش مي كشاند انتظار صبح را در خويش.

دو كودك بر جلو خان كدامين خانه آيا خواب آتش مي كندشان گرم؟

سه كودك بر كدامين سنگفرش سرد؟

صد كودك به نمناك كدامين كوي؟

***

نمي رقصانمت چون دودي آبي رنگ

نمي لغزانمت بر خواب هاي مخمل انديشه ئي ناچيز: -



حباب خنده ئي بي رنگ مي تركد به شب گرييدن پائيز اگر در جويبار تنگ،

و گر عشقي كزو اميد با من نيست

درين تاريكي نوميد سايه سر به درگاهم -



دو كودك بر جلو خان سرائي خفته اند اكنون

سه كودك بر سرير سنگفرش سرد و صد كودك به خاك مرده مرطوب.

***

نمي لغزانمت بر مخمل انديشه ئي بي پاي

نمي غلتانمت بر بستر نرم خيالي خام:



اگر خواب آور ست آهنگ باراني كه مي بارد به بام تو

و گر انگيزه عشق است رقص شعله آتش به ديوار اتاق من



اگر در جويبار خرد، مي بندد حباب از قطره هاي سرد

و گر در كوچه مي خواند به شوري عابر شبگرد -



دو كودك بر جلو خان كدامين خانه با رؤيا آتش مي كند تن گرم؟

سه كودك بر كدامين سنگفرش سرد؟

صد كودك به نمناك كدامين كوي؟

***

نمي گردانمت بر پهنه هاي آرزوئي دور

نمي رقصانمت در دودناك عنبر اميد:



ميان آفتاب و شب بر آورده ست ديواري ز خاكستر سحر هر چند،

دو كودك بر جلو خان سرائي مرده اند اكنون

سه كودك بر سرير سنگفرش سرد و صد كودك به خاك مرده مرطوب
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
روزي ما دوباره كبوترهايمان را پيدا خواهيم كرد

و مهرباني دست زيبائي را خواهد گرفت.

روزي كه كمترين سرود

بوسه است

و هر انسان

براي هر انسان

برادري ست.

روزي كه معناي هر سخن دوست داشتن است

تا تو به خاطر آخرين حرف دنبال سخن نگردي.

روزي كه آهنگ هر حرف، زندگي ست

تا من به خاطر آخرين شعر رنج جست و جوي قافيه

نبرم.

روزي كه هر لب ترانه ئيست

تا كمترين سرود، بوسه باشد.

روزي كه تو بيائي، براي هميشه بيائي

و مهرباني با زيبائي يكسان شود.

روزي كه ما دوباره براي كبوترهايمان دانه بريزيم . . .

روزي كه ديگر درهاي خانه شان را نمي بندند

قفل

افسانه ئيست

و قلب

براي زندگي بس است.

و من آن روز را انتظار مي كشم

حتي روزي

كه ديگر

نباشم.
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
به جست و جوي تو
بر درگاه ِ كوه ميگريم،
در آستانه دريا و علف.
به جستجوي تو
در معبر بادها مي گريم
در چار راه فصول،
در چار چوب شكسته پنجره ئي
كه
آسمان ابر آلوده را
قابي كهنه مي گيرد.
. . . . . . . . . . . .
به انتظار تصوير تو
اين دفتر خالي
تاچند
تا چند
ورق خواهد زد؟
***
جريان باد را پذيرفتن
و عشق را
كه خواهر مرگ است.-
و جاودانگي
رازش را
با تو درميان نهاد.
پس به هيئت گنجي در آمدي:
بايسته وآزانگيز
گنجي از آن دست
كه تملك خاك را و دياران را
از اين سان
دلپذير كرده است!
***
نامت سپيده دمي است كه بر پيشاني آفتاب مي گذرد
- متبرك باد نام تو -
و ما همچنان
دوره مي كنيم
شب را و روز را
هنوز را...
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
من عشقم را در سال ِ بد یافتم



که می گوید « مایوس نباش » ؟



من امیـــــدم را در یاس یافتم



مهتاب ام را در شب



عشقم ام را در سال ِ بد یافتم



و هنگامی که داشتم خاکستر می شدم



گـُر گرفتم ...




زندگی با من کینه داشت



من به زندگی لبخند زدم،



خاک با من دشمن بود



من بر خاک خفتم ،



چرا که زندگی ، سیاهی نیست



چرا که خاک ، خوب است .


شامــــــــلو
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098

چراغي به دستم،
چراغي در برابرم:
من به جنگ سياهي مي روم.
گهواره هاي خستگي
از كشاكش رفت و آمدها
باز ايستاده اند،
و خورشيدي از اعماق
كهكشان هاي خاكستر
شده را
روشن مي كند.

فريادهاي عاصي آذرخش -
هنگامي كه تگرگ
در بطن بي قرار ابر
نطفه مي بندد.
و درد خاموش وار تاك -
هنگامي كه غوره خرد
در انتهاي شاخسار طولاني پيچ پيچ جوانه مي زند.
فرياد من همه گريز از درد بود
چرا كه من، در وحشت انگيز ترين شبها،
آفتاب را به دعائي
نوميدوار طلب مي كرده ام.

تو از خورشيد ها آمده اي، از سپيده دم ها آمده اي
تو از آينه ها و ابريشم ها آمده اي.

در خلئي كه نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد ترا به دعائي نوميدوار طلب كرده بودم.
جرياني جدي
در فاصله دو مرگ
در تهي ميان دو
تنهائي -
[ نگاه و اعتماد تو، بدينگونه است!]

شادي تو بي رحم است و بزرگوار،
نفست در دست هاي خالي من ترانه و سبزي است
من برمي خيزم!
چراغي در دست
چراغي در دلم.
زنگار روحم را صيقل مي زنم
آينه ئي برابر آينه ات مي گذارم
تا از تو
ابديتي بسازم.

 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
جنگل آينه ها به هم درشكست
و رسولاني خسته بر اين پهنه نوميد فرود آمدند
كه كتاب رسالت شان
جز سياهه آن نام ها نبود
كه شهادت را
در سرگذشت خويش
مكرر كرده بودند

***
با دستان سوخته
غبار از چهره خورشيد سترده بودند
تا رخساره جلادان خود را در آينه هاي خاطره باز شناسند
تا در يابند كه جلادان ايشان، همه آن پاي در زنجيرانند
كه قيام در خون تپيده اينان
چنان چون سرودي در چشم انداز آزادي آنان رسته بود، -
هم آن پاي در
زنجيرانند كه، اينك!
بنگريد
تا چه گونه
بي آسمان و بي سرود
زندان خود و اينان را دوستاقباني مي كنند،
بنگريد!
بنگريد!

***

جنگل آينه ها به هم درشكست
و رسولاني خسته بر گستره تاريك فرود آمدند
كه فرياد درد ايشان
به هنگامي كه شكنجه بر قالبشان پوست مي دريد
چنين بود:
« - كتاب رسالت ما محبت است و زيبائي ست
تا بلبل هاي بوسه بر شاخ ارغوان بسرايند
شور بختان را نيكفرجام
بردگان را آزاد و
نوميدان را اميدوار خواسته ايم
تا تبار يزداني انسان
سلطنت جاويدانش را
در قلمرو خاك
باز يابد
كتاب رسالت ما
محبت است و زيبائي ست
تا زهدان خاك
از تخمه كين
بار نبندد »

***

جنگل آئينه فرو ريخت
و رسولان خسته به تبار شهيدان پيوستند،
و شاعران به تبار شهيدان پيوستند
چونان كبوتران آزاد پروازي كه به دست غلامان ذبح مي شوند
تا سفره اربابان را رنگين كنند
و بدين گونه
بود
كه سرود و زيبائي
زميني را كه ديگر از آن انسان نيست
بدرود كرد
گوري ماند و نوحه ئي
و انسان
جاودانه پا دربند
به زندان بندگي اندر
بماند
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
روزی ما دوباره كبوترهايمان را پيدا خواهيم كرد
و مهربانی دست زيبايی را خواهد گرفت.
روزی كه كمترين سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست .
روزی كه ديگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ايست
و قلب
برای زندگی بس است.
روزی كه معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرين حرف دنبال سخن نگردی .
روزی كه آهنگ هر حرف ، زندگی ست
تا من به خاطر آخرين شعر رنج جستجوی قافيه نبرم.
روزی كه هر حرف ترانه ايست
تا كمترين سرود بوسه باشد .
روزی كه تو بيايی ، برای هميشه بيايی
و مهربانی با زيبايی يكسان شود .
روزی كه ما دوباره برای كبوترهايمان دانه بريزيم...
و من آنروز را انتظار می كشم
حتی روزی
كه ديگر
نباشم . شاملو
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
در برابر بی کرانی سکن
جنبش کوچک گلبرگ
به پروانه ئی ماننده بود

زمان با گام شتا بنک بر خواست
و در سرگردانی
یله شد
در باغستان خشک
معجزه وصل
بهاری کرد

سراب عطشان
برکه ئی صافی شد
و گنجشکان دست آموز بوسه
شادی را
در خشکسار باغ
به رقص در آوردند
(2)
اینک چشمی بی دریغ
که فانوس را اشکش
شور بختی مردمی را که تنها بودم وتاریک
لبخند می زند

آنک منم که سرگردانی هایم را همه
تا بدین قله جل جتا
پیموده ام
آنک منم
میخ صلیب از کف دستان به دندان برکنده

آنک منم
پا بر صلیب باژگون نهاده
با قامتی به بلندی فریاد
(3)
در سرزمین حسرت معجزهای فرود آ مد
[ واین خود معجزه ئی دیگر گونه بود ]

فریاد کردم،:
«- ای مسافر!
با من از زنجیریان بخت که چنان سهمنک دوست می داشتم
این مایه ستیزه چرا رفت؟
با ایشان چه می باید کرد؟»

«- بر ایشان مگیر!»

چنین گفت و چنین کردم

لایه تیره فرو نشست
آبگیر کدر
صافی شد
و سنگریزه های زمزمه
در ژرفای زلال
درخشید

دندانهای خشم
به لبخندی
زیبا شد

رنج دیرینه
همه کینه هایش را
خندید

پای آبله در چمنزار آفتاب
فرود آمد
بی آنکه از شب نا آشتی
داغ سیاهی بر جگر نهاده باشم
(4)
نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
در فراسوهای دهلیزش
به امید دریچه ئی
دل بسته بودم
(5)
شکوهی در جانم تنوره می کشد
گوئی از پاک ترین هوای کوهستان
لبالب
قدحی در کشیده ام

در فرصت میان ستاره ها
شلنگ انداز
رقصی میکنم-
دیوانه
به تماشای من بیا!
 
بالا