• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

همچون کوچه ای بی انتها - معرفى شاعران بزرگ دنيا

ghoghnuse

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 اکتبر 2005
نوشته‌ها
587
لایک‌ها
1
محل سکونت
در قلب کسانی که دوستم دارند
در نامه ی آخر نوشته بودی
جنگ را بمن باخته ای!
تو جنگ نکردی تا ببازی!
خانم دن کیشوت!
در خواب به آسیابهای بادی حمله ور شدی
با باد جنگیدی!
بی که حتا یک ناخن مطلایت ترک بردارد
تاری از گیس بلندت کم شود،
یا قطره ای خون بر سفیدی پیراهنت شتک زند!
چه جنگی؟
تو با یک مرد نجنگیده ای!
نه لمس کرده یی بازو و سینه ی مردی حقیقی را،
نه با عرق یک مرد غسل کرده ای!
تو سازنده ی مردان اسبان کاغذی بودی!
با عشق رفاقتی کاغذی!
دن کیشوت کوچک!
بیدار شو
و به صورتت آبی بزن
فنجانی شیر بنوش
تا به کاغذی بودن مردانی که دوستشان میداشتی
پی ببری!



ناظم حمکت
 

ghoghnuse

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 اکتبر 2005
نوشته‌ها
587
لایک‌ها
1
محل سکونت
در قلب کسانی که دوستم دارند
عجیب ترین مخلوق



مثل عقرب برادر
تو عین عقربی
در شبی هولناک

مثل گنجشک برادر
تو عین گنجشکی
با نگرانی های کوچکت

مثل یک صدف برادر
تو مثل صدفی
در خود فرو رفته و خاموش

تو تخم ترس می پراکنی برادر
عین دهانه آتشفشان خاموش

تو تنها نیستی متاسفانه
پنج تا هم نیستی
میلیون هایی

مثل گوسفندی برادر
وقتی که چوپان- پوشیده در پوست تو-
چوب به هوا می کشد
فورا به گله می زنی
و
بزودی سرفراز راهی سلاخ خانه می شوی

چنین هستی تو
تو ای نادرترین مخلوقات
عجیب تر از ماهیان
ماهیانی که در دریا می زیند
و آن را نمی شناسند

این همه زورمند که بر زمین می زیند
بخاطر توست برادر
و اینکه ما گرسنه، مصرف شده
از پوست و استخوان
چکانده شده، مثل دانه انگور
تا شراب مان سازند

نمی توانم بگویم که یگانه مقصری
اما برادر، خیلی مقصری.

ناظم حمکت
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor

خانم مارگوت بیکل شاعر آلمانی معاصر است.نگاه تازه ی این شاعر به محیط تنگ و انسان های غمگین و زندگی رنجبار اجتماعی است.برداشت دیگر گونه ای از مسایل و آداب و عاداتی که پا پیچ انسان ها شده است و از آنجا که رهایی از چنگال شان به آسانی میسر نیست کوشیده شده است با به دست دادن تفسیر تازه ای از مصداق تلخی و سنگینی شان بکاهد.


دلتنگی های آدمی را
باد ترانه یی می خواند
رویا هایش را
آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه برفی
به اشکی نریخته می ماند.

سکوت
سرشار از ناگفته هاست
از حرکات نا کرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده.

در این سکوت
حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو
و من.
 

alireza sh

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
2 ژانویه 2006
نوشته‌ها
2,775
لایک‌ها
70
سن
41
محل سکونت
نصف جهان
از دوستانی که لطف کردند و اشعار ناظم حکت را در اینجا قرار دادند سپاسگذارم
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
به تو نگاه میکنم
و می دانم
تو تنها نیازمند یک نگاهی
تا به تو دل دهد
آسوده خاطرت کند
بگشایدت
تا به در آیی.

من پا پس میکشم
و درِ نیمه گشوده
به روی تو
بسته می شود.


مارگوت بیکل
 

Helia

Registered User
تاریخ عضویت
28 نوامبر 2004
نوشته‌ها
356
لایک‌ها
1
محل سکونت
THR-IR

با خود وفادار می مانم آیا
یا راهی سهل تر
انتخاب می کنم؟


مارگوت بیکل
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
فدریکو گارسیا لورکا

lorka_20.jpg_200_-1.jpg


فدریکو گارسیا لورکا،بی شک درخشانترین شاعر-نویسنده اسپانیاست.شهرت او نه تنها از شعر نغزش،بلکه از زندگی پر شور و مرگ جنایت آمیزش نشات می گیرد.وی در سال 1898 در دهکده ای در غرناطه،پایتخت باستانی اسپانیا،شهر افسانه های کولیان،متولد شد.فرهنگ شگرف آندلسی بعدها چنان در شعرش رنگ گرفت که پس از انتشار محبوبترین کتابش با نام "ترانه های کولی" لقب "شاعر کولی" را به او دادند.لورکا در نواختن پیانو و گیتار مهارت چشمگیری یافت،اما این حرفه را نیز چون تحصیلاتش در زمینه فلسفه و حقوق نیمه کاره رها کرد.آشنایی او با مردان بزرگی چون خیمه نز،دالی،بونوئل،رافائل آلبرتی و... موجب شکوفایی بیشتر او شد.
فدریکو همواره به هنر نمایش عشق می ورزید.نمایشنامه های درخشانی چون عروسی خون،خانه برنارد آلبا،یرما،همسر حیرت آور کفاش و ...را به رشته تحریر درآورد،که بسیاری از آنها را خود به صحنه برد.
شاعر پس از سالها زندگی در نیویورک و سپس کوبا به اندلس رویایی خود بازگشت.و سرانجام در تشنجات سیاسی اسپانیا،پس از دو روز بازداشت و بازجویی،تیرباران شد.پیکرش را در ناکجایی از گرانادا،به ریشه های درخت زیتونی سپردند.به خاک خود و به جاودانگی شعرش.
هیچ کس بازت نمی شناسد،نه،اما من تو را می سرایم
برای بعدها می سرایم چهره تو را و لطف تو را
کمال پختگی معرفتت را
اشتهای تورا به مرگ و طعم دهان مرگ را
و اندوهی را که در ژرف شادخویی تو بود...



کمان‌‌ ِ ماه
کمانی از ماه تيره
برفراز دريای بی‌موج.

کودکانِ نازاده‌ی من
دنبال می‌کنند مرا.

«پدر، نرو! صبر کن!
جوانترينمان جان داد!»

آويز می‌شوند به‌مردم چشمم.
خروس می‌خواند.

دريا، سنگ شده، می‌خندد
آخرين موجْ خندش را.
«پدر، نرو! ...»
فريادهای من
به‌خوشه‌ی سُنبل تبديل می‌شود.




راستش را می‌گويم
آه، که دوست داشتن تو
چنين که دوستت دارم
چه دردآور است.
با عشق تو
هوا آزارم می‌دهد،
قلبم،
و کلام نيز.
پس چه کسی خواهد خريد
يراق ابريشمين
و اندوهی از قيطان سپيد،
تا برايم دستمالهای بسيار بسازد؟
آه، که دوست داشتن تو
چنين که دوستت دارم
چه دردآور است
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
زندگی هنری:

پژوهشهای لورکا، هرگز در چارچوب «فلسفه» و«حقوق» که به تحصیل آنها در دانشگاه سرگرم بود، باقی نمی‌ماند. مطالعه آثار بزرگان جهان از نویسندگان جنبش ۹۸ چون ماچادو (Machado) و آسورینAzorin) (وهمینطور آثارشاعران معاصر اسپانیا چون روبن داریو (Roban Dario)، خیمنز گرفته تا نمایشنامه‌های کلاسیک یونانی، از لورکا شاعری با دستان توانا و تفکری ژرف و گسترده می‌سازد. لورکا نخستین کتابش (به نثر) را در سال ۱۹۱۸ به نام " باورها و چشم اندازهاً (Impersiones y Viajes) در گرانادا به چاپ می‌رساند. به سال ۱۹۲۰ نخستین نمایشنامه اش با نام «دوران نحس پروانه‌ها» (el malificio de la mariposa) را می‌نویسد و به صحنه می‌برد که با استقبال چندانی روبرو نمی‌شود. و سال بعد (۱۹۲۱)، «کتاب اشعار» (Libre de Poems) که نخستین مجموعه شعرش است را منتشر می‌کند. ۱۹۲۲ سالی است که با مانوئل دفایا جشنواره بی همتا کانته خوندو(Conte Jondo)، آمیزه‌ای از افسانه‌ها، آوازها و پایکوبیهای کولیان اسپانیا که می‌رفت در هیاهوی ابتذال آن سالهای فلامنکو به دست فراموشی سپرده شود، را برپا می‌کند . لورکا در ۱۹۲۷ «ترانه‌ها (Canciones)» را منتشر می‌کند و نمایشنامه " ماریانا پینداً (Mariana Pineda) را در ماه ژوئن همین سال به صحنه می‌برد و در بارسلونا نمایشگاهی از نقاشیهایش بر پا می‌شود. در ۱۹۲۸ محبوبترین کتابش، «ترانه‌های کولی» (Romancero Gitano) منتشر می‌شود. نشانی که بسیارانی آن را بهترین کار لورکا می‌دانند. مجموعه‌ای که شهرتی گسترده را برای فدریکو به ارمغان می‌آورد چنانکه لقب«شاعر کولی» را بر او می‌نهند. شکل گیری هسته نمایشنامه «عروسی خون» با الهام از خبر قتل نیخار(Nijar) در روزرنامه‌ها، نیز به سال ۱۹۲۸ بر می‌گردد. در تابستان ۱۹۲۹ شاعر به نیویورک سفر می‌کند و برای آموختن انگلیسی وارد دانشگاه کلمبیا می‌شود. در نیویورک است که لورکا به شعر سختش می‌رسد. به سرزنش از شهری با معماریهای مافوق آدمین، ریتم سرگیجه آور و هندسهٔ اندوهناک می‌رسد. حاصل سفر نیویورک مجموعه اشعاری است با نام«شاعر در نیویورک» که در ۱۹۴۰ (پس از مرگ شاعر) منتشر می‌شود. واژه‌هایی که مملو از همدردی با سیاهان آمریکا است و اثر دیگری که نمایشنامه‌ای شعرگونه و ناتمام و کارایی گرفته از سفر شاعر به آمریکاست «مخاطب»Audience و یا به تعبیر گروهی دیگر «مردم»(people) نام دارد. فدریکو، دربهار ۱۹۳۰ خسته از زندگی سیاه “هارلم” و ریشه‌های فولادی آسمان خراشهای نیویورک، در پی یک دعوت نامه جهت سخنرانی در” هاوانا” به آغوش سرزمینی که آنرا” جزیره‌ای زیبا با تلألو بی پایان آفتاب” می‌خواند، پناه می‌برد .شاید دوماه اقامت لورکا درکوبا و خو گرفتن دوباره اش با ترانه‌های بومی و تم اسپانیایی آن بود که سبب گشت تا شاعر به اندلس اش بازگردد. در همین سال است که نگارش «یرما» را آغاز می‌کند. با بازگشت به اسپانیا در خانه پدری (گرانادا) ساکن می‌شود و «مخاطب» را در جمع دوستانش می‌خواند و در زمستان«همسر حیرت آور» (la zapatero prodigiosa) را به صحنه می‌برد.(در مادرید) سال بعد (۱۹۳۱)” چنین که گذشت این ۵ سال” را می‌نویسد که تنها پس از مرگش یه صحنه می‌رود و پس از آن کتاب جدیدش به نام «ترانه‌های کانته خوندو» el poems del Conte Jondo، که در ادامه کار بزرگش در جشنواره کانته خوندو و «ترانه‌های کولی» است را منتشر می‌کند.


در ماه آوریل حکومت جمهوری در اسپانیا اعلام موجودیت می‌کند و این سبب می‌شود تا شاعر، که تئاتر را بی وقفه به روی مردم می‌گشاید، بیش از پیش موفق شود. چرا که در ۱۹۳۲ به نام کارگردان یک گروه تئاتر سیار (la barraca) که کسان آن را بازیگران آماتور پایه ریزی می‌دادند به شهرها و روستاهای اسپانیا می‌رود و آثار کلاسیک و ماندگاری چون کارهای لوپه دبگا) l’ope de vega (و کالدرون) Calderon) و ..را به اجرا در می‌آورد. در زمستان همین سال” عروسی خون” را در جمع دوستانش می‌خواند و به سال ۱۹۳۳ آنرا به صحنه می‌برد.(مادرید) اجرای این تراژدی با کامیابی و استقبال بی مانندی روبه رور می‌شود، و همچنین وقتی در همین سال شاهکارش را به آرژانتین می‌برد و در بوئینس آیرس به نمایش در می‌آورد، این کامیابی برای لورکا تکرار می‌شود. در همین سفر (از سپتامبر ۱۹۳۳ تا مارس ۱۹۳۴) است که هسته” دنا رزیتا” شکل می‌گیرد.۱۹۳۴ سالی است که فدریکو، «یرما (Yerma)» و «دیوان تاماریت)» Divan del Tamarit) را به پایان می‌رساند. «یرماً نیز چونان اثر پیشین (عروسی خون)تراژدی است که از فرهنگ روستائیان اندلس و ناامیدی ژرف اشان سرچشمه می‌گیرد.و درخشانترین جای شعر لورکا (و حتی اسپانیا) به همین سال است که رقم می‌خورد.»مرثیه‌ای برای ایگناسیو سانچز مخیاس" Mejias Lianto por Ignacio Sanchez ؛ سوگنامه‌ای که برای همیشه در تاریخ ادبیات جهان بی مانند و بی جانشین ماند؛ شعری جادویی برای دوستی گاوبازکه مرگی دلخراش را در میدان گاوبازی درآغوش می‌کشد

wikipedia
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
سبز، تویی که سبز می‌خواهم،
سبز ِ باد و سبز ِ شاخه‌ها
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا.

سراپا در سایه، دخترک خواب می‌بیند
بر نرده‌ی مهتابی ِ خویش خمیده
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد.
(سبز، تویی که سبزت می‌خواهم)
و زیر ماه ِ کولی
همه چیزی به تماشا نشسته است
دختری را که نمی‌تواندشان دید.


سبز، تویی که سبز می‌خواهم.
خوشه‌ی ستاره‌گان ِ یخین
ماهی ِ سایه را که گشاینده‌ی راه ِ سپیده‌دمان است
تشییع می‌کند.
انجیربُن با سمباده‌ی شاخسارش
باد را خِنج می‌زند.
ستیغ کوه همچون گربه‌یی وحشی
موهای دراز ِ گیاهی‌اش را راست برمی‌افرازد.
«ــ آخر کیست که می‌آید؟ و خود از کجا؟»

خم شده بر نرده‌ی مهتابی ِ خویش
سبز روی و سبز موی،
و رویای تلخ‌اش دریا است.



«ــ ای دوست! می‌خواهی به من دهی
خانه‌ات را در برابر اسبم
آینه‌ات را در برابر زین و برگم
قبایت را در برابر خنجرم؟...
من این چنین غرقه به خون
از گردنه‌های کابرا باز می‌آیم.»
«ــ پسرم! اگر از خود اختیاری می‌داشتم
سودایی این چنین را می‌پذیرفتم.
اما من دیگر نه منم
و خانه‌ام دیگر از آن ِ من نیست.»

«ــ ای دوست! هوای آن به سرم بود
که به آرامی در بستری بمیرم،
بر تختی با فنرهای فولاد
و در میان ملافه‌های کتان...
این زخم را می‌بینی
که سینه‌ی مرا
تا گلوگاه بردریده؟»

«ــ سیصد سوری ِ قهوه رنگ میبینم
که پیراهن سفیدت را شکوفان کرده است
و شال ِ کمرت
بوی خون تو را گرفته.
لیکن دیگر من نه منم
و خانه‌ام دیگر از آن من نیست!»

«ــ دست کم بگذارید به بالا برآیم
بر این نرده‌های بلند،
بگذاریدم، بگذارید به بالا برآیم
بر این نرده‌های سبز،
بر نرده‌های ماه که آب از آن
آبشاروار به زیر می‌غلتد.»

یاران دوگانه به فراز بر شدند
به جانب نرده‌های بلند.
ردّی از خون بر خاک نهادند
ردّی از اشک بر خاک نهادند.
فانوس‌های قلعی ِ چندی
بر مهتابی‌ها لرزید
و هزار طبل ِ آبگینه
صبح کاذب را زخم زد.



سبز، تویی که سبز می‌خواهم.
سبز ِ باد، سبز ِ شاخه‌ها.

همراهان به فراز برشدند.
باد ِ سخت، در دهان‌شان
طعم زرداب و ریحان و پونه به جا نهاد.

«ــ ای دوست، بگوی، او کجاست؟
دخترَکَت، دخترک تلخ‌ات کجاست؟»

چه سخت انتظار کشید
«ــ چه سخت انظار می‌بایدش کشید
تازه روی و سیاه موی
بر نرده‌های سبز!»



بر آیینه‌ی آبدان
کولی قزک تاب می‌خورد
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد.
یخپاره‌ی نازکی از ماه
بر فراز آبش نگه می‌داشت.
شب خودی‌تر شد
به گونه‌ی میدانچه‌ی کوچکی
و گزمه‌گان، مست
بر درها کوفتند...



سبز، تویی که سبزت می‌خواهم.
سبز ِ باد، سبز ِ شاخه‌ها،
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا.


لورکا
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
بر آسمان تیره دل
مارهایی زرد.
با چشم به دنیا آمده ام
و بی چشم می روم.
صاحب بزرگ ترین دردها!
و دمی بعد،
پیه سوز و پتوئی
بر خاک.
می خواستم به جایی برسم
که نیکان رسیده اند
رسیدم، خدای من!...
دمی بعد اما
پیه سوز پتویی
بر خاک.

لیموی کوچک زرد
ای درخت لیمو
بریز لیمو های خردت را
به پای باد.

آری، این را همه می دانید... زیرا دمی بعد
دمی بعد،
پیه سوز و پتوئی
بر خاک.
بر آسمان تیره دل
مارهایی زرد.

لورکا
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
از بندرگاه «الویرا»
برآنم که عبورت را ببینم
تا به نامت بشناسم
و به گریه بنشینم.

کدامین هلال ِ خاکستر ِ ساعت نُه
رخانت را چنین پریده‌رنگ کرده است؟
بذر ِ شعله ورت را
چه کسی از سر برف‌ها برمی‌چیند؟
کدام دشنه‌ی کوتاه ِ کاکتوس
بلور تو را به قتل می‌رساند؟

از بندرگاه الویرا
عبور تو را می‌بینم
تا نگاهت را بنوشم
و به گریه بنشینم.
در بازارگاه، چه گونه آوازی
به کیفر من سر می‌دهی؟
چه قرنفل ِ هذیانی
بر تاپوهای گندم!
چه دورم ــ آه ــ در کنار تو،
چه نزدیک، هنگامی که می‌روی!

از بندرگاه الویرا
عبور تو را می‌بینم
تا ران‌هایت را بی‌خبر به برکشم
و به گریه بنشینم

لورکا
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
بچه‌ی زیبای جگنی نرم
فراخ شانه، باریک اندام،
رنگ و رویش از سیب ِ شبانه
درشت چشم و گس دهان
و اعصابش از نقره‌ی سوزان ــ
از خلوت ِ کوچه می‌گذرد.
کفش ِ سیاه ِ برقی‌اش
به آهنگ مضاعفی که
دردهای موجز ِ بهشتی را می‌سراید
کوکبی‌های یکدست را می‌شکند.

بر سرتاسر ِ دریا کنار
یکی نخل نیست که بدو ماند،
نه شهریاری بر اورنگ
نه ستاره‌یی تابان در گذر.
چندان که سر
بر سینه‌ی یَشم ِ خویش فروافکند
شب به جست‌وجوی دشت‌ها برمی‌خیزد
تا در برابرش به زانو درآید.

تنها گیتارها به طنین درمی‌آیند
از برای جبریل، ملک مقرب،
خصم سوگند خورده‌ی بیدبُنان و
رام کننده‌ی قُمریکان.

هان، جبریل قدیس!
کودک در بطن ِ مادر می‌گرید.
از یاد مبر که جامه‌ات را
کولیان به تو بخشیده‌اند


لورکا
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
سروش پادشاهان مجوس
ماه رخسار و مسکین جامه
بر ستاره‌یی که از کوچه‌ی تنگ فرا می‌رسد
در فراز می‌کند.
جبریل قدیس، مَلِک مقرب،
که آمیزه‌ی لبخنده و سوسن است
به دیدارش می‌آید.
بر جلیقه‌ی گلبوته دوزی‌اش
زنجره‌های پنهان می‌تپند
و ستاره‌گان شب
به خلخال‌ها مبدل می‌شوند.

ــ جبریل قدیس
اینک، منم
زنی به سه میخ شادی
مجروح!
بر رخساره‌ی حیرت زده‌ام
یاسمن‌ها را به تابش درمی‌آوری.

ــ خدایت نگهدارد ای سروش
ای زاده‌ی اعجاز!
تو را پسری خواهم داد
از ترکه‌های نسیم زیباتر.

ــ جبریلک ِ عمرم، ای
جبریل ِ نی‌نی ِ چشم‌های من!
تا تو را بَرنشانم
تختی از میخک‌های نو شکفته
به خواب خواهم دید.

ــ خدایت نگه‌دارد ای سروش
ای ماه رخساره و مسکین جامه!
پسرت را خالی خواهد بود و
سه زخم بر سینه.

ــ تو چه تابانی، جبریل!
جبریلک ِ عمر من!
در عمق پستان‌هایم
شیر گرمی را که فواره می‌زند احساس می‌کنم.

ــ خدات نگهدارد ای سروش
ای مادر ِ صد سلاله‌ی شاهی!
در چشم‌های عقیم‌ات
منظره‌ی سواری
رنگ می‌گیرد


---

بر سینه‌ی هاتف ِ حیرت‌زده
آواز می‌خواند کودک
و در صدای ظریف‌اش
سه مغز بادام سبز می‌لرزد.

جبریل قدّیس از نردبانی
بر آسمان بالا می‌رود
و ستاره‌گان شب
به جاودانه‌گان مبدل می‌شوند

لورکا
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
در شب آرام
کودکان می‌خوانند.
جوباره‌ی زلال،
چشمه‌ی صافی!

کودکان:
در دل خرّم ملکوتیت
چیست؟

من:
بانگ ِ ناقوسی که
از دل ِ مِه می‌آید.

کودکان:
پس ما را آواز خوانان
در میدانچه رها می‌کنی،
جوباره‌ی زلال
چشمه‌ی صافی!
در دست‌های بهاری‌ات چه داری؟

من:
گلسرخ ِ خونی
و سوسنی.

کودکان:
به آب ترانه‌های کهن
تازه‌شان کن.
جوباره‌ی زلال
چشمه‌ی صافی!
در دهانت که سرخ است و خشک
چه احساس می‌کنی؟

من:
جز طعم استخوان‌های
جمجمه‌ی بزرگم هیچ.

کودکان:
در بلور ِ آرام ِ ترانه‌یی قدیمی
نوش کن.
جوباره‌ی زلال
چشمه‌ی صافی!
از میدانچه چنین به دور دست‌ها
چرا می‌روی؟
من:
می‌روم تا مجوسان و
شاهدُختان را بیابم!

کودکان:
راه شاعران سالخورده را
که نشانت داده است؟

من:
چشمه
و جوباره‌ی ترانه‌ی کهن.

کودکان:
پس از دریاها و خشکی‌ها
بسی دورتر خواهی رفت؟

من:
دل ابریشمین من
از صداها و روشنایی‌ها
از هیابانگ ِ گمشده
از سوسن‌های سپید و مگسان عسل
سرشار است.
به دوردست‌ها خواهم رفت
به آن سوی کوهساران و
فراسوی دریاها
تا کنار ستاره‌گان،
تا از سَروَرم، از مسیح، بخواهم
روح کهن ِ کودکیم را
که از افسانه‌ها قوت می‌گرفت
به من باز پس دهد
و شبکلاه پشمینم را
و شمشیر چوبینم را.

کودکان:
پس تو ما را آوازخوانان
در میدانچه وا می‌گذاری.
جوباره‌ی زلال
چشمه‌ی صافی!



مردمکان ِ گشاده
شاخه‌های خشک
که باد زخم‌شان زده است
بر برگ‌های خزان زده می‌گریند

لورکا
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
موطن ادمی را بر هیچ نقشه یی نشانی نیست
موطن ادمی تنها در قلب کسانی است که
دوستش می دارند



مارگوت بیکل
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
دوست عزیز محبت میفرمایید و مترجم شعر قبلی لورکا را معرفی کنید ؟

آقای احمد شاملو !!!




خانوم even star این اواتور شما خیلی زیباست
من نمیشناسمش میشه معرفیش کنید؟
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
خانم کلارا خانس در ششم نوامبر 1940در بارسلون اسپانیا زاده شد.
در دانشگاه بارسلون ادبیات و تاریخ اموخت و به سال 1970در دانشگاه پامپ لونا در هنر مرتبه ی اجتهاد یافت.مطالعاتش را در آکسفورد و کمبریج(انگلستان)و تور و گره نوبل (فرانسه)و پروجا(ایتالیا)پی گرفت.
در1972 با زندگی نامه ی فدریکو پوم پوی موسیقیدان که دو سال پیش از آن نوشته بود جایزه شهر بارسلونا را به نصیب برد.از1975تا 1979 در پاریس همچنان در حال فرا گرفتن زبان چک بود در مقوله ی ادبیات تطبیقی رساله یی در باب سیر لوت شاعر اسپانیایی و سور رالیسم نوشت.
در 978اشعار ولاد یمیر هولمان شاعر چک را به اسپانیا یی ترجمه کرد.
در سال 1983 با مجموعه اشعار خود((زیستن))بار دیگر به جایزه شهر بارسلونا دست یافت.وی تا این زمان در سراسر اسپانیا به ایراد سخن رانی وبرگزاری جلسات شعر خوانی پرداخته بود .از 1984 در فستیوال های بین المللی شعر شهر های لی یژ(بلژیک)روتردام(هلند)استروگا و سارایه وو (یوگوسلاوی)میلان (ایتالیا)پاریس اسلیح(مراکش)صنعا (یمن)شعر خوانی کرده بود.شعر های کلارا خانس به انگلیسی و فرانسه و ایتالیایی و چک و مجار و یونانی و صرب و کروات و مقدونی و ترکی و عربی ترجمه شده است.آخرین کارش چاپ مجموعه یی از اشعار فروغ و سپهری و شاملو به اسپانیایی است.


در مرز های هوا
هیا هویی سرخ اخطار می شود
باد ها آغوش مرا می انبارند
جوانه های وزش آن چه
در کویر حتا
سر سبزی از سر تواند گرفت.

 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
پنجه در افکنده ایم
با دست هایمان
به جای رها شدن.

سنگین سنگین بر دوش می کشیم
بار دیگران را
به جای همراهی کردنشان.

عشقما
نیازمند رهایی است
نه تصاحب.

در راه خویش
ایثار باید
نه انجام وظیفه.


مارگوت بیکل
 
بالا