اوفلیا از اولین اشعار رمبوست که در شانزده سالگی با الهام از تراژدی هملت اثر شکسپیر ، سروده است :
Ophélie
I
Sur l'onde calme et noire où dorment les étoiles
La blanche Ophélia flotte comme un grand lys,
Flotte très lentement, couchées en ses longs voiles...
- On entend dans les bois lointains dess hallalis.
Voici plus de mille ans que la triste Ophélie
Passe, fantôme blanc, sur le long fleuve noir,
Voici plus de mille ans que sa douce folie
Murmure sa romance à la brise du soir.
Le vent baise ses seins et déploie en corolle
Ses grands voiles bercés mollement par les eaux ;
Les saules frissonnants pleurent sur son épaule,
Sur son grand front rêveur s'inclinent les roseaux.
Les nénuphars froissés soupirent autour d'elle ;
Elle éveille parfois, dans un aune qui dort,
Quelque nid, d'où s'échappe un petit frisson d'aile :
- Un chant mystérieux tombe des astres d'or.
II
O pâle Ophélia ! belle comme la neige !
Oui tu mourus, enfant, par un fleuve emporté !
C'est que les vents tombant des grand monts de Norwège
T'avaient parlé tout bas de l'âpre liberté ;
C'est qu'un souffle, tordant ta grande chevelure,
A ton esprit rêveur portait d'étranges bruits ;
Que ton coeur écoutait le chant de la Nature
Dans les plaintes de l'arbre et les soupirs des nuits ;
C'est que la voix des mers folles, immense râle,
Brisait ton sein d'enfant, trop humain et trop doux ;
C'est qu'un matin d'avril, un beau cavalier pâle,
Un pauvre fou, s'assit muet à tes genoux !
Ciel ! Amour ! Liberté ! Quel rêve, ô pauvre Folle !
Tu te fondais à lui comme une neige au feu :
Tes grandes visions étranglaient ta parole
- Et l'Infini terrible effara ton oeil bleu !
- Et le Poète dit qu'aux rayons des étooiles
Tu viens chercher, la nuit, les fleurs que tu cueillis ;
Et qu'il a vu sur l'eau, couchée en ses longs voiles,
La blanche Ophélia flotter, comme un grand lys.
ترجمه ی این شعر از کتاب رمانتیسم تا سوررئالیسم تالیف حسن هنرمندی :
بر امواج سیاه و آرامی که خوابگاه ستارگانست
"اوفلیا"ی سپید همچون سوسنی در دشت در پیچ و تابست
اوست که در جامه ی بلند خود آرمیده و آهسته برآب ها موج می زند
و فریاد نخجیرگران از بیش های دور به گوش می رسد
اکنون بیش از هزارسالست که "اوفلیا"ی غمناک مانند شبحی سپید
بر سر رودی بلند و سیاه در گذر است
اکنون بیش از هزار سالست که جنون شیرین او
ماجرایش را در گوش نسیم شب زمزمه می کند
باد ، سینه ی او را می بوسد و جامه ی بلندش را که به نرمی بر آب ها می لغزد
همچون گلبرگ هااز هم می گشاید
بیدهای واژگون ، لرز لرزان بر دوشهای او می گریند
و نی ها بر پیشانی گشاده ی خوابناکش سر فرود می آورند
نیلوفران پژمرده بر گرداگرد او ، آه می کشند
و او گاهگاهی از خواب بر می خیزد
بر فراز درخت "توسه" ای که به خواب رفته
لرزش خفیف بالی از آشیانه ای می گریزد
نغمه یی مرموز از اختران طلایی فرو می ریزد !
تو ای "اوفلیا"ی رنگ باخته که مانند برف زیبایی !
آری ، تو ای کودکی که به رودی خروشان جان سپرده ای !
باد هایی که از کوهساران بلند "نروژ" فرو می غلطیدند
با تو از آزادی تلخ زیر لب سخن ها می گفتند
نسیمی که زلفان بلند ترا تاب می داد
در روان خوابناک تو غوغایی شگفت بر می انگیخت
و این دل تو بود که در ناله های درخت و در نفس های شب نوای طبیعت را می شنید
این دل نیکخواه ، دل مهربان و کودکانه ی تو بود که از خروش دریاهای وحشی و از نهیب این ضجه های بی پایان در هم می شکست
تا آن که در بامدادهای بهاری جوانی زیبا یا دیوانه ای بینوا
فراز آمد و خاموش در برابر تو به زانو درافتاد
اقبال ، عشق ، آزادی ، وه که چه رویایی !
آری ، ای "اوفلیا" ، ای دیوانه ی تیره بخت !
تو از حرارت این رویا مانند برفی در پیش آتش گداختی
اندیشه های واهی ، سخنت را در گلو شکست
و ابدیت خوفناک ، چشم نیلگونت را خیره کرد
شاعر می گوید که شبانگاه در فروغ ستارگان
تو به جستجوی گلهایی که چیده ای ، می آیی
آری ، او دیده است که "اوفلیا"ی سپید ، در جامه ی بلند خود آرمیده
و همچون سوسنی درشت بر آب ها موج می زند
----------------------------------------------------------