• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

همچون کوچه ای بی انتها - معرفى شاعران بزرگ دنيا

alireza sh

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
2 ژانویه 2006
نوشته‌ها
2,775
لایک‌ها
70
سن
41
محل سکونت
نصف جهان
بگذارید این وطن دوباره وطن شود.
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود.
بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آن‌جا که آزاد است منزلگاهی بجوید.

(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)

دردناک نیست که این شعر ، برای من نوعی ایرانی هم مصداق عجیبی پیدا میکند ؟
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
کنستانتین کاوافی


cavafy2.jpg




کنستانتین.پ. کاوافی امروزه به عنوان یکی از شاعران معاصر جهان شناخته شده است و مشخصه بارز او استفاده از تصاویر دراماتیک و زبان ساده و بی پیرایه در درون ساختارهای تصویری چشمگیر و احیای مجدد اسطوره و همچنین بازگویی تجارب عاشقانه اش به شکلی منحصر بفرد است. کنستانتین کاوافی در سال 1863 در اسکندریه مصر متولد شد. وی اولین و آخرین فرزند خانواده کنستانتینو پولیتان بود. پدر بزرگش (پیتر کاوافی) پدر او را (کنستانتینو پل )درهمان سنین جوانی(سال1836) به نزد برادر بزرگش جورج در انگلستان فرستاد و آنها در شهرهای لندن، منچستر، و لیورپول در تجارت خانه های یونانی مشغول بکار شدند. پدرش در سال 1849 با دختر چهارده ساله یک تاجر الماس ازدواج کرد و در سال 1850 ملیت بریتانیایی را پذیرفت و با خانواده اش سالهای بعد را در لیورپول گذراند. اما سرانجام در سال1879 بدلیل معاملات غیر عاقلانه ورشکست شد و به اسکندریه بازگشتند و زندگی فقیرانه ای را گذراندند.

هفت سالی را که کاوافی شاعر در انگلستان گذراند یعنی بین سنین 9 تا 16 سالگی در شکل دهی احساس شاعرانه وی نقش مهمی داشتند.جدا از مطالعاتی که وی در ادبیات انگلیسی داشت، به زبان انگلیسی و آداب و رسوم انگلیسی نیز آشنایی زیادی پیدا کرد، طوریکه اثر این دو ،در تمام طول زندگیش باقی ماند.(گفته شده که وی زبان مادری را تا لحظه مرگ با لهجه بریتانیایی تلفظ می کرد). اولین شعر او به زبان انگلیسی بود(به امضای کنستانتین کاوافی) و کارهای بعدی وی بصورت شعر و کمی هم نقد که نشان دهنده ی قرابت وی با سنت شعر انگلیسی بود ، بویژه کارهای شکسپیر ، براونینگ و اسکار وایلد.
بلافاصله بعد از بازگشت کاوافی از لندن به اسکندریه وی برای یک دوره فشرده در یک مدرسه تجارت به نام
«هرمس لیسیم »که برای خانواده های بزرگ یونانی بود،ثبت نام کرد. این تنها آموزشی رسمی است که در دائرةالمعارف های شرح حال افراد در مورد او ذکر شده است.در طی این دوره وی شروع به نوشتن یک فرهنگ تاریخی کرد که در زمان ورود اسکندر بطور قابل توجهی از بین رفته بود.
سپس در سال 1882 ،قبل از بمباران اسکندریه توسط بریتانیا ،هراکلیا خانواده خود را به مدت سه سال از شهر خارج کرد و این بار به نزد کنستانتینو پل بازگشت. در آنجا پدر وی اتاقی در خانه اش به آنها داد و سه پسرش از جمله کنستانتین با آنچه که سه پسر دیگرش که به اسکندریه بازگشته بودند به دست می آوردند و برای آنها می فرستادند ، زندگی می کردند.روزهای فقر و سختی بود اما این دوران مرحله مهم دیگری در شکل گیری احساس کاوافی بود. وی در این دوره اولین اشعار خود را به زبان انگلیسی ، فرانسه و یونانی نوشت. ونیز مدارکی وجود دارد مبنی بر این که وی به کارهای سیاسی و ژورنالیستی هم پرداخت ولی بزئدی از این کار دست کشید. بلافاصله بعد از بازگشت وی به اسکندریه در سال 1885 وی دعوتنامه ای برای پیوستن به روزنامه ای بنام تلگراف که در اسکندریه منتشر می شد دریافت کرد وهمچنین تا شال 1888 در بورس معاملات ارزی مصر بعنوان دستیار برادرش آریستسد یس کار می کرد.اما بیشتر فکر او در این سه سال به توشتن اشعار وتعدادی مقاله از جمله یک معطوف بود.Give back the elyin marble مقاله انگلیسی تحت عنوان
در بیست وسه سالگی کاوافی منشی مخصوص سرویس آبیاری در وزارت کار شد. در آنجا وی بعنوان منشی و به مدت سه سال به مقاطعه کاری مشغول بود و منتظر بود که سمت مناسبی بدست آورد. وی این کار را بمدت سه سال دیگر انجام داد و همین کار منبع اصلی درآمدش بود.منبع درآمد دیگرش از بورس معاملات مصر بود.در آنجا در سال 1894 بعنوان دلال شروع به کار کرد. تابعیت یونانی او مانع از این می شد تا او یکی از اعضای دائمی سرویس باشد،چراکه سرویس متعلق به افراد بریتانیایی یا مصری بود،ولی طی این دوره کاری ،حقوق او بطور منظم افزایش می یافت. وی در سال1922 بت عنوان معاون رئیس بازنشسته شد. او تا زمان مرگ در اسکندریه زندگی کرد و در سال 1933 در اثر ابتلا به سرطان حنجره درگذشت. گفته شده که وی کمی پیش از طرف کلیسای ارتودوکس آیین ربانی را انجام داد، آخرین حرکت او کشیدن یک دایره بر روی ورق کاغذ و بعد گذاشتن نقطه ای در وسط آن بود.
با خواندن این شرح حال به نظر می رسد که غنی ترین بخش زندگی کاوافی زندگی خصوصی او، روابط شخصی اش و آفرینش های هنری اش بوده است. دانسته های اندک ما از زندگی شاعر تصویری از وی به ما می دهد که به همان اندازه زندگی خصوصی او معمولی است.
در حال حاضر دلایلی وجود دارد برای اینکه نسبت به داشتن یک دیدگاه سنتی بدای کاوافی شک کنیم. ساریانیس در خاطرات خود می گوید کاوافی اغلب مهمانانی داشت و به میزبانی پرگو و پرجنب و جوش معروف بود در عین حال حقایقی از شرح حال وی نشان دهنده دایره محدود و غیر معمولی از روابط شخصی هستند. وی تا زمان مرگ مادرش در سال1899 با او زندگی می کرد و پس از آن با برادران مجردش و در زمان سالخوردگی وسالهای آخر عمر تنها زندگی می کرد.شاعر در طول زندگی اش دو بار بطور گذرا عاشق شد(به اشعار سپتامبر 1903 و دسامبر 1903 ، حال و روز گذشته اثر س.پ. کاوافی مراجعه کنید.) تعدادی از یادداشت های شخصی وی که اکثرا چاپ نشده نشان می دهد که کاوافی تا اواسط دهه چهل زندگی خود ،دچار رنج و عذاب بود که این رنج ها بیشتر ناشی از گمان نوعی خودپرستی بود که او در خود احساس می کرد.
تنها دوست او که دوستی طولانی نیز با او داشت، الکساندر سینگوپولوس بود.کسی که کاوافی ده سال پیش از مرگش یعنی زمانی که شاعر شصت ساله بود به عنوان وکیل و وصی خود معرفی کرد.
کاوافی یکی از چند شخصیت ادبی بود که ملاقات کننده های اروپایی اسکندریه تلاش می کردند تا به وی نزدیک شوند. تعدادی از کسانی که در جستجوی او بودند ، گفته اند که کاواقی نه تنها یک میزبان خوب بود، بلکه خیلی هم خوش صحبت بود. کسی که ظرفیت زیاد و پر کششی برای پرحرفی درباره اشکال تاریخی و گذشته دور داشت. اما با وجود همه شهرت محلی اش که کاوافی تا زمان زیادی در یونان ناشناخته ماند. طرز برخورد کاوافی نسبت به آثارش نشان می دهد که او یک برخورد زیبا شناسانه ی غیر معمول را می طلبید. کاوافی هرگز یک جلد از اشعارش را برای فروش در تمام طول زندگی اش ارائه نکرد. روش او در توزیع آثارش پخش کردن آنها در بین دوستان و آشنایانش بود، به این صورت که به آنان جزوه هایی از اشعارش را که بطور خصوصی چاپ کرده بود می داد.
شناخت عمومی از او در یونان طی آخرین سالهای عمرش ، تفسیر او در سال 1926 از
اثر پانکلوس دیکتاتوریونانی و نیز دعوت از او در سال 1930 از طرف کمیته بین المللی برای بنای یادبود روپرت بروک( ) در جزیره اسکیروس ( ) بود و این دعوت برمی گردد به شناختی که کاوافی در انگلیس در نتیجه چاپ ایتاکا در کتابی از تی.اس. الیوت و علاقه دی.اچ.لارنس و آرنولد توینیبی و دیگران حاصل شده بود که اینان جملگی توسط ای.ام فورستر با آثار او آشنا شده بودند.
اگرچه که کاوافی طی سفرهایش به آتن با اهل ادب ملاقات می کرد،اما هیچگاه توسط آتنی ها تقدیر نشد. به همین دلیل تا بعد ازچاپ اولین آثارش در سال1935 به نظر می رسد اهلیت وی قبل از مرگش نسبتا ناشناخته بود اما با همه ی این احوال امروز او را بعنوان اصیل ترین و به نفوذ ترین شاعر یونانی این قرن می شناسند
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
شعرهایی از کنستانتین کاوافی :

« روزهاي 1908 »


سال بي كاري
تخته نرد
ورق بازي و قرض.

كار تو يه دكه ي كوچك
هر ماه سه پوند
نه! بي درنگ رد مي كند
براي يه جوون باهوش درس خوانده ي بيست و پنج ساله
اصلا برازنده نیست

او یه وقتایی دو يا حتي سه شلينگ كاسب بود
اما از ورق بازي و تخته نرد
تو كافه هاي درجه سه ،
تو محله هاي پست
مگه چقدر گیرش میومد
بازيش حرف نداشت
اما حريفاش خیلی كله خر بودن
و بدتر از همه قرضهاش.
به ندرت يك كرون پيشنهاد مي كرد
تا بيشتر از نصف نمي رفت
و گاهي به اجبار تا يك شيلينگ پايين مي آمد.

يك دوش صبحگاهي
پس از يك هفته يا بيشتر
از شب زنده داري هاي زشت خلاصي اش مي داد.
لباس هاي چركين
تن پوش هاي هميشه ي دارچيني ِ رنگ و رو رفته
روزهاي تابستان هزار و نهصد و هشت
از نگاه تو
لباس دارچيني رنگ و رو رفته از نگاه تو
چه با سليقه اند.
لباس هاي كثيف و زشتش را
زيرپوش هاي وصله دارش را
به كناري پرت مي كرد
و با زيبايي معصومانه اش
و موهاي نامرتبش
مي ايستاد
بدنش كمي سوخته بود
از برهنگي صبح گاهان
زير دوش يخ
ودر كنار ساحل



«در انتظار بربرها »

در انتظار چه كسي در اين ميدان جمع شده ايم؟
بربرها امروز مي رسند
چرا همه چيز در سنا به هم ريخته است؟
سناتورها چرا اينجا نشسته اند بي آنكه قانوني وضع كنند؟
بربرها امروز مي رسند
حالا سناتورها به چه قانوني فكر مي كنند؟
بربرها كه برسند آنها قوانيني وضع خواهند نمود
امپراطور چرا به اين زودي برخاسته است؟
چرا در دروازه ي اصلي شهر بر مسند خويش نشسته است؟
تاجش را چرا بر سر گذاشته است؟
بربرها امروز مي رسند
و امپراطور در اين انتظار است كه فرمانده شان برسد
او حتي طوماري دارد كه به او بدهد
پر از عناوين و نامهاي با شكوه
چرا سرلشكران ما امروز با لباسهاي پر زرق و برقشان/ با توگاهاي سرخ رنگشان آمده اند؟
دستبند ياقوت نشانشان را چرا پوشيده اند؟ / انگشتراني كه زمردهاي پر شكوهشان تلالو مي زند؟
چرا چوبدستي هاي زيباي جواهر نشانشان را حمل مي كنند/
امروز بربرها مي رسند و اين برايشان خيره كننده است
واعظان معروف چرا حال كسي را بهم نمي زنند
و در نطق هايشان مي گويند آنچه را كه بايد؟
بربرها امروز مي رسند و حرف هاي فاخرانه را تحمل نمي كنند
اين اتفاق شگرف، اين طوفان چگونه رخ داده است؟
چهره مردم چرا برافروخته است
چرا خيابان ها و ميادين بسرعت خالي مي شوند؟
و هر كسي به خانه اش مي رود و در افكارش گم مي شود؟
زيرا كه شب فرا رسيده و بربرها نيامده اند
و از مرزها خبر رسيد كه بربرها ديگر نمي آيند
حالا كه بربرها نيامده اند چه اتفاقي قرار است براي ما بيفتد؟
آخر آنها يك راه حل مساله بودند.


«پيرمرد»

در گوشه ي پر هياهوي كافه
پيرمردي تنها نشسته است.
خم شده بر روي ميز
و روزنامه اي در برابرش.
در ابتذال رقت بار پيري
به فكر حظ ناچيز سال هاي رفته
آنگاه كه توان و هوشي داشت
و نگاه مي كند
خوب مي داند كه فرسوده است
مي بيند، حس مي كند
انگار همين ديروز جوانكي بود
زمان بسرعت گذشته است
حسرت مي خورد كه عقل چگونه او را به سخره گرفت
و چطور احمقانه باور كرد دروغي را
كه فردا وقت بسيار است
عقده هايش را بياد مي آورد
شادي هايش را كه قرباني شدند
و بخت هاي از دست رفته اش
كه اكنون
دور انديشي هاي احمقانه اش را ريشخند مي كند

اين فكرها،اين خاطره ها
گيج و منگش مي كند
به خواب مي رود
سرش بر روي ميز كافه.


«بي ايماني»


و پس گرچه بسياري چيزها را در هومر نيكو پنداشتيم،
اين را نيكو نخواهيم پنداشت……. نه ، نيكو نخواهيم پنداشت
آن گاه آئسكيلوس به آنجا مي رسد كه تتيس
مي گويد : آپولو در جشن عروسي اش در تجليل از
فرزندش خواند :
بيماري را نخواهد فهميد، به عمري دراز خواهد
زيست و اين كه تمامي رحمت ها آن او خواهد بود
و چنان تمجيد مي كرد كه به وجد مي آمدم و
اميد داشتم كه خداي گونه لب هاي آپولو ،
كه چه شيوا از پيش مي گفت ،فريب نباشد.
اما همو كه اين ها را ندا مي داد
هموست
كه فرزندم را كشت.
افلاتون ــ جمهوري، جلد دوم
.


در هنگامه ي پيوندِ تتیس
پلتوس
در آن جشن عظيم
آپولو برخاست
و آن زوج را رحمتي عطا كرد
گفت:
بيماري
هرگز به سراغش نخواهد آمد
و به عمري دراز خواهد زيست
حاصل پيوندشان.
تتیس خشنود گشت
كلام آپولو
و پيشگويي اش
ضمانت فرزندش بود.

و آنگاه كه آشيل قد برافراشت
و تسالونيكيان گفتند
وه ! چه زيباست
تتيس سخنان خدايش را بخاطر آورد.
اما
روزي بزرگان **** وارد شدند
و خبر آوردند:
آشيل در تروا كشته شد


آنگاه تتيس
جامه هاي ارغواني اش را دريد
انگشتران
و دستبندهايش را بر زمين كوفت
و اندوهناك
با ياد جشن پيوندشان
پرسيد
پس كجا بود آپولو
كجا بود آن شاعري كه شيوا و قاطعانه مي گفت
هنگام كه آنان
فرزند جوانش را كشتند


پس كجا بود آن نبي
و بزرگان
به پاسخ گفتند
آپولو خود در تروا بود
و با ترواييان
پسرش را كشتند.



«آغازشان»

لذت هاي ممنوعه شان تمام مي شود
بي آنكه كلامي رد و بدل شود
جداجدا و مخفيانه از خانه خارج مي شوند
خاموش / كمي در هم و مغشوش / به پايين خيابان سرازير مي شوند
انگار چيزهايي درباره ي خيانت شان حس مي كنند
درباره ي تختخوابي كه به روي آن غلتيده اند
اما فردا، هفته ي ديگر ، و يا سالهاي بعد
اين است آنچه كه عايد يك هنرمند مي شود
او رسم مي كند خطوط پرقدرتي را كه آغازش از اينجا بود.



«شاه ديميتريوس»

نه چون يك پادشاه بل به مانند يك بازيگر
خرقه ي خاكستري رنگي به جاي خرقه ي
سلطنتي اش به تن كرد و مخفيانه از آنجا رفت.
((پلوتارچ، زندگي ديميتريوس))

آن گاه که مقدونيان ترك او كردند
و گفتند
پيرهوس را بر مي گزينيم
ديميتريوس(آن روح شريف)
هیچ كاري نكرد
وآنان گفتند
او هرگز به مانند يك پادشاه نيست
او جامه ي طلايي اش را در آورد
و چكمه هاي ارغواني اش را
و به آني
خويش را به لباسي ساده آراست
به آرامي به بيرون رفت
درست به مانند هنرپيشه اي
كه وقتي بازي تمام مي شود
لباسش را عوض مي كند
و مي رود.
(( پيرهوس، پادشاه ايپروس كه با رم جنگيد))



«روزهاي 1909و10و11»


پسر يك ملوان فلاكت زده بدخلق
از جزيره اي در درياي اژه
در آهن فروشي كار مي كند
لباس هايش كهنه /كفش هايش پاره / و دست هايش كثيف و روغني
و غروب بعد از آنكه مغازه بسته مي شود
اگر چيزي باشد كه او خوشش بيايد
مثلا دستمال گردني كم و بيش گران قيمت
يا يك كراوات براي روزهاي يكشنبه
او خودش را براي يك يا دو كرون مي فروشد

حالا من از خودم مي پرسم
اگر كه اسكندر كبير در آن ايام پسري زيباتر از او داشت
و مثل او
آيا مي توانست به او مباهات كند
حالا كه تنديس يا تصويري از او نداريم
اما مطمئنا / اگر او را در يك مغازه ي آهن فروشي مي انداخت
و بيش از حد كار مي كرد
خسته مي شد / به عياشي هاي پست روي مي آورد
و خيلي زود از پا در مي آمد
 

Ehsan_Sh

Registered User
تاریخ عضویت
23 ژانویه 2007
نوشته‌ها
0
لایک‌ها
118
بیوگرافی

-----------

e0due.jpg

ژان نیکلا آرتور رمبو Jean Nicholas Arthur Rimbaud بزرگترین نابغه ی پیشرس شعر در فرانسه در سال 1854 در شارل ویل آردن ، شمال فرانسه ، به دنیا آمد . پدرش افسری بود که تقریبا تمام اوقات را به دور از خانواده می گذرانید . مادر رمبو زنی سرسخت بود که خود به تنهایی تربیت فرزندانش را به عهده گرفته بود . آرتور اما در طول زندگی نه عشق پدر (که هرگز او را نمی دید ) و نه مادر هیچ کدام را به دل نگرفت . از کودکی طبعی تند و سرکش داشت و در برابر سخت گیری های مادر انعطاف پذیر نبود ، اما پی گیر و کنجکاو بود و همواره در حال آموختن . در سن یازده سالگی به مدرسه سپرده شد و به قدری باهوش بود که ظرف یک سال توانست سه کلاس را بگذراند . در زبان لاتین استعدادی خارق العاده از خود بروز می داد ، همواره از برترین شاگردان مدرسه بود و همه ی معلمانش را با نبوغ خود به تحسین واداشته بود . در آخرین سال های تحصیل بود که سرودن شعر را آغاز کرد و با اشعار جدیدترین شاعران فرانسه و مکتب موسوم به پارناس آشنا شد.نخستین اشعارش را برای نشریات گوناگون فرستاد اما در آغاز کسی به این نوجوان اعجوبه توجهی معطوف نمی کرد . در همین زمان بود که انقلاب کارگری مشهور 1971 پاریس آغاز شد و رمبو نیز با شور و شوق فراوان به مبارزان پیوست . پس از شکست طرفداران جنبش کارگری ، با دلی شکسته به شارل ویل بازگشت . سپس با پل ورلن Paul Verlaine باب مکاتبه گشود و نمونه هایی از اشعار خود را برایش فرستاد . ورلن چنان تحت تاثیر این اشعار قرار گرفت که او را نزد خود به پاریس خواند . رمبو شاهکار خود شعر بلند زورق مست را در همین هنگام سرود . در پاریس در خانه ی ورلن اقامت کرد ، دوستی بسیارصمیمانه یی بین دو شاعر ایجاد گردید ، تمام اوقات را با یکدیگر می گذرانیدند ، شعر می سرودند و به محافل ادبی پاریس آمد و شد داشتند . اما رمبو با آن مزاج تند و طبع آشتی ناپذیر خود به زودی از محافل ادبی رویگردان شد . به همراه ورلن چندی به بروکسل و سپس لندن رفت اما دوستی آنان نیز سرانجام خوشی نداشت و رمبو که از ولنگاری ها و هرزگی های ورلن به تنگ آمده بود ، او را پس از کشمکش و ماجرایی تلخ رها کرد و به شارل ویل زادگاهش بازگشت . در همین زمان بود که کتاب کوچک و حیرت انگیز فصلی در دوزخ Une Saison en Enfer را که از چندی پیش آغاز کرده بود ، به پایان رساند. با شاعر جوانی به نام ژرمن نووو آشنا شد و به همراه او باز به لندن رفت . Illuminations را که مجموعه یی از اشعار منثور و آخرین اثرش محسوب می شود به پایان رساند و بعد از چندی گشت و گذار در اروپا برای همیشه شعر را کنار گذاشت ...



2wgggnd.jpg


رمبو ، بخشی از یک نقاشی اثر فانتن لاتور​

زندگی آرتور رمبو ، نابغه ی فرانسوی ، از غریب ترین و شگفت انگیز ترین داستان ها در تاریخ هنر است ، رمبو تنها سه یا چهارسال ، از شانزده تا نوزده سالگی شاعر بود و در همین مدت کوتاه شعر فرانسه را دگرگون کرد . ابتدا شیفته ی مکتب شاعران پارناس بود . پارناسین ها شعری محکم و پیچیده همراه با تلخی و سردی بدبینانه یی به وجود آورده بودند که آن روزها در مقابل احساسات گرایی سطحی رمانتیک ها قد علم کرده و هواداران زیادی داشت. گرچه شاعران پارناس به این نوجوان شانزده ساله چندان توجهی نداشتند اما رمبو در نخستین اشعارش حقیقتا ازهمه ی آنان پیشی گرفته بود. سرودن اشعار حیرت انگیزی مانند اوفلیا و آوارگی من ، آنهم در این سن و سال ، امروزه موجب حیرت و شگفتی ست . این اشعار ، نابغه یی را نشان می دهد که عصیانگرانه می کوشد تا قید و بند ظواهر را درهم بشکند و به عمق ناشناخته ها راهی بیابد . برای رمبو ، این تازه آغاز راه شگرفی بود که در پیش رو داشت ، به زودی از پارناسین ها نیز رویگردان شد و به بینشی تازه در شعر و هنر دست یافت. در نامه ی مشهوری که در هفده سالگی نوشته ، می گوید " باید بینا بود ، بینا باید شد " . بینا Voyant بودن از نظر رمبو معنای خاصی دارد که آن را به تفصیل توضیح داده است : " شاعر باید طعم هرگونه رنج ، عشق ، لذت ، شکنجه و دیوانگی را بچشد ، باید در میان مردم به تبهکار بزرگ ، بیمار بزرگ و نیز دانشمندی گرانمایه شهرت یابد ! چرا که او باید به نادیده ها و ناشناخته ها دست یابد ... باید روح خود را بشناسد ، آن را بیازماید و پرورش دهد ... هرگاه روح خود را پرورش دهد و هوش و حواس خود را مختل کند ، بینا خواهد شد و به قلمرو رازها دست خواهد یافت !" به نظر رمبو "شاعر همانند پرومته است که آتش را از بارگاه خدایان دزدید و به زمین آورد تا زندگی ببخشد ، آری ، شاعر نیز باید پیام آور جهان ناپیدا باشد ." معتقد است " شاعر نسبت به تمام انسان ها و حتا حیوانات تعهد دارد ... باید دیگران را وادارد تا یافته های او را احساس کنند ... زبان شاعر ، باید زبان روح برای روح باشد ..." و به همین سبب از تمام شاعران فرانسه از قرون وسطا گرفته تا شاعران رمانتیک که به نظر او "بینا" نبوده اند ، با حقارت یاد می کند. مثلا درباره ی موسه شاعر رمانتیک می نویسد : "ما نسل دردمند و در جست و جو و مکاشفه را با این قصه ها و حکایات بی مزه چه کار ؟ روح موسه بهاری ست ! زبان موسه فرانسوی ست! پاریسی ! نهایت نفرت ! موسه ندانست چطور شعر بگوید ، دیدنی ها فراوان بود اما وی چشم فرو بست" با رمبو شعر آزاد در فرانسه رواج یافت . در همان نامه می نویسد "بودلر نخستین شاعر بینا بود ، یک شاعر واقعی ، اما او نیز در محافل هنرمندان زیست و از این رو سبک و قالب اشعارش که بارها ستایش شده ، بسی حقیر و ناچیز است . آفرینش ناشناخته ها و نادیده ها ، قالب های تازه می طلبد " و همین است که درکتاب شگفت انگیز فصلی در دوزخ ، شعر موزون و مقفی ی کلاسیک را یکسره به کنار گذارده و راه تازه یی مناسب با بیان شاعرانه ی خود درپیش گرفته است. تاثیراو از این لحاظ بر تمام شاعران بزرگ پس از خود انکار ناپذیر است . رمبو را اغلب به سبب نظریات و راه تازه یی که در شعر گشود از پیشگامان شیوه ی سمبولیسم به شمار می آورند اما شعر او به راستی فراتر از آن است که در شیوه یا قالب خاصی گنجانیده شود . شعر رمبو سخن روحی پرتنش و بی آرام است . پر از عصیان ، فریاد ، شور و عطش است . او در اشعارش خود را از قید و بندهای زندگی دیگران رهانیده است . بی پروا با ما سخن می گوید . کابوس ها و سرزمین های پررمز و راز عجیب را می کاود تا عطش کنجکاوی و هیجان خود را در میان ناشناخته ها فروبنشاند .
رمبو جهان را تبعیدگاه و شکنجه گاه انسان می دانست ، روح او همواره در عطش ناشناخته ها می سوخت و بی گمان از این رو بود که سرانجام فرانسه و اروپا را ترک کرد و در جست و جوی سرزمین های نامکشوف ، آنچنان که بارها در شعرش گفته بود ، پای به آفریقا گذاشت . نوجوانی که ظرف سه سال جهان ادبیات را زیر و رو کرده بود در نوزده سالگی به کلی دست از شعر و شاعری شست ، از هنر و ادبیات متنفر شد و حتا به آنچه که خود نوشته بود با نظر تحقیر می نگریست . سرانجام راهی برگزید که با گذشته اش هیچ گونه قرابتی نداشت : در جست و جوی عایدی برای گذران زندگی در آفریقا به تجارت پوست و قاچاق اسلحه مشغول شد ! روح شاعری از او رخت بربست و جای خود را به ماجراجویی و سوداگری در سرزمین های دوردست سپرد ! به زودی با پادشاه حبشه دوست شد . چندی نیز در عدن سکونت گزید . آب و غذا بد و گرما طاقت فرسا بود ولی نمی خواست به اروپا بازگردد . در نامه هایی که به خانواده اش نوشته از حال رقت انگیز خود خبر می داد . هیچ کس باور نمی کرد که این جوان ترشروی ژولیده که در جامه ی حبشی سرگرم خرید و فروش اسلحه است ، همان آرتور رمبو شاعر نابغه یی بوده که اوفلیا یا زورق مست را سروده است . با این همه هنوز استعداد و شور و شوق برای آموختن تازه ها داشت . به هر کجا می رفت زبان آنجا را با سرعتی باورنکردنی می آموخت و دیگران را به تحسین و تعجب وا می داشت . اما رمبو دراندیشه ی جلب توجه دیگران نبود . تمام باقی مانده ی عمر خود را در سفر ، از کشوری به کشور دیگر ، گذراند . گویی روح آشفته اش هرگز نمی توانست آرام گیرد . سرانجام بیماری او را از پا درآورد . توموری در زانویش به وجود آمد که می توانست معالجه شود ، اما او که با هرچیز و هر کس ، حتا خودش ، در این دنیا عناد داشت ، از درمان خودداری کرد . سرانجام زانویش ورم کرد ، بیماریش به وخامت انجامید و او را به بیمارستانی در پاریس کشاند . پزشکان به سرعت پای راستش را قطع کردند اما دیگر دیر شده بود و سرانجام آرتور رمبو عجیب ترین و شاید بزرگ ترین نابغه ی شعر فرانسه در سال 1891 در سن سی و هفت سالگی از پای درآمد و دنیای خاکی را که بارها در شعرش با تنفر از آن یاد کرده بود ، ترک گفت . رمبو در نامه ی مشهوری که چندین بار از آن یاد کردیم نوشته بود : " بگذار شاعر در راه کشف و شهودش به دست ناخوانده ها و ناشنیده ها نابود گردد زیرا به دنبال او کارگران هراسناک دیگری خواهند آمد که راه را درست از همان نقطه که او به زانو درآمده ، آغاز کنند . "

jue748.jpg


رمبو به هنگام مرگ ، طراحی کار خواهرش​

-----------------------------------------------------
 

Ehsan_Sh

Registered User
تاریخ عضویت
23 ژانویه 2007
نوشته‌ها
0
لایک‌ها
118
اوفلیا از اولین اشعار رمبوست که در شانزده سالگی با الهام از تراژدی هملت اثر شکسپیر ، سروده است :

Ophélie

I

Sur l'onde calme et noire où dorment les étoiles
La blanche Ophélia flotte comme un grand lys,
Flotte très lentement, couchées en ses longs voiles...
- On entend dans les bois lointains dess hallalis.

Voici plus de mille ans que la triste Ophélie
Passe, fantôme blanc, sur le long fleuve noir,
Voici plus de mille ans que sa douce folie
Murmure sa romance à la brise du soir.

Le vent baise ses seins et déploie en corolle
Ses grands voiles bercés mollement par les eaux ;
Les saules frissonnants pleurent sur son épaule,
Sur son grand front rêveur s'inclinent les roseaux.

Les nénuphars froissés soupirent autour d'elle ;
Elle éveille parfois, dans un aune qui dort,
Quelque nid, d'où s'échappe un petit frisson d'aile :
- Un chant mystérieux tombe des astres d'or.

II

O pâle Ophélia ! belle comme la neige !
Oui tu mourus, enfant, par un fleuve emporté !
C'est que les vents tombant des grand monts de Norwège
T'avaient parlé tout bas de l'âpre liberté ;

C'est qu'un souffle, tordant ta grande chevelure,
A ton esprit rêveur portait d'étranges bruits ;
Que ton coeur écoutait le chant de la Nature
Dans les plaintes de l'arbre et les soupirs des nuits ;

C'est que la voix des mers folles, immense râle,
Brisait ton sein d'enfant, trop humain et trop doux ;
C'est qu'un matin d'avril, un beau cavalier pâle,
Un pauvre fou, s'assit muet à tes genoux !

Ciel ! Amour ! Liberté ! Quel rêve, ô pauvre Folle !
Tu te fondais à lui comme une neige au feu :
Tes grandes visions étranglaient ta parole
- Et l'Infini terrible effara ton oeil bleu !

- Et le Poète dit qu'aux rayons des étooiles
Tu viens chercher, la nuit, les fleurs que tu cueillis ;
Et qu'il a vu sur l'eau, couchée en ses longs voiles,
La blanche Ophélia flotter, comme un grand lys.

ترجمه ی این شعر از کتاب رمانتیسم تا سوررئالیسم تالیف حسن هنرمندی :

بر امواج سیاه و آرامی که خوابگاه ستارگانست
"اوفلیا"ی سپید همچون سوسنی در دشت در پیچ و تابست
اوست که در جامه ی بلند خود آرمیده و آهسته برآب ها موج می زند
و فریاد نخجیرگران از بیش های دور به گوش می رسد

اکنون بیش از هزارسالست که "اوفلیا"ی غمناک مانند شبحی سپید
بر سر رودی بلند و سیاه در گذر است
اکنون بیش از هزار سالست که جنون شیرین او
ماجرایش را در گوش نسیم شب زمزمه می کند

باد ، سینه ی او را می بوسد و جامه ی بلندش را که به نرمی بر آب ها می لغزد
همچون گلبرگ هااز هم می گشاید
بیدهای واژگون ، لرز لرزان بر دوشهای او می گریند
و نی ها بر پیشانی گشاده ی خوابناکش سر فرود می آورند
نیلوفران پژمرده بر گرداگرد او ، آه می کشند

و او گاهگاهی از خواب بر می خیزد
بر فراز درخت "توسه" ای که به خواب رفته
لرزش خفیف بالی از آشیانه ای می گریزد
نغمه یی مرموز از اختران طلایی فرو می ریزد !

تو ای "اوفلیا"ی رنگ باخته که مانند برف زیبایی !
آری ، تو ای کودکی که به رودی خروشان جان سپرده ای !
باد هایی که از کوهساران بلند "نروژ" فرو می غلطیدند
با تو از آزادی تلخ زیر لب سخن ها می گفتند
نسیمی که زلفان بلند ترا تاب می داد
در روان خوابناک تو غوغایی شگفت بر می انگیخت

و این دل تو بود که در ناله های درخت و در نفس های شب نوای طبیعت را می شنید
این دل نیکخواه ، دل مهربان و کودکانه ی تو بود که از خروش دریاهای وحشی و از نهیب این ضجه های بی پایان در هم می شکست
تا آن که در بامدادهای بهاری جوانی زیبا یا دیوانه ای بینوا
فراز آمد و خاموش در برابر تو به زانو درافتاد

اقبال ، عشق ، آزادی ، وه که چه رویایی !
آری ، ای "اوفلیا" ، ای دیوانه ی تیره بخت !
تو از حرارت این رویا مانند برفی در پیش آتش گداختی
اندیشه های واهی ، سخنت را در گلو شکست
و ابدیت خوفناک ، چشم نیلگونت را خیره کرد

شاعر می گوید که شبانگاه در فروغ ستارگان
تو به جستجوی گلهایی که چیده ای ، می آیی
آری ، او دیده است که "اوفلیا"ی سپید ، در جامه ی بلند خود آرمیده
و همچون سوسنی درشت بر آب ها موج می زند

----------------------------------------------------------
 
Last edited:

Ehsan_Sh

Registered User
تاریخ عضویت
23 ژانویه 2007
نوشته‌ها
0
لایک‌ها
118
بخش هایی از شعر بلند زورق مست Le bateau ivre

(هفده سالگی )

--------------------

...

همچون جزیره ی شناوری بودم که بر کرانه هایم
جنجال و کثافات پرندگان زاغ چشم پرهیاهو بود
و من آن قدر سرگردان می ماندم تا آن که غریقان
در میان پیوندهای زودگسل من فرود آیند و در قفا بر آب بخوابند

در این حال زورقی گمشده در زیر گیسوان مرداب ها بودم
و گردباد ، مرا در فضایی که پرنده یی پر نمی زد افکنده بود
و کشتی های ساحلبانان و پاسداران دریا نیز نتوانسته بودند
پیکرم را که آب از هر سویش روان بود از آب برکشند

آزاد و تنوره کشان از مه بنفش بالا می رفتم
و آسمان سرخ فام را چون دیورای می شکافتم
تا مائده یی دلپذیر از گلسنگ های خورشید و لیزآبه ی آسمان
برای شاعران چیره دست به ارمغان برم .

تخته پاره یی سبکسر و پوشیده از لکه های ماهتاب درخشان بودم
که اسب-ماهیان سیاه دوره ام کرده بودند
تابستان ها ، به ضربه های چماق آسمان های ساحل را در قیف داغ دریا فرو می ریختند

من که از پنجاه فرسخی ، ناله ی سرمست غولان دریایی و گردابها را می شنیدم
به خود می لرزیدم و مدام ، کلاف آب های ساکن را به هم می ریختم
اکنون حسرت اروپا را با دیواره های کهن آن دارم

...

آری ، به راستی بسیار گریسته ام ، سپیده دم ها حزن انگیز است
ماه یکسره سنگدلست و خورشید ترشروی
عشق نارس ، مرا از رخوت های مستی بخش آکنده است
آخ که تیرهایم شکست ! آخ که باید در دریا فرو روم !

اگر آبی از اروپا آرزو کنم همان برکه های سرد و سیاهست
که زورقی شکننده چون پروانگان اردیبهشت در آنست
و کودکی سخت غمناک و ناتوان ، به هنگام غروب عطرآگین بر کنار آن نشسته
و دست ها بر گرد زانوان ناتوان حلقه کرده است

ای امواج !
من از آنگاه که در آبهای بی رمق شما تن شسته ام
دیگر نمی توانم شیار کشتی های پنبه رسان را محو سازم
دیگر نمی توانم غرور پرچمها و نوارها را بر خود هموار گردانم
دیگر نمی توانم در زیر نگاه نفرت بار کشتی های مانده بر ساحل بگذرم

(از کتاب رمانتیسم تا سوررئالیسم ، حسن هنرمندی )



bhyn39.jpg

نقاشی از ترنر​



----------------------------------------------------------
 

Ehsan_Sh

Registered User
تاریخ عضویت
23 ژانویه 2007
نوشته‌ها
0
لایک‌ها
118
Voyelles ( مصوت ها )

------------------

سوررئالیست ها این شعر را بسیار می ستودند ... عقیده ی بیش تر ناقدان بر این است که رمبو قصد داشته ارتباط بین مصوت ها و رنگ ها را آن گونه که خود می دید ، نشان دهد :


A noir, E blanc, I rouge, U vert, O bleu,
Je dirai quelque jour vos naissances latentes:
A, noir corset velu des mouches éclatantes
Qui bombinent autour des puanteurs cruelles,

Golfes d'ombre; E, candeurs des vapeurs et des tentes,
Lances des glaciers fiers, rois blancs, frissons d'ombelles;
I, pourpres, sang craché, rire des lèvres belles
Dans la colère ou les ivresses pénitentes;

U, cycles, vibrements divins des mers virides,
Paix des pâtis semés d'animaux, paix des rides
Que l'alchimie imprime aux grands fronts studieux;

O, suprême Clairon plein des strideurs étranges,
Silences traversés des [Mondes et des Anges]:
—O l'Oméga, rayon violet de [Ses] Yeux!​


A سیاه ، E سپید ، I سرخ ، U سبز ، O آبی
ای ویل ها ، روزی پیدایش مرموز شما را باز خواهم گفت :
A شکم بند پرموی مگسان پرهیاهو
که بر گرد بوی های سخت ناخوش همهمه می کنند ، خلیج های تیرگی .

E سپیدی بخارها و چادرها ، نیزه ی یخبندانهای سرکش ،
شاهان سپیدپوست ، لرزش گلهای چتری ،
I ارغوانها ، خونهای تف کرده ، خنده ی لبان زیبا بهنگام خشم یا مستی توبه کارانه .

U حلقه ها ، لرزه ی خدایی دریای سبز ، آرامش چراگاه شخم زده ی چارپایان
آرامش چین هایی که کیمیاگری بر پیشانی های بلند و کوشا نقش می سازد .

O شیپور بزرگ سرشار از هیاهوی عجیب
سکوتی که گذرگاه دنیاها و فرشتگانست
- ای امگا Oméga ، ای پرتو بنفش رنگ چشمان او !

(رمانتیسم تا سوررئالیسم ، حسن هنرمندی )

-------------------------------------------------
 

Ehsan_Sh

Registered User
تاریخ عضویت
23 ژانویه 2007
نوشته‌ها
0
لایک‌ها
118
Les Corbeaux (زاغان )

----------------------------

Seigneur, quand froide est la prairie,
Quand dans les hameaux abattus,
Les longs angélus se sont tus...
Sur la nature défleurie
Faites s'abattre des grands cieux
Les chers corbeaux délicieux.

Armée étrange aux cris sévères,
Les vents froids attaquent vos nids !
Vous, le long des fleuves jaunis,
Sur les routes aux vieux calvaires,
Sur les fossés et sur les trous,
Dispersez-vous, ralliez-vous !

Par milliers, sur les champs de France,
Où dorment les morts d'avant-hier,
Tournoyez, n'est-ce pas, l'hiver,
Pour que chaque passant repense !
Sois donc le crieur du devoir,
notre funèbre oiseau noir !

Mais, saints du ciel, en haut du chêne,
Mât perdu dans le soir charmé,
Laissez les fauvettes de mai
Pour ceux qu'au fond du bois enchaîne,
Dans l'herbe d'où l'on ne peut fuir,
La défaite sans avenir.​

ترجمه ی این شعر از همان کتاب :

هنگامی که چمنزاران نمناک است
هنگامی که در روستاهای فروریخته ، طنین بلند ناقوسها فرونشسته است ،
خداوندگارا ، بگذارید
زاغان محبوب و خوش آیند
بر فراز طبیعت خزان زده بال گشایند
و آسمان های فراخ را به زیر پر درآورند


بادهای سرد ، همچون سپاهی شگفت با فریادهای سخت بر آشیانه ی شما می تازند ،
شما نیز بر کرانه ی رودهای زرد ، بر فراز راه هایی که صلیب کهنسال گورها در دو سویشان گردن افراخته است
بر فراز گودال ها و مغاک ها ،
پراکنده شوید و باز گرد هم آیید

هنگام زمستان ، هزاران هزار از شما ،
بر فراز کشتزاران فرانسه ، آنجا که مردگان پریروز غنوده اند ،
بگردش درآیید و برای این که هر رهگذرنده بمردگان بیندیشد ،
شما ای پرندگان شوم و سیاه ،
یادآور فریضه ها باشید

اما ای پاکان آسمان که بر فراز بلوط جای گزیده اید
و این درخت کهن نیز همچون فرسپی گمشده در شب سودایی قد برافراشته است
چکاوکان اردیبهشتی را برای آنان بگذارید که از اعماق بیشه ی اسیر ، بیشه ای که به زنجیر گیاهان هرزه بسته شده ،
نمی توانند گریخت ،
زیرا گریزشان سرانجامی ندارد .


---------------------------------------
 
Last edited:

Ehsan_Sh

Registered User
تاریخ عضویت
23 ژانویه 2007
نوشته‌ها
0
لایک‌ها
118
بخشی از کتاب فصلی در دوزخ

--------------------------

...
در این روزگار ، ارزش دستی که با قلم خو گرفته با ارزش دستی که گاوآهن می راند ، برابر است . این روزگار، روزگار دست هاست ! اما من هرگز دست های خود را به کار نخواهم برد ! اینگونه خدمتکاری ، سرنوشتی بس شوم دارد . شرافتی که به اینگونه گدایی نسبت می دهند ، مرا سخت غمگین می کند . برای من تبهکاران و خواجه سرایان به یک اندازه نفرت انگیزند اما خود پاک و بیغشم ، گرچه این هم در نزد من مزیتی چندان نیست . ولی کیست که زبان مرا خیانت آموخته تا چنین گشتاخانه ، تن پروری ام را بستاید و رهنمون گردد ؟
... خاک اروپا را ترک می گویم : نسیم دریا ، ریه های مرا خواهد سوخت و اقلیم های ناشناس مرا پوست خواهند کند . کار من در آن جاها ، شنا و شکار و لگدکوب کردن سبزه ها و تفریح و چشیدن نوشابه های مردافکنی خواهد بود که همچون فلز مذاب ، گلو را می سوزاند ( همان کاری که نیاکان عزیز من بر گرد آتش می کردند !) آنگاه با عضلاتی آهنین ، با پوستی آفتاب سوخته و با چشمانی خشم آلود بزادگاهم باز خواهم گشت : هر که چهره ام را بنگرد ، مرا از نژادی قوی خواهد پنداشت ... اما اکنون نفرین زده ای بیش نیستم که از وطنم بیزارم . اکنون بهترین نعمت ها برای من ، خواب خوش مستانه ایست که چشمان مرا بر ساحل دریا فرو بندد !
... شب های زمستان ، بی توشه و بی جامه و بی خانه ، در راه ها سرگردان بودم و آوایی ، دل افسرده ام را می فشرد : " توانایی یا ناتوانی ؟ اکنون این تو و این توانایی ! نه آگاهی که به کجا می روی و نه می دانی که چرا می روی ، اما تو به این پرسش ها پاسخ ده ! هیچکس ترا بیش از حد مردن نمی کشد ! "
بامدادان ، نگاهی چنان گنگ و حالتی چنان آرام داشتم که آنانکه به من برخوردند ، شاید مرا ندیدند ! درشهرها ، رنگ گل و خاک ، ناگهان سرخ و سیاه به نظرم می رسید و درست به رنگ شیشه ی پنجره ای درمی آمد که چراغی از اطاق همسایه در آن بتابد و یا گنجینه ای که در دل جنگل پنهان باشد !
بانگ بر می داشتم که "زهی اقبال!" و آنگاه دریایی از دود و آتش را در آسمان می نگریستم و در چپ و راست خود ، مکنت ها و ثروت ها را می دیدم که همچون هزاران هزارصاعقه ، آتش می گرفت و شعله می کشید ... من نیز مانند ژاندارک خود را در مقابل مردمی وحشی طبع ، در مقابل ماموران اعدام خویش می دیدم و از فشار دردی که برای آنان نامفهوم بود ، می گریستم و استغاثه می کردم : " کشیشان ، استادان ، اربابان ! خطا کردید که مرا بمحاکمه کشاندید . من هرگز از این مردم نبوده ام ...من از نژادی هستم که در فشار مصائب ، خرسند است . من قوانین شما را نمی شناسم ... آری ، من چشمانم را بر فروغ تمدن شما بسته ام .
من حیوانم ، من زنگی ام ! اما می توانم خود را نجات دهم ... شما همه از تب و سرطان معنی آموخته اید ... فراست در آن است که این سرزمین را ترک گویم ، سرزمینی که جنون در آن کمین کرده است تا شما فلک زدگان را به گرو ببرد .
آری من به مرز و بوم فرزندان خلف سام خواهم رفت . آیا طبیعت را می شناسم ؟ آیا خود را می شناسم ؟ دیگر به حرف احتیاج ندارم . من حتی مردگان را نیزدر شکم خود مدفون کرده ام . من حتی لحظه ای را که سفیدپوستان به مرز و بوم ما قدم خواهند گذاشت ، از یاد برده ام . من فریاد می خواهم ، طبل می خواهم ، رقص می خواهم ، آری ، گرسنگی ، تشنگی ، فریاد ، رقص ، رقص ، رقص ، رقص ...

(رمانتیسم تا سوررئالیسم ، حسن هنرمندی )

-----------------------------------------
 
Last edited:

Ehsan_Sh

Registered User
تاریخ عضویت
23 ژانویه 2007
نوشته‌ها
0
لایک‌ها
118

manuela89

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
زيباترين دريا
دريايى است كه هنوز در آن نرانده‏ايم
زيباترين كودك
هنوز شيرخواره است
زيباترين روز
هنوز فرا نرسيده است
و زيباتر سخنى كه مى‏خواهم با تو گفته باشم
هنوز بر زبانم نيامده است.


ناظم حکمت

................
تاپیک های خاک خورده فوق العاده ای وجود دارند که میتونن بهترین منبع باشند حیفه که مورد استفاده قرار نگیرند.
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
نگاهتان خطا مي‌رود،

درست ديدن هم هنر است،

درست انديشيدن هم هنر است.

دستان هنرآفرينتان گاه بلاي جانتان مي‌شود

خميري فراوان را ورز مي‌دهيد، لقمه اي از آن را خود نمي‌چشيد،

براي ديگران بردگي مي‌کنيد و فکر مي‌کنيد آزاديد،

عني را غني‌تر مي سازيد و اين را آزادي مي‌ناميد!


ناظم حکمت

من خیلی از این شعر خوشم اومد :blush:
پ.ن: ندا جان خیلی خوب شد که این تاپیکو بالا آوردین :happy:
ممنون
 

drramin

Registered User
تاریخ عضویت
16 سپتامبر 2008
نوشته‌ها
228
لایک‌ها
47
اي زمان، بازدار این پرواز را! و شما، اي لحظه هاي سازگار،
باز دارید سير خود را!
تا بهره بريم از لذت شادي هاي گذرا
« از این زیباترین روزهامان!»...
چه بیهوده اما، مي طلبم لحظاتي،
زمان ز دستم ميرود و ميزند گریزي،
گويم به شب: « چو مي روي، آهسته تر »
اما فلق مي زداید شب را.
یكدیگر را پس بداريم دوست، بداريم دوست! وزین زمان گذرا،
بشتابیم تا بگيريم بهره اي
آدمي را نیست در جایي بندري، زمان را نیست در جایي
ساحلي؛
« او روان است و ما در گذريم! »...
ابدیت، نیستي، گذشته، ورطه هاي تاریك،
چه مي كنید با روزهایي كه مي بلعید؟
بگویید: این لحظات اوج سرمستي را به ما بازمي گردانید؟
همان هایي را كه از ما مي ربایید؟
اي دریاچه! صخره هاي گنگ! غارها! جنگل تيره!
كه زمان را با شما كاري نیست یا كه غير از جواني ارمغاني
نیست،
برگيرید از این شب، برگيرید، اي طبیعت زیبا!
لااقل خاطره اش را!
باشد كه در آرامشت، باشد كه در امواج خروشانت،
اي دریاچة ی زیبا، و در منظرة ی پشته هاي دلنوازت،
و در صنوبرهاي تيره ات، و در تخته سنگ هاي سركشت
كه واژگونند بر روي آبهایت!
باشد كه در باد صبا كه ميلرزاند و ميگذرد،
در هیاهوي كناره هایت از طنين كناره هایت،
در كوكب سیمين چهره اي كه تمامي پهنه ات را
از انوار كم سویش سفید كرده!
تا بادي كه شكوه مي كند، ني اي كه ناله ميكند،
تا ملايم عطر هواي خوشت،
تا هر آنچه مي شنويم، هر آنچه مي بینیم یا هر دمي كه فرو
مي بريم،
همه گویند: آن ها یكدگر دوست داشتند!

---------------
یادش بخیر
 

l'avocat

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 آگوست 2007
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
27
محل سکونت
Sur la chaise
شعر بالا "دریاچه" نام داشت ،اثر آلفنوس دو لامارتین شاعر فرانسوی /قرن نوزدهم

دوستان حتما نام شاعر و اثر رو ذکر کنید .
 

manuela89

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
اکتاویو پاز شاعر، نویسنده، دیپلمات و منتقد مکزیکی است.

آثارش:

1. ماه وحشی- ۱۹۳۳
2. عقاب یا خورشید- ۱۹۵۰
3. هزار توی تنهایی- ۱۹۵۱
4. جریان متناوب- ۱۹۵۶
5. کمان و بربط- ۱۹۵۶
6. سنگ آفتاب- ۱۹۵۷
7. میمون دستور شناس- ۱۹۷۱
8. نقشی از سایه ها-۱۹۷۶
9. گزیده اشعار- ۱۹۸۴
10. درختی در درون- ۱۹۸۷
11. مجموعه اشعار- ۱۹۹۰

اینم یکی از اشعارش

کسانی از سرزمین مان سخن به میان آوردند

من اما به سرزمینی تهی دست می اندیشیدم

به مردمانی از خاک و نور

به خیابانی و دیواری

و به انسانی خاموش ــ ایستاده در برابر دیوار ــ

و به آن سنگ ها می اندیشیدم که برهنه بر پای ایستاده اند

در آب رود

در سرزمین روشن و مرتفع آفتاب و نور .



به آن چیزهای از یاد رفته می اندیشیدم

که خاطره ام را زنده نگه می دارد ،

به آن چیزهای بی ربط که هیچ کس شان فرانمی خواند :

به خاطر آوردن رؤیاها ــ آن حضورهای نابه هنگام

که زمان از ورای آن ها به ما می گوید

که ما را موجودیتی نیست

و زمان تنها چیزی است که باز می آفریند خاطره ها را

و در سر می پروراند رؤیاها را .

سرزمینی در کار نیست به جز خاک و به جز تصویرهایش :

خاک و

نوری که در زمان می زید .



قافیه یی که با هم واژه می آمیزد :

آزادی

که مرا به مرگ می خواند ،

آزادی

که فرمانش بر روسبیخانه رواست و

بر زنی افسونگر با گلوی جذام گرفته .

آزادی ِ من به من لبخند زد

همچون گردابی که در آن

جز تصویر خویش چیزی باز نتوان دید .



آزادی به بال ها می ماند

به نسیمی که در میان ِ برگ ها می وزد

و بر گُلی ساده آرام می گیرد .

به خوابی می ماند که در آن

ما خود

رویای خویشتنیم.

به دندان فرو بردن در میوه ی ممنوع می ماند آزادی

به گشودن ِ دروازه ی قدیمی متروک و

دست های زندانی .



آن سنگ به تکه نانی می ماند

آن کاغذهای سفید به مرغان ِ دریایی

آن برگ ها به پرنده گان.



انگشتانت پرنده گان را ماند :

همه چیزی به پرواز در می آید !
 

نگین

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
3 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
229
لایک‌ها
71
محل سکونت
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑ ๑Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑
چه تاپيك زيباييست
منم يكي بزارم
مارسلين دبردوالمور شاعر ه ي معروف فرانسويmaerceline desbordes valmore
1785-1859
بعد از لوبزلابه بزرگترين شاعره ي فرانسه است
ازيك خانواده ي اشرافي بود كه در خلال انقلاب كبير فرانسه همه چيزشونو از دست دادند مارسلين به ناچار وارد تاتر شد ولي موفق نشد اندكي بعد عشق شديدي به مردي پيدا كرد كه توام با بيوفايي محبوبش بود وقريحه ي شاعرانه اورا برانگيخت وشاعرشد اين غم درتمام اشعارش پي داست بعد ها همسر مردي به نام والمور شد ودبردوالمور نام گرفت ولي خاطره معشوقش تا ابد باهاش موند

يكي ديگه ارشعراي خارجي كه خيلي دوسش دارم وتاسفانه هميشه يادم ميره اسمشو ببرم شاعره ي فرانسوي بانو مارسلين دبر دوالمور هست متاسفانه اثارشو دركتاب فروشي نديدم البته شايدهم ترجمه شده من خبرندارم كه احتمالش زياده من بعضي ازآثارشوباترجمه استاد شجاع الدين شفا خوندم كه چاپ قبل ازانقلاب بوده .احساسات لطيف وكلمات دل انگيزوساده اي كه به كارميبره ونشئت گرفته ازقلب شكستش وشكست بزرگ عشقيي وسختيهايي كه درزندگي واقعيش داشته شعراشوفوق العاده كرده وجالب اين كه ارادت خاصي هم به شيخ بزرگ شيرازسعدي داشته وازاون هم الهام ميگرفته .دركشورش خيلي محبوبه يكي ازاشعارش به نام من يك بالشت كوچولو دارم كه اونو براي دختركوچكش گفته بوده سالهادركتاب درسي بچه هاي فرانسوي جاي داشته
قطه ي زيركه شاعراونو تحت تاثيريكي ازحكايات سعدي گفته وجزو لطيف ترين اثارش هم هست گل هاي سعدي نام داره وخيلي قشنگه

گل هاي سعدي
بامدادان به باغ رفتم تابرايت دامني گل سرخ ارمغان آرم اما آنقدرگل دردامنم انباشتم كه بند فشرده ي آن تاب نياورد,گسست وگل ها همه بادست بادراه دريا درپيش گرفتند همراه آب رفتندوديگربازنگشتند,فقط موج آب برنگ قرمزدرآمد وگويي لحظه اي آب وآتش بهم آميخت .امشب هنوزجامه ام ازگل هاي بامدادي معطراست,اگرميخواهي آن ها را ببويي سربه دامان من گذار
مارسلين دبردوالمور.شجاع الدين شفا
اينم يه شعر ديگه
خاطره.....

...وقتی که ,هنگام صحبت با من, رنگش پريد و جمله ای را که با صدای لرزان آغاز کرده بود در نخستين کلام قطع کرد, وقتی که نگاه خود را از پس مژگان بلند خويش به من دوخت و تيری را که گمان داشتم بر دل او نشسته, بر دل من نشاند ,وقتيکه, چهره او با فروغی آتشين که هرگز خاموش نشد بر لوح دلم نقش بست و در آن جای گرفت ,آن رازی را که در پی دانستنش بودم دريافتم......

...دريافتم که او مرا دوست ندارد ,اما من او را دوست دارم.....



(مارسلين دبردوالمور)
 
Last edited:

setare sobh

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
30 ژانویه 2011
نوشته‌ها
13
لایک‌ها
0
پیاز

پیاز چیز دیگری است.
دل و روده ندارد.
تا مغزِ مغز پیاز است
تا حد پیاز بودن
پیاز بودن از بیرون
پیاز بودن از ریشه
پیاز می تواند بی دلهره ای به درونش نگاه کند.
در ما بیگانگی و وحشی گری ست
که پوست به زحمت آن را پوشانده
جهنمِ بافت هایِ داخلی در ماست
آناتومیِ پرشور
اما در پیاز به جای روده های پیچ در پیچ
فقط پیاز است.
پیاز چندین برابر عریان تر است
تا عمق، شبیه به خودش
پیاز وجودی ست بی تناقض
پیاز پدیده موفقی ست.
لایه ای درون لایه ایی دیگر به همین سادگی
بزرگ تر کوچک تر را در برگرفته
و در لایه بعدی یکی دیگر یعنی سومی و چهارمی.
فوگ1 متمایل به مرکز
پژواکی که به کُر تبدیل می شود.
پیاز، این شد یک چیزی:
نجیب ترین شکم دنیا.
از خودش هاله های مقدسی می تند برای شکوهش.
درما- چربی ها و عصب ها و رگ ها
مخاط و رمزیات.
و حماقتِ کامل شدن را
از ما دریغ کرده اند.
پ.ن: قطعه موسیقی بر مبنای چند صدایی یا پلی فونی
از کتاب: آدمهای روی پل
ویسواوا شیمبورسکا
ترجمه : چوکا چکاد
 

نگین

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
3 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
229
لایک‌ها
71
محل سکونت
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑ ๑Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑
روتخر کوپلاند (روتخر هندریک فان دن هوفد آکر) در چهام اگوست ۱۹۳۴ در خوور شهری در شمال هلند بدنیا آمد. ازدواج کرده است و سه فرزند دارد . او پزشکی را در ۱۹۶۶ به اتمام رساند، در سال ۱۹۶۹ تخصصش را در روانپزشکی گرفت و در سال ۱۹۸۳ استاد دانشگاه شد. به عنوان روانپزشک به خاطر سالها تحقیق بر روی بیماران افسرده و درمان آن ها از راه نور درمانی و خواب درمانی شخصیتی شناخته شده است. او سالها رئیس بزرگترین مرکز بهداشت روانی در شمال هلند بود. در مقام شاعر یکی از شناخته‌شده‌ترین شاعران هلند است و شعرش بسیار پر خواننده. شعرهای او از ۱۹۶۴ در مجله‌های ادبی چاپ شده‌اند. سیزده مجموعه شعر دارد و همه آنها در سال ۲۰۰۶ به صورت یک مجموعه چاپ شد. او در سال ۲۰۰۰ در رای گیری برای انتخاب شاعر ملی اول شد اما این عنوان را قبول نکرد. همچنین در سال ۲۰۰۵ نشان سلطنتی به او داده شد که باز هم از قبول آن سر باز زد. چهار مجموعه شعر او جایزه‌های مختلفی گرفته‌اند و در سال ۱۹۸۸ همه‌ی کارهای چاپ شده‌ی او جایزه‌ای معتبر را به خود اختصاص داد. او از دو دانشگاه دکترای افتخاری دریافت کرده است. شعرهای او به زبانهای آلمانی، فرانسه و انگلیسی چاپ شده است. درون مایه‌ی اصلی شعرهای او تغییرناپذیری اعمال و کردار انسان است: «در زیر آفتاب همه چیز همانطور است که هست». به نظر او انسان همیشه یک راه می‌رود و نمی‌تواند به عدن بازگردد. او تحقیق علمی و سرودن شعر را یکی می‌داند. به نظر او سرودن شعر تحقیق درباره‌ی احساسات است. به نظر او سرودن شعر باز کردن درها ست، تا ببینی آنجا چه می‌بینی: «درهای تازه شاید، بله من تسلیم نمی‌شوم. درهای تازه را باز می‌کنم تا درهای دیگری پیدا شوند». یکی از درون‌مایه‌هایی که در شعر او همیشه تکرار می‌شود، خوشبختی‌ای است که زمانی وجود داشته و او معتقد است با یافتن واژه‌های مناسب این خوشبختی را یکبار دیگر می‌تواند تجربه کند: «سرودن شعر یافتن واژه‌هاست، واژه‌هایی که در زیر واژه‌های دیگر می‌آیند. سرودن شاید یافتن واژه‌هایی‌ست برای آن چیزی که نبود، پیش از آنکه این واژه‌ها باشند.» و در جایی دیگر می‌نویسد: «هر کس شعر مرا بخواند آن بهشت گمشده و شوق به آن را می‌بیند. دری بسته که در پشت آن بهشتی است. آه، واقعا؟ من شوق گذشته را ندارم، شوق تجربه‌هایی که خود به شخصه داشته‌ام را دارم، با سرم، با ضربان قلبم، با دم و بازدمم، با غده‌های عرق‌ساز بدنم. من شوق تجربه را دارم و این تجربه‌ها جدید هستند، در همین لحظه. بهشت برای من درختی است که در زیر آن زن و مردی نشسته‌اند و در بالا کسی که می‌بیند چه می‌کنند و چه خواهند کرد، سرنوشت زندگی‌شان نوشته شده است. این چنین شناخته شدن درست مثل این است که تو هیچ کس نیستی، در سایه‌ی کس دیگری هستی، نه بیشتر. تو دنبال کننده‌ی سرنوشت محتومی و نه خود سازنده‌ی این سرنوشت. نمی‌خواهم این چنین شناخته بشوم. همیشه می‌خواهم کسی دیگر باشم».


دنیا تو واژه‌ی بردباری هستی
این و آن خدا از تو می‌گویند
و تو می‌گذاری که بگویند، دنیا

دنیا می‌گویم و شب را می‌بینم
دنیا می‌گویم و سکوت را می‌شنوم
دنیا می‌گویم و پوچی را حس می‌کنم

نه از سر شادی، نه از سر اندوه
بلکه از درد تنهایی
چشم و گوش و دستان ما پر می‌شوند، دنیا

ببین چگونه اسب‌ها می‌تازند
به سوی افق در جلوی کالسکه‌ی لرزانشان
و مه آنها را سیاه می‌کند و سپید

بشنو که چگونه ویلون «هاندل» گلویش را باز می‌کند
می‌خواند٬ خالی می‌شود از گریه
چون می‌آید و می‌رود

حس کن هوای پاییزی بدون نسیم را
روی پوست و دستت زمانی که آن را تکان می‌دهی
هنگام این خداحافظی و این باز گشت

دنیا بگو چرا این تنهایی
پرسش اما خود پاسخ است
باید تسلیم شوم و دوباره آغاز کنم.


منبعhttp://www.poets.ir/?q=taxonomy_vtn/voc/3
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
هزارتویی ساختم بدون مینوتور،
بدون نقشه‌های دادلوس
بدون آدریان
ولی تزه بود
-نزدیک من-
نیازی به ریسمان‌های جادویی نداشتم
تا اشتیاقم را کشف کنم.

۲
هزارتویی ساختم
-بدون مینوتور-
بدون دادالوس
بدون آدریان
و به‌تنهایی راهی را یافتم
که عشق من به تو را می‌ساخت
تزه.
۳
به نظر می‌رسد، من دادلوس‌ام
و نقشه‌های هزارتو را پنهان می‌کنم
زیر بالش
برای همین نه آدریان
نه تزه نه هر کس دیگر
نمی‌تواند کشف کند که مینوتور منم.
۴
هزارتو را کشف کرده‌ام
که مینوتور در آن چرت می‌زند
و نیازی نیست تا نه از آدریان تشکر کنم
برای ریسمان طلایی‌اش نه از دادالوس برای ایده‌اش
فقط تو تزه، باید سپاس بگویمت
که اجازه دادی تا زیر بال‌های کشتی‌ات
در دریا سفر کنم.
۵
با من بگو تزه
آیا هنوز مرا دوست داری
من که آمازونی نیستم
و راز هزارتو را نمی‌دانم
فقط می‌خواهم بدانم
که آیا جادو می‌تواند فاصله‌ها را دیگرگون کند

۶
من بال‌های مومی ندارم
جادوگری کاشف نیستم
اما در عشق
من هم
تزه،
بیش از خود آدریان، آدریانم
مینوتور تر از هزارتویم.

۷
به ساحل نگاه می‌کردم
دکلهای کشتی تو را دیدم
با پیشگویی من بر آن‌ها
بله، می‌خواستم خیانت کنم
به نژادم
همه چیزم، برای عشقت
تزه.

رای
5
کارلوتا کولفیلد
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
این یک پیانوی قدیمی‌است،
از آن مادربزرگی، مرده
در قرنی دیگر.
که می‌نوازد و می‌گرید و آواز می‌خواند
تنها،
ولی از سر خشم نمی‌پذیرد
که آکوردهای مینور را حذف کند
حتی اگر دست‌های دختری بر آن زخمه زنند.

آه، پیانوی شکسته، خدایا!
مردمانش مرده‌اند
سرخوشی‌هایش دفن شده‌اند
روزگارشان به سر آمد و
تنها یک کلید
تکان می‌خورد
بی‌رحم، در ساعات ضخیم خواب.
یک موش است آیا؟
باد است؟
پایین می‌رویم و هراسان
آن هیبت تاریک را می‌‌بینیم،
و مویه‌اش متوقف می‌شود
ولی از یاد می‌بریم.
روزها می‌آمرزند.
می‌خواهیم عشق بورزیم
پیانو در عشق‌مان جا می‌شود
پیانوی بیچاره،
زمان از دست رفته‌است
انگشت‌ها در لاک پوسیده متراکم بودند
جنگل‌های انگشتان
انبوه آوازها و والس‌ها،
نجواها
و صندل‌های جهانی دیگر بر اشکوب‌های ابری،
باید احترام بگذاریم به اشباحش، رحمت بر بزرگترها
محبت بر بزرگترها.
بخوان پیانو، حتی با گلو گرفته:
طوفان به پا می‌کند،
گرد و خاک به پا می‌کند
عنکبوت‌ها، بال‌ها و چرک،
شرورانه از دل نیشخند
چیزی تقلیل‌ناپذیر را به حرکت در می‌آورند.
آن‌گاه عواطف‌مان
به صفرا می‌رسند و کنار می‌روند.
دیوار، نشانه‌ی خیابان است و خانه،
برای حفاظت است
برای اهلیت و نوازش.
دیواری به ما تکیه می‌کند
و به ناپایدار کمک می‌کند
به ابله، به کور.
دیگرسو، شب است و
هراس فراموش،
مفتش زندان
شکارچی، کوسه.

ولی خانه، یک عشق است.
چه آرامشی بر اثاث خانه می‌آرمد
یک صندلی بر خواهش من تازه می‌شود.
پشم، فرش صاف. اشیای راحت و مطمئن.
خانه زندگی می‌کند.
من به هر تخته‌ی چوبی اطمینان می‌کنم
اما گاه پیش میاید که بختکی
اطمینان ژرف و فروتن‌مان را برآشوبد.
بختکی که برادر کلاغ است
و کلمه کم دارد
بدبخت و شوخ است.
اندوهی صلب،
رماتیسم شب‌های شاهانه،
خشمِ دیگر پیانو نبودن
بر حس شاعرانه‌ی کلمه
و آن‌گاه هرآن‌چه ترکش می‌کند، تغییر شکل می‌دهد.
سفر، نواگرها
تجربه‌ی جوان‌ها
درخشش راپسودی آسان،
بیشتر تغییر می‌کند
فواره‌های هوا، چوب‌های پوسیده
هر آنچه در پیانو مرده‌است و فاسدش می‌کند
غیرقابل انعطافش می‌کند،
گروتسک کوچک،
بی‌رحم.
خانواده‌ای، چطور می‌شود گفت؟ مردم، حیوانات
اشیا، شیوه‌ی کنار آمدن با گمنامی،
ترجیج این پرتو آفتاب بر پرتوی دیگر،
انتخاب این عینک و نه عینکی دیگر.
آلبوم‌های عکس‌، کتاب‌ها
نامه‌ها، عادت‌ها، شکل نگاه کردن، شکل سر
نارضایتی‌ها و طینت‌های پاک
می‌دانم ولی آن پیانو؟
هنوز پایین خانه است
در زیرزمین
در حساس‌ترین نقطه،
درست زیر خون.

از سقف بالاتر
از کف دست بالاتر
از ایوان بالاتر
بالاتراز خشم، مکر و زنگ خطر.
پیانو را تکه‌تکه می‌کنیم
در یک هزار قطعه از ناخن انگشتان آیا؟
دفنش می‌کنیم در باغچه؟
به دریایش می‌اندازیم مثل هانیبال؟
پیانو،
پیانو،
مویه می‌کند.
در جهان، چنان وزنی از اندوه
و تو، گردن‌کشیده در تقلا.
تنها می‌توان امیدوار بود
مثل بی‌خوابی در انتظار صبح
که روزی بی‌خبر جابجا شوی
غیرقانونی، با تمسخر، کینه‌توز، سنگین،
که ترکمان کنی
و تنها، در مکانی از سایه‌ها باقی بمانی
آنجا که امروز بر آن چیره شدی.
و آیا همیشه چنین فاتحی؟
«این فقط یک پیانوی پیر است، از آن زنی،
که امروز انگشت ندارد، زنخدان ندارد،
بی‌آواز در عمارتی سرد
قطعه‌ای از پیری
به‌جا مانده از گوری،
خدایا
خیلی وقت نیست که ما
در همین اتاق
با هم حرف می‌زدیم.»

* این شعر را به گذشته‌ام تقدیم می‌کنم. به پیانوهایی آرمیده در سردابه‌های وجودمان، آن‌جا که مینوتور پرسه می‌زند و ناخن‌های سیرن‌ها در گوشت کلماتمان فرو می‌روند.

رای
13
کارلوس دروموند آندراده
 
بالا