• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

همچون کوچه ای بی انتها - معرفى شاعران بزرگ دنيا

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor

واپسین شعاع شبانگاهی
نشان دهنده ی راهی ست
که خواهان در نوشتن انم.
ابر هایی که با وزش باد در حرکت است
نشان دهنده ی راهی است
که خواهان در نوشتن انم.
خش خش برگ ها زیر قدم هایم
می گوید :بگذار فرو افتی
آنگاه راه آزادی را باز خواهی یافت.


مار گوت بیکل
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
شب امد و من گریستم باز
از ترسی نه چنان که بتوانم گفت.

در جهانی بدین زیبایی
شب بدین زشتی چگونه به وجود امده است!_

از تر سی نه چنان که بتوانم گفت
شب که آمد من گریستم!



کی تا هارا کوشو
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
تنها زمانی کوتاه در کنار یکدیگر بودیم
و پنداشتیم که عشق
هزاران سال می پاید.


یا کا موکی
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
ژاک پره ور

08sartre-cigarette.jpg


ژاک پره ور(1977-1900)از محبوبترین شاعران معاصر فرانسه است.در اشعار او همواره،رگه های مخالفت و عصیان مقابل سرکوبگران و زورمداران به چشم می خورد.کلماتش،با طنزی قوی،خشن و در عین حال لطیف،مخاطب را غرقه در عدالت، آزادی و عشق می کند. از ويژگى هاى شعر او استفاده فراوان از زبان آرگو(زبان و لحن عامیانه کوچه و بازار) است،که شکلی سهل و ممتنع به شعرهایش بخشیده است.
او نخستین آثارش را با گرایش شدید به سورئالیسم آغاز کرد."بازی با کلمات"،تازگی تمثیلات و سادگی وزن شعرهایش،به سبب همین تعلق خاطر است.حرف ها(1946)،قصه ها(با همکاری آندره ورنه 1946)،نمایش(1951) و گرگ و میش(1955) از معروفترین آثار او هستند



پاریس در شب




سه چوب کبریت روشن در دل شب، یکی پس از دیگری

اولی برای دیدن تمامی چهره ات

دومی برای دیدن چشم هایت

سومی برای دیدن دهانت



و تاریکی تمام برای بخاطر آوردن همه ی آنها

وقتی که در آغوش ات می گیرم.





نخستین روز


ملافه های سفید در کمد

ملافه های سرخ در بستر

کودکی در مادرش

مادر در درد

پدر در راهرو

راهرو در خانه

خانه در شهر

شهر در شب

مرگ در یکی فریاد

کودکی در زندگی.



· ترانه



امروز چه روزی ست

روز همه ی روزها

دوست من!

زندگی همه مائیم

عشق من!

زندگی همه مائیم

عشق من!

ما عشق می ورزیم و زندگی می کنیم

زندگی می کنیم و عشق می ورزیم

و نمی دانیم زندگی چیست

و نمی دانیم روز چیست

و نمی دانیم عشق چیست.



· پائیز



در میان باغ، اسبی در هم می شکند

برگ ها فرو می افتند، به رویش فرو می افتند برگ ها

عشق ما می لرزد

و خورشید هم.



· دسته گل



دخترک! اینجا چه می کنی

با گل های تازه ای که چیده ای

دوشیزه ای دوشیزه اینجا چه می کنی

با گل هایی که تشنه ی آبند

ای زن زیبا اینجا چه می کنی

با گل هایی که پلاسیده اند

اینجا چه می کنی ای زن سالخورده

با گل هایی که در آستانه ی مرگ اند

در انتظار فاتح ام تا مرا با خود ببرد
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
ترانه زندانبان

_کجا می روی ای زندانبان زیبا
با این کلید آغشته به خون؟

_می روم آن را که دوست می دارم آزاد کنم
اگر هنوز فرصتی به جای مانده باشد.
آن را که به بند کشیده ام
از سر مهر،ستمگرانه
در نهانی ترین هوسم
در شنیع ترین شکنجه ام
در دروغ های آینده
در بلاهت پیمان ها.
می خواهم رهاییش بخشم
می خواهم آزاد باشد
و حتا از یادم ببرد
و حتا برود
و حتا باز گردد و
دیگر بار دوستم بدارد
یا دیگری را دوست بدارد
اگر دیگری را خوش داشت.
و اگر تنها بمانم و
او رفته
با خود نگه خواهم داشت
همیشه
در گودی کف دستانم
تا پایان عمر
لطف پستان های الگو گرفته از عشقش را

ژاک پره ور
ترجمه مریم رئیس دانا
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
پهناور و سرخ


پهناور و سرخ
بر فراز کاخ بزرگ
خورشید زمستانی ظاهر می شود
و پنهان می شود
چون او دل من پنهان می شود
و همه حزن من روان می شود
به جستجوی تو روان می شود
عزیز من
دلبر من
و تو را می یابد
در همانجایی که هستی.

بنایی در پاریس




تنبل


با سرش نه می گوید
و با دلش آری.
آری به آنچه که دوست می دارد
نه به دبیر.
سر پا ایستاده
از او پرسش می شود
و همه مساله ها مطرح شده است.
ناگه می خندد قاه قاه
و پاک می کند همه را:
اعداد و واژه ها را
سنه ها و نامه ها را
جمله ها و دام ها را
و با همه اخطارهای معلم
در میان هیاهوی کودکان آتشپاره
با گچ های رنگارنگ
بر تخته سیاه تیره دوزی
ترسیم می کند
چهره بهروزی را.




محله آزاد

کلاه سربازی را به قفس کردم
و پرنده به سر بیرون رفتم
آنگاه
سرگرد پرسید:
- دیگر سلام نمی گویند؟
پرنده گفت:
- نه
دیگر سلام نمی گویند.
سرگرد پاسخ داد:
- عجب! عذر می خواهم
من گمان می کردم
که هنوز سلام می گویند.
پرنده گفت:
- عذرتان پذیرفته است
همه ممکن است اشتباه کنند.

برای تو محبوبم
ترجمه دکتر محمدتقی غیاثی

به بازار پرنده فروشان رفتم
و پرندگانی خریدم
برای تو محبوبم.

به بازار گلفروشان رفتم
و گل هایی خریدم
برای تو محبوبم.

به بازار آهنگران رفتم
و زنجیرهایی خریدم
زنجیرهای گران
برای تو محبوبم.

آنگاه به بازار برده فروشان رفتم
و ترا جستم
که نیافتم محبوبم.



ژاک پره ور
ترجمه دکتر محمدتقی غیاثی
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
باربارا

به ياد آور باربارا
آن روز را كه يكريز بر برست باران مي ريخت
و تو مي رفتي
خندان شكوفان شادان
سراپا خيس
زير باران
به ياد آور باربارا
يكريز بر شهر برست باران مي ريخت
و من در كوچه ي سيام
از كنارت گذشتم
تو خنديدي
من هم خنديدم
به ياد آور باربارا
تويي كه نمي شناختمت
تويي كه نمي شناختمي
به ياد آور باربارا
آن روز را هر چه بود به ياد آور
از ياد نبر مردي را كه زير سردري پناه مي جست
و نا مت را صدا مي كرد
باربارا
و تو زير باران به سويش دويدي
سراپا خيس شكوفان شادان
و در آغوشش خزيدي
همين را به ياد آور باربارا.

از من نرنج اگر تو صدايت مي كنم
من هر كس را كه دوست دارم تو صدا مي كنم
حتا اگر فقط يك بار ديده باشم اش
من همه ي كساني كه همديگر را دوست دارند تو صدا مي كنم
حتا اگر نشناسم شان
به ياد آور باربارا

از ياد نبر
اين باران هوشيار و خوش بخت را
بر چهره ي خوش بخت تو
بر اين شهر خوش بخت
اين باران بر دريا
بر زرادخانه
بر كشتي ي كنار بندر جزيره ي اوئه سان
آه باربارا
چه نكبتي ست جنگ
و حالا چه بر سر تو آمده
زير اين باران آهن آتش فولاد خون
و آن كه ترا در آغوش مي فشرد
عاشقانه
آيا مرده مفقود شده يا هنوز زنده است
آه باربارا
يكريز بر برست باران مي ريزد
هم چون گذشته ها
اما نه، ديگر چون گذشته نيست
همه چيز ويران شده
اين باران ماتم وحشت و اندوه است
حتا رگبار توفان آهن فولاد خون هم نيست
فقط ابرهايي هستند كه
مي غرند
مثل سگ ها
سگ هايي كه در سيلاب شهر برست گم مي شوند
و مي روند وُ در دوردست مي پوسند
در دوردست دور, خيلي دورتر از برست
شهري كه هيچ از آن به جا نمانده است.



فصل زيبا


گرسنه
سردرگم
يخ زده
تنهاي تنها
و دريغ از يك پاپاسي

دختري شانزده ساله
ايستاده بي حركت
در ميدان كونكورد
سر ظهر
پانزده ماه اوت .




دسته گل

اين جا چه مي كني دخترخانوم
با اين گل هاي تازه چيده
اين جا چه مي كني دوشيزه خانوم
با اين گل ها گل هاي پژمرده
اين جا چه مي كني بانوي زيبا
با اين گل هاي خشكيده
اين جا چه مي كني بانوي پير
با اين گل هاي مرده

منتظر سردار پيروزم.



دختر فولاد

من دختر فولاد
در جهان هيچ كس را دوست نداشتم
هيچ كس را
جز آن كه دوستش مي داشتم
عاشق من عاشق من , همان كه مرا به خود جذب مي كرد
اكنون همه چيز دگرگون شده
آيا اوست كه ديگر به من عشق نمي ورزد
عاشق من كه ديگر مرا جذب نمي كند آيا من هستم ؟
نمي دانم وانگهي همه ي اين ها چه اهميت دارند ؟
اكنون كه من خاكسترنشين ويرانه ي عشقم
ميان تمام تن ها
ولي تنهاي تنها و بي اميد
دختر آهن سفيد دختر زنگ زده
آه عاشق من عاشق مرده يا زنده ي من
مي خواهم كه به ياد آري كه پيش تر
عاشق من كسي بود كه دوستم مي داشت و دوستش مي داشتم.



آليكانته

پرتقالي روي ميز
پيراهنت روي فرش
و تو در بستر مني
هديه ي شيرين لحظه
خنكاي شب
گرمي هستي من .



من همينم كه هستم

من همينم كه هستم
اين طوري بار اومده ام
وقتي بخوام بخندم
آره درسته قهقهه مي زنم
كسي رو كه دوستم داره دوستش دارم
آيا تقصير از منه
اگه اوني كه دوستش دارم
همون قبلي نباشه
من همينم كه هستم
اين طوري بار اومده ام
بيش تر از اين ديگه چي مي خواين
بيش تر از اين از من چي مي خواين
من براي خوش آمد ديگران درست شده ام
و هيچ چيز رو نمي تونم عوض كنم
كفش هايم پاشنه بلنده
قدم خيلي خميده
سينه هام سفت
و چشم هام خيلي گود رفته ست
اما اين حرف ها
به شما چه ربطي داره
من همينم كه هستم
اوني كه بايد خوشش بياد خوشش مي آد
به شما چه ربطي داره
كه چه اتفاقي براي من افتاده
آره به يكي دل بسته بودم
آره يكي هم به من دل بسته بود
مثل بچه ها كه هم ديگه رو دوست دارن
كه فقط دوست داشتن رو مي فهمن
دوست داشتن دوست داشتن ...
چرا از من سؤال مي كنين
من اين جا هستم براي خوش آمد شما
و هيچ چيز رو نمي تونم عوض كنم.




ژاک پره ور
ترجمه مریم رئیس دانا
 

alireza sh

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
2 ژانویه 2006
نوشته‌ها
2,775
لایک‌ها
70
سن
41
محل سکونت
نصف جهان
دوستان در مورد تاگور هم لطف میفرمایید و اشعاری از ایشان را قرار دهید ؟
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
بنا به درخواست دوست عزیز جناب شیرازی


رابیند رانات تاگور
250px-Tagore3.jpg





تاگور امروزه یک شاعر، نقاش و سراینده ای بزرگ است که قدرت تخیل و بیانش اعجاز آمیز است. وی یک شخصیت ملی و مبارزه جو است که به دلیل محبت و احترام به انسانیت در قلب همه مردم جهان جا دارد.
«رابیند رانات تاگور Rabidranath Tagor» شاعر، متفکر و نابغه ی هندی درششم ماه مه سال ۱۸۶۱ درشهر کلکته درخانواده مهاراجه ای که ثروتش از پارو بالا می رفت متولد گردید و درهفتم اوت ۱۹۴۱ در شهر کلکته در۸۰ سالگی درگذشت . درآغاز قرن نوزدهم مرد متفکری به نام «راجا را موهان روی » نهضت تازه ای در ادب و فلسفه بنیاد نهاد؛ نهضتی که عظمت آن را هیچ مرد متفکر اروپایی نمی تواند دریابد و همین نهضت بود که صد سال بعد توانست هندی آزاد ومستقل به وجود آورد. تاگور از پیروان شایسته این نهضت عظیم بود. او از محیط مدرسه و معلمین خصوصی تنها توانست قواعد علوم و زبان را فراگیرد و تفکرات تنهایی او وی را بر کرسی افتخار قرار داد، مادر وبرادر بزرگش نیز از استعداد فهم زبان و فلسفه ومنطق برخوردار بودند ومشوق او در دانش اندوزی بودند، و بحث های پرشور آنان پایه فهم عمیق وجهان بینی شگفت آوری شد که نام وی را جاودان ساخت . تاگور کار ادبی خود را درسال ۱۸۷۶ با سرودن اشعار «غنایی» آغاز کرد. وی در بیستم سپتامبر ۱۸۷۷میلادی برای تحصیل حقوق عازم لندن گردید اما حقوق هرگز نمی توانست روح نوجو و فیاض وی را قانع کند، از این رو پس از یک سال به زادگاه خویش بازگشت و در نهضت پر دامنه ای که در تمام زمینه های زیست ، اقتصاد ، سیاست و فرهنگ و فلسفه در این کشور و خصوصاً در ایالت بنگال به حد عصیان رسیده بود نقش حساسی به عهده گرفت و دومین اثر خود را که حاوی افکار مختلف او بود، در قالب ترانه هایی لطیف و پرشور منتشر کرد. دراین اشعار، زیبایی، عظمت و روح مبارزه جویی همه یک جا گرد آمده و نمایشگر عالی ترین عواطف بشری و تلاش مقدس انسان برای زیستن بود. آثار اولیه ی وی تقلیدی از شعرای بزرگ هندی بود که با مایه ای از فولکلور چاشنی خورده بود، لیکن درسال ۱۸۷۸ منظومه های «ترانه های آفتاب» و «سرودهای شبانه» که حاوی ایده های انسانی و بزرگی بودند انتشار یافت. انتشار آنها در سراسر هندوستان وی را به عنوان یک شاعر بزرگ معرفی کرد. او برای اندیشه های خود قالبی از رمانتیسمی داشت که از فرهنگ و دانش و سرودهای جاویدان و با عظمت هند باستانی آکنده بود. تاگور درسال ۱۸۸۴ طی یک ماجرای پرشور عاشقانه ازدواج کرد و در آرامش و تنهایی مطلق به تفکر و تحریر و سرودن ترانه های جاویدان و مطالعه برای ایجاد مکتب تربیتی نوین مبتنی بر سنن ارزنده ملت هند پرداخت. دراین زمان مدرسه نمونه ای به نام «سنگر صلح» با هزینه ی خود تأسیس کرد و اصول وعقاید تربیتی خود را درآنجا به کار بست که متضمن نتایج درخشانی برای وی بود ؛ این مدرسه بعدها به صورت یک کانون آموزش جهانی شناخته شد. او در این دوران با زندگی مردم عادی، با دردها و رنج ها، با گرسنگی و فقر و مرض آشنا شد. او ملت واقعی هند را شناخت و به ترسیم چهره آنان پرداخت: رخساره زرد و نحیف زنان، شکمهای آماس کرده ی کودکان، و دستهای پینه بسته ی مردان دهقانی که هیچ گاه شکم خود را سیر ندیده بودند. تاگور با مفهوم واقعی کار، آشنا شد و از آن پس قهرمانان او به جای روسپی های بزک کرده کاخهای اشرافی، که در قصرهای مجلل با استخرهایی از کاشی های چین و روم زندگی می کردند، به ترسیم سیمای واقعی ملت هند پرداخت. شعر او مرثیه مرگ کودکان گرسنه، و ترانه های او نمایشگر اندوه زنان رنجدیده دهقان بود. او بهترین آثار خود را در این دوران به وجود آورد ، داستانهای هیجان انگیزی به رشته تحریر کشید و نمایشنامه های کم نظیری نگاشت که از میان آنها «باغبان و سنگ های گرسنه»، «امید دهقان»، « مهتاب درخشنده » را می توان نام برد. اما وقایع دردناکی برای وی پیش آمد. درسال ۱۹۱۰ ابتدا زن محبوبش و پس از آن دخترش و سه ماه بعد پسر کوچکش یکی پس از دیگری در ظرف یک سال جان سپردند. این وقایع ضربه ی هولناکی به روح حساس تاگور وارد کرد تا جایی که کنترل اعصاب خود را تا حدی از دست داد.
درسال ۱۹۱۱، مجدداً برای معالجه به انگلستان رفت و در این سال ترجمه انگلیسی اشعار او به نام « آوازهایی از قربانی»، «چیستان جالی » و «مرگ امید» مورد استقبال کم نظیری قرارگرفت و جوامع انگلیسی زبان، یک شاعر بزرگ از مشرق زمین را مورد تجلیل شایسته ای قرار دادند. اشعار تاگور به اغلب زبان های اروپایی ترجمه شده و در سال ۱۹۱۳ به عنوان اولین هنرمند از آسیا جایزه نوبل گرفت.شخصیت تاگور کاملاً در آثار او متجلی است. او به عنوان یک هنرمند رسالت خود را می شناخت و همیشه آماده ی مبارزه با بیداد و ظلم و شقاوت بود و مبارزه پی گیر و بی امانی را علیه ناسیونالیسم آلمان و **** نازی آغاز نمود. تاگور پس از مرگ زن و فرزندانش به مسافرت پرداخت و از کلیه ی کشورهای اروپایی ، چین وآمریکا و اتحاد جماهیر شوروی ، ایران ، آمریکای جنوبی وکانادا دیدن کرد. تاگور در ۶۸ سالگی به آموختن نقاشی پرداخت و نمایشگاه آثار نقاشی او در مونیخ ، پاریس ، برلین ، نیویورک و مسکو مورد توجه قرارگرفت. وی در آهنگسازی نیز دست داشت و برای اغلب ترانه ها ی خود آهنگ های جالبی ساخته است .
متد فلسفی این نابغه ی بزرگ مبتنی بر درون بینی و اعتماد به تجلی بارقه ای از نورخداوند در وجود انسان است و اندیشه های فلسفی او در پیدایش مکاتب فلسفی جدید تاثیری عظیم بخشیده است .
تاگور بیش از شصت جلد از آثار منظوم خود منتشر نمود وداستانهای بزرگ ، مقالات ، نمایشنامه های او به اغلب زبانهای زنده دنیا ترجمه شده است . ازآثار جاویدان او می توان «سلطان قصر سیاه »، «میوه جمع کن»، «اشعارخیبر»، «رشته های گسسته»، «نامه هایی به یک دوست»، «پیوند آدمی»،«مذهب بشر»، «شخصیت» ،«نکاتی از بنگال»، «هدیه عاشق» و «چیتر ا» را نام برد



مرغان آواره تابستان به کنار پنجره ام می آیند
آواز میخوانند و پر میکشند.

برگهای زرد خاموش خزان
آه میکشند
پرپر میشوند
و به زمین فرو می افتند




ای گروه کوچک آوارگان جهان
رد پاهایتان را
بر کلامم به جا بگذارید


جهان برای عشقش
پرده عظمت از چهره بر میدارد
کوچک میشود
مانا یک ترانه
مانا یکی بوسه جاودانه


لبخندهای خاک
اشکهایش را شکوفا نگاه میدارد
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
علی جان دستت درد نکنه که همیشه دست به نقدی!!!!!!!!!!!!!!1
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
بهار چون كودكي
نقش مي زند بر شن با گل ها
پاك اشان مي كند و از ياد مي برد



خاطره راهبه اي است
كه حالا را قرباني مي كند
و قلب آن را تقديم مي كند به معبد گذشته ي مرده



از تيرگي موقر معبد
كودكان مي گريزند تا در خاك بنشينند
خدا در بازي آنها مي نگرد
و كاهن را فراموش مي كند



ذهن من درنگ مي كند در جرقه اي
در ميان جريان بي وقفه ي افكار
جون آبشاري در يكي از قطره هايش
كه هرگز تكرار نخواهد شد


در كوهستان آرامش موج برمي دارد
تا بلنداي خودش را نظاره كند
در بركه حركت آرام مي گيرد
تا در عمق خود انديشه كند


تنها بوسه ي شب رفته
بر چشم هاي فروبسته ي بامداد
مي درخشد در ستاره ي صبحگاهي



دخترك ، زيبيايي ات چونان ميوه ايست
كه هنوز بايد برسد
همراه با اضطراب رازي سركش



مصيبتي كه حافظه اش را گم كرده باشد
چون ساعت هاي گيج و تاريكي است
كه در آن نغمه ي پرنده اي نيست
تنها صداي جير جير كريكت به گوش مي رسد



تعصب مي كوشد حقيقت را درچنگال خود سالم نگه دارد
با فشاري كه آن را خواهد كشت



براي تشويق يك ستاره ي كمرو
شب بزرگوار تمام ستارگانش را روشن مي كند



تاگور
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
ویلیام شکسپیر شاعر نمایش نامهنویس معروف قرن 16_17 انگلستان و جهان و خالق نمایش نامه های مشهوری چون هملت مکبث اتللو و شاه لیر است.
او علاوه بر این نمایش نامه ها سروده های کوتاهی دارد که به ((غزلواره ))معروف اند و مضمون آن ها بیشتر عشق ستایش جوانیو مسائل اخلاقی است .
در غزلواره های شکسپیر زبان روان ساده با تصاویر بدیع و زیبا در هم می آمیزند و کلامی شاعرانه می آفرینند .آن چه می خوانید یکی از غزلواره های اوست که در ان هم جوانی را می ستاید و هم شعر خویش را.


ترانه ی من


همانند امواج که به شنزار ساحل ها راه می جویند
دقایق عمر مکا نیز به سوی فر جام خویش می شتابند
دقیقه ها به یک دیگر جای می سپارند
و در کشا کشی پیاپی از هم پیشی می جویند .
ولادت که روز گاری از گوهر نور بود
به سوی بلوغ می خزد و آن گاه که تاج بر سرش نهادند
خسوف های کژخیم شکوهش را به ستیز بر می خیزند.
زمان که بخشنده بود موهبت های خویش را تباه می سازد
آری
زمان فره جوانی را می پژمرد
بر ابروان زیبا زیبا شیار های موازی در می افکند
و گو هر های نادر طبیعت را در کام می کشد.
از گزند داس درو گر وقت هیچ روینده را زنهار نیست
مگر ترانه ی من که در روز گار نامده بر جای می ماند
تا به نا خواست دست جفا پیشه ی دهر ارج تو را بستاید.
 

alireza sh

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
2 ژانویه 2006
نوشته‌ها
2,775
لایک‌ها
70
سن
41
محل سکونت
نصف جهان
دوست گرامی ، علی آبادانی

از لطف بیدریغ شما بسیار ممنونم
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
hughes-2.gif





لنگستون هیوز نامی‌ترین شاعر سیاهپوست آمریکایی‌ست با اعتباری جهانی. به سال ۱۹۰۲ در چاپلین (ایالت میسوری) به دنیا آمد و به سال ۱۹۶۷ در هارلم (محله‌ی سیاهپوستان نیویورک) به خاطره پیوست. در شرح حال خود نوشته است:
« تا دوازده ساله‌گی نزد مادربزرگم بودم زیرا مادر و پدرم یکدیگر را ترک گفته بودند. پس از مرگ مادربزرگ با مادرم به ایلی‌نویز رفتم و در دبیرستانی به تحصیل پرداختم. در ۱۹۲۱ یک سالی به دانشگاه کلمبیا رفتم و از آن پس در نیویورک و حوالی ِ آن برای گذران ِ زنده‌گی به کارهای مختلف پرداختم و سرانجام در سفرهای دراز خود از اقیانوس اطلس به آفریقا و هلند جاشوی کشتی‌ها شدم. چندی در یکی از باشگاه‌های شبانه‌ی پاریس آشپزی کردم و پس از بازگشت به آمریکا در واردمن پارک هتل پیشخدمت شدم. در همین هتل بود که ویچل لینشری، شاعر بزرگ آمریکایی، با خواندن سه شعر من ــ که کنار بشقاب غذایش گذاشته بودم ــ چنان به هیجان آمد که مرا در سالن نمایش کوچک هتل به تماشاگران معرفی کرد».






دارم یه جاده می‌سازم
تا ماشینا از روش رد شن،
دارم یه جاده می‌سازم
میون نخلا
تا روشنی و تمدن
از روش رد شه.



دارم یه جاده می‌سازم
واسه سفیدپوسّای پیر و خرپول
تا با ماشینای گُنده‌شون از روش رد شن و
منو این‌جا قال بذارن.


اینو خوب می‌دونم
که یه جاده به نفع همه‌س:
سفیدپوسّا سوار ماشیناشون میشن
منم سوار شدن ِ اونارو تموشا می‌کنم.
تا حالا هیچ وخ ندیده بودم
یکی به این خوشگلی ماشین برونه.

آی رفیقا!
منو باشین:
دارم یه جاده می‌سازم
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
بگذارید این وطن دوباره وطن شود.
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود.
بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آن‌جا که آزاد است منزلگاهی بجوید.

(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)

بگذارید این وطن رویایی باشد که رویاپروران در رویای
خویش‌داشته‌اند.ــ
بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود
سرزمینی که در آن، نه شاهان بتوانند بی‌اعتنایی نشان دهند نه
ستمگران اسبابچینی کنند
تا هر انسانی را، آن که برتر از اوست از پا درآورد.
(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)

آه، بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن، آزادی را
با تاج ِ گل ِ ساخته‌گی ِ وطن‌پرستی نمی‌آرایند.
اما فرصت و امکان واقعی برای همه کس هست، زنده‌گی آزاد است

و برابری در هوایی است که استنشاق می‌کنیم.

(در این «سرزمین ِ آزاده‌گان» برای من هرگز
نه برابری در کار بوده است نه آزادی.)

بگو، تو کیستی که زیر لب در تاریکی زمزمه می‌کنی؟
کیستی تو که حجابت تا ستاره‌گان فراگستر می‌شود؟

سفیدپوستی بینوایم که فریبم داده به دورم افکنده‌اند،
سیاهپوستی هستم که داغ برده‌گی بر تن دارم،
سرخپوستی هستم رانده از سرزمین خویش،
مهاجری هستم چنگ افکنده به امیدی که دل در آن بسته‌ام
اما چیزی جز همان تمهید ِ لعنتی ِ دیرین به نصیب نبرده‌ام
که سگ سگ را می‌درد و توانا ناتوان را لگدمال می‌کند.

من جوانی هستم سرشار از امید و اقتدار، که گرفتار آمده‌ام
در زنجیره‌ی بی‌پایان ِ دیرینه سال ِ
سود، قدرت، استفاده،
قاپیدن زمین، قاپیدن زر،
قاپیدن شیوه‌های برآوردن نیاز،
کار ِ انسان‌ها، مزد آنان،
و تصاحب همه چیزی به فرمان ِ آز و طمع.

من کشاورزم ــ بنده‌ی خاک ــ
کارگرم، زر خرید ماشین.
سیاهپوستم، خدمتگزار شما همه.
من مردمم: نگران، گرسنه، شوربخت،
که با وجود آن رویا، هنوز امروز محتاج کفی نانم.
هنوز امروز درمانده‌ام. ــ آه، ای پیشاهنگان!
من آن انسانم که هرگز نتوانسته است گامی به پیش بردارد،
بینواترین کارگری که سال‌هاست دست به دست می‌گردد.
با این همه، من همان کسم که در دنیای کُهن
در آن حال که هنوز رعیت شاهان بودیم
بنیادی‌ترین آرزومان را در رویای خود پروردم،
رویایی با آن مایه قدرت، بدان حد جسورانه و چنان راستین
که جسارت پُرتوان آن هنوز سرود می‌خواند
در هر آجر و هر سنگ و در هر شیار شخمی که این وطن را
سرزمینی کرده که هم اکنون هست.
آه، من انسانی هستم که سراسر دریاهای نخستین را
به جست‌وجوی آنچه می‌خواستم خانه‌ام باشد درنوشتم
من همان کسم که کرانه‌های تاریک ایرلند و
دشت‌های لهستان
و جلگه‌های سرسبز انگلستان را پس پشت نهادم
از سواحل آفریقای سیاه برکنده شدم
و آمدم تا «سرزمین آزاده‌گان» را بنیان بگذارم.

آزاده‌گان؟
یک رویا ــ
رویایی که فرامی‌خواندم هنوز امّا.

آه، بگذارید این وطن بار دیگر وطن شود
ــ سرزمینی که هنوز آن‌چه می‌بایست بشود نشده است
و باید بشود! ــ
سرزمینی که در آن هر انسانی آزاد باشد.
سرزمینی که از آن ِ من است.
ــ از آن ِ بینوایان، سرخپوستان، سیاهان، من،
که این وطن را وطن کردند،
که خون و عرق جبین‌شان، درد و ایمان‌شان،
در ریخته‌گری‌های دست‌هاشان، و در زیر باران خیش‌هاشان
بار دیگر باید رویای پُرتوان ما را بازگرداند.

آری، هر ناسزایی را که به دل دارید نثار من کنید
پولاد ِ آزادی زنگار ندارد.
از آن کسان که زالووار به حیات مردم چسبیده‌اند
ما می‌باید سرزمین‌مان را آمریکا را بار دیگر باز پس بستانیم.
آه، آری
آشکارا می‌گویم،
این وطن برای من هرگز وطن نبود،
با وصف این سوگند یاد می‌کنم که وطن من، خواهد بود!
رویای آن
همچون بذری جاودانه
در اعماق جان من نهفته است.

ما مردم می‌باید
سرزمین‌مان، معادن‌مان، گیاهان‌مان، رودخانه‌هامان،
کوهستان‌ها و دشت‌های بی‌پایان‌مان را آزاد کنیم:
همه جا را، سراسر گستره‌ی این ایالات سرسبز بزرگ را ــ
و بار دیگر وطن را بسازیم
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
راسی راسی مکافاتیه
اگه مسیح برگرده و پوسّش مث ما سیاه باشه‌ها!
خدا می‌دونه تو ایالات متحد آمریکا
چن تا کلیسا هس که اون
نتونه توشون نماز بخونه،
چون سیاها
هرچی هم که مقدس باشن
ورودشون به اون کلیساها قدغنه;
چون تو اون کلیساها
عوض مذهب
نژادو به حساب میارن.
حالا برو سعی کن اینو یه جا به زبون بیاری،
هیچ بعید نیس بگیرن به چارمیخت بکشن
عین خود عیسای مسیح
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
با ترس یا با ریش گرو گذاشتن
دموکراسی دس نمیاد
نه امروز نه امسال
نه هیچ وخت ِ خدا.

منم مث هر بابای دیگه
حق دارم
که وایسم
رو دوتّا پاهام و
صاحاب یه تیکه زمین باشم.
دیگه ذله شده‌م از شنیدن این حرف
که: «ــ هر چیزی باید جریانشو طی کنه
فردام روز خداس!»
من نمی‌دونم بعد از مرگ
آزادی به چه دردم می‌خوره،
من نمی‌تونم شیکم ِ امروزَمو
با نون ِ فردا پُر کنم.
آزادی
بذر پُر برکتیه
که احتیاج
کاشته‌تش.
خب منم این جا زنده‌گی می‌کنم نه
منم محتاج آزادیم
عینهو مث شما
 
بالا