behnam501
Registered User
- تاریخ عضویت
- 24 سپتامبر 2013
- نوشتهها
- 208
- لایکها
- 788
روسری اش را جلو کشید و موهای سیاه و براقش را زیر آن پنهان کرد، رو کرد به جوان و با ذوق گفت:«چه حلقهی قشنگی. نگاه کن، اندازه انگشتمه، فکر نمیکردم اینقدر خوش سلیقه باشی!» یکدفعه لحن صدایش عوض شد، انگار چیزی یادش آمده باشد، آرام گفت: «پدرم نامههایت را دید، حالا دیگر همه چیز را میداند. اما تو نگران نباش، گفت باید با تو حرف بزند. اگر بتوانی خودت را نشان بدهی و دلش را به دست بیاوری حتما موافقت میکند. دل کوچک و مهربانی دارد. من که رفتم، دسته گل را بردار و به دیدنش برو، راحت پیدایش میکنی … چند قطعه آنطرف تر از تو، کنار درخت نارون، مزارش آنجاست.»