برگزیده های پرشین تولز

کارگاه داستان

s e v d a

Registered User
تاریخ عضویت
19 آگوست 2009
نوشته‌ها
841
لایک‌ها
1,498
محل سکونت
Earth
سرقت آثار ادبی؟؟:hmm:

freudfc.gif


یعـــــــــــــنی حقـــــــــــــــــــــــته ها!!!
یکی نیست بگه آخه چرا حرفای ایشونو جدی میگیری؟!
ترم تابستونه بگیر بیفتی جلو:دی

بیفتم جلو
freudfc.gif


ترم تابستون
freudfc.gif


حرفای من
freudfc.gif


freudfc.gif


یاده خانوم شیرزاد افتادم :lol::lol:

پ.ن: اولین مدیری که از اینجا رد بشه دخلمون اومدس :f34r: جم کن بریم :f34r:
 

yalda.h

Registered User
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
142
لایک‌ها
168
محل سکونت
:eek:
freudfc.gif




بیفتم جلو
freudfc.gif


ترم تابستون
freudfc.gif


حرفای من
freudfc.gif


freudfc.gif


یاده خانوم شیرزاد افتادم :lol::lol:

پ.ن: اولین مدیری که از اینجا رد بشه دخلمون اومدس :f34r: جم کن بریم :f34r:

ادای خانوم شیرازدو فقــــــــط خواهره من خوب در میاره:دی
خیــلی باحاله:دی

پ.ن:این نوشته ی تو خودش سجع داره و به نوعی آثاره ادبی اخلاقی محسوب میشه:دی
صبح به این زودی مدیرا خوابن:دی تازه داریم به تاپیک رونق هم میدیم..:دییی
ولی موافقم...بریم بهتره..:f34r:
 

fonix light

Registered User
تاریخ عضویت
19 دسامبر 2009
نوشته‌ها
404
لایک‌ها
4
سن
34
محل سکونت
in your mind
این تاپیک هنوزم بازدید کننده داره ؟
کسی هست پایه باشه برای مطلب گذاشتن ؟
 

hossein137

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
سلام و درود
خواهش میکنم نظرتون رو در مورد چند تا متنی که پیوست کردم بدید.اشکالاتش رو بگید.
دنبال بهانه نباشید که من یه فرد معمولی هستم یا اطلاعی ندارم.نظرتون رو همون طور که هست بگید(با تمام انتقاد هاش)
میخوام ازتون کمک بگیرم و این چرند ها یه سر و سامونی بگیره.خیلی اوقات بوده که به چیزی فکر کردم و نتونستم در موردش حتی چند کلمه بنویسم.در حال حاضر هم نمیتونم کلاس برم برای یادگیری.پس شما معلم من باشید و اون چیزی رو که باور دارید درسته ازم دریغ نکنید.
پیشاپیش ممنونم.


مشاهده پیوست February 24th, 2012-Tekrar.pdf
مشاهده پیوست February 8th, 2012-negah ha.pdf
مشاهده پیوست 23.3.2012-Javab.pdf
مشاهده پیوست March 1st, 2012-khatereh.pdf

حجم زیادی ندارند.در کل کمتر از 800 کیلو بایت هست.فقط یه کم حوصله میخواد برای خوندن.و کمی تحمل برای فحش ندادن به من :blush:
فایل ها رو به صورت pdf گذاشتم تا راحت تر بتونید بخونید
باز هم تشکر میکنم از شما

---------------------
راستی یه نکته ای رو یادم رفت بگم:همه ی نوشته ها فقط تو تخیل من بوده و هیچ کدوم از این حالت ها برام تا حالا تجربه نشده.
ممکنه نظرتون این باشه که سه تا از این نوشته ها پایانی مثل هم دارند(به غیر از جواب).من بیشتر دنبال صحنه سازی بودم تا خود داستان.سعی کردم اگر آخرش غمگین هم هست به نوعی شما رو شاد کنه.نمیدونم چقدر تو این کار موفق شدم
 
Last edited:

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
داستان "خاطره "رو خوندم
موضوع خیلی خوب و جدیدی بود،موقعیت قشنگی را خلق کردی و فضا سازی نسبتا خوبی داشت و البته اینکه خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم
ولی موردی بود که به نظر من باعث آشفتگی داستانتان می شد و آن هم این بود که جملات و نوع بیانتان بین محاوره و نوشتاری بود
من فکر می کنم اولین چیزی که باعث جذب خواننده میشود یکدست بودن داستان است که این بسته به این هست که داستانتون رو یا کاملا نوشتاری یا کاملا محاوره بنویسید
برای مثال برای این داستانتون اگر تماما را نوشتاری نوشته بودید و نوع جمله بندی ها را منظم تر و نوشتاری تر انتخاب کرده بودید خیلی دلنشین تر میشد.../
نکته ی دیگه هم اینکه زمانی که در داستان دستتان بسته بود و دوستتان را دیدید که کشته شده بود،می تونستید فضا سازی خیلی بهتری داشته باشید به طور کلی من فکر می کنم فضا سازی و پرداخت ِ فضا در نیمه اول داستان خیلی بهتر و دلنشین تر بود تا نیمه دوم:happy: و برای همین من نیمه اول داستانتان تا آنجایی که دوستتان تیر می خورد برای من جذابیت خیلی بیشتری داشت
اما در کل داستان خیلی دلنشینی بود...تشکر
54.gif
 

hossein137

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
داستان "خاطره "رو خوندم
موضوع خیلی خوب و جدیدی بود،موقعیت قشنگی را خلق کردی و فضا سازی نسبتا خوبی داشت و البته اینکه خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم
ولی موردی بود که به نظر من باعث آشفتگی داستانتان می شد و آن هم این بود که جملات و نوع بیانتان بین محاوره و نوشتاری بود
من فکر می کنم اولین چیزی که باعث جذب خواننده میشود یکدست بودن داستان است که این بسته به این هست که داستانتون رو یا کاملا نوشتاری یا کاملا محاوره بنویسید
برای مثال برای این داستانتون اگر تماما را نوشتاری نوشته بودید و نوع جمله بندی ها را منظم تر و نوشتاری تر انتخاب کرده بودید خیلی دلنشین تر میشد.../
نکته ی دیگه هم اینکه زمانی که در داستان دستتان بسته بود و دوستتان را دیدید که کشته شده بود،می تونستید فضا سازی خیلی بهتری داشته باشید به طور کلی من فکر می کنم فضا سازی و پرداخت ِ فضا در نیمه اول داستان خیلی بهتر و دلنشین تر بود تا نیمه دوم:happy: و برای همین من نیمه اول داستانتان تا آنجایی که دوستتان تیر می خورد برای من جذابیت خیلی بیشتری داشت
اما در کل داستان خیلی دلنشینی بود...تشکر
54.gif

سلام بانو
خیلی ممنونم از نظری که دادید.راستش من تازه کارم و بالاخره این مشکلات هم خیلی زیاد هست.ولی با راهنمایی های شما و بقیه دوست دارم این چیز ها بر طرف بشه.
اگر حوصله داشتید نظرتون رو در مورد اون سه تای دیگه هم بدید ممنون میشم.راستش این یکی که شما خوندید طولانی ترینش بوده.پس احتمال این هست که حوصله ی بقیه اش رو هم داشته باشید.در مورد مشکلات نوشتاری هم باید بگم که تو هر چهار تای این ها بیشتر دنبال فضا سازی بودم.نپرداختن بیشتر به اون قسمتی که اشاره کردید هم فکر میکنم مال این بوده که اون لحظه احساس کردم مرور خاطرات خودش کافیه.و بقیه رو بذارم به حساب نتیجه گیری خواننده.
باز هم تشکر میکنم از این که نظرتون رو دادید.
شب خوبی داشته باشید
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
سلام و درود
خواهش میکنم نظرتون رو در مورد چند تا متنی که پیوست کردم بدید.اشکالاتش رو بگید.
دنبال بهانه نباشید که من یه فرد معمولی هستم یا اطلاعی ندارم.نظرتون رو همون طور که هست بگید(با تمام انتقاد هاش)
میخوام ازتون کمک بگیرم و این چرند ها یه سر و سامونی بگیره.خیلی اوقات بوده که به چیزی فکر کردم و نتونستم در موردش حتی چند کلمه بنویسم.در حال حاضر هم نمیتونم کلاس برم برای یادگیری.پس شما معلم من باشید و اون چیزی رو که باور دارید درسته ازم دریغ نکنید.
پیشاپیش ممنونم.


مشاهده پیوست 124594
مشاهده پیوست 124593
مشاهده پیوست 124700
مشاهده پیوست 124698

حجم زیادی ندارند.در کل کمتر از 800 کیلو بایت هست.فقط یه کم حوصله میخواد برای خوندن.و کمی تحمل برای فحش ندادن به من :blush:
فایل ها رو به صورت pdf گذاشتم تا راحت تر بتونید بخونید
باز هم تشکر میکنم از شما

---------------------
راستی یه نکته ای رو یادم رفت بگم:همه ی نوشته ها فقط تو تخیل من بوده و هیچ کدوم از این حالت ها برام تا حالا تجربه نشده.
ممکنه نظرتون این باشه که سه تا از این نوشته ها پایانی مثل هم دارند(به غیر از جواب).من بیشتر دنبال صحنه سازی بودم تا خود داستان.سعی کردم اگر آخرش غمگین هم هست به نوعی شما رو شاد کنه.نمیدونم چقدر تو این کار موفق شدم

درود

خب بنده هم داستانها رو خوندم واز همه بيشتر "نگاه ها" رو پسنديدم چون به نظرم از همه هم هنرمندانه تر نوشته شده بود و اون تلميح به داستان آدم و حوا و سيب سرخ هم به خوبي استفاده شده بود. اين تلاش براي ديدن دنيا از نگاه معشوق براي هر چه بيشتر به او نزديك شدن واقعا بسيار بسيار تاثيرگذار بود و در نوع خود صد البته يك تازگي جذاب هم داشت.شيوه نوشتن شما هم در اين نوشته پختگي و انسجام بيشتري پيدا كرده بود. پيوستگي مفهوم و جريان داستان در اينجا نمود بيشتري پيدا كرده بود.

در مورد داستان "خاطره" هم ، بنده با نطر Bvafa عزيز كاملا موافقم و ارتباط بهتري با نيمه اول داستان برقرار كردم. در ضمن چرا در نيمه دوم اينقدر جريان داستان چند سال را همه در يكي دو سطر پيمود؟ فاصله ميان ازدواج با يك زن و از دنيا رفتن او بسيار كوتاه بود البته در مقايسه با فضايي كه در نيمه اول داستان براي هر رويداد و حتي احساس اختصاص داده شده بود.

اما در كل بايد حتما به شما تبريك گفت چرا كه از لحاظ انتخاب موضوع تازه يا بهتر بگيم، از لحاظ پرداختن به يك موضوع به شيوه اي نوين و متفاوت واقعا موفق بوديد و وقتي مسير درست انتخاب بشه ، ويرايش ريزه كاريها واقعا درمرحله بعد قرار مي گيرند و به مرور بهتر هم مي شوند.

با آرزوي موفقيت روز افزون براي شما
 
Last edited:

hossein137

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
درود

خب بنده هم داستانها رو خوندم واز همه بيشتر "نگاه ها" رو پسنديدم چون به نظرم از همه هم هنرمندانه تر نوشته شده بود و اون تلميح به داستان آدم و حوا و سيب سرخ هم به خوبي استفاده شده بود. اين تلاش براي ديدن دنيا از نگاه معشوق براي هر چه بيشتر به او نزديك شدن واقعا بسيار بسيار تاثيرگذار بود و در نوع خود صد البته يك تازگي جذاب هم داشت.شيوه نوشتن شما هم در اين نوشته پختگي و انسجام بيشتري پيدا كرده بود. پيوستگي مفهوم و جريان داستان در اينجا نمود بيشتري پيدا كرده بود.

در مورد داستان "خاطره" هم ، بنده با نطر Bvafa عزيز كاملا موافقم و ارتباط بهتري با نيمه اول داستان برقرار كردم. در ضمن چرا در نيمه دوم اينقدر جريان داستان چند سال را همه در يكي دو سطر پيمود؟ فاصله ميان ازدواج با يك زن و از دنيا رفتن او بسيار كوتاه بود البته در مقايسه با فضايي كه در نيمه اول داستان براي هر رويداد و حتي احساس اختصاص داده شده بود.

اما در كل بايد حتما به شما تبريك گفت چرا كه از لحاظ انتخاب موضوع تازه يا بهتر بگيم، از لحاظ پرداختن به يك موضوع به شيوه اي نوين و متفاوت واقعا موفق بوديد و وقتي مسير درست انتخاب بشه ، ويرايش ريزه كاريها واقعا درمرحله بعد قرار مي گيرند و به مرور بهتر هم مي شوند.

با آرزوي موفقيت روز افزون براي شما

سلام و درود خدمت شما بانو
خیلی ممنومم که وقت گذاشتید و اون ها رو خوندید.راستش نگاه ها اولین متنی بود که نوشتم.ولی احساسم خیلی قوی بود.شاید برای اینه که شما هم بیشتر باهاش ارتباط برقرار کردید.قوبل دارم که خاطره هم مشکلات خیلی زیادی داره.در اصل من اون موقع یه کم عجله داشتم.قسمت اول رو به راحتی و بدون هیچ کم کردنی نوشتم ولی بعد دیدم که داره طولانی میشه و برای همین قسمت دومش بدتر شد.خیلی خلاصه شد که با قسمت اول تشابه نداشت.
اگر نظرتون رو در مورد اون دو تا هم بدید ممنون میشم.
خیلی تشکر میکنم بابت وقتی که گذاشتید
روز خوبی داشته باشید
 

batoobato

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
5 ژانویه 2005
نوشته‌ها
1,977
لایک‌ها
6,557
سلام حسین حان ببخشید که دیر شد وقتم که خالی بشه و مخم بکشه داستاناتو میخونم .....بازم شرمنده که دیر شد.......
 

hossein137

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
سلام حسین حان ببخشید که دیر شد وقتم که خالی بشه و مخم بکشه داستاناتو میخونم .....بازم شرمنده که دیر شد.......

سلام حسین جان.خواهش میکنم.این چه حرفیه.هر وقت رسیدید بخونید و نظرتون رو بگید.منتظرم :happy:

--------------------------------
راستش چند روز پیش هم یک چرند هایی نوشتم.الان اون ها رو هم قرار میدم.و همچنین متن اون چند تا رو ویرایش کردم و فکر میکنم غلط های املایی اش برطرف شده.ولی موضوعیت کلی نوشته ها رو دست کاری نکردم.
ممنون میشم اگر بقیه ی دوستان هم نظرشون رو بگند :)

ویرایش: این دو تا رو هم اضافه کنید به اون ها


مشاهده پیوست MARHAM-May 23rd, 2012.pdf
مشاهده پیوست SOKHTEGIE MOZIEE KINEHA - May 5th, 2012.pdf
 

فایل های ضمیمه

  • February 8th, 2012-negah ha.pdf
    164.5 KB · نمایش ها: 9
  • February 24th, 2012-Tekrar.pdf
    154.9 KB · نمایش ها: 5
  • March 1st, 2012-khatereh.pdf
    176.4 KB · نمایش ها: 7
  • March 22nd, 2012-Javab.pdf
    157.8 KB · نمایش ها: 4
  • Crazy April 17th, 2012.pdf
    83.7 KB · نمایش ها: 4
Last edited:

viviyan

Registered User
تاریخ عضویت
1 فوریه 2012
نوشته‌ها
329
لایک‌ها
212
تنها بود. خوابش نمیومد، این دست و اون دست میکرد بلکه خواب به چشماش بیاد. شب آرومی بود ولی او دلهره داشت، به خود میگفت: نکنه یه وقت زائو بیاد. اگه میمومد شاید یه فاجعه به بار میاورد. ساعت از دو گذشته بود. خواست اس ام اس بده بهش ولی باز یاد خواهش و درخواست هاش میفتاد و حرص میخورد. :بچه پررو، بیا تو رختکن!، آخه احمق محل کار جای این خربازیاست. با این همه دوربین که جا به جا نصب کردن، سلانه سلانه بره تو اتاق رختکن پیش آقا. فرداش هم آبروریزی راه بیفته و ماتحت اول و آخرشو به هم بدوزن. کثافت، چه تیز کرده برام.... و کم کم پلکاش رو هم رفت...
با صدای بلندی از خواب پرید، چه خبر شده؟ در زایشگاست؟ وای خدا، زائو نباشه. پا شد، روپوششو پوشید، مقنعه رو روسری وار سر کرد و گوشی رو برداشت. : کیه؟
:باز کن، زائو آوردم. آقای رضایی بود.
دکمه رو زد؛ رفت سمت در. زنی جوان و لاغر با شکم بالا اومده دراز کشیده رو برانکاد رو آوردن.
:چندماهته؟
: 9 ماه و دو هفته، به دادم برس، دارم میمیرم، داره میاد.
همونجا معاینه کرد. :وای خدا، فوله.
برانکارد رو برد جلو در اتاق زایمان و برگشت
: شما برو از پذیرش قبض بگیر. به همراه مریض گفت.
باید زنگ بزنه به خانم دکتر.
:الو، شب بخیر خانم دکتر. بیمار اومده، خون ازش میاد، فکر کنم فول باشه. ...
احساس کرد داره یخ میکنه.
:خودم زایمانو بگیرم؟ یه آن فکر کرد :لباسامو میپوشم و میرم خونه، من نمیتوونم.
این زنه چرا اینجا وایساده.
:خانم اینجا چی میخوای، برو بیرون.
ترسیده بود. تا حالا تنهایی این کار رو نکرده بود. میکروفون رو برداشت و خدمه رو پیج کرد. رفت طرف اتاق زایمان. خدایا چرا باید این بلا سر من بیاد؟
به زن زل زده بود. زن ناله میکرد و کمک میخواست. دوست داشت همونجا وایسه و هیچ کاری نکنه. فقط خیره بشه به زن. چشماش میسوخت، حسی بهش میگفت بزنه زیر خنده، بلند بخنده. قدرت فکر کردن رو از دست داده بود.
: میتونی وایسی و بری تو اتاق؟
:نمیتونم.
زن جیغ کشید. کفشای زن رو در آورد. رفت دمپایی آورد. پای زن کرد، زیر بغلشو گرفت
:باید راه بری.
زن گشاد گشاد رفت تو اتاق. از پله های تخت رفت بالا و دراز کشید.
از کمد لباسای استریل رو در آورد و پوشید. تنهایی سخت بود. چشماش هنوز میسوخت، احساس بی عاطفگی میکرد. بی رحم شده بود. آستین رو پای زن کرد. زن رو معاینه کرد. وای خدا، سر بچه پیداست، دهنش خشک شده بود...زن جیغ کشید، احساس میکرد حرف بزنه، صداش در نمیاد. زن باز جیغ کشید.
:زور نزن...
فریاد بود، تعجب کرد. انتظارشو نداشت.
:خانم زور نزن. نفس عمیق بکش، نفس بکش، از بینیت هوا بده تو، از دهنت بده بیرون. همینطور خوبه.
احساس کرد ماسکش خیس شده، :عرق کردم... چشام چرا میسوزه؟ دارم گریه میکنم. تعجب کرد، آخرین بار که گریسته بود رو یادش نمیومد. شاید هیچ وقت.
یکی اومد تو، نشناخت،
:خوبی؟
چیزی نگفت.
دستشو گذاشت رو شکم برآمده زن و ماساژ داد. زن جیغ کشید. :معلومه تا حالا چندتا شکم زاییده، از جیغاش مشخصه...
باز صدای خودشو شنید
:زور نزن. نفس بکش تا به بچه ت هوا برسه. هروقت دردت گرفت زور بزن.
زن نفس میکشید و درد...زور میزد و فریاد،
:آفرین، همینطور خوبه. یه کم دیگه تا لازم نباشه بخیه بزنم برات. دوتا زور دیگه بچه ت میاد.
چرا صدام نمیلرزه؟ من که دارم گریه میکنم.
زن دوباره جیغ کشید، خدمه فشار داد شکمشو، سر بچه تو دستش بود، چشاش هنوز میسوخت
:نفش بکش، نفش بکش که بچه ت خفه نشه...
زن داشت میمرد از زور، :هیچ وقت همچین کاری نمیکنم. هرگز بچه دار نمیشم.
با دو دست بچه رو گرفت، زن زور میزد، او بچه رو گرفته بود، آروم میکشید. تن مادر رو قیچی کرد تا بچه بیرون بیاد، :اه، باید بخیه هم بزنم. سر بچه کامل بیرون اومد، مادر جیغ کشید و بچه با تنی سفیدک زده و آغشته به خون مادر بیرون اومد. رابط جسم طفل با مادر رو قیچی کرد و مادر آروم شد...
او دیگر چشمانش نمیسوخت...
 

naze

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
31 می 2012
نوشته‌ها
20
لایک‌ها
10
خیلی قشنگ بود دستت درد نکنه
 

pharma

Registered User
تاریخ عضویت
23 آپریل 2011
نوشته‌ها
677
لایک‌ها
459
محل سکونت
تهران
سلام دوستان
من وبلاگی دارم که داستان های 5 قسمتی داخلش مینویسم
اگه مخاطب داره و بخواید میتونم داستان ها رو اینجا هم نقل کنم
این داستان اول اسمش ایستگاه هست و اولین نوشته من هست
هر 5 قسمت نوشته شده - منتها فعلا 2 قسمت اول رو براتون قرار میدم - اگه خوندید و علاقه داشتید ادامش رو بدونید تا فردا باقیش رو هم قرار می دم
دوستان رشته من دامپزشکی هست و هیچ ارتباطی با ادبیات نداشتم ... حتی نمیتونم خودم رو نویسنده آماتور بدونم ... همه نوع تحلیل و نقد رو با آغوش باز پذیرا هستم
یا حق

1

همه چیز از اون بعد از ظهر لعنتی و ایستگاه قطار شروع شد …



مثل هر روز در حال بازگشت از محل کار به خونه بودم ، ایستگاه قطاری رنگ و رو رفته که از جنگ دوم باقی مونده بود ، مردمانی خسته که التهاب چهره هاشون از خستگی یک روز کار مداومی ناشی می شد که در کارخانه سیدنیتر یک رویداد عادی بود و خط نگهدار ایستگاه که هر روز یک لباس به تن داشت ؛ همیشه این برای من سوال بود که با این وضعیت حقوق ، چطور یک خط نگهدار اینهمه لباس خریده ؟ …



اون روز برخلاف معمول قطار هنوز به ایستکاه نرسیده بود ، جمعیت منتظر در ایستگاه با هم در حال صحبت بودند ، در مورد مسائل پیش پا افتاده و روزمره ، اما چیزی که منو اذیت می کرد ، همهمه ای بود که مثل موتور های کارخانه که هر روز مجبور به شنیدنشون بودم ، در سرم غوغا به پا می کرد.

قطار با پانزده دقیقه تاخیر وارد ایستگاه شد ، مسئول قطار از قطار پیاده شد و با سوت مردم را ساکت کرد ، سپس با اشاره به اینکه یکی از مقامات مهم کشوری در حال سفر با این قطار است ، گفت : فقط 50 نفر ظرفیت داریم ، مابقی می تونن پولشونو از گیشه ایستگاه پس بگیرن ؛ پنجاه نفر اول سوار شن …

هنوز این جمله رو کامل ادا نکرده بود که حس کردم موجی شبیه به امواج سونامی ژاپن که چندوقت پیش در تلویزیون دیده بودم ، منو به بدنه یکی از واگن ها کوبید و صدای فریاد و ناله چند نفر که زیر دست و پا کمک می خواستند …

قطار که حرکت کرد تا چند دقیقه در حال خودم نبودم ، تصویر مبهمی جلوی چشمم بود که سیاه می شد و دوباره به شکل مبهمی منو صدا میزد : آقا …. آقا ….

وقتی به خودم اومدم متوجه شدم اون تصویر مبهم خطنگهدار ایستگاه بود و تقریبا جر من و او شخص دیگه ای در ایستگاه نیست ، به زحمت خودم رو جمع و جور کردم و بعد از تشکر از خط نگهدار از ایستگاه خارج شدم …

در طول جاده راه می رفتم و گه گداری با نا امیدی به پشت سرم نگاه میکردم که شاید اشتباها وسیله نقلیه ای از این مسیر بگذره ! ؛ این شهر نفرین شده بود ، البته این رو فقط کارگران کارخانه سیدنیتر نمی گفتن ؛ اما اون روز ، نحسی این شهر سراغ من اومده بود و من نمی دونستم مسیری که قدم هام رو در اون برمی دارم ، به شهر محل زندگی من نمی رسه …

دو ساعتی به قدم زدن ادامه دادم تا هوا کاملا تاریک شد . جز اندک نوری که از فاصله دور، پشت سرم دیده میشد چیز دیگه رو نمی دیدم ؛ تازه فکرم داشت به کار می افتاد ؛ چرا که به ذهنم رسید چطور در شهر دنبال یک اتومبیل نگشتم و دل به این مسیر طولانی دادم؟ چرا از خط نگهدار ساعت حرکت قطار بعدی رو نپرسیدم ؟ ، بقیه کارگرا با چه وسیله ای رفتند؟ و یا اینکه اصلا رفتند؟ و اینکه چرا یا گوشی همراهم …. آره ، گوشی همراه ، چرا زودتر به ذهنم نرسید؟

ولی غافل از اینکه ، کیف دستی من نبود ! ، چطور بگم؟ تا آخرین لحظات قبل از حرکت مطمئنم که همراهم بود ؛ چون قبل از ورود قطار به ایسگاه قرص مسکنی رو برای سردرد شدیدی که چند وقتی بود به سراغم آمده بود از درون کیفم بر داشته بودم ، البته فرصت خوردن اون رو پیدا نکرده بودم و همین فکر اولین ضربان های سر درد رو به راه انداخت …

ادامه دارد

2

دیگه تو اون تاریکی نمی تونستم مطمئن باشم مسیری که در اون قدم بر میدارم جاده است! ، ولی چاره ای نبود ، دیگه برای برگشت هم خیلی دیر بود ، دیگه کم کم حس می کردم پاهام از خودم نیست و روی ابرا راه میرم ، مطمئن بودم که بی حسی پاهام مدت زیادی دووم نمیاره و در آخر به زمین می افتم.

هوا سرد شده بود و خداروشکر ، کُتم رو در ایستگاه از تنم در نیاورده بودم که سرنوشت کیفم رو پیدا کنه ، داشتم به تیتر روزنامه چند روز بعد فکر می کردم که تصویری از جنازه من ضمیمه اش بود … نه ، من که آدم مهمی نیستم ، شاید برام مجلس ترحیمی هم گرفته نشه ….

در افکارم غرق بودم که صدایی توجه ام رو جلب کرد ؛ از پشت سر ، فکر کردم که گوشم هم با پاهام همراه شده برای زمین زدنم ، اما افزایش تدریجی صدا ، قلقکی بود برای برگشتن و انداختن نگاهی به پشت سر ؛ با اینکه یه ساعتی بود که به پشت سرم نگاه نکرده بودم ؛ چی میگم؟! یه ساعت؟ ده ساعت ، یه سال ، یه قرن … به هر شکل تصویری از ساعتِ وجودم ندارم که مدرک و گواه این ادعا باشه …!

نوری از دور دیده میشد که همراه این صدا نزدیک و نزدیکتر میشد ؛ همین کافی بود که بایستم ، البته بعد از ده بیست قدم اضافی ،چون دیگه مطمئن بودم ، پاهام از من دستور نمی گرفتن …

نور که نزدیک تر شد میشد حدس زد که یک کامیون حمل بار باشه ، با توجه به مسیرش مطمئنا برای شرکت کوکا بود ، چون تنها کارخونه ای که هم در تمام کشور شعبه داشت و هم محصولاتش رو بجای قطار با کامیون جابجا می کرد کوکا بود ، می گفتن تحت مالکیت اشخاصی هست که نفوذشون روی دولتمردان قابل وصف نیست.

اما وقتی کاملا نزدیک شد ، یکه خوردم ؛ اتوبوس شهری نیویورک!

اولا این اتوبوس در این قاصله چند ایالته چطور به اینجا رسیده بود ، ثانیا ، چطور ممکنه این همه مسافر رو با خودش داشته باشه ؟! ؛ وقتی دقت کردم متوجه شد که افرادی که سوار اتوبوس هستند به نظر در حال سفر داخل شهری هستند ، از این نظر که لباس های روزمره ، کیف دستی ، حتی مسافرانی ایستاده و ….

و راننده اتوبوسی که اشاره می کند اگر سوار نمی شوی براه خواهد افتاد….!

مطمئن بودم اگر مقصد این اتوبوس جهنم هم باشد با آن خواهم رفت ؛ پس سوار شدم ، سکه ای که از باقی مانده پول بلیط قطار باقی مانده بود را در دستگاه انداختم و بالا رفتم ؛ اما … اما من اصل پول بلیط رو پس نگرفته بودم ؛ با این همه چه اهمیتی داشت ، مهم این بود که سوار اتوبوسی هستم که به …. ، صبر کن …

رو به مردی میانسال که در ردیف اول نشسته بود: آقا ، آقا ببخشید ، مسیر این اتوبوس به کجاست؟! ؛ عینکی به چشم داشت و روزنامه ای در دست ، کمی سرش را خم کرد و از بالای عینک به من نگاه کرد … : شما کجا می خواهید بروید؟

نمی دونستم جواب سوال او چیست ، از طرفی این اتوبوس و این جاده فرعی , از طرفی نیویورک کجا و اینجا کجا … : راستش … راستش یه جایی که بشه غذایی خورد و اتاقی باشه که بشه استراحت کرد ، مثل یه مُتِل

لبخدی زد و گفت اینجا رستوران زیاد هست ، اما متل رو باید بیرون شهر دنبالش بگردی ! ، بدون اینکه منتظر پاسخی از من باشه ، با انگشت به نقطه ای بیرون از اتوبوس اشاره کرد و گفت : اینجا غذای خوبی داره ، همین ایستگاه پیاده شو !

وقتی به پنجره نگاه کردم …

ادامه دارد
 

pharma

Registered User
تاریخ عضویت
23 آپریل 2011
نوشته‌ها
677
لایک‌ها
459
محل سکونت
تهران
3

وقتی به بیرون از پنجره نگاه کردم ، ساختمانی با نمای آجر رو دیدم که سر در ورودی اون تابلوی ” مسافرخانه Biglo ” با تصویری از یک ظرف ماکارونی خودنمایی می کرد ؛ اصلا حواسم نبود که من نه تنها کیلومترها از یک شهر فاصله داشتم ، زمانی که سوار اتوبوس شدم هوا کاملا تاریک بود … اما اون موقع نوری که زمین رو روشن می کرد از گذر تازه ظهر حکایت داشت …

بعد از پیاده شدن از اتوبوس ، به سمت درب مهمانخانه به راه افتادم ، ایستگاه کمی جلوتر از مهمانخانه بود و باید مقداری از مسیر رو بر میگشتم ؛ اونقدر خسته بودم که نه به این فکر می کردم که چطور به اینجا رسیدم و نه این که چرا مردم به این شکل به من نگاه می کنند ؛ گرچه تصویر دقیقی از اون زمان به یادم نیست ، اما یادم میاد که مادری دست بچه اش رو گرفته و با شدت اونو از سر راه من کنار کشید ؛ انگار مردم من رو میشناختند ؛ ولی من هنوز نمی دونستم کجام ، غیر از اینکه اتوبوسی که من رو آورد متعلق به شهرداری نیویورک بود.

باید از عرض خیابانی رد می شدم ، چند لحظه پشت چراغ قرمز عابر پیاده ایستادم و این کافی بود تا متوجه بشم هیچ اتوموبیلی در خیابان نیست! … اما اگر این شهر اتوموبیلی ندارد ، چرا خیابانی با چنین عرضی ( 4 لاین رفت و برگشت ) برای آن ساختند؟!

هنوز چراغ قرمز بود که براه افتادم ، دلیلی برای ایستادن پشت چراغ قرمز نداشتم …

رسیدن به پیاده رو آن سمت خیابان رو به یاد ندارم ، فقط همین که وقتی چشم هام رو باز کردم روی تخت بیمارستان بودم ، پرستاری سمت چپ من ایستاده بود و سمت راستم چند ملاقات کننده ، البته نه با من ، با تخت بقلی

سعی کردم حرفی بزنم ، اما همین تلاش برعکس باعث روی هم رفتن چشمانم شد و سکوت و تاریکی

انگار در اتاق تاریکی ایستاده بودم که حتی زیر پایم رو نمی دیدم ، وقتی سعی کردم یکی از پاهایم رو تکان بدم متوجه شدم محلی که در اون ایستادم بشدت سست است

مطمئن بودم خوابم ، چون به شکلی محو صدای ملاقات کنندگان بیمارستان رو میشنیدم { …. چطوری پسر …. این گل رو میبینی …. پولشو ندادم …. نه بابا کدوم باغچه …. گلفروش که سرشو ….. صدای خنده ای گنگ ….}

کم کم حس می کردم اتاق تاریک در حال روشن شدن است ؛ اتاقی بودم با دیوار سفید که در 3 ضلع اون قاب های کوچک و بزرگی نصب شده بود ؛ نور ار یک پنجره که بر دیوار بدون قاب نصب بود به داخل می آمد ، اما هنوز آنقدر نبود که تصویر داخل قاب ها قابل تشخیص باشد ، کنار پنجره یک میز کوچک کاری بود که با دیدن اون خشکم زد ، روی میز کیف دستی من بود ، سریع به سمت اون دویدم و لوارم داخلش رو چک کردم … کنار کیف یک کیسه بود که چاقوی خونینی رو در خود جای داده بود و یک بلیط قطار …

اتاق تقریبا روشن شده بود ؛ به یاد تابلو ها افتادم ؛ با یک نگاه کلی ، 13 تابلو روی دیوارها بود ، 6 تابلو بر روی هر یک از دو دیوار کناری و یک تابلوی بزرگ بر دیوار روبروی پنجره …

روی تابلوی بزرگ تصویری کاملا محو وجود داشت که حتی نمی شد گفت نقاشی است یا عکس

به سراغ تابلو های کناری رفتم ؛ تصویری بود از تاریخ زندگی من ؛ روزی کنار خیابان ، پیرزنی ایستاده بود و برای گذر از خیابانی که ماشین ها به او بی توجه بودند تقلا می کرد ، تازه دبیرستان رو تموم کرده بودم ، نمی خواستم از خیابان رد بشم ، حتی دیرم هم شده بود ، برای مصاحبه استخدام با شرکتی قرار داشتم … همیشه فکر می کردم اون روز چه اشتباهی انجام دادم که کمک اون پیرزن کردم ، چون زمانی که به شرکت مزبور رسیدم شخصی جلوتر از من ایستاده بود که دقیقا تا نوبت او هیچ کس پذیرفته نشد .. اما ….

تابلوی دوم ، تن من رو لرزوند ، تصاویر تابلو ها فقط تصویر نبودند ، کاملا روح و جان آدم رو به موقعیت می بردند ، تصویر این تابلو ، پدربزرگم بود در حال شکستن هیزم در کنار انبار خانه قدیمی که در آن زندگی میکرد ؛ در روزهای آخر عمرش به توصیه پدرم بالای سرش بودم ؛ از من خواست که زیر درختی که اتفاقا در این عکس هم بود رو بکنم ؛ در اونجا جعبه ای بود که تقریبا 50 هزار دلار پول در آن بود ؛ می گفت به پدرم تقریبا در طول زندگی رسیده و این پول رو نباید برای خودم بردارم ، حرف از همسری پنهانی جز مادربزرگم زد و این که اونها رو رها کرده ، اما آدرس دقیقشون رو می دونست و خواست تمام این پول به اونها برسه ؛ من در اوج جوانی بودم و تقریبا عصبانی از اینکه تو کجا به ما رسیدی ، اما خوشبختانه وفای به عهد در خانواده ما موروثی بود و بالاجبار پول رو به اون خانواده رسوندم ؛ جالب اینجا بود که پول رو که از من گرفتند هیچ ، کتک مفصلی هم به خاطر غیب شدن ناگهانی پدر بزرگ از عموهای ناتنی خوردم !

تصویر پدر بزرگ شروع به صحبت کرد و همون طور مثل قدیم با خطاب قرار دادن من به اسم بچه گفت : “بچه ، می دونستم که می تونی” ، بدون اینکه منتظر جوابی باشه برگشت و از کادر قاب خارج شد..

با اینکه در بهت فرو رفته بودم سراغ تابلوی سوم رفتم ، تصویری قدیمی که انگار با دوربینی سیاه و سفید گرفته شده بود از روزهای بچگی … من بودم و دوتن از برادرانم … جوجه زاغی روی زمین افتاده بود و هر کدام از برادران براش جزایی تعیین می کردند! جک گفت : ببینید ، پدر مادرش بالای درختن ، جلوی چشمشون اونقدر بکوبیمش زمین تا بمیره و دیگه جرات نکنند به جوجه مرغای ما کاری داشته باشن ، ولی کارل گفت اونقدر با سنگ بزنیمش تا له بشه این پدر سوخته …!

من از همه کوچکتر بودم و بغضی رو تو گلوم فشار می داد ، فکر اینکه الان قراره این جوجه زشت اما با مزه به همچین سرنوشتی دچار بشه ، حتی اگه در آینده مرغ ها و جوجه های مزرعمون رو غارت می کرد ….

سریع از روی زمین برش داشتم و با جَستی به بالای درخت رفتم ، اصلا به حرفای برادرام گوش نمی دادم . زاغی لونش رو ، روی شاخه ای میسازه که دست آدمیزاد بهش نرسه ، واسه همین تا جایی که تونستم بالا رفتم و اون رو روی شاخه ای گذاشتم ، هنوز پایین نرسیده بودم که یک زاغی بزرگتر با نوک بلندش کرد و به لانه برد ؛ اون روز هم کتک مفصلی خوردم !

تابلوی چهارم اما با بقیه فرق داشت ، فکر نمی کنم تا الان اونجا رفته باشم ، یک شهر کوچک قدیمی در تصویری بود که تقریبا مقابل مرکز تلگراف گرفته شده بود ، تلگراف چی رو دیدم که که موتورش رو برداشت و به راه افتاد ، بعد از پیچیدن در چند خیابان و کوچه ، مقابل خانه ای ایستاد ، خانه ای چوبی به رنگ سفید که سقفی از سفال داشت …

زنگ درب به صدا در آمد و تصویر ناگهان تغییر کرد ، تصویری از تخت خوابی با پسری 10-12 ساله بر روی آن ، مشخص بود بیمار است و دستمال خیسی بر روی سرش ، صدایی شنیده میشد که مشخصا صحبت های تلگراف چی بود که می گفت : تبریک می گم ، مثل اینکه همسر شما بیمه عمر بوده ، الان از مسئول دفتر بیمه در کارخانه سیدنیتر تلگرافی با این مضمون رسیده که …

کاملا متوجه ماجرا شدم ، من مدتی ترفیع گرفته بودم و مسئولیت بخش بیمه کارخانه رو به من سپرده بودند ؛ شوهر این خانم مدیر بخش اداری و رئیس من بود ، همیشه به من محبت داشت و دلیل ترفیع من ، او بود ؛ در تعطیلات سال نو در راه خانه ، طی تصادف اتوبوس جان باخت ؛ اما جز خودش و رئیس کارخانه کسی از این که هر ماه پولی رو برای بیمه عمر می پرداخته خبر نداشت ؛ یک هفته بعد رئیس به دفتر من آمد و همه جا رو بالا پایین کرد ، اما در آخر با عصبانیت بیرون رفت …

مجددا چند روز بعد آمد و با اشاره به بیمه نامه مزبور گفت در صورتی که اون رو پیدا کنم یک پنجم اون مبلغ رو به من خواهد داد ؛ اما اگر به کسی چیزی بگویم باید از همین الان به دنبال شغل دیگری باشم ؛ من بیمه نامه رو پیدا نکردم ، اما هر چه فکر می کردم جواب مردی به آن بزرگی این نیست که حالا خانواده اش رو از این بیمه محروم کنیم ، جریان رو با تلگراف به اطلاعشان رساندم و بعد از یک هفته وکیل همین خانواده با حکمی برگه های مالی و حقوقی کارخانه رو چک کرد و در پایان دادگاه به نفع اون ها رای داد ؛ اما در دادگاه خانم مزبور نام مرا به عنوان منجی خانواده اش برد و این کافی بود تمام موقعیت هایم رو از دست بدم و 15 سال در حکم نگهبان در کارخانه کار کنم …

و تابلوی پنجم نوشته ای رو در خودش جای داده بود … “روز خوبی رو داشته باشید”….

این جمله ای بود که ….

ادامه دارد

4

این جمله ای بود که هر روز صبح به بلیط فروش ایستگاه قطار می گفتم ، مردی بود میانسال با موهای جوگندمی ، ظاهر خمودی داشت و همیشه کتی قهوه ای به تن می کرد ؛ داشتم فکر می کردم احتمالا این نوشته ربطی به او ندارد ، چرا که جز خرید بلیط و این جمله رابطه دیگری بین ما نبود ، که یک دفعه تصویر همان ایستگاه قطار و همان بلیط فروش در تابلو نمایان شد…

شخصی در حال نزدیک شدن به گیشه بلیط بود که احتمالا خودم بودم ، ولی در سال های جوانی ؛ مخصوصا از این جهت که کلاهی بر سر داشتم که حدودا 5 سالی می شد پاره شده بود .

اما دقیقا مطابق فکر من جز خرید بلیط و جمله روز خوبی داشته باشید از سمت من ، هیچ اتفاق دیگری نیافتاد …

و آخرین تابلوی این دیوار …

میشناختمش ، خیلی خوب ، گربه پیر همسایه ، نارنجی با خطوطی تقریبا موازی به رنگ سفید ، به پرسه زدن اون در راهرو عادت کرده بودیم ؛ همسایه که پیرزنی بد اخلاق و اخمو بود ، 12 سال پیش زمانی که توله ای بی دست و پا بود به عنوان حیوان خانگی اون رو خرید و وقتی بزرگ شد مثل اکثر صاحبان گربه ، اون رو در کوچه رها کرد و بچه گربه جدیدی آورد ، از اون مو بلند ها ، شنیدم که ایرانی است! ؛ چنان فیس و افاده ای دارد که نگو ، یکی دو بار بیشتر ندیدمش ، اما چنان نگاه می کند انگار بخشی از غذای روزانش رو من بر میدارم … !

اسمش استنلی بود ، گربه نارنجی رو می گم ، خیلی مظلوم بود ؛ وقتی غذای دست خورده بچه ها رو بهش می دادیم ، انگار سر میز غذای ملکه انگلیس نشسته باشد ؛ اوایل زیاد نزدیکم نمی شد ، با احتیاط من رو که غذا براش آوردم زیر نظر می گرفت و زمانی که مطمئن می شد به اندازه کافی دور شدم به سمت غذا می اومد ، کمی بو می کرد ( شاید فکر می کرد در غذا سم ریختم )بعد نوک زبان و وقتی طعم مطلوب غذا رو می چشید ، طی چند ثانیه داشت کف ظرف رو می لیسید …

کم کم با ما احساس راحتی کرد تا اینکه هر روز صبح و غروب که صدای پای من رو میشنید با سرعت از هر جایی خودش رو می رسوند … با بچه ها هم احساس راحتی می کرد و حتی بعضی از روزهای سرد زمستان هم روی مبل راحتی ما لم می داد …!

در همین افکار بودم که به فکر 7 تابلوی باقی مانده افتادم و روم رو برگردوندم …

از ترس چیزی که دیده بودم مجبور شدم چند قدم رو به عقب بر دارم و همین کافی بود که به تابلوی پشت سرم بخورم و آن رو بیاندازم … اما صدای شکستنی شنیده نشد …

چیزی که دیدم رو باور نمی کردم ، همه شخصیت های تابلو های پشت سرم … پدر بزرگم ، استنلی ، زاغی که احتمالا همون جوجه کوچولو بود ، پیرزن ، مسئول گیشه قطار و رئیس قدیمی …

راستش اونها ترسناک نبودند اما فکر نمی کردم در اون اتاق باشند ، مخصوصا اینکه اون اتاق در نداشت … به صورتشون که نگاه کردم دیدم همه لبخند می زنند ، مخصوصا پدربزرگ ، با یک عصا که به نظر مخصوص یکی از پادشاهان ساخته بودند ، ایستاده بود و کت و شلواری به تن داشت که من هرگز او رو با اونها ندیده بودم ؛ او پیرمرد پولداری بود ، اما همه پولشو پس انداز میکرد و به خاطر همین تو اوج فقر مرد ، پس حتی فکر اینکه او همچین لباس های خریده باشه عجیب بود …

با عصاش دوبار کوبید روی زمین و گفت : ” بچه ، تو آبروی خانواده ما رو خریدی ، تو اولینی هستی که انقدر خاطرخواه داره …! ”

من اصلا متوجه منظورش نشدم اما یه نگاه که به جمع انداختم دیدم همه در بهترین وضعیت و پوشش ظاهری هستند … حتی استنلی دقیقا مشابه اون روزی بود که پسرم به زور توی وان حموم شسته بودش ؛ انگار موهای تنش از طلا بود ….

اما کمی که از بهت خارج شدم دیدم هر نفر یکی از تابلو های پشت سر رو در دست گرفته ؛ غیر از پدر بزرگ

استنلی و زاغی روی میز بودند و کنارشون قابی بود ، پیر زن روی صندلی راکی نشسته بود که انگار نیمی از اون داخل زمین رفته بود ، رئیس پشت سر بقیه بود و مرد بلیط فروش به میز تکیه داده بود …

پدر بزرگ گفت ” تا الان تابلوهای پشت سرت رو دیدی ، برای هر کسی جز تو الان زمان دیدن تابلوهای رو بروییه … اما گفتم که …. خاطرخواه زیاد داری…!

پیرزن گفت: ” پسرم ، اون روز تو من رو از خیابون رد نکردی ، تو جون دخترم رو نجات دادی … من چند روزی بود که می خواستم به دخترم سر بزنم ، اما خانه او اون سمت خیابان بود و حتی فکر رد شدن از اون خیابون شلوغ منو از این کار پشیمون می کرد … اون روز هم که تا سر خیابان آمده بودم ، کم کم داشتم به فکر برگشتن می افتادم که تو رسیدی … داماد معتادم ، به خاطر چند دلار دخترم رو زده بود و یکی از پاهاشو شکونده بود ، دو روز بود که تو اون وضعیت افتاده بود و نه تنها به خاطر درد هر چند ساعت یک بار بی هوش می شد و به هوش می اومد ، حتی نتونسته بود قرصهاشو بخوره و دکتر هم گفت که فقط یک روز دیگه تو اون وضعیت می تونست کارش رو تموم کنه … ”

مرد بلیط فروش در حالی که با انگشت اشاره هر چند لحظه یکبار ضربه ای به میز میزد ، از داخل جیب کتش ساعتش رو در آورد و بعد از نگاهی به اون گفت : ” کار مزخرفی بود ، هر روز ، هر روز ، هر روز … پول درشت از مردم ، بلیط و پول خرد از من ، حتی بعضی اوقات نظافت سالن رو هم من انجام می دادم …

گلایه قیمت بالای بلیط رو من باید می شنیدم و پولش را روئسای راه آهن … پول خرد که نبود ، تهمت بالا کشیدن مابقی پول رو به شکل مستقیم می شنیدم و یادشون می رفت که می تونستن پول خرد رو خودشون همراهشون بیارن

اما هر روز صبح کسی که بود که قبل از خرید بلیط حال من رو می پرسید و بعد از خرید آرزوی روز خوش می کرد … تو اون ایستگاه لعنتی این شده بود تنها دلخوشی من …

شاید بخندی … اما همین کار کوچیک تو ، خستگی همه روزهای کاری رو از تن بیرون می کرد … واقعا اگه همه مردم مثل شما بودند ، اصلا روز و گذر عمر رو متوجه نمی شدم …”

بقیه هم هر کدوم داستانی که با من داشتند رو تعریف کردند … مثل اینکه زاغ اونروز چقدر ترسیده بوده و قبلا از پدرش شنیده بوده اگر داخل لانه بیرون بره سرنوشت خوبی در انتظارش نیست …

پدربزرگ به سمت من اومد و گفت:” تو منو از بار دِینی رها کردی که شاید هیچ وقت نمی تونستم از شرش راحت بشم … شانسی هم با من بود و این شانس ،طرف دیگه ورق بود … جکلین … همسر اولم رو می گم ، تو دوره ای که با من بود به من خیانت کرده بود و من به خاطر شنیدن این مسئله از زبان دوستم همه چیرو تموم کردم ، با اینکه جکلین دست روی کتاب مقدس گذاشت … اما حرف دوستم رو پذیرفتم و اونو از خونم بیرون انداختم … خب راستش همسر شناسنامه ایم نبود

اواخر که اون کار رو ازت خواستم ، فکری در ذهنم ریشه دوانده بود و دائم آزارم می داد که نکند دوستم دروغ گفته باشد … اما الان می دونم سنگینی یک سوگند دروغ اون رو داره همراهی می کنه …

اما دینی که تو ادا کردی ، ربطی به این موضوع نداشت ، جکلین بخشی از پول خرید اون خونه ای که تا آخر عمر توش زندگی کردم ، رو داده بود ، اما زمانی که بیرون انداختمش حرفی از این قضیه نزد و حتی زمانی که به ذهن خودم رسید ، هر چه به دنبالش گشتم اثری ازش پیدا نکردم … انگار آب شده بود … پنج سال قبل از مرگم یک روز پیرزنی در خانه اومد و با نفرین و ناسزا ، گفت که اون پول و بی وفایی من ، عذاب ابدی برای من خواهد آورد و هر چقدر که توضیح دادم که من به او دسترسی نداشتم و اینکه الان حاظرم پول رو با بهره ای که او صلاح بدونه بهش برگردونم نپذیرفت.

تو الان که تابلوی من رو دیدی داشتی به این فکر می کردی که من برای شما کاری نکرده بودم … راستش من برای تنها کسی که در زندگی خسّت به خرج دادم خودم بودم … زمانی که ابتدایی رو تموم کردی ، پدرت در سر داشت که تو رو برای کارگری ساخت مسیر راه آهن شمال بفرسته … می گفت این همه خرجش کنم که چی بشه … تمام هزینه های تحصیلت رو من گردن گرفتم …”

پشتش برای اینکه فضا رو عوض کنه و ثابت کنه برای پولی که خرج کرده منتی نداره ادامه داد :

“انقدر خسیس بود این پسر که حتی هزینه ناهار و شامت رو هم با من حساب می کرد … ! ”

و بعد از اینکه کمی سکوت در اتاق حاکم شد رو به مرد بلیط فروش کرد و زمان را از او پرسید … مرد بلیط فروش دوباره ساعتش را از کت خارج کرد و سپس با نگرانی گفت: ” فقط سه دقیقه ” …

پدر بزرگ اشاره ای به افراد حاضر در اتاق کرد و همه ، تابلو ها رو انداختند … تابلو ها داخل زمین فرو رفتند و … ناپدید … جز یک تابلو …

” بچه ، تابلوهایی که انداختیم ، پشتشون امضا داشت ، آخه صاحباشون اینور بودن ، نمی دونی واسه یکی از این امضاها خانم والت با این سن و سالش چقدر دوندگی کرد … ”

سپس با اشاره به تابلویی که هنوز بر دیوار روبرو مانده بود ادامه داد : “اما اون تابلو هنوز صاحبش زندست … ”

به چاقوی خونین روی میز اشاره کرد و گفت : دعوای 15 سال پیشتو یادت هست …”

چیزی یادم نمی اومد ، واسه همین به سمت تک تابلوی دیوار روبرو رفت و آن رو آورد … روش رو خاک گرفته بود ، انگار نمی خواست دیده بشه ، اما تصویری محو از راجر ، شیفت شب نگهبانی کارخونه روی اون بود …

آره …. 15 سال پیش ، دقیقا اون روزی که دادگاه رای پیروزی خانم رئیس سابق رو برای دریافت بیمه صادر کرد ، حکم انتقال من به بخش نگهبانی هم صادر شد … آدمی نبودم که نوع کار برام مهم باشه ، اما دریافتی من تقریبا کمتر از نصف شده بود و واقعا نمی دونستم می تونم با این وضعیت ادامه بدم یا نه …

فردا صبح ، وقتی به اتاق نگهبانی رسیدم و خواستم پست رو تحویل بگیرم ، نگهبان شیفت شب که تا دیروز جلوی من خم و راست میشد شوخی زشتی با من کرد و شروع به جمع کردن لوازمش کرد ، انقدر عصبانی بودم که خون جلوی چشمام رو گرفت و چاقویی که روی میز بود رو به شکلی غیر ارادی داخل بازوش فرو کردم ؛ از درد فریاد کشید و دوان دوان از اتاقک خارج شد ..

تقریبا مطمئن بودم که حکم اخراجم رو خواهم گرفت ، اما شب که با دستی باند پیچی شده برگشت و پست رو از من تحویل گرفت متوجه شدم نه تنها پلیس که حتی مسئولان کارخانه رو در جریان نگذاشته … اما از اون روز دیگه یک کلمه هم بینمون رد و بدل نشد …

” بچه بدونِ این امضا کارت راه میوفته ها …. اما اونی که من می خوام نمیشه … واسه همین اینجاییم ، نمی دونی چند بار نامه نگاری کردیم و درخواست فرستادیم …. اینجا مثل زمین نیست که نامه باید از چند تا کانال مختلف رد بشه تا برسه ، اما ، امضای اصلی پای ورقه تو نمی نشست …”

بعد با اشاره به رئیس سابق ، دسته ای کاغذ نشونم داد که پر امضا بود … نکته جالب بین امضاها رد پای زاغی و گربه بود … دلم می خواست گریه کنم … اما نمی شد ، واقعا خوشحال بودم که تو اون وضعیت تنها نبودم …

” بچه خوب گوش بده … وقت کمه … وقتی آخرین امضا رو گرفتی دستتو داخل جیب سمت راستت می کنی … یک کاغذی هست که باید ببینیش … اما تا اون موقع نه … گرفتی؟ … این تابلو بزرگه هم وقتی دوباره اومدی تصویرش واضح میشه … این تابلو رو برا زنده ها نساختن … فقط عجله کن ، ممکنه زمان زیادی باقی نمونده باشه …”

این جمله پدربزرگ که تموم شد دوباره اتاق رو به تاریکی رفت ، اما خیلی سریع تر از زمانی که روشن شد … کم کم صداهای بیمارستان بود که در سرم می پیجید … خیلی گنگ بود …

” آقا … آقا … صدای من رو میشنوید ؟ … من …

ادامه دارد

5

” آقا … آقا … صدای من رو میشنوید ؟ … من دکتر جیمز هستم ، شما در درمانگاه هاپفیلد هستید …

کمی که به خودم اومدم ، متوجه شدم سمت راست تخت به جای ملاقات کننده هایی که شبحی از آنها رو دیده بودم ، دو پرستار ایستاده اند و سمت چپ تخت ، پزشکی که دکمه های روپوشش باز بود.

دکتر جیمز چهار انگشت دستش رو نشان داد و گفت می تونید بگید این چه عددی است؟ … اما جواب چهار من ، پچ پچی رو بین پرستارها و پزشک به راه انداخت … دکتر گفت که بهتره چند ساعتی رو استراحت کنم و رو به یکی از پرستاران اسم چند دارو رو برد که باید به سرم اضافه می شد و از اتاق خارج شد …

چیز بیشتری از اون روز به یاد ندارم چون خیلی زود به خواب رفتم. صبح روز بعد ، دکتر جیمز مجددا آمد و البته این بار روپوش مرتبی بر تن داشت ، صندلی ای که کنار تخت بود رو کمی روی زمین کشید و به آرامی روی اون نشست … برای اینکه احساس نزدیکی بیشتری به من داشته باشه ، بازوهاش رو روی ران پاش قرار داد و کمی به جلو خم شد …

حالتون چطوره ؟ احساس ناراحتی خاصی ندارید؟

” نه ، شکر خدا و لطف شما مشکلی نیست … فقط … من برای چی اینجام؟ ”

داشتم فکر می کردم اگر آن خیابان آخرین خاطرات من باشد ، بنابراین تصادف کرده ام …

” راستش شما رو که آوردن وسط خیابان از هوش رفته بودید ، صورتتون خونی بود ، اما اثری از ضربه یا تصادف در شما ندیدیم … من اتفاقا چند سوال دراین مورد از شما داشتم ، تا الان همچین اتفاقی براتون نیفتاده بود؟ … مشکل خاصی نداشتید؟ سر درد؟ مشکل بینایی … با هر چیز دیگه ای؟

خوب سر درد لعنتی که تقریبا هر روز با من بود … روزها که تو اتاقک میشستم ، برا پر کردن اوقات فراقت روزنامه می خوندم ولی دیگه چند ماهی بود نمی تونستم چیزی رو بخونم …

“بله تقریبا همشونو داشتم …”

دکتر در حالی که داشت عینکش رو از روی چشماش بر میداشت ، بلند شد و یک پوشه بزرگ که مشخصا جواب یک آزمایش پزشکی بود رو برداشت ؛ عکس رو رو به سمت پنجره گرفت و گفت:
” راستش امکانات پزشکی این بیمارستان زیاد نیست ، شما رو به مرکز ایالت می فرستم ، بهتر هست فعلا تشخیصم رو نگم ، شاید کاملا در اشتباه باشم ، اونجا اگه صلاح باشه اطلاعات بیشتری رو بهتون می دن ”

در حالی که با حرفهای پدر بزرگ ، ترس از مرگ که همیشه موهای تنم رو سیخ می کرد ، رو اصلا حس نمی کردم رو به دکتر گفتم : ” چقدر وقت دارم؟ ”

دکتر لبخندی زد و گفت : ” من به شما نگفتم چه بیماری دارید و یا قابل علاج هست یا نه اونوقت …؟! ”

گفتم : ” آقای دکتر ، این که بیماری چی هست و درمان میشه برام مهم نیست ، کاری رو باید انجام بدم که باید قبل از ادامه معالجه پیگیر اون باشم ”

بگذریم که چقدر گفت که سلامتی مهم است و شما باید اول فکر سلامتی خود باشید و …

آخر سر گفت :” خیلی خوب ، دوست نداشتم این پیغام از سمت من باشه ، گویی کار ما پزشکان همین است ، شما از مدت ها قبل علائم سرطان چشم رو داشتید و به خاطر عدم پیگیری اون در تمامی دو چشم و مغز پیشروی کرده ، اگر مراحل درمان رو انجام ندید شاید چند روز هم مهلت نداشته باشید … ”

نفس عمیقی کشید و گفت :” راستش سرطان تقریبا به بیماری قابل درمانی تبدیل شده ، فقط باید به موقع تشخیص داده بشه ، اگر مراحل درمانی رو انجام بدید شاید چند سال بتونید به زندگی ادامه بدید … اما با توجه به عکس باید بگم بینایی تون رو طی چند روز آینده از دست خواهید داد … شما احتمالا تا الان هم نابینایی موقت داشتید … درسته؟”

شاید تنها توجیهِ شب شدن ناگهانی طی جاده همین باید باشه ، ” ولی آقای دکتر اون زمانی که همه جا تاریک بود من ستاره ها رو میدیدم و حتی چراغ شهر های اطراف رو از دور … ”

دکتر که اصلا متوجه منظور من نشده بود گفت: ” هر انسانی وقتی که چشم هایش رو هم می بنده ، نقاط نورانی و روشنی می بینه که به خاطر تحریک زیاد سلول های بینایی در زمان باز بودن پلک هاست … اما این بیماری روی سلول های شبکیه چشمتون تاثیر داشته ، ساده بگم روی سلول های دریافت کننده نور ، پس اگر در اوج روشنایی ، شما فکر کنید شب است و یا در شب نور خیره کننده ببینید اتفاق عجیبی نیافتاده … گفتم که باید سریعا مراحل درمان رو شروع کنید ”

راستی طبق مدارکی که همراهتون بود با محل کارتون تماس گرفتیم و اطلاع دادیم که نمی تونید سر کار برید … اما اونها گفتن که شما دیروز ، هنوز یک ساعت نشده بود که پست رو تحویل گرفته بودید ، لوازمتون رو بر میدارید و پست رو ترک می کتید ، چرا؟ ، در ضمن شما این ده مایل رو پیاده راه رفته بودید؟

سریع انگار چیزی یادم آمده باشه پرسیدم ، ببخشید اینجا کجاست؟ منظورم چه شهریه؟

لبخندی زد و گفت سالها قبل گفته میشد که در این شهر طلا پیدا میشه ، مردم از همه جای اروپا به اینجا سرریز شدند ، واقعا شهر بزرگی شده بود ، برای همین اسم اون رو نیویورک گذاشتن ( چون برجهای بلندی رو در اون ساختن که خیلی شبیه نیویورک شده بود، البته یک دهم آن هم نمیشد)، اما چون هیچکس طلایی پیدا نکرد و زمین های این منظقه هم به درد کشاورزی نمی خوردن ، سال گذشته که یک زمین شناس آمد و گفت هیچ آثاری از رگه طلا در معادن اینجا وجود نداره ، 90% اهالی اینجا رو ترک کردند ، اکثر خونه های اطراف شهر خالی از سکنه است

یاد کارخانه افتادم … من خیلی منتظر راجر نگهبان شیفت شب ایستاده بودم ، اما او نیومد و برای اینکه به قطار برسم ، پُست رو رها کردم و رفتم ، یعنی من فقط یک ساعت کار کرده بودم ؟ پس دلیل اینکه فکر کردم غروب شده …. و در این افکار بودم که بلند شدم ، اصرار دکتر جیمز نتونست من رو سر جام بشونه و در نهایت با امضای برگه ای ، مسئولیت سلامتم رو به عهده گرفتم و از بیمارستان خارج شدم …

خودم رو ایستگاه اتوبوس بین شهری رسوندم و با اولین اتوبوس به سمت کارخونه راه افتادم ، کنار پنجره نشسته بودم و سرم رو به شیشه تکیه داده بودم ، داشت خاطرات زندگیم مرور میشد … بچگی چه آرزوهایی داشتم ، فکر می کردم روزی دنیا رو تغییر میدم! ، خانه کودکی ، روز ازدواج ، به دنیا اومدن پسرم ، روزی که ترفیع گرفتم و مسئول بیمه کارخانه شدم …

دنیای اطرافم روشن بود ، رنگ ها می درخشیدند ، اما برای من هیچ چیز رنگ همیشگی اش رو نداشت ، … ، خوشحال بودم و از بابتی ناراحت … هیچوقت از تغییر در زندگی استقبال نکرده بودم ، عادت کرده بودم غذایم رو در یک ساعت خاصی از روز بخورم و با قطار خاصی رفت و آمد کنم ، خرید لباس به دو سه سال یکبار نزدیک سال نو محدود می شد و بهترین تفریحم تلویزونی بود که در اتاقک نگهبانی نصب شده بود …

تغییری که جلوی چشمم دیده بودم حس و هوای دنیایی رو به من می داد که قوانین توش رعایت نمی شدند ،و این برای منی که همیشه تابع قوانین بودم سخت بود.

مسافر کناری آرام به شانه من زد و کیسه ای رو به سمت گرفت ، چند سیب در اون بود ، تشکر کردم و یکی رو برداشتم … سیب سرخ که از سرخی زیاد به سیاهی می زد … چقدر سیب دوست داشتم …

وقتی رسیدیم باز همان مسافر کناری با ضربه ای به شانه خبرم کرد … پیاده شدم ، در همان شهری که گاهی نفرین شده می خواندمش … چقدر زیبا بود …

عجله ای نداشتم ، راجر ساعت 6 بعد از ظهر برای تحویل شیفت می آمد و حتما الان جایگزین من سر پست است ، به تنها کافه شهر رفتم و کیکی سفارش دادم ، آخرین بار برای شیرینی تولد پسرم از اینجا برای بچه های کارخانه خرید کرده بودم …

هنوز همون دکور قدیمی … چه عطری … چرا قبلا نمی دونستم حس عطر شیرینی می تونه انقدر لذت بخش باشه؟ ، خانم جوان خوشرویی که لبخندی بر لب داشت و پیشبند سفیدی بر تن روبروی بادجه ایستاده بود … سفارش رو که گرفت برای آوردن اون به اتاقک داخلی رفت و من در حالی که به فکر این بودم چطور از راجر بخوام من رو ببخشه روی یک صندلی نشستم/

شیرینی رو که آورد در سینی یک فنجان قهوه هم بود که من برنداشتم/ گفت “قهوه میل ندارید؟” … به پول هام نگاه کردم و چون قصد رفتن به خانه رو داشتم ، تشکر کردم … ولی فهمید … اشکال نداره ، برای خودم درست کردم ، برای شما هم آوردم … بفرمایید …. بفرمایید …

او که نمی دونست مریضم ، چرا با من مهربان بود؟ چرا باید مهربانی ای به این سادگی در نظر غیر ممکن باشد ؟ … اگر می دونست بیمارم و یا اینکه عمر زیادی در پیش ندارم نمی پذیرفتم ، اما اون قهوه با همه تلخیش شیرین ترین قهوه عمرم بود …

ساعت 6 عصر بود که به در کارخانه رسیدم ؛ دوست نداشتم ببینم کس دیگری سرپستم ایستاده باشه ، برای همین صد متری دورتر ایستادم و منتظر رسیدن سرویس شب کارها از راه آهن شدم …

اما راجر در بین مسافرین سرویس نبود …

قدم زنان به سمت اتاقک نگهبانی رفتم و راجر رو دیدم که در حال تماشای تلویزیون است … به آرامی در زدم و وارد شدم … از دیدن من یکه خورد ، ولی چیزی نگفت … چند دقیقه سکوت ، ولی شرمساری از گذشته مانع شد که حتی یک کلمه حرف بزنم … بدون اینکه چیزی بگم از اتاق خارج شدم و هنوز در رو نبسته بودم که گفت :” از فردا صبح می بینمت؟ ”

در رو باز کردم و دوباره داخل رفتم ، به دیوار تکیه دادم و :

” راستش … راستش …”

وقتی دید من من می کنم گفت : ” نگران نباش ، نذاشتم کسیو جای تو بذارن ، زنگ زدم خانه و گفتم چند روزی خونه نمی رم ، تا کارت رو حل کنی من شیفت تو هم می مونم … ”

در حالی که تو اون هوای سرد داشتم عرق می ریختم گفتم : ” دکتر ها گفتن زمان زیادی ندارم ، شاید چند روز … من اومده بودم که ازت بخوام منو ببخشی … البته می دونم که تقاضای زیادیه ، تو خیلی روح بزرگی داشتی که اون روز قضیه رو بر ملا نکردی ، می دونی من … ”

نذاشت حرفم رو ادامه بدم : ” این حرفا چیه ، اون قضیه همون روز برام تموم شد ، با خودم توی بیمارستان فکر می کردم اگه من اونطوری باهات صحبت نمی کردم این اتفاقا نمی افتاد ، من اگه تا امروز باهات حرف نزدم بخاطر شرمندگی من از اون شوخیه … تو حداقل 5-6 سال از من بزرگتر بودی و … ”

باور نمی کردم انقدر راحت منو ببخشه ، انتظار شنیدن هر حرف و ناسزایی رو داشتم … اما اون منو بخشید … دستشو سمتم دراز کرد و دستشو محکم فشردم ، گفتم: “متاسفام که انقدر دیر شناختمت …”

تا خود صبح با هم صحبت کردیم ، با اینکه قبل از ورود به اتاقک سر درد ، دوباره به سراغم اومده بود ، ولی دیگه اون رو حس نمی کردم ، بدون هیچ مسکنی …

بهم گفت جدول حل کردن رو از من یاد گرفته ، هر روز جدول روزنامه ای که من حل کرده بودم رو جوابش رو می خونده و بعد از چند وقت خودش شروع به این حل می کنه

وقتی شنید که من فردا صبح بعد از استعفا برای همیشه از اونجا خواهم رفت ، قطره اشکی از چشمش سرازیر شد و گفت :” شاید ما زیاد همدیگر رو ندیده بودیم و زیاد با هم حرف نزده بودیم … اما تعریف تورو دورادور از کارمندان و کارگرای کارخونه میشنیدم ، تو کسی بودی … ” و بغض بهش اجازه ادامه رو نداد.

صبح بعد از پر کردن برگه استعفا از کارمند بخش اداری شنیدم ، به خاطر تظاهرات مردم علیه قوانین بیمه ، کسایی که بیماری صعب العلاج دارن و بیشتر از 20 سال سابقه ، می تونن بازنشست بشن ، مراحلش رو انجام دادم و به سمت ایستگاه به راه افتادم. اما در راه ایستگاه متوجه شدم برای من فرقی نداشت استعفا بدم و یا بازنشست بشم …

دلم می خواست یک بار دیگه خونه ای که با همسرم بیست سال زیر سقفش زندگی کردیم رو ببینم ، حتی اگه یک لحظه باشه … چقدر سخته جاگذاشتن خاطرات …

شش سال پیش مرده بود ، همسرم رو می گم … جای خالیش اوایل توی خونه تا مغز استخوان آدم رو می سوزوند ، دیگه عادت کرده بودم ، جز چند تا لیوان و یک بشقاب و یک تابه ، مابقی لوازم آشپزخانه آخرین بار توسط همسرم سر جاشون قرار داده شده بودند و تا الان دست نخورده بودند …

همیشه سایه اون رو توخونه می دیدم ، گاهی چشمامو می بستم و با اون حرف می زدم ، اما هیچوقت جوابی نمیشنیدم …

در قطار همش به اینکه مرگ چه شکلیه فکر می کردم ، یعنی همون اتاق ؟ … همون آدما …؟

خونه که رسیدم روی تک مبل راحتی نشستم … داشتم به این فکر می کردم که چقدر خوشبخت بودم در زندگی … همه جا تاریک شده بود ، اما این دفعه متوجه شدم شب نشده و وقتی دست به صورتم زدم متوجه خونریزی دوباره از چشم هام شدم ، این مسائل دیگه نمی تونست منو بترسونه … تکیه دادم و پلک هام رو روی هم گذاشتم … نمی دونم چند ساعت تو این حالت بودم

با صدایی چشم هام رو باز کردم …

همه اینجا بودند ، پدر بزرگ ، همسرم ، استنلی … همه و همه ، پدر بزرگ دستم رو گرفت و بهم خوش آمد گفت … رومو بر گردوندم ؛ تشکر کردم از جسمی که الان صورتش در خون غرق بود و سالها منو تحمل کرده بود ، خداحافظ گفتم به خانه ای که تو سرد ترین روزهای سال گرممون نگه داشته بود و خاطره ساز بهترین لحظات عمرم شده بود ، خداحافظ به دنیایی که سفیدی و سیاهیش با هم قشنگه ، دنیایی که در اون ، راه رفتم ، ایستادم ، نشستم و پرواز کردم …

پایان

منتظر نظرات گرمتون هستم
 

Hemmati

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
31 ژانویه 2008
نوشته‌ها
20
لایک‌ها
1
سلام. داستان میرندا در شصت صفحه داستان یک پسر نوجوان را روایت میکند که با ورود به دانشگاه و تماس مستقیم با جامعه تضادهای آنرا با آنچه خانواده و مدرسه او را برایش آماده کرده بودند را درک میکند. این داستان را من در هشتم فروردین در صفحه ی فیسبوکم گذاشتم و با استقبال خوبی روبرو شد -در دو هفته ی اول پانصد بار دانلود شد. هرچند بعدها سرعت دانلود آن در هفته کاهش یافت و فکر میکنم تا الان نزدیک به هفتصد بار دانلود شده باشد. برای دانلود داستان می توانید بر روی دانلود داستان راست کلیک کنید و save target as یا save link as را (بسته به مرورگری که استفاده میکنید) انتخاب کنید. من در فیسبوک بازخوردهای زیادی را از خوانندگان خواندم و خیلی دوست دارم بازخورد شما را هم بخوانم. این اولین داستانی است که من مینویسم و راهنمایی ها و نظرات شما چراغ راه آینده ی من خواهد بود :blush:


یک پی نوشت: من سال سوم دانشگاه هستم و علت اینکه خیلی خیلی دوست دارم این داستان را با شما به اشتراک بگذارم اینه که من اول راهنمایی که بودم در سایت پرشین تولز فعالیت میکردم و اون زمان این سایت کلا سه هزار عضو داشت و طبیعتن تعدادی اعضای فعال هم خیلی کمتر بود. این سایت برای من نوستالژیک است :heart:
 

Stranger.

Registered User
تاریخ عضویت
8 دسامبر 2011
نوشته‌ها
98
لایک‌ها
166
سلام و درود
خواهش میکنم نظرتون رو در مورد چند تا متنی که پیوست کردم بدید.اشکالاتش رو بگید.
دنبال بهانه نباشید که من یه فرد معمولی هستم یا اطلاعی ندارم.نظرتون رو همون طور که هست بگید(با تمام انتقاد هاش)
میخوام ازتون کمک بگیرم و این چرند ها یه سر و سامونی بگیره.خیلی اوقات بوده که به چیزی فکر کردم و نتونستم در موردش حتی چند کلمه بنویسم.در حال حاضر هم نمیتونم کلاس برم برای یادگیری.پس شما معلم من باشید و اون چیزی رو که باور دارید درسته ازم دریغ نکنید.
پیشاپیش ممنونم.


مشاهده پیوست 124594
مشاهده پیوست 124593
مشاهده پیوست 124700
مشاهده پیوست 124698

حجم زیادی ندارند.در کل کمتر از 800 کیلو بایت هست.فقط یه کم حوصله میخواد برای خوندن.و کمی تحمل برای فحش ندادن به من :blush:
فایل ها رو به صورت pdf گذاشتم تا راحت تر بتونید بخونید
باز هم تشکر میکنم از شما

---------------------
راستی یه نکته ای رو یادم رفت بگم:همه ی نوشته ها فقط تو تخیل من بوده و هیچ کدوم از این حالت ها برام تا حالا تجربه نشده.
ممکنه نظرتون این باشه که سه تا از این نوشته ها پایانی مثل هم دارند(به غیر از جواب).من بیشتر دنبال صحنه سازی بودم تا خود داستان.سعی کردم اگر آخرش غمگین هم هست به نوعی شما رو شاد کنه.نمیدونم چقدر تو این کار موفق شدم

خوندم...شرمنده بابت تاخیر...
راستش "تکرار" رو زیاد دوست نداشتم ...
تنها چند قطره خون از اون پایین پشت بومشون پیدا کردیم
این یاد داستان سه قطره خون هدایت انداخت من و !کلاً هر چند تا قطره خونی تو نوشته ها میتونه من و یاد اون بندازه!:happy:
با" نگاه ها " هم برخلاف دوستان خیلی ارتباط برقرار نکردم ...با تخیل حتی در سطح استعاری!(؟) ادبیاتی هم نمیتونم کنار بیام
خاطره ها خوب بود ولی من جواب رو بیشتر از بقیه دوست داشتم ... یه جور خوبی از نوشتن هست که من علم بررسی اش رو ندارم که حتی اسمش رو بگم! اما مثل یه فیلم تدوین نشده از صحنه های درهم تشکیل شده انگار...از این فاز خوشم میاد...
در مجموع خدا قوت!!:D
 

hossein137

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
خوندم...شرمنده بابت تاخیر...
راستش "تکرار" رو زیاد دوست نداشتم ...

این یاد داستان سه قطره خون هدایت انداخت من و !کلاً هر چند تا قطره خونی تو نوشته ها میتونه من و یاد اون بندازه!:happy:
با" نگاه ها " هم برخلاف دوستان خیلی ارتباط برقرار نکردم ...با تخیل حتی در سطح استعاری!(؟) ادبیاتی هم نمیتونم کنار بیام
خاطره ها خوب بود ولی من جواب رو بیشتر از بقیه دوست داشتم ... یه جور خوبی از نوشتن هست که من علم بررسی اش رو ندارم که حتی اسمش رو بگم! اما مثل یه فیلم تدوین نشده از صحنه های درهم تشکیل شده انگار...از این فاز خوشم میاد...
در مجموع خدا قوت!!:D

سلام
ممنون از وقتی که گذاشتید.و نظری که دادید
تو پست بعد از اون هم دو سه تا داستان اضافه شده و غلط های املایی برطرف شده
اگر دوست داشتید و خوندید.و نظر دادید :دی
ممنون میشم
همین طور خدا قوت به شما که این ها رو خوندید :D
 
Last edited:

Stranger.

Registered User
تاریخ عضویت
8 دسامبر 2011
نوشته‌ها
98
لایک‌ها
166
سلام
ممنون از وقتی که گذاشتید.و نظری که دادید
تو پست بعد از اون هم دو سه تا داستان اضافه شده و غلط های املایی برطرف شده
اگر دوست داشتید و خوندید.و نظر دادید :دی
ممنون میشم
همین طور خدا وقت به شما که این ها رو خوندید :D
loool....
کلا ذهنیتم نسبت به داستان کوتاه عوض شد. انتظارم یه سری داستان در ابعاد مینیمال های رضا ناظم و این حدودها بود!
زهی خیال باطل!:lol:
خوندن و نخوندن من که زیاد توفیری نمیکنه ولی چشم ...نمیدونم کی ولی میخونم!:ی
 

hossein137

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
loool....
کلا ذهنیتم نسبت به داستان کوتاه عوض شد. انتظارم یه سری داستان در ابعاد مینیمال های رضا ناظم و این حدودها بود!
زهی خیال باطل!:lol:
خوندن و نخوندن من که زیاد توفیری نمیکنه ولی چشم ...نمیدونم کی ولی میخونم!:ی

بابا این ها که خوبه :D
من یه مجموعه داستان از عباس معروفی خوندم (با نام کوتاه) که بعضی هاش تا 40 صفحه هم میشد :blink:
ممنون
چشمت بی بلا :دی
 

Stranger.

Registered User
تاریخ عضویت
8 دسامبر 2011
نوشته‌ها
98
لایک‌ها
166
بابا این ها که خوبه :D
من یه مجموعه داستان از عباس معروفی خوندم (با نام کوتاه) که بعضی هاش تا 40 صفحه هم میشد :blink:
ممنون
چشمت بی بلا :دی

:blink:خدا رحم کرده!: )))
خواهش میکنم !:)
 
بالا