سلام
چند وقت پيش ( حدود دو ماه پيش ) شروع به نوشتن يه داستان جمع و جور كردم ( البته با كلي غلط و غولوط ! ) و بعضي از قسمت هاي اون رو تو وبلاگ شخصيم گذاشتم ولي بعد از يه مدت ديگه به وبلاگم سر نزدم . حالا ميخوام اگه بشه اينجا اين داستان رو بذارم و نظر بقيه دوستان رو در مورد نوشته هاي خودم بدونم . ( البته اگه نوشته هام ارزش خوندن و نظر دادن رو داشته باشن ) .
خوب از قسمت اول شروع ميكنم :
-=-=-=-=-
غرور
قسمت اول :
فرشته اول حيرت زده مشغول تماشاي فرشته دوم بود . باورش نمي شد كه فرشته دوم به فرمان خدا تن داده باشد . او اين امر را يك خفت بزرگ بشمار مي آورد . خواست دشنامي به فرشته دوم بدهد كه ناگهان به ياد آورد كه فرشته دوم بي تقصير است و به جز اطاعت از فرمان خدا كار ديگري نمي تواند انجام دهد . در حقيقت خداوند او را اينگونه آفريده بود تا بي چون و چرا از او اطاعت كند . به همين خاطر كمي آرام شد و با خود گفت : " عيبي نداره ، هر چند كه اين موجود جديد مقامي بالاتر از فرشته دوم پيدا كرده ولي مطمئنم كه خداوندم به من بيشتر از اين موجود بي خاصيت علاقه داره . هر چي باشه من فرشته اولشم ، مقرب ترين فرشته الهي ، بهترين مخلوق خدا " . فرشته اول در همين خيالات بود كه خداوند فرمان داد : " اي شيطان ؛ به انسان ، عزيزترين مخلوقم ، تعظيم كن و به او احترام بگذار " .
فرشته اول ناگهان خشكش زد . او معني اين حرف را خيلي خوب مي دانست . اگر او به اين فرمان تن مي داد مقام بهترين مخلوق الهي را از دست مي داد . هنوز باورش نمي شد كه خداوند اين فرمان را به او داده باشد . به ياد گذشته اش افتاد . به ياد اينكه با چه سختي و مرارتي توانست به اين مقام برسد . هر چه باشد او مثله بقيه فرشتگان آفريده نشده بود و براي او انتخاب تا حدودي تعريف شده بود . مثل بقيه فرشتگان نبود كه غير از اطاعت از خدا راه ديگري را پيش روي خود نبيند . او با انتخاب درست خودش و اطاعت مطلق از معبودش توانسته بود به اين مقام بزرگ برسد و حالا يك موجود تازه وارد و بي تجربه كه از نظر شيطان هيچ ارزشي نداشت مي خواست اين مقام را از او بگيرد .
خداوند دوباره تكرار كرد : " شيطان به تو اخطار مي كنم ، از من اطاعت كن و مثل بقيه بندگانم به انسان احترام بگذار " . شيطان از اين حرف خداوند يكباره به لرزه افتاد . تاكنون خداوند اينگونه با او صحبت نكرده بود . ناگهان احساس عجيبي تمام وجودش را پر كرد . احساس خشم و نفرت نسبت به انسان . او هرگز نمي توانست خود را پايين تر از انسان ببيند . انسان را لايق اينهمه لطف و مهرباني خدا نميديد . سپس با غرور فراوان نگاهي به انسان انداخت . فرشته دوم به سرعت متوجه اين نگاه شيطان شد . مي خواست شيطان را از انجام هرگونه عكس العمل احمقانه اي منصرف كند ولي خداوند به او دستور داد كه هيچ دخالتي در اين مورد انجام ندهد . شيطان چاره اي نداشت ، بايد هر چه سريعتر تصميم مي گرفت .
ادامه دارد ...
چند وقت پيش ( حدود دو ماه پيش ) شروع به نوشتن يه داستان جمع و جور كردم ( البته با كلي غلط و غولوط ! ) و بعضي از قسمت هاي اون رو تو وبلاگ شخصيم گذاشتم ولي بعد از يه مدت ديگه به وبلاگم سر نزدم . حالا ميخوام اگه بشه اينجا اين داستان رو بذارم و نظر بقيه دوستان رو در مورد نوشته هاي خودم بدونم . ( البته اگه نوشته هام ارزش خوندن و نظر دادن رو داشته باشن ) .
خوب از قسمت اول شروع ميكنم :
-=-=-=-=-
غرور
قسمت اول :
فرشته اول حيرت زده مشغول تماشاي فرشته دوم بود . باورش نمي شد كه فرشته دوم به فرمان خدا تن داده باشد . او اين امر را يك خفت بزرگ بشمار مي آورد . خواست دشنامي به فرشته دوم بدهد كه ناگهان به ياد آورد كه فرشته دوم بي تقصير است و به جز اطاعت از فرمان خدا كار ديگري نمي تواند انجام دهد . در حقيقت خداوند او را اينگونه آفريده بود تا بي چون و چرا از او اطاعت كند . به همين خاطر كمي آرام شد و با خود گفت : " عيبي نداره ، هر چند كه اين موجود جديد مقامي بالاتر از فرشته دوم پيدا كرده ولي مطمئنم كه خداوندم به من بيشتر از اين موجود بي خاصيت علاقه داره . هر چي باشه من فرشته اولشم ، مقرب ترين فرشته الهي ، بهترين مخلوق خدا " . فرشته اول در همين خيالات بود كه خداوند فرمان داد : " اي شيطان ؛ به انسان ، عزيزترين مخلوقم ، تعظيم كن و به او احترام بگذار " .
فرشته اول ناگهان خشكش زد . او معني اين حرف را خيلي خوب مي دانست . اگر او به اين فرمان تن مي داد مقام بهترين مخلوق الهي را از دست مي داد . هنوز باورش نمي شد كه خداوند اين فرمان را به او داده باشد . به ياد گذشته اش افتاد . به ياد اينكه با چه سختي و مرارتي توانست به اين مقام برسد . هر چه باشد او مثله بقيه فرشتگان آفريده نشده بود و براي او انتخاب تا حدودي تعريف شده بود . مثل بقيه فرشتگان نبود كه غير از اطاعت از خدا راه ديگري را پيش روي خود نبيند . او با انتخاب درست خودش و اطاعت مطلق از معبودش توانسته بود به اين مقام بزرگ برسد و حالا يك موجود تازه وارد و بي تجربه كه از نظر شيطان هيچ ارزشي نداشت مي خواست اين مقام را از او بگيرد .
خداوند دوباره تكرار كرد : " شيطان به تو اخطار مي كنم ، از من اطاعت كن و مثل بقيه بندگانم به انسان احترام بگذار " . شيطان از اين حرف خداوند يكباره به لرزه افتاد . تاكنون خداوند اينگونه با او صحبت نكرده بود . ناگهان احساس عجيبي تمام وجودش را پر كرد . احساس خشم و نفرت نسبت به انسان . او هرگز نمي توانست خود را پايين تر از انسان ببيند . انسان را لايق اينهمه لطف و مهرباني خدا نميديد . سپس با غرور فراوان نگاهي به انسان انداخت . فرشته دوم به سرعت متوجه اين نگاه شيطان شد . مي خواست شيطان را از انجام هرگونه عكس العمل احمقانه اي منصرف كند ولي خداوند به او دستور داد كه هيچ دخالتي در اين مورد انجام ندهد . شيطان چاره اي نداشت ، بايد هر چه سريعتر تصميم مي گرفت .
ادامه دارد ...
Last edited: