• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

کارگاه داستان

Bili_Joe

Registered User
تاریخ عضویت
9 آگوست 2007
نوشته‌ها
303
لایک‌ها
19
محل سکونت
GTFO
سلام
چند وقت پيش ( حدود دو ماه پيش ) شروع به نوشتن يه داستان جمع و جور كردم ( البته با كلي غلط و غولوط ! ) و بعضي از قسمت هاي اون رو تو وبلاگ شخصيم گذاشتم ولي بعد از يه مدت ديگه به وبلاگم سر نزدم . حالا ميخوام اگه بشه اينجا اين داستان رو بذارم و نظر بقيه دوستان رو در مورد نوشته هاي خودم بدونم . ( البته اگه نوشته هام ارزش خوندن و نظر دادن رو داشته باشن ) .
خوب از قسمت اول شروع ميكنم :

-=-=-=-=-

غرور

1254354831.jpg


قسمت اول :

فرشته اول حيرت زده مشغول تماشاي فرشته دوم بود . باورش نمي شد كه فرشته دوم به فرمان خدا تن داده باشد . او اين امر را يك خفت بزرگ بشمار مي آورد . خواست دشنامي به فرشته دوم بدهد كه ناگهان به ياد آورد كه فرشته دوم بي تقصير است و به جز اطاعت از فرمان خدا كار ديگري نمي تواند انجام دهد . در حقيقت خداوند او را اينگونه آفريده بود تا بي چون و چرا از او اطاعت كند . به همين خاطر كمي آرام شد و با خود گفت : " عيبي نداره ، هر چند كه اين موجود جديد مقامي بالاتر از فرشته دوم پيدا كرده ولي مطمئنم كه خداوندم به من بيشتر از اين موجود بي خاصيت علاقه داره . هر چي باشه من فرشته اولشم ، مقرب ترين فرشته الهي ، بهترين مخلوق خدا " . فرشته اول در همين خيالات بود كه خداوند فرمان داد : " اي شيطان ؛ به انسان ، عزيزترين مخلوقم ، تعظيم كن و به او احترام بگذار " .

فرشته اول ناگهان خشكش زد . او معني اين حرف را خيلي خوب مي دانست . اگر او به اين فرمان تن مي داد مقام بهترين مخلوق الهي را از دست مي داد . هنوز باورش نمي شد كه خداوند اين فرمان را به او داده باشد . به ياد گذشته اش افتاد . به ياد اينكه با چه سختي و مرارتي توانست به اين مقام برسد . هر چه باشد او مثله بقيه فرشتگان آفريده نشده بود و براي او انتخاب تا حدودي تعريف شده بود . مثل بقيه فرشتگان نبود كه غير از اطاعت از خدا راه ديگري را پيش روي خود نبيند . او با انتخاب درست خودش و اطاعت مطلق از معبودش توانسته بود به اين مقام بزرگ برسد و حالا يك موجود تازه وارد و بي تجربه كه از نظر شيطان هيچ ارزشي نداشت مي خواست اين مقام را از او بگيرد .

خداوند دوباره تكرار كرد : " شيطان به تو اخطار مي كنم ، از من اطاعت كن و مثل بقيه بندگانم به انسان احترام بگذار " . شيطان از اين حرف خداوند يكباره به لرزه افتاد . تاكنون خداوند اينگونه با او صحبت نكرده بود . ناگهان احساس عجيبي تمام وجودش را پر كرد . احساس خشم و نفرت نسبت به انسان . او هرگز نمي توانست خود را پايين تر از انسان ببيند . انسان را لايق اينهمه لطف و مهرباني خدا نميديد . سپس با غرور فراوان نگاهي به انسان انداخت . فرشته دوم به سرعت متوجه اين نگاه شيطان شد . مي خواست شيطان را از انجام هرگونه عكس العمل احمقانه اي منصرف كند ولي خداوند به او دستور داد كه هيچ دخالتي در اين مورد انجام ندهد . شيطان چاره اي نداشت ، بايد هر چه سريعتر تصميم مي گرفت .



ادامه دارد ...
 
Last edited:

Bili_Joe

Registered User
تاریخ عضویت
9 آگوست 2007
نوشته‌ها
303
لایک‌ها
19
محل سکونت
GTFO
قسمت دوم :


چشمهایش را به فرمان خداوند به آرامی باز کرد . نور شدیدی آن ها را زد . این اولین چیزی بود که می دید ؛ نور . چشمانش را به سرعت بست چون نور آن ها را اذیت می کرد . خداوند گفت : " چشمهایت را باز کن و نگران نباش ، تو دیگر مرا نخواهی دید " . انسان دوباره چشمانش را باز کرد . اینبار خبری از آن نور شدید نبود ، به همین خاطر می توانست براحتی آن ها را باز نگه دارد و اطرافش را خوب مشاهده کند . ناگهان صدایی آشنا شنید . صدا به انسان گفت : " برو و با بندگانم ملاقات کن " . انسان صدای خالقش را تشخیص داد ولی نمی توانست صاحب صدا را ببیند . انسان پرسید : " کدام یک از بندگانت ؟ "

خداوند جبرئیل را نشان داد و به او گفت : " با او صحبت کن ، او بقيه بندگانم را به تو نشان خواهد داد " . انسان دوباره پرسید : " چگونه ؟ چگونه با و صحبت کنم ؟ " سپس خداوند صحبت کردن را به انسان آموخت .

انسان شروع به صحبت کردن با جبرئیل کرد . جبرئیل به انسان گفت : " تو چه قابلیتی داری ؟ ما فرشتگان قدرت انجام هر کاری را که خداوند بخواهد داریم . " انسان لحطه ای با خود فکر کرد و گفت : " من می توانم صحبت کنم " .جبرئیل با تعجب نگاهی به انسان انداخت ، با خود گفت : " آیا براستی آنگونه که خداوند می گفت ، این انسان بهترین مخلوق اوست ؟ من که بعید می دانم "

بعد به انسان گفت : " بقیه فرشتگان بالای آن کوه هستند ، برای دیدن آنها باید به بالای کوه بروی " سپس در یک چشم به هم زدن از جلوی دید انسان محو شد و به بالای کوه رفت .

انسان بعد از رفتن او غمگین شد . خیلی خوب می دانست که هرگز نمی تواند مانند جبرئیل آنگونه سریع پرواز کند . آخر انسان حتی توان پریدن هم نداشت . به یاد خالقش افتاد. به خداوند گفت : " خدایا ! چرا مرا اینگونه ضعیف آفریدی ؟ مگر تو خود نگفتی که من بهترین مخلوق توهستم ؟ من چگونه می توانم خود را برتر از فرشتگانت ببینم در حالی که قدرت من بسیار کمتر از قدرت آنهاست ؟ " خداوند گفت : " ای انسان ! ناراحت نباش . من به تو قدرت واقعی ات را نشان خواهم داد و به تو خواهم آموخت که چگونه باید از آن استفاده کنی " .

سپس خداوند به انسان آموخت و انسان حیرت زده به مطالبی که خداوند به او می گفت گوش می داد و هر چه بیشتر یاد می گرفت بر حیرتش افزوده می شد . حال انسان به قدرت واقعی خودش پی برده بود . انسان سپس به سمت کوه روانه شد ، می خواست هر چه سریعتر فرشتگان را ببیند و به آنها نشان دهد که از چه قدرتی برخوردار است . انسان تکه ای از خدا بود .




ادامه دارد ....
 

Bili_Joe

Registered User
تاریخ عضویت
9 آگوست 2007
نوشته‌ها
303
لایک‌ها
19
محل سکونت
GTFO
قسمت سوم :


نگاهي به قله كوه انداخت . خيلي بلندتر از آن چيزي بود كه از دور به نظر مي رسيد . چاره اي نداشت ، بايد از كوه بالا مي رفت . آرام آرام شروع به بالا رفتن از كوه كرد . در طول راه مرتبا به آخرين حرفهايي كه خداوند به او زده بود فكر مي كرد . احساس خوبي داشت ؛ احساس قدرت . ناگهان پايش به سنگي گير كرد و با سر به زمين خورد . سرش زخمي شد و از آن مايعي سوزناك جاري شد كه بعدا فهميد اسم آن خون است . سرش به شدت درد مي كرد . اصلا احساس خوبي نداشت ؛ احساس درد و ناراحتي تمام وجودش را گرفته بود . ديگر دوست نداشت كه راهش را ادامه دهد . مي ترسيد . از سنگهاي كوه مي ترسيد . مي ترسيد سنگي دوباره جلوي پايش را بگيرد و او را به زمين بزند . در همين خيالات بود كه ناگهان به ياد حرفهاي خداوندش افتاد . او نبايد تسليم مي شد ، هيچ چيز نبايد جلوي راهش را مي گرفت . اصلا اينگونه آفريده شده بود كه هرگز تسليم مشكلات نشود . به ياد قدرت خالقش افتاد و سپس آخرين حرف خداوند را به خود يادآوري كرد : " اي انسان ، من از روح خود در وجود تو دميده ام ، تو قسمتي از وجود مني . هرگز مرا فراموش نكن تا قدرتم را در اختيارت قرار دهم " .

انسان سنگ را برداشت و سپس بلند شد . دوباره احساس قدرت مي كرد . سنگ را آرام در گوشه اي قرار داد و به آن گفت : " من ترا بابت درد و ناراحتي كه برايم به وجود آوردي مي بخشم ، چون اينگونه آفريده شده ام . ولي تو بايد قول بدهي كه ديگر صدمه اي به من و يا كس ديگري نزني " . انسان كمي منتظر جواب سنگ شد ولي سنگ انگار خيال معذرت خواهي نداشت . به همين خاطر انسان سنگ را رها كرد و به راه خود ادامه داد .




ادامه دارد ...
 

Bili_Joe

Registered User
تاریخ عضویت
9 آگوست 2007
نوشته‌ها
303
لایک‌ها
19
محل سکونت
GTFO
قسمت چهارم :

احساس خستگی می کرد . مدت زیادی بود که بدون وقفه از کوه بالا می رفت . تصمیم گرفت کمی استراحت کند . بر روی تخته سنگ بزرگی نشست و به دوردست خیره شد . با خود گفت : " چرا خداوند خود مرا به بالای کوه نبرد ؟ آیا تحمل این سختی ها برای من لازم است ؟ خداوند چه هدفی از این کار دارد ؟ " در همین خیالات بود که ناگهان احساس کرد سایه سیاهی از جلوی دیدگانش رد می شود . خوب دقت کرد . دید یکی از فرشتگان خداوند است . با خود گفت : " او حتما جبرئیل است " . به سرعت بلند شد و سعی کرد خود را هر چه سریعتر به او برساند و از او بخواهد که او را به بالای کوه برساند . کمی به فرشته نزدیک تر شد . انسان فقط می توانست پوشش سیاه بزرگی که مانند شنل از پشت او آویزان بود را تشخیص بدهد . جلوتر رفت . حالا می توانست بهتر جزئیات فرشته سیاه پوش را ببیند . او شباهتی به جبرئیل نداشت . به مراتب بزرگتر از جبرئیل بود . فرشته سیاه پوش دیگر حرکت نمی کرد و در جای خود پشت به سمت انسان ایستاده بود . انسان وقتی دید که فرشته سیاه پوش دیگر حرکتی نمی کند نگران شد و با خود گفت : " شاید او به حظور من در این جا پی برده باشد ، اصلا او در این جا چه کار می کند ؟ مگر جبرئیل نگفت که بقیه فرشتگان بالای کوه هستند ؟ نکند که او اصلا فرشته نباشد و مثل آن سنگ بخواهد به من صدمه بزند ؟ "

انسان از این تصور به خود لرزید . کوه هم کمی لرزید . در پی این لرزشها تعدادی سنگ از بالای کوه به سمت موجود سیاه پوش روانه شد . انسان به محص دیدن این منظره ياد درد و رنجي كه آن سنگ كوچك در پايين كوه برايش به وجود آورده بود افتاد و سپس ناخودآگاه خود را به سرعت به سمت موجود سیاه پوش پرت کرد تا به خیال خود او را از ضربه های سنگ ها نجات دهد ولی به محض رسیدن به موجود سیاه پوش سنگی درست به اندازه سنگی که در ابتدای سفرش به زیر پای او رفته بود به سرش اصابت کرد . انسان به گوشه ای پرت شد . به سختی می توانست چشمانش را باز نگه دارد . خون سراسر صورتش را پوشانده بود . او موجود سیاه پوش را دید که به سمت او می آمد . دیگر نتوانست چشمانش را باز نگه دارد . انسان بیهوش شده بود .




ادامه دارد
 

poljam

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
1 ژوئن 2009
نوشته‌ها
615
لایک‌ها
0
سن
30
محل سکونت
wish i knew
هنوزم کسی اینجا میاد که من پست بدم؟
 

koolivand

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
8 دسامبر 2008
نوشته‌ها
11
لایک‌ها
0
سلام دوستان

من از کتابهای عباس معروفی سمفونی مردگان و پیکر فرهاد رو خوندم . سمفونی مردگان یک شاهکاره اولش سخت پیش میره ولی به قله که میرسید دیگه نمیتونید کتاب رو زمین بگذارید.:)
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
سلام دوستان

من از کتابهای عباس معروفی سمفونی مردگان و پیکر فرهاد رو خوندم . سمفونی مردگان یک شاهکاره اولش سخت پیش میره ولی به قله که میرسید دیگه نمیتونید کتاب رو زمین بگذارید.:)
سال بلوا هم بخون
 

Spring's Girl

كاربر فعال موسيقي
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 اکتبر 2009
نوشته‌ها
6,299
لایک‌ها
325
محل سکونت
داستانهای بلند...
100% سال بلوا
و سایر کتابای عباس معروفی

هم چنین ویلیام فاکنر(گور به گور ، خشم و هیاهو)
پائولو کوئیلو(زیارت ، والکیری ها ، مکتوب)
و سمفونی مردگان همراه با از ازل تا ابد
و خیلی کتابای دیگه



كاملا موافقم.مرسي از يادآوريتان.
 

Eskarlet

Registered User
تاریخ عضویت
25 ژانویه 2010
نوشته‌ها
18
لایک‌ها
44
سلام

یه پیشنهاد برای توصیه های رمان هاتون داشتم بجز اسم نویسنده موضوع اش رو هم بگید و اگر براتون ممکن باش یه چند خط خلاصه تاهر کسی که وارد این بخش میشه با توجه به علائق و توضیحات شما بتونه کتاب مورد سلیقه ی خودش رو انتخاب کنه .ممنون.

دالان بهشت
نویسنده : نازی صفوی
موضوع : خانوادگی / اجتماعی
خلاصه : دختری که بعد از نامزدی با مردی که از آشناهای خانواده ی انها هست به دلیل سن کم با اشتباهات خود زندگی رو تلخ می کنه وبعد با وارد شدن به دانشگاه وجمع های جدید رشد فکری وعقلی در اون به وجود میاد که باعث ساخت جدید زندگی میشه
نظر شخصی : از نظر نوشته نویسنده قسمت های تکرار ی زیاد داره ولی در کل داستان آموزندهایست بخصوص برای کسایی که تازه وارد زندگی جدید شدنیا در آستانه اون هستند
بخشی از داستان : این منم خوشبخت ترین زن دنیا که در تاریک وروشن جاده ای که به آسمان وصل میشود .....
 

pink.nm

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
4 ژوئن 2010
نوشته‌ها
3
لایک‌ها
0
محل سکونت
GorGan
توضیح:
این یکی از داستان های خودم هست که گذاشتم تا خونده بشه شاید یه جراتی پیدا کردم.
ولی اصلا نمی خوام با این نوشته به شخصی یا کسی توهین بشه.

ممنون از همگی
---------------------------------------------------------------------------------
طاقچه

پارو را از دست مادرم می گیرم و حلیم را بهم میزنم و فقط می گویم : ((خدا خدا خدا...))
شده ام مثل تلفیقی از میمون و طوطی که تقلید و تکرار می کنم...
شده ام مثل نوار ضبط که وقتی تمام می شود به کنارطاقچه رها می شودو هر وقت دوست داشتند چیزی برایشان مثل یک تلفیق سخن بگویید سخن می گوید و در هر خانه تکانی درصد احتمال گم شدن و به آشغال تبدیل شدن آن به اوج می رسد.

داشتم خوبی ها را به خودم تحمیل می کردم می گفتم: ((خدایا تو بزرگی دانایی رحیمی...))و دانه دانه در زبانم آنها را نشخوار می کردم.
در زبانم!نشخوار می کردم!
خواب نبودم اصلا خواب نبودم زبانم بر عقلم حکومت می کرد. بلی!من آشغالی بیش نبودم و خودم باید خودم را به بیرون می انداختم حتی زود تر از دیگران.

عقلم داشت داد میزد داشت خون گریه می گرد داشت حنجره اش را پاره می کرد داشت صدایم می کرد .می گفت می گفت می گفت....ولی حیف گوش هایم از صدای نا هنجار نا عدالتی از صدای حماقت هایم و نادانی کر شده بودم.
عقلم از بین رفت.آری!او خودش را کشت او زیر بار حماقت و نادانی نمی رفت.او گوهر خودش را یافت همان گوهری که در وجود هر کس هست.*خودکشی*
ولی بدون خداحفظی هرگز!هرگز!
خواست حرف بزند ولی از پس دادهایش حنچرخ ای برایش نمانده بود و از پس نادانی هایم گوشی برای شنیدن نداشتم.پس نوشت با قلم روی کاغذ(کاغذ!همانی که سنگ صبور همست همانی که خوشی ها و خوبی ها و بدی ها و غم ها را در آغوش خود می کشد و حرفی اضافه به ان اضافه نمی کند هیچ وقت خود را از بین نمی برد و هیچ وقت خود را میان کاغذ های دیگر پنهان نمی کند.به راستی این کاغذ چیست؟چرا اینقدر قوی؟چون ما ساختیمش؟_ما که خود به همین کاغذ بندیم_یا چوناز دل طبیعت است؟_اگر طبیعت قویست چرا فرزندش_درخت_را اینقدر راحت در دستان موجوداتی مثل ما رها می کند؟)نوشت عقلم حرف هایش را بر روی کاغذ حک کرد.
((حکم عروسکی برای برتری بخشیدن تو نسبت به بقیه را داشتم همه من را دیدند و به من حسادت ورزیدند ولی تو حتی وجود من را هم حس نکردی.آری!فراموش شده ام مرا از یادت پاک کردی.دیگر به دردی نمی خورم نمی خوام مثل اشغالی به دور انداخته شوم فقط می خواهم از آخرین گوهری که در من هست استفاده کنم.خدایت نگهدارت.))

آن را گذاشت در طاقچه کنار حیاط جایی که خیلی زود ان را بخوانم.بعد از کمی صحبت کردن با دیگرانآمدم روی همان طاقچه نشستم تا کمی خودم را جمع و جور کردم لباسم را مرتب کردم وآرام گرفتم تکه کاغذی را لمس کردم کمی به آن دست زدم و بعد ان را پاره کردم. من کور شده بودم.
برای ندیدن واقعیت ها کورم کردند کورم کردند.
خستگی بدنم را فرا گرفته بود مثله موجودی خشک فشرده شده بودم آرام آرامقدم برداشتم کمی با این و کمی با آن صحبت کردم تا به تختم رسیدم و نفهمیدم کی فقط فهمیدم مثل برق خوابم برد(واین خود اتفاقی مساعد برایم بود و خوش حالم کرد چون با این همه نفهمیتم خواب را دیگر فهمیدم)

صبح صدای ساعت شماطه دار بیدارم کرد. از روی تخت بلند شدم و دستی به سرو رویم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
در حیاط همه دور هم جمع بودند و می خندیدند و شاد بودند.یکدفعه چشمم به طاقچه حیاط افتاد احساس کردم چیزی برق میزند هیاهوی جمعیت را رها کردم و به طرف طاقچه رفتم.کاغذی دیدم به نظر زیبا می آمد چیز هایی روی ان نوشته شده بود بلی!زیبا بود بسیار زیبا1رویش چه نوشته شده بود؟نمی دانم من که سواد ندارم.
کاغذ را برداشتم رفتم به داخل اتاقم و ان را در صندوقچه گذاشتم.صندوقچه ای که چیزهایی زیبایی که می یافتم رو درونش میزاشتم بدون آنکه بدانم چیست مثل کلاغ.......
خوشحال از اتاق بیرون آمدم و رفتم جلوی آیینه نگاهیی به خودم انداختم و به سوی حیاط رفتم و فهمیدم تمام این مدت باران می آمد و خوش حالی جمعیت از همین بود
همه کاسه به دست زیر باران نشسته بودند و دعا می خواندند و من هم کاسه ای از روی طاقچه برداشتم و به جمعت پیوستم و دعا خواندم.......
 

Amir_Br

Registered User
تاریخ عضویت
14 مارس 2009
نوشته‌ها
232
لایک‌ها
116
محل سکونت
تبریز
خیمه شب بازها

یک ترسناک داستان مینیمال

زن و شوهر مقابل ماهواره نشسته بودند و پی ام سی نگاه میکردند ، شوهر آرزو میکرد که ایکاش همسرش یکی از آن زیبا رویان خوش قد و هیکل داخل جعبه بود که همیشه بامحبت به آدم مینگرند و آغوششان همیشه برای تنهایی های شوهرشان باز است ، ترانه عوض شد و این بار زن از ته دل آرزو میکرد که ایکاش شوهرش یکی از آن مردان خوش سیمایی بود که همیشه لبخند به لب دارند و با دسته گل همسرشان را غافلگیر می کنند تا عشق بی دریغشان را به آنها ثابت کنند ، مرد برای کشیدن سیگار اتاق را ترک کرد و زنش را جلوی تلویزیون تنها گذاشت ، زن با تلویزیون تنها ماند.
 

pink.nm

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
4 ژوئن 2010
نوشته‌ها
3
لایک‌ها
0
محل سکونت
GorGan
این خواب چیزی نبودکه او از آن دم میزد. اوهمیشه سبک خواب بود خوابی که به صدای موریانه ای بند بود.خوابی که هیچ وقت تصویری از آن به یاد نمی اورد و به این موضوع بهایی نمی داد.هیچ وقت دوست نداشت ازیک خواب تصویری به یاد داشته باشد شاید چون هیچ وقت خواب را دوست نداشت دوست داشت بیدار بماند و ببیند دوست داشت از هیچ چیز به دور نماند می خواست بداند همه چیز را بداند همه راز ها و نگفته ها را بداند همه چیزهایی که در خیالش معنای انها را در شب می توانست بیابد.
همه نگفته ها رایافت ؟ او دیگر نمی خواست بیداری را لمس کند؟او دیگر چشم های خونین یک زن را نمی دید؟دامنی سبز و بلند که بر روی جسمی سیاه سر می خورد چه شد؟همه را معنا کرد؟اما چه طور؟مگر او همان دیروز به دنیا نیامد؟....
آری او خودش بود او را همان دیروز از شکم فاحشه ای به بیرون کشیدند اوهمان دیروز از صدای ناهانجار بوغ به گریه افتاد. او همان دیروز اجازه لمس کردن تیغ را به رگ هایش داد
اری او خودش بود او خودش بود
وقتی دستانش را از آب دریا به بیرون آورد به من نگاهی انداخت نگاهی کوتاه ولی پر از خشم و مهربانی پر از احساس و عقلانیت نگاهی که معنایش را نفمیدم ولی او برایم معنایش کرد.وقتی می خواست صورتم را لمس کند به من نشان داد که می شودعشق را به روانی و پاکی این آب سپرد و از سر بی دستی بوسه ای به کنار پیشانیم نهاد.بوسه ای که هنوز جایش را با دست لمس می کنم ولی اثری از ان نمی بینم.
با چشم هایش به من اشاره کرد که بیا برویم اینجا جای ما نیست اینجا پاکی نیاز دارد. قدم هایم را شمردم تا به او برسم آغوش او به من اطمینان میداد که زنده ام. به من اطمینان میداد که در این مدت داشتم انتظار می کشیدم.
به او رسیدم و دستم را به دورش گرفتم آرام آرام رفتیم تا به کلبه ای چوبی در میان درختان رسیدیم.به هر درخت که نگاه می کردم فکر می کردم که شبیه انسانیت که پا ندارد یا پاهایش را به ذور به درون خاک فرو کرده دیگری شبیه کچلی میماند که به قد دراز خود می نازیدو چند لاخه برگی که روی سرش بود.....
کمی جلوتر رفتیم من همچنان دستم را دور او پیچیده بودم و با هم راه میرفتیم از من کوتاه تربود ولی انگار هر ثانیه رشد می کرد حتم داشتم که قدش از من بلند تر خواهد شد خیلی بلند تر....
در رویاهای خود غرق شدم به یک عشق فکر می کردم .نه!به یک تنهایی محض ...داشتم به روزهایی که در اطاقم گذراندم فکرمیکردم به عکس های روی دیوار به شعر های روی گیتارم به خطی هایی که به امید رهایی روی ایینه کشیده بودم .انقدر درگیر این افکار بودم که متوجه اطرافم نشدم ولی هنوز دستم دور او پیچیده شده بود.
تنه ای به من زد که به هوش آمدم حس کردم از یک خواب بیدار شدم خوابی که پادشاهان در آن در خواب بودند.او خود را از من جدا کرد و به زیر درختی رفت درختی که اگر با دقت براندازش نمی کردم می گفتم خدایا این موجود احمق چیست؟
شاخه های رو زمین انگار داشت به زمینیان تعظیم میکرد.وای خدای من این حماقتی بیش نیست او خود زمینی است چرا به دیگران تعظیم می کند ؟
ریشه هایی که تا ماه کشیده شده بودند ولی هنوز به انتهای درخت نرسیده بودند.احساس می کردم هر لحظه ممکن است درخت خود را در بغل من جای دهد. چشمانم آنقدر از حلقه بیرون امده بود که ازآن اشک می آمد.

به من اشاره کرد تا بروم کنارش بنشینم .دستی به صورتم کشیدم و احساس کردم به دریایی که به تازگی ترکش کرده بودم دست میزنم یعنی دستش در میان این دریا چه میکرد؟...ارام ارام قدم برداشتم تا به او رسیدم زیر درخت نشستم و این بار از سر ترس محکم در اغوشش گرفتم.ولی او توجه نکرد و چشمانش را بست و به خوابی عمیق فرو رفت.
آنقدر ترسیده بودم که توان بلند شدن و راه رفتن نداشتم.همچنان او را در آغوش گرفته بودم و آرام آرام به خواب رفتم.
چند ساعت بعد احساس کردم کسی دارد نوازشم می کند.چشمانم را باز کردم و دیدم زود تر از من بیدار شده و قصد داشت من هم از خواب بیدار کند.بلند شدم و از سر تشکر بوسه ای به کنار پیشانیش نهادم.بوسه ای که جایش را لمس می کردم ولی از ان اثری نمی دیدم.

خورشید یواش یواش قصد رفتن کرده بود و آسمان همرنگ خونی که از دستان او هنگامی که در دریا جایشان گذاشت می چکید شده بود.

ارام ارام شروع به قدم زدن کردیم و من همچنان او را در اغوش داشتم. نمی دانستم کجا داشتیم می رفتیم ولی احساس می کردم او می داند.حرف نمی زد. اصلا حرف نمی زد. اری او لال بود
نمی دانم چرا ولی فکرمی کردم کسی است که از بچگی با من بوده و به او عتمادی داشتم که قابل بیان نبود و نیست.
دیگرشب شده بود من از تشنگی دیگر نای حرفزدن نداشتم پاهایم مثل چوب خشک شده بود احساس کردم پا هایم را با تنه ان درخت عوض کردم و خودم نمی دانم.انقدرباخود کنجار رفتم تا یک دفعه تنه ای دیگر را حس کردم. او بود.تنهای به من زد و به چشمه ای اشاره کرد . لحظه ای فکر کردم با یک جادو گر یا یک ماوراطبیعی هم راه شده ام .ولی فقط لحظه ای فکر کردم چون انقدر تشنه بودم که اب برایم حکم زده ماندن داشت.
آغوش او را رها کردم و به طرف چشمه رفتم آنقدر نوشیدم که دیگر سیراب سیراب شده بودم.سرم را برگرداندم تا او را پیدا کنم ولی او روی زمین داشت جان میداد.خیلی آرام داشت جان میداد.
خودم را سریع به او رساندم و نگاهی به او کردم نمی دانم چرا ولی ان لحظه فکر کردم که به اب نیز دارد .به طرف چشمه دویدم و دستانم در آب کردم تا اب برای او ببرم ولی اب در دستانم نیامد.دستانم در دستانم جای گرفت.
ناباورانه به سمت او رفتم او ازمن بلند تر نشه بود دقیقا هم قد من بود.
لبهایش را تکان داد و گفت:دیدی؟
من اشتباهمیکردم او لال نبود او سکوت کرده بود سکوتی سخت که تا آخر عمرش شکسته نشد.
گفتم: آری
گفت:خودت را از دست دادی.
 

ragbar

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
4 مارس 2010
نوشته‌ها
18
لایک‌ها
0
مثل هميشه ساعت هفت

دقيقا سه ساعت و بيست و پنج دقيقه بود که جلوی تلفن نشسته بود و زل زده بود به گوشی. هر طوری فکر می کرد نمی توانست بفهمد اين تلفن لعنتی چرا زنگ نمی زند. سه شب پيش قبل از اين که از مهرداد جدا شود ساعت تماس را چک کرده بود. مثل هميشه ساعت هفت. ولی حالا سه روز گذشته بود و هيچ خبری ازفرهاد نشده بود.تلفن همراهش هم بر خلاف هميشه در دسترس نبود. بلند شد و سومين قرص سردرد را هم بالا انداخت و سعی کرد همچنان خشم و عصبيت وجودش را کنترل کند.نااميدی کم کم داشت جای خودش را در درونش باز می کرد. نبايد بيشتر از این خودش را مقهور اين ارتباط احمقانه می دانست. سعی کرد منطقی به قضيه نگاه کند. مهرداد چرا نبايد زنگ می زد؟..چه چيزی ممکن بود مانع اين ارتباط شده باشد؟ سه شب پيش که برای اولين بار با مهرداد تنها شده بود مگر همه چيز رویائی نبود؟ پس چرا بايد بدبين باشد؟
سر جای خودش برگشت. حالا دقيقا سه ساعت و سی دقيقه بود که جلوی تلفن نشسته بود و زل زده بود به گوشی..
 
Last edited:

ragbar

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
4 مارس 2010
نوشته‌ها
18
لایک‌ها
0
ترديد


از پله های دفتر طلاق که پائین آمد روی پاگرد پله ها دستمالی را دید.برداشت و لمسش کرد.خیس بود. حرف دوخته شده ابتدای اسمش را که گوشه اش دید فهمید مال فریده است که قبل از او رفته بود.از دفتر بیرون آمد و به امتداد پیاده رو نگاهی انداخت.فریده در انبوه جمعیت پیاده رو گم شده بود.دستمال را انداخت و در جهت مخالف چند قدمی برداشت اما لحظه ای بعد ایستاد ، برگشت و با تردید به دستمال خیره شد.
دستمال ،خیس و مچاله شده کف پیاده رو افتاده بود و حرف دوخته شده گوشه آن واضح تر از همیشه دیده می شد.
 

l'avocat

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 آگوست 2007
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
27
محل سکونت
Sur la chaise
سلام
دوست عزیز بهتر بود در پست اول کمی درباره ی محتوای تاپیک توضیح میدادید . اگر داستان ها نوشته ی خودتون هست ،در تاپیک "کارگاه داستان" میتونید آثارتون رو بگذارید ،و اگر نوشته ها متعلق به شما نیست به تاپیک"داستان های کوتاه،جالب و تفکر برانگیز " یه سری بزنید و داستان های مورد علاقه تون رو اونجا بگذارید.اگر هم محتوای تاپیک یه چیز دیگه بوده که من متوجه نشدم،به من پی ام بدید تا تاپیک رو براتون باز کنم.
موفق باشید
 

l'avocat

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 آگوست 2007
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
27
محل سکونت
Sur la chaise
من تاپیک رو به درخواست استارتر باز میذارم،و البته از جناب ragbar خواهشمندم پست اول ادیت بفرمایند و توضیحات لازم رو در مورد نوشته هاشون بدهند.
با سپاس
 

ragbar

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
4 مارس 2010
نوشته‌ها
18
لایک‌ها
0
به نام خدا​

مجموعه داستانك همانگونه كه از اسمش پيداست مجموعه اي از داستانهاي ميني مال يا داستانك از اينجانب است كه از اين به بعد بصورت متناوب در اين تاپيك عرضه مي شود..

با اين تاپيك همراه باشيد و اين حقير را از نقطه نظرات خود بهره مند سازيد..ضمنا در اينجا از مدير انجمن كه در باز كردن تاپيك همكاري نمودند تشكر مي كنم..

پيروز باشيد
حسين آقاجاني
 
Last edited:
بالا