برگزیده های پرشین تولز

کارگاه داستان

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
31
یکی از مسائلی که همیشه ذهنم را به خودش مشغول کرده نابرابری در آفرینش خداوند است. زیبایی سلامتی استعداد هوش و ... فاکتور هایی است که هر انسانی در بدو تولد به میزانی از آن ها سود می برد. خیلی ها با دیدن این نابرابری ها در تقسیم خصوصیات خوب بین انسان ها متاسفانه به عدالت خدا شک می کنند. ولی دو بحث در این جا مطرح است:

1- من فکر می کنم اگر می توانستیم ذات تمام انسان ها را رویت کنیم به روشنی می دیدیم که خداوند تمامی انسان ها را با ذاتی متفاوت از نظر ظاهری ولی یکسان از نظر ارزش های حقیقی و واقعی آفریده است یعنی ما اگر واقعا می توانستیم همه آدم ها را همان گونه که هستند با معیارهای واقعی ببینیم همه در نهایت یک جور بودند اما متاسفانه جامعه و افراد حاضر در آن خیلی وقت ها معیارهای اصلی سنجش انسان ها را فراموش می کنند و از یاد می برند...

2- با تمام این تفاسیر شاید باز هم می توان گفت که خداوند به بعضی بندگانش نعمت بیشتری بخشیده است این جاست که باید گفت ما در برابر همه نعمت ها و امتیازاتی که خداوند به ما عطا کرده مسئولیم ... نه در مقابل خداوند ... او که از ما بی نیاز است ... که در برابر خودمان مسئولیم...

برای مثال حتما شنیده اید که زکات زیبایی پاکدامنی است... خدا بهتر می داند که عملی کردن این کلمه در این دنیایی که با عرض معذرت سگ به سختی صاحبش را می شناسد تا چه حد سخت است. همین طور اگر فردی از استعداد نسبتا بالایی برخوردار باشد شاید استفاده نکردن و بهره نبردن از این استعداد مجازاتی سخت تر از هر گناه کبیره ای بطلبد که این عین ناشکری است... یا همین طور نعمت بزرگ سلامتی که متاسفانه خیلی از ما از آن غافلیم و خیلی وقت ها با کوچک ترین کم و زیاد شدن شکایت به پیشگاه خداوند می بریم ...

شکر نعمت ها نباید فقط در الفاظ معنی پیدا کند از هر نعمتی باید مراقبت کرد و آن را به معنای واقعی قدر دانست و در این میان بدون شک کسی که بیشتر مورد لطف و نعمت های خداوند قرار گرفته کار سخت تری دارد و برای رسیدن به سعادت راه درازتری پیش رو...
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
31
و عشق آغاز شد ...

چیک چیک بارون مجبورم کرد که که لباس بپوشم و حداقل چند دقیقه زیر باران قدم بزنم .
وقتی که به حوض وسط پارک رسیدم روی صندلی شکسته ای با حالت ابا نشستم که مبادا لباسم از چرک نشسته بر صندلی کثیف بشه .
درست دو سال پیش توی همین حال هوا اومدم اینجا و نشستم تا ببینم بارون چی برام رقم می زنه .
تصاویر یکی یکی از جلوی چشام می گذشت و باعث می شد که باران آسمون چنان جهانگیر بشه که به توی دلم هم نفوذ کنه .
دو سال پیش :
توی افکار خودم بودم که سایه ی سنگین کسی رو بر روی خودم حس کردم ولی نمی خواستم دور و برم را نگاه کنم .
“می بخشید سیگار دارید ؟ ”
توی دلم خندیدم که آخه به کجای قیافه ی من می خوره که سیگار داشته باشم ؟ ولی با این حال به روی خودم نیووردم و گفتم : ” نه ”
گفت :” چیه ؟ کم حرفی ؟ ”
رویم رو به سمتش برگردوندم و گفتم : ” واصه چی می پرسی ؟ ”
گفت : ” واصم عجیبه ، یه جوونی مثل تو بیاد زیر بارون بیشینه و اینجوری با خودش کلنجار بره ؟ ”
گفتم : ” چه جوری ؟ مگه خودت چند سال داری ؟ ”
گفت : ” همینجوری دیگه ! سنمم هر چی باشه از تو بیشتره ! ”
گفتم : ” از قیافت معلومه ، ولی فوقش 2 سال از من بزرگتری ولی انگار در محکمه جای قاضی رو گرفتی ؟ ”
گفت : ” محکمه ؟ ”
گفتم : ” آره ، خودت واصه چی اومدی اینجا ؟ ”
گفت : ” اومدم ببینم حکم قاضی چیه ! ”
خنده بر لبانم نقش بست . اول که شروع به صحبت کرد می خواستم پاشم بزنمش ولی حالا هر چه قدر بیشتر صحبت می کرد ، بیشتر مجذوب می شدم .
—-
شور عجیبی رو توی وجودم حس می کردم ، انگار که یه سوخت اضافی همراهم بود . صبح ها که از خواب پا می شدم ، با امیدی وصف نا کردنی از تخت جدا می شدم و شبها با امید رسیدن به فردا ، به فردایی بارونی تا برم به پارک و دوباره باهاش حرف بزنمم !
گفت : ” چیه ؟ چرا هر وقت بارون می یاد می یای اینجا ؟ ”
گفتم : ” میام بارون رو ببینم ! ”
گفت : ” مگه توی این شهر به این بزرگی پارک دیگری نیست ؟ ”
گفتم : ” پارکی که تو توش نباشی که پارک نیست ؟ ”
با یه حالتی نگام کرد که هیچ ابهامی توش نبود ! اونوقت بود که فهمیدم اونم دچارش شده .
گفت : ” چی می خوای بگی ؟ ”
گفتم : ” هیچی ، فقط می خوام حضورت رو زیر بارون در کنارم احساس کنم ! ”
—–
یک سال گذشت …
روز های بارونی تقریبا داشت تبدیل می شد به تمام روز های هفته ، هر روز همدیگر رو می دیدیم ! با هم می رفتیم سینما ، پارک ، کوه و … بعضی شبها هم پیش می اومد که بریم شب شعری یا جلسه ی شبانگاهی که به طریقی از وجودش مطلع می شدیم !
صبح جمعه بود طبق معمول روزهای جمعه ساعت 5 بیدار بودم و نشته بودم پست pc !
On شد و فقط نوشت sari bia park و سریعا off شد .
12 دقیقه ی بعد توی پارک بودم . چند دقیقه به انتظار نشستم ، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید تا اینکه دیدم داره میاد . وقتی که نزدیک تر شد دیدم که اشک روی صورتش خشک شده .
گفتم : ” چی شده ؟”
پرید تو بقلم و شروع کرد به گریه کردن و در این حال گفت : ” بابا تصمیم گرفته بریم پیش عموم و توی سوئد زندگی کنیم . ”
مغزنم نوشت ” Game Over ”
دیگه هیچی نمی دیدم !
گفتم : ” هان ؟ ”
گفت : ” تموم شد ! ”
گفتم : ” واصه چی ؟ ”
گفت : ” چون قاضی فقط می تونه توی محکمه حکم صادر کنه ! ”
به هیچ وجه باورم نمی شد، کم کم اشک داشت توی چشما حلقه می زد که گفتم : ” به کدوم گناه نکرده این حکم لایق ماست ؟ ”
گفت : ” آزمایش ”
اشکها ریخته شد و سینه ها خیس شد ولی جلاد زمان دست از شمارش برنداشت .
و حالا
حالا که 2 سال می گذره از این اتفاق هنوز تصاویر نه چندان موهومی را از قول و قرارم با خودم می بینم !
با خودم عهد بستم که دیگر هرگز عاشق نشوم .
ولی الان چه شده است ؟
آیا عاشق نشده ام ؟
انگار کسی کنارم نشسته !
“می بخشید سیگار دارید ؟ ”

خیلی زیبا... منو یاد این ترانه انداخت

باران که می بارد تو می آیی
بارانِ گل ، بارانِ نیلوفر
باران ِمهر و ماه و آئینه
بارانِ شعر و شبنم و شبدر

باران که می بارد تو در راهی
از دشتِ شب تا باغِ ِ بیداری
از عطر عشق و آشتی لبریز
با ابر و آب و آسمان جاری
 

coolzero

Registered User
تاریخ عضویت
1 ژوئن 2007
نوشته‌ها
888
لایک‌ها
3
سن
42
محل سکونت
unja
سلام
با اينكه من كسي نيستم كه اجازه نظر دادن به خودم رو بدم ولي چون خواسته بودي، جسارت ميكنم.
با اينكه داستانش از نظر موضوع تكراري بود ولي لحن و بيانش تازه بود. خيلي خيلي كشش داشت. همش ميخواستم برسم آخرش ببينم جنبه بازي درمياره يا نه. خيلي قشنگ بود.
من رو ياد اين كساني انداخت كه يك جكي را اينقدر قشنگ تعريف ميكنند كه با اينكه تكراريه ولي تو باز كلي ميخندي.
قشنگ بود.

کدوم احسان؟ این احسان یا احسان های دیگر ؟:D

در هر صورت داستان زیبایی بود هر چند یک کم جای مانور بیشتر داشت یعنی می شد بیشتر از این شکل داستانی به خودش بگیره ولی مفهوم خیلی جالبی داشت که به قول حاجاقا شاید تکراری بود ولی واقعا ارزش تکرار شدن را داشت:)

ممنون
به هرحال زندگی بشر از اول تا الان همش تکراره حالا پوسته عوض میکنه ولی زیر پوستش همونه مهم اینه که درس بگیریم . اگه بخوایم حرفمون جدید جدید باشه مثه اون نویسنده هایی میشیم که همش غصه میخورن چرا من هر چی میخوام بنویسم قبلا یکی نوشته:lol:
ممنون از نظرتون اگه میشه راهنمایی کنین یکم و مثلا خودتون شاخ برگ بدین:p من برا اون مسابقه داستان خودمو استفاده میکنم ولی برا اینکه یاد بگیرم میگم
ممنون:)
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
31
ممنون
به هرحال زندگی بشر از اول تا الان همش تکراره حالا پوسته عوض میکنه ولی زیر پوستش همونه مهم اینه که درس بگیریم . اگه بخوایم حرفمون جدید جدید باشه مثه اون نویسنده هایی میشیم که همش غصه میخورن چرا من هر چی میخوام بنویسم قبلا یکی نوشته:lol:
ممنون از نظرتون اگه میشه راهنمایی کنین یکم و مثلا خودتون شاخ برگ بدین:p من برا اون مسابقه داستان خودمو استفاده میکنم ولی برا اینکه یاد بگیرم میگم
ممنون:)

اینو دیگه من واقعا در حدی نیستم که جواب بدم ولی اون تجربه اندکی که در نوشتن داشتم اینه که هر داستان از دو بخش تشکیل می شه: بخش فکری و توانایی های ادبی.:)
بخش فکری یعنی همون دغدغه و موضوعیتی که باعث می شه برای نوشتن داستان اقدام کنیم. این چیزیه که می شه گفت همه به طور نسبی ازش برخوردارن چون تقریبا همه آدم ها فکر می کنن ولی نکته ی مهم تر روی کاغذ آوردن این تفکرات و دغدغه ها اون هم در قالب یک نوشته جذاب و پرکششه به طوری که خواننده علاوه بر این که با فکر و دیدگاه نویسنده آشنا می شه از خواندن نوشته لذت هم ببره. بالابردن توانایی های ادبی هم با خواندن کتاب های مختلف و گسترش دایره لغات و داشتن آشنایی با سبک ها و زیبایی ها ( آرایه ها )ی ادبی به سادگی میسر می شه.
غیر از این دو بخش تجربه عمومی ثابت کرده اضافه کردن چاشنی احساسات هم تاثیر گذاری داستان یا نوشته رو بی شک بیشتر خواهد کرد.:)
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
37
محل سکونت
اهواز
عجب دیوانه بازاری ست دنیا.......
عجب ماتم سرایی ست دنیا......
به جایی که عاشقان ترد می شوند........شیادان محبوب!!

به جایی که قهرمانانش ؛دروغ گوهای بزرگند!!


عجب جای غریبی ست دنیا
عجب جای پر از دردی ست دنیا...:(
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
37
محل سکونت
اهواز
آی آدما،
دنیای کوچکتان که دوست دارید به همه بگویید بزرگ است،ارزانی خودتان

من را رها کنید...
می خواهم بروم..
من این دنیا را نمی خواهم
دنیای من این نیست!

دنیای من رنگش آرام است...
نگاه ها مهربان است
دلها بی قرار است
لب ها خندان است
دنیای من شاید کوچک باشد اما؛اما برای همه آنهایی که صادق هستند جا دارد...

دوست دارم بروم
به جایی که دلها را می شود فهمید
به جایی که وقتی حرف دل را می زنی،بهت نخندن
به جایی که دوستت دارن و عشقشون را بهت نشون می دن؛نه مثل دنیای شما که ....
به جایی که آدماش مغرور نیستن
به جایی که دلهاش نگرون نیستن
می خواهم به جایی بروم که دیگر کسی با حرفش قلبم را نشکند
می خواهم به جایی بروم که مجبور نباشم حرفم را در دل خفه کنم
می خواهم به جایی بروم که دیگر هر شب با بغض نخوابم:(....

آری می خواهم بروم؛؛اما.....

چرا رهایم نمی کنید تا بروم؟؟؟چرا؟
وقتی من را نمی فهمید،
وقتی دوستم ندارید،
وقتی عاشقم نیستید....پس چرا؟؟؟

بگذارید بروم........من متعلق به دنیای شما نیستم
شما به حرف های من می خندید؛ولی من با حرفهایم گریه می کنم

این است تفاوت من و شما..



بگذارید بروم
برای هردومان خوب است
اگر بروم دیگر کسی نیست که آزارتان دهد
پس من باید بروم...



به پیله ی تنهایی خویش................................









"تقدیم به همه ی آنهایی که دوستشان دارم"
14/5/1385
ساعت 4 صبح
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
37
محل سکونت
اهواز
آرامش من گوش کن


صدای دلم می آید

.
.
.
.
.می خواند



بیا ؛بیاااا

20/4/1385
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
37
محل سکونت
اهواز
اگر مرا نظاره نکنی دیوانه می شوم
اگر مرا دوست داشته باشی دیوانه می شوم

در هر حال دیوانه می شوم....

عجبا
دیوانگی ست زندگی ...
 

p30land

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
27 جولای 2006
نوشته‌ها
65
لایک‌ها
2
ب
آزادی

دو بدو خودم رو به اتوبوس آزادی نزدیک تر می کردم تا هر چه زودتر به مقصد برسم . با یکی از دوستان قرار داشتم و تا همین الان هم دقایقی تاخیر داشتم .
وقتی که اتوبوس و افرادش بیشتر به چشمم اومدن جمعیتی را دیدم که باور کنید تو چند وقت اخیر برایم سابقه نداشت که ببینم . وای چه شلوغ بود .
جوانتر ها به کمک زورشون و پیر تر ها به کمک حرفاشون خودشون رو می چپوندن تو اتوبوس .
با هر زحمتی بود خودم رو رسوندم داخل اتوبوس ، چشمم این ور و اون ور کمی گشت تا تونsjم یه میله ای خودم رو آویزون کنم ، وقتی اتوبوس کمی حرکت کرد با اضطراب بیشتری این کار را دنبال کردم ولی هیچ نتیجه ای نداشت ، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید که نکنه الان پرت شم و بخورم به یه پیرمردی خونش بیوفته گردنم . وقتی که چند نفر نزدیک خودم رو که دیدم که اونها هم مثل خودم به چیزی بند نیستن دلم کمی آرومتر شد .
جمعییت به طور کلی جا به جا می شد.
آی .
اوی .
صدای پیر مردی بود که انگار زیر دست و پا مونده بود . کمی خودم رو روی نوک پنجه هام کشوندم تا بهتر بتونم وقایع رو ببینم .
وقتی خواستم دوباره پاهام رو صاف کردم دیدم نمی تونم ، البته می تونستم پاهام رو صاف کنم ولی کف پاهام به جای بند نبود ، همون بالا گیر کرده بود .
حالا درست میله ی اتوبوس جلوی صورتم بود ، با خوشحالی خواستم با دستم بگیرمش که دیدم این دست حالا حالا ها بیرون نمی یاد .

آخ .

به دفتر دوستم رسیدم .

ا ا ا
- محمد پیشونیست چرا خونیه ؟
- هیچی بابا ، تو اتوبوس خورد به میله !
- مگه کور بودی ؟
- بابا این قصه سر دراز دارد .
.
.
.
شب که رسیدم خونه یه راست رفتم بالا پشت بوم !
و خودم را توی باد رها کردم .
تازه اونوقت بود که فهمیدم آزادی چیست !
 

p30land

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
27 جولای 2006
نوشته‌ها
65
لایک‌ها
2
گذر عمر

ساعت 3.5 بود و من هم مثل عادت همیشگی داشتم کتاب می خوندم که صدا هایی از بیرون اتاقم شنیدم !
کمی خیز برداشتم و با دقت بیشتری گوش تیز کردم که ناگهان بابام گفت” به به” تو که بیداری ، بیا سحری بخور که بتونی درست روزه بگیری !

منم که از بس شکه شده بودم مثل یه آقا رفتم سفره رو انداختم و غذای شب گذشته رو گرم کردیم و شروع کردیم به خوردن .
در فکرم با این کلنجار می رفتم که چه طور ممکنه به این زودی ماه رمضون بیاد ؟! انگار همین دیروز بود که طفیلی بیش نبودم و سحر پا می شدم و روزه کله گنجیشکی می گرفتم و حالا …

ساعت 6 بود و من هم مثل عادت همیشگی داشتم با سیستم کار می کردم که صدا هایی از بیرون اتاقم شنیدم !
کمی خیز برداشتم و با دقت بیشتری گوش تیز کردم که ناگهان بابام گفت “به به” تو که بیداری ، بیا بریم نماز عید فطر بخونیم !

این دفعه دیگه اونقدر گیج شده بودم که همینطوری بهش زل زدم و گفتم : کجا ؟
گفت : نماز عید فطر دیگه !
گفتم : مگه تموم شد ؟
گفت : کجایه کاری ؟ اگه نجنبی ته دیگشم تموم میشه !

گذر عمر چنان به سرعت هست که حتی تصورش هم نمی توان کرد !


راستی عید بر شما هم مبارک ! عید فطر رو می گم !
 

p30land

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
27 جولای 2006
نوشته‌ها
65
لایک‌ها
2
خیلی زیبا... منو یاد این ترانه انداخت

باران که می بارد تو می آیی
بارانِ گل ، بارانِ نیلوفر
باران ِمهر و ماه و آئینه
بارانِ شعر و شبنم و شبدر

باران که می بارد تو در راهی
از دشتِ شب تا باغِ ِ بیداری
از عطر عشق و آشتی لبریز
با ابر و آب و آسمان جاری
خیلی قشنگ بود !
از کی بود ؟؟

موفق باشید !
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
31
دوستش دارد ... خیلی دوستش دارد... اما او نمی فهمد... نخواسته که بفهمد...خوب است... امروز هوا خوب است ... این روزها هوا خیلی خوب است... او هم خوب است... سلام می رساند... سلامش ولی به هیچ کس نمی رسد... نخواسته سلامش را برساند... خواسته سلامش را نرسیده دریافت کنند... مردم زمانه اما باید خودت سلام را بهشان برسانی... می نشینند به انتظار... تا سلامی حی و حاضر به دستشان برسد... شاید هم کارشان درست است ... هر چه باشد رسم همین است... او می خواهد کمتر حرف بزند و بیشتر بنویسد!... او از همه التماس دعا دارد... او اینجا را دوست ندارد اما می داند که یک نفر درآنجا او را دوست دارد... اینها را می نویسد تا خودش بخواند!... او از همه التماس دعا دارد...
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
31
هیچ وقت شاعر نبوده ام ولی اولین و آخرین شعری که گفتم همین شعر است...

<< رود >>

نشسته ام کنار تو به آسمان نظر کنی
فدای چشم آبیت ز من چرا حذر کنی

نگار سیم بر تویی هزار فتنه در سرت
به زلف صد گره زنی و قوس در کمر کنی

عجب بود ز حال من که با صدای دلکشت
روان ز تن بگیری و به عالمی دگر کنی

تو مام مهربانی و زمین به بر گرفته ای
ضعیف و خشک و خسته را به مهر پرثمر کنی

بگویدت گیاه و گل مرو به پیش ما بمان
خیال خام را ببین مباد کاین خطر کنی

اگر حیات سبزه ای به همت حضورتست
چه حاصل از وجود تو که ترک این سفر کنی

چه دشت های تشنه ای که منتظر نشسته اند
که با قدوم سبز خود بهار را خبر کنی

و دست های خسته ای که دانه دانه کشته اند
ز مزرع امیدشان چه خوشه ها که برکنی

نمادی از کرامتی ز بارگاه کبریا
که خاک را به کیمیا سرای سیم و زر کنی

اگر چه می روی برو غم فراق جانگزاست
لبان خشک دیگری به آب دیده تر کنی
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
47
محل سکونت
Persian Empire
آی آدما،
دنیای کوچکتان که دوست دارید به همه بگویید بزرگ است،ارزانی خودتان

من را رها کنید...
می خواهم بروم..
من این دنیا را نمی خواهم
دنیای من این نیست!

خيلى قشنگ بود جرى جون، يه جورايى‌حرفاى دل من بود
sigh.gif


شب که رسیدم خونه یه راست رفتم بالا پشت بوم !
و خودم را توی باد رها کردم .
تازه اونوقت بود که فهمیدم آزادی چیست !
بازى با واژه ى آزادى‌ جالب بود، همچنين خوش به حال او که دست کم پشت بامى‌ داره تا آزادى را در آنجا حس کند
4hv97us.gif



هیچ وقت شاعر نبوده ام ولی اولین و آخرین شعری که گفتم همین شعر است...

<< رود >>
واو! به عنوان اولين شعر جدا فراتر از حد انتظار بود، خيلى خوب بود
yes.gif
 

p30land

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
27 جولای 2006
نوشته‌ها
65
لایک‌ها
2
خیلی ممنون

در مورد پشت بوم هم انصافا راست می گی ...

خود من توی یه آپرتمان نقلی زندگی می کنم ... واصه اینکه یادم نره که هنوز انسانم هر هفته به بامه تهران می رم و کمی با طبیعت عشقبازی می کنم ( اینجا رو دیگه خیلی ادبی اومدم ... قصدم اینه میرم کوه دیگه )

موفق باشید !
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
37
محل سکونت
اهواز
عاشقی یعنی دچار..........
دچار یعنی حسرت..........
حسرت یعنی تنهایی........

تنهایی یعنی تو
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
37
محل سکونت
اهواز
من دچارم...
به نگاهی
به صدایی
به لبخندی

از تو و فقط از تو...

......
.....

من زخم دارم
مرهمم باش!
من دچار دوست داشتن تو هستم


من دیوانه ی نگاه توام
فقط لحظه ای چاره ی درد من باش
..........
............
ببین مرا
صدا بزن مرا
صدایت،نگاهت
لبخندت ارزوست




15/2/1385
مرجان
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
37
محل سکونت
اهواز
من تو را می خواهم
من نفسهایت را
چشمانت را
و
تو را می خواهم
من آغوش تو را به نام خود
سند می زنم



مرجان
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
37
محل سکونت
اهواز
تو بخند که دلم خندیدنت را
عجیب دوست دارد



تو بیا،تو بیا
که آمدنت
عجیب آرامم می کند



ای که نفس هایت آرامش جاویدان من است.....





مرجان
 
بالا