جری جان دستت درد نکنه که بالاخره این تاپیک رو تحویل گرفتی.
مرسی ازت خیلی زیاد.
قربانت برم با این احساسات نابت.
و عشق آغاز شد ...
چیک چیک بارون مجبورم کرد که که لباس بپوشم و حداقل چند دقیقه زیر باران قدم بزنم .
وقتی که به حوض وسط پارک رسیدم روی صندلی شکسته ای با حالت ابا نشستم که مبادا لباسم از چرک نشسته بر صندلی کثیف بشه .
درست دو سال پیش توی همین حال هوا اومدم اینجا و نشستم تا ببینم بارون چی برام رقم می زنه .
تصاویر یکی یکی از جلوی چشام می گذشت و باعث می شد که باران آسمون چنان جهانگیر بشه که به توی دلم هم نفوذ کنه .
دو سال پیش :
توی افکار خودم بودم که سایه ی سنگین کسی رو بر روی خودم حس کردم ولی نمی خواستم دور و برم را نگاه کنم .
“می بخشید سیگار دارید ؟ ”
توی دلم خندیدم که آخه به کجای قیافه ی من می خوره که سیگار داشته باشم ؟ ولی با این حال به روی خودم نیووردم و گفتم : ” نه ”
گفت :” چیه ؟ کم حرفی ؟ ”
رویم رو به سمتش برگردوندم و گفتم : ” واصه چی می پرسی ؟ ”
گفت : ” واصم عجیبه ، یه جوونی مثل تو بیاد زیر بارون بیشینه و اینجوری با خودش کلنجار بره ؟ ”
گفتم : ” چه جوری ؟ مگه خودت چند سال داری ؟ ”
گفت : ” همینجوری دیگه ! سنمم هر چی باشه از تو بیشتره ! ”
گفتم : ” از قیافت معلومه ، ولی فوقش 2 سال از من بزرگتری ولی انگار در محکمه جای قاضی رو گرفتی ؟ ”
گفت : ” محکمه ؟ ”
گفتم : ” آره ، خودت واصه چی اومدی اینجا ؟ ”
گفت : ” اومدم ببینم حکم قاضی چیه ! ”
خنده بر لبانم نقش بست . اول که شروع به صحبت کرد می خواستم پاشم بزنمش ولی حالا هر چه قدر بیشتر صحبت می کرد ، بیشتر مجذوب می شدم .
—-
شور عجیبی رو توی وجودم حس می کردم ، انگار که یه سوخت اضافی همراهم بود . صبح ها که از خواب پا می شدم ، با امیدی وصف نا کردنی از تخت جدا می شدم و شبها با امید رسیدن به فردا ، به فردایی بارونی تا برم به پارک و دوباره باهاش حرف بزنمم !
گفت : ” چیه ؟ چرا هر وقت بارون می یاد می یای اینجا ؟ ”
گفتم : ” میام بارون رو ببینم ! ”
گفت : ” مگه توی این شهر به این بزرگی پارک دیگری نیست ؟ ”
گفتم : ” پارکی که تو توش نباشی که پارک نیست ؟ ”
با یه حالتی نگام کرد که هیچ ابهامی توش نبود ! اونوقت بود که فهمیدم اونم دچارش شده .
گفت : ” چی می خوای بگی ؟ ”
گفتم : ” هیچی ، فقط می خوام حضورت رو زیر بارون در کنارم احساس کنم ! ”
—–
یک سال گذشت …
روز های بارونی تقریبا داشت تبدیل می شد به تمام روز های هفته ، هر روز همدیگر رو می دیدیم ! با هم می رفتیم سینما ، پارک ، کوه و … بعضی شبها هم پیش می اومد که بریم شب شعری یا جلسه ی شبانگاهی که به طریقی از وجودش مطلع می شدیم !
صبح جمعه بود طبق معمول روزهای جمعه ساعت 5 بیدار بودم و نشته بودم پست pc !
On شد و فقط نوشت sari bia park و سریعا off شد .
12 دقیقه ی بعد توی پارک بودم . چند دقیقه به انتظار نشستم ، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید تا اینکه دیدم داره میاد . وقتی که نزدیک تر شد دیدم که اشک روی صورتش خشک شده .
گفتم : ” چی شده ؟”
پرید تو بقلم و شروع کرد به گریه کردن و در این حال گفت : ” بابا تصمیم گرفته بریم پیش عموم و توی سوئد زندگی کنیم . ”
مغزنم نوشت ” Game Over ”
دیگه هیچی نمی دیدم !
گفتم : ” هان ؟ ”
گفت : ” تموم شد ! ”
گفتم : ” واصه چی ؟ ”
گفت : ” چون قاضی فقط می تونه توی محکمه حکم صادر کنه ! ”
به هیچ وجه باورم نمی شد، کم کم اشک داشت توی چشما حلقه می زد که گفتم : ” به کدوم گناه نکرده این حکم لایق ماست ؟ ”
گفت : ” آزمایش ”
اشکها ریخته شد و سینه ها خیس شد ولی جلاد زمان دست از شمارش برنداشت .
و حالا
حالا که 2 سال می گذره از این اتفاق هنوز تصاویر نه چندان موهومی را از قول و قرارم با خودم می بینم !
با خودم عهد بستم که دیگر هرگز عاشق نشوم .
ولی الان چه شده است ؟
آیا عاشق نشده ام ؟
انگار کسی کنارم نشسته !
“می بخشید سیگار دارید ؟ ”
حالا که 2 سال می گذره از این اتفاق هنوز تصاویر نه چندان موهومی را از قول و قرارم با خودم می بینم
خواهش ميکنم عزيزم ^_^ در ضمن اشکالى نداره که بهم بگى تو، صميمانه تره ^^به نقل از jerri :همش منتظر بودن نظر بدی در مورد نوشته هام خوشحالم که نظر دادی و خدا رو شکر که از دید تو خوب بودن(وای من رو ببخش لفظ "تو "را به کار بردم)
اين منو ياد داستان اون کارتونه ميندازه که يه سوسمار بود، همه ى حيوانات رو اذيت ميکرد تا اينکه دندونش درد گرفت و اشکش دراومد و بقيه ى حيوانات گفتند حقشه که اينجورى شد به جز يک پرنده که دلش براش سوخت و رفت به کمکش و دندون خرابشو کند و بعد سوسماره کلى ازش تشکر کرد و قول داد که بچه ىخوبى بشه و شد و ديگه هم کسى رو اذيت نکرد. پس سوسمار با جنبه هم پيدا ميشه -_^به نقل از coolzero :این داستان یه سوسمار بزرگه که تو باغ وحش مرکزی شهره
اوپس! حالا متوجه شدم که چى شد :blush: مرسى از توضيحتون ^_^به نقل از p30land :Persiana عزیز
جوابش رو در خظ بعد نوشتم
میبینم که فروم با کاه! میدینو میاین بیرون
اینو تازه نوشتم
برا یه مسابقه میخوام داستان کوتاه بنویسم
فعلا اینو بخونین لطفا نظرتونو بگین
مخصوصا حاج آقا و احسان
----------
سوسمار بزرگ
این داستان یه سوسمار بزرگه که تو باغ وحش مرکزی شهره
مردم هروقت به سوسمار سبز بزرگ غذا میدادن یا میخواستن نازش کنن . دندوناشو به همه نشون میداد و قیافه ترسناک به خودش میگرفت . کاری کرد که کم کم کسی به اون قفس سر نمیزد تا سوسمار سبز بزرگ بداخلاق رو ببینه .
سوسمار خوشحال بود که قیافه ترسناکش همه رو میترسونه و کسی جرات نزدیک شدن بش رو نداره
... ولی ماجرا اینطور ادامه پیدا نکرد . سوسمار تنها شده بود . کسی بهش سر نمیزد . کسی بهش غذا نمیداد . حتی کسی بهش نمیخندید .
این بود که سوسمار بزرگ احساس تنهایی کرد و هر آدمیو که از دور میدید خودشو براش لوس میکرد و اشک میریخت
کم کم آدما دوباره به قفسش سر میزدن . حتی چند نفر بهش غذا دادن . یه نفر هم گفت چه سوسمار قشنگی . ولی سوسمار ما انگار به محبت و توجه عادت نداره... چند روز که گذشت دوباره شروع کرد به ترسوندن مردم !
مردم م.ندن با این سوسمار چیکار کنن. راست میگن که سوسمارا جنبه ندارن؟
چه زود تموم شد. اينقدر خوب بود كه دلم ميخواست كلي بمونه. كلي ادامه داشته باشم تا من هم بيشتر از اينها كلي لذت ببرم.و عشق آغاز شد ...
چیک چیک بارون مجبورم کرد که که لباس بپوشم و حداقل چند دقیقه زیر باران قدم بزنم .
وقتی که به حوض وسط پارک رسیدم روی صندلی شکسته ای با حالت ابا نشستم که مبادا لباسم از چرک نشسته بر صندلی کثیف بشه .
درست دو سال پیش توی همین حال هوا اومدم اینجا و نشستم تا ببینم بارون چی برام رقم می زنه .
تصاویر یکی یکی از جلوی چشام می گذشت و باعث می شد که باران آسمون چنان جهانگیر بشه که به توی دلم هم نفوذ کنه .
دو سال پیش :
توی افکار خودم بودم که سایه ی سنگین کسی رو بر روی خودم حس کردم ولی نمی خواستم دور و برم را نگاه کنم .
“می بخشید سیگار دارید ؟ ”
توی دلم خندیدم که آخه به کجای قیافه ی من می خوره که سیگار داشته باشم ؟ ولی با این حال به روی خودم نیووردم و گفتم : ” نه ”
گفت :” چیه ؟ کم حرفی ؟ ”
رویم رو به سمتش برگردوندم و گفتم : ” واصه چی می پرسی ؟ ”
گفت : ” واصم عجیبه ، یه جوونی مثل تو بیاد زیر بارون بیشینه و اینجوری با خودش کلنجار بره ؟ ”
گفتم : ” چه جوری ؟ مگه خودت چند سال داری ؟ ”
گفت : ” همینجوری دیگه ! سنمم هر چی باشه از تو بیشتره ! ”
گفتم : ” از قیافت معلومه ، ولی فوقش 2 سال از من بزرگتری ولی انگار در محکمه جای قاضی رو گرفتی ؟ ”
گفت : ” محکمه ؟ ”
گفتم : ” آره ، خودت واصه چی اومدی اینجا ؟ ”
گفت : ” اومدم ببینم حکم قاضی چیه ! ”
خنده بر لبانم نقش بست . اول که شروع به صحبت کرد می خواستم پاشم بزنمش ولی حالا هر چه قدر بیشتر صحبت می کرد ، بیشتر مجذوب می شدم .
—-
شور عجیبی رو توی وجودم حس می کردم ، انگار که یه سوخت اضافی همراهم بود . صبح ها که از خواب پا می شدم ، با امیدی وصف نا کردنی از تخت جدا می شدم و شبها با امید رسیدن به فردا ، به فردایی بارونی تا برم به پارک و دوباره باهاش حرف بزنمم !
گفت : ” چیه ؟ چرا هر وقت بارون می یاد می یای اینجا ؟ ”
گفتم : ” میام بارون رو ببینم ! ”
گفت : ” مگه توی این شهر به این بزرگی پارک دیگری نیست ؟ ”
گفتم : ” پارکی که تو توش نباشی که پارک نیست ؟ ”
با یه حالتی نگام کرد که هیچ ابهامی توش نبود ! اونوقت بود که فهمیدم اونم دچارش شده .
گفت : ” چی می خوای بگی ؟ ”
گفتم : ” هیچی ، فقط می خوام حضورت رو زیر بارون در کنارم احساس کنم ! ”
—–
یک سال گذشت …
روز های بارونی تقریبا داشت تبدیل می شد به تمام روز های هفته ، هر روز همدیگر رو می دیدیم ! با هم می رفتیم سینما ، پارک ، کوه و … بعضی شبها هم پیش می اومد که بریم شب شعری یا جلسه ی شبانگاهی که به طریقی از وجودش مطلع می شدیم !
صبح جمعه بود طبق معمول روزهای جمعه ساعت 5 بیدار بودم و نشته بودم پست pc !
On شد و فقط نوشت sari bia park و سریعا off شد .
12 دقیقه ی بعد توی پارک بودم . چند دقیقه به انتظار نشستم ، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید تا اینکه دیدم داره میاد . وقتی که نزدیک تر شد دیدم که اشک روی صورتش خشک شده .
گفتم : ” چی شده ؟”
پرید تو بقلم و شروع کرد به گریه کردن و در این حال گفت : ” بابا تصمیم گرفته بریم پیش عموم و توی سوئد زندگی کنیم . ”
مغزنم نوشت ” Game Over ”
دیگه هیچی نمی دیدم !
گفتم : ” هان ؟ ”
گفت : ” تموم شد ! ”
گفتم : ” واصه چی ؟ ”
گفت : ” چون قاضی فقط می تونه توی محکمه حکم صادر کنه ! ”
به هیچ وجه باورم نمی شد، کم کم اشک داشت توی چشما حلقه می زد که گفتم : ” به کدوم گناه نکرده این حکم لایق ماست ؟ ”
گفت : ” آزمایش ”
اشکها ریخته شد و سینه ها خیس شد ولی جلاد زمان دست از شمارش برنداشت .
و حالا
حالا که 2 سال می گذره از این اتفاق هنوز تصاویر نه چندان موهومی را از قول و قرارم با خودم می بینم !
با خودم عهد بستم که دیگر هرگز عاشق نشوم .
ولی الان چه شده است ؟
آیا عاشق نشده ام ؟
انگار کسی کنارم نشسته !
“می بخشید سیگار دارید ؟ ”
خیلی ممنون از علاقه تون !چه زود تموم شد. اينقدر خوب بود كه دلم ميخواست كلي بمونه. كلي ادامه داشته باشم تا من هم بيشتر از اينها كلي لذت ببرم.
مرسي
میبینم که فروم با کاه! میدینو میاین بیرون
اینو تازه نوشتم
برا یه مسابقه میخوام داستان کوتاه بنویسم
فعلا اینو بخونین لطفا نظرتونو بگین
مخصوصا حاج آقا و احسان
----------
سوسمار بزرگ
این داستان یه سوسمار بزرگه که تو باغ وحش مرکزی شهره
مردم هروقت به سوسمار سبز بزرگ غذا میدادن یا میخواستن نازش کنن . دندوناشو به همه نشون میداد و قیافه ترسناک به خودش میگرفت . کاری کرد که کم کم کسی به اون قفس سر نمیزد تا سوسمار سبز بزرگ بداخلاق رو ببینه .
سوسمار خوشحال بود که قیافه ترسناکش همه رو میترسونه و کسی جرات نزدیک شدن بش رو نداره
... ولی ماجرا اینطور ادامه پیدا نکرد . سوسمار تنها شده بود . کسی بهش سر نمیزد . کسی بهش غذا نمیداد . حتی کسی بهش نمیخندید .
این بود که سوسمار بزرگ احساس تنهایی کرد و هر آدمیو که از دور میدید خودشو براش لوس میکرد و اشک میریخت
کم کم آدما دوباره به قفسش سر میزدن . حتی چند نفر بهش غذا دادن . یه نفر هم گفت چه سوسمار قشنگی . ولی سوسمار ما انگار به محبت و توجه عادت نداره... چند روز که گذشت دوباره شروع کرد به ترسوندن مردم !
مردم م.ندن با این سوسمار چیکار کنن. راست میگن که سوسمارا جنبه ندارن؟