برگزیده های پرشین تولز

کارگاه داستان

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
37
محل سکونت
اهواز
لحظه ای را یاد دارم
که به لبخندی نگاه کردم
و دلم ویران شد


ای کاش..........

امان از آن لحظه که من را کشت و تو از هر لحظه سوختنم لذت بردی...


لذت خوبی ست؟!
که بدانی
عاشقت جان می سپار

فقط برای دوست داشتن تو....

.....
و تو می خندی که محبوبی
و من می سوزم که معذورم


ولی باز هم
لبخندت میعادگاه
نفس های بی رمقم است.....


مرجان
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
31
صاف بود و ساده...
زیبا و بی ریا...
غرق در سکوت و پر از حرف های ناگفته...
می تپید به شوق دیدار...
می جوشید و می خروشید برای رسیدن به یار...

اما زمانی که رسید یا شاید فکر می کرد رسیده است... ناجوانمردانه شکستندش... آن که شکستش ندانست... قدرش را ندانست... قدر خود را ندانست...ولی شگفتا که تکه های شکسته اش هم زیبا بود ... آن قدر زیبا بود که رهگذارانی که می گذشتند از کنارش دلشان برایش می سوخت... بعضی خواستند دوبارت تکه های شکسته را به هم بچسبانند به امید این که او را مال خود کنند... ولی دیگر دیر شده بود... دیگر نمی گذاشت... دیگر می ترسید... اگر دوباره می شکست...

اکنون دیگر خبری از او نیست...

حیف شد... قلب خوبی بود...
 

coolzero

Registered User
تاریخ عضویت
1 ژوئن 2007
نوشته‌ها
888
لایک‌ها
3
سن
42
محل سکونت
unja
سلام به شما زمینیا از وقتی دوستم . احسان سیارتونو به من معرفی کرد حواسم به همه کاراتونه از رابطه بین نر و ماده هاتون تا رئیس هایی که برا مملکتهاتون انتخاب میکنینو بعدا یادشون میره باید به شما خدمت کنن و چیزی نمیمونه که پشیمون میشین که انتخابشون کردین!

حواسم به پیشرفت هاتونم هست . کارخونه درست میکنین که به موجودات مثل خودتون کمک کنین و براش پول بگیرین ولی کم کم میفهمین بعضی پیشرفتها برا سود شما مضر هست و فقط از پیشرفتی طرفداری میکنین که سود شمارو کم نکنه!

نمیدونم کی خسته میشین من تو کتاباتون خوندم که چند هزار سال زمینیه که دارین همین بازیهارو سر هم در میارین! چرا نمیاین همه با هم در کنار هم خوش باشین؟ حالا پول در بیارین ولی هر قدرم پول داشته باشین وقتی میبینین اینهمه هم نوعاتون گشنه هستنو هیچ سوراخی ندارن که توش زندگی کنن یا وقتی میبینین آب و هوای سیارتون روز به روز خراب تر میشه واسه اینکه فقط تا نوک دماغتونو میبینینو یادتون نمیاد سیارتونو دارین خراب میکنین... چطور میشه خوشحال باشین؟

احسان گفت بیام از سیاره خودم براتون تعریف کنم



--------------------------------------------------------------------------------


تو سیاره من هیچ حقی ناحق نمیشه چون از خوشحالی همه که خوشحالیم



--------------------------------------------------------------------------------


تو سیاره من غذا کمه . یکم کمتر از سیاره شما ولی همدیگرو دوس داریم و هرچی داریم با هم میخوریم . اینطوری هیچوقت غذا کم نمیاریم . من تو سیاره شما دیدم که بعضیا انقدر غذاهای مختلف جمع میکنن که نمیذارن بقیه سیر بشن ولی تو سیاره ما کسی حق کسیو نمیخوره

من نمیدونم تو سیارتون بعضی مملکتها برا اینکه غذا اصلیتون قیمتش کم نشه هر چی گندم زیادی میارن میریزن تو آبهاتون که خراب بشن! با وجود اینکه خیلی از هم نوعاتون که بیشترشون رنگشون زرد و سیاه هست دنباله یه ذره از اون گندمن!

احسان کشور خودشو به من نشون داد و گفت با هر مملکتی که تو عمرم دیدم فرق داره . واقعا هم فرق داره! شماها چقدر عجیبین! فکر کنم بیماریتون خیلی حاد باشه!

میرین به مملکتهای دیگه میگین همتون راستگو درستکار مهربون با عاطفه متحد مغرور باهوش ... همه چی هستین ولی وقتی از نزدیک نر و ماده هاتونو میبینم منتظر فرصتین که حق همو بخورین! راست بگین؟ شما؟ من ندیدم حتی اوناییتون که رئیستون هم هستن و بیشتر میگن شما و خودشون راستگویین یه کلمه راست بگن! شما به جون والد های نر و ماده تون قسم میخورین ولی خودتونم میدونین دروغ میگین تازه کارتونم تموم میشه کلی میخندید و فکر میکنین قسم خوردن به جون اونها با مزه هست! جالبه که جلوی روی هم خیلی طبیعی از هم تعریف میکنین طوری که من باورم نمیشد وقتی با یکی دیگه حرف میزنین بیاین انقدر حرفهای بد ازش برنین!

شماها روز به روز افسرده تر میشین غذاهای خوبتون کمتر میشه . سوخت ماشیناتون گرون میشه سوخت چراغاتون گرون میشه هر روز هم رئیس هاتون یه بلا جدید سرتون میارن ولی راست راست راه میرینو گاهیم میخندین! شماها دیگه کی هستین؟ خوب چرا نمیرین به رئیس هاتون بگین دیگه ازشون خوشتون نمیادو برن یکی دیگه بیاد؟ اون چند نفر کین که شبیه هم سیاره ایهای من هستن و میگن کی حق داره رئیستون بشه و کی نه؟ اونا نژادشون با شماها فرق داره؟ یعنی هوششون بالاتره؟ من این مدت شنیدم که انگار خدا خودش به اونا میگه چیکار کنن در حالی که تو سیاره ما خدا تو کارامون دخالت نمیکنه! چرا اجازه میدین اونا براتون تصمیم بگیرن؟ مگه هوشتون کمتر از اوناس؟( این مدت دیدم که اتفاقا اونا از نظر هوش وضع خوبی ندارن)

خیلی جالب بود چند روز پیش یه جای شهرتون که همنوعاتون ظریفتر و براقتر هستن ( آدم نگران میشه یه وقت باد شدید بیاد اینا بشکنن) داشتن تو یکی از ساختمونهای بزرگتون که قراره توشون خرید کنین( ولی انگار بیشتر همدیگه رو میخرین چون دیدم قیمت همدیگه رو رو کاغذ مینوشتینو به هم میدادین! ) که چند تا از همنوعاتون که قراره مواظبتون باشن که اذیت نشین باهاشون دعوا کردن که چرا پارچه های رو تنشون کمه و قشنگه! ( قیافه اونا اصلا شبیه بقیتون نبود! ) همتون هم وایساده بودین نگاه میکردین و یه حرفهای بدی میزدین ولی نمیدونم چرا صداتون انقد کم بود و اونا نمیشنیدن!

مملکت ما چند وقت پیش گفتن سیارمون ممکنه به زودی تاریخ انقضاش تموم شه

تعدادمونم اونقدرا نیست

شما رو سیارتون جا زیاد دارین

همون قسمتهای خاکیتونم خوبن. ما میخوایم بیایم اونجا زندگی کنیم

به احسان گفتم که ما از رئیس هاتون خوشمون نمیاد میشه عوضشون کنیم؟ . گفت تو مملکت ما مردم منتظرن یه مملکت دیگه که انگارمایع قرمزرنگ بدنتونو تو شیشه نگه داری میکنن برای کارهای علمی( اینارو وقتی خیلیاتون که با هم جمع شده بودن داد میزدن شنیدم) بیاد و رئیس هاتونو عوض کنه

گفتم احسان این رو اینجا بگه ببینم شماها هم موافقین ما بیایم اونجارو مثل سیاره خودمون بکنیم؟

کار زیادی بلد نیستیم نمیگیم هم هنر نزد ما هست و بس یا اینکه راستگوتر از شما هستیمو ته تهشیم ولی سعی میکنیم هرکی از چیزی ناراحته . ناراحتیشو از بین ببریم

نذاریم کسی گشنه بمونه

به اینکه وقتی از سوراخاتون بیرون میاین چه قدر پارچه و به چه رنگی هم دورتون باشه کاری نداشته باشیم مجبورتونم نکنیم هرکار ما دوس داریم بکنین و هر نوشته ای که ما میگیم رو قبول کنیم

زورتونم نمیکنیم که بگین خدا عربی حرف میزنه یا عبری یا لاتین یا ... فقط همو اذیت نکنین کافیه

میذارین ما بیایم پیشتون زندگی کنیم و رئیساتونو عوض کنیم؟

چیزی نمونده سیارمون عمرش تموم شه لطفا نظرتونو بدین
 

p30land

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
27 جولای 2006
نوشته‌ها
65
لایک‌ها
2
آفتاب تند
ساعت تقریبا 7 بود و من برای چند کار باید می رفتم شهردای ... آب جوش اوردم و با یک کیسه چای نپتون یه چایی درست کردم تا امروز راحت تر بتونم با خیلی چیزها دست و پنجه نرم کنم ...
تقریبا آماده بودم ... هدفون های mp3player رو کردم توی گوشم ... نوع هدفون و صدای آهنگ طوری بود که دیگه هیچ چیز نمی شنیدم !

(When this began)
I had nothing to say
And I get lost in the nothingness inside of me
(I was confused)

سر چهار راه بودم و قدم ها به سرعت از همدیگر سبقت می گرفتن ، توی ذهنم به همه چیز فکر می کردم !
همیشه همین طوری بودم ، فکر می کردم که چه کارهایی کرده ام و چه کارهایی باید بکنم و در آخر اینکه کجام ؟ دقیقا کجای این عالم قرار دارم !
بعضی وقتها هم بعضی شعرهایی رو که خیلی دوست داشتم رو زیر لب زمزمه می کردم!

چشام سیاهی رفت و حس پرواز توی وجودم موجود زد ... به خودم که اومدم دیدم روی زمین افتادم ... بهتر که نگاه کردم دیدم یه موتور سوار همراه موتورش چند متر اون طرف تر افتاده ... هیچ حس دردی نداشتم . ذهنم درگیر این بود که خوب این موتور سوار توی پیاده رو چیکار می کرده ...
قضیه کاملا مشخص بود ... موتور سوار بوق زده و فکر کرده من شنیدم ، ولی خب من نشنیده بودم و اونم زده به من ( یه کم باید آب و تابه بیشتری داشته باشه ولی من بی اطلاع بودم ) !
هنوز روی زمین بودم ... موتور سوار بلند شد و اومد به سمتم و سریع زیر سرم رو بالا گرفت و گفت ...
حالت خوبه ؟
جون مادرم تقصیر من نبود !
ببرمت دکتر ؟

منم که هنوز حس درد نداشتم لبخندی زدم و گفتم " بابا مگه پیاده رو جای موتور سواریه؟ ...
از من که گذشتی ، فقط از حالا توی پیاده رو موتور سواری نکن "

...

توی شهرداری پشت میزم نشسته بودم ... حالا که از گرمی سر صبح در اومده بودم بهتر می تونستم دردهایم را بررسی کنم .
چند تا خراشیدی روی دستام بود و پای چپم هم کمی درد داشت ولی در کل زنده بودم .

شب توی راه خونه دیدم که یه عده ی زیادی توی پارک جمع شدن ... نزدیک تر شدم دیدم که تصادف شده ... تعجب کردم ولی با این حال به راهم ادامه دادم ...
همون موتور سوار بود و این بار ...

لعنت به من
اگر من صبح رفته بودم کلانتری شکایت کرده بودم الان شاید زنده بود

آخر شب که پشت میزم نشسته بودم ... دوباره داشتم فکر می کردم چی کارا کردم و چه کارا باید بکنم
ذهنم گفت یک آدم رو کشتی ...
 

hajagha

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
20 دسامبر 2002
نوشته‌ها
470
لایک‌ها
4
سن
47
عجب داستانی بود پی سی.
من یک کار بدی هم کردم. بعد از خوندن 2 پاراگراف اول، خط آخرش رو خوندم. برگشتم ببینم کجا آدم کشت؟ خیلی جالب بود. دوبار خوندمش تا فهمیدم چرا آدم کشت.
مرسی
 

p30land

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
27 جولای 2006
نوشته‌ها
65
لایک‌ها
2
خواهش می کنم

ولی حالا که گذشت ولی دیگه از این کارا نکن ... درست داستان و بخون ... برای خودت لذت بخش تره !

موفق باشید !
 

coolzero

Registered User
تاریخ عضویت
1 ژوئن 2007
نوشته‌ها
888
لایک‌ها
3
سن
42
محل سکونت
unja
منم داستان نوشتم
پیلییییییییز!
 

p30land

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
27 جولای 2006
نوشته‌ها
65
لایک‌ها
2
فراق و وصال


خیلی وقت پیش دوست داشتم بهش بگم که دوسش دارم ، ولی مگه می شد ?!
انگار این جمله اصلن توی دهان من نمی چرخید … بارها شده بود که بشینم زار زار گریه کنم ولی باز هم نمی تونستم بهش بگم …
یه حس غریبی بهم می گفت اگه بهش بگی می زاره می ره ! و من از ترس هم شده بود سکوت می کردم !
حس غریبی بود و تا این که یک اتفاق جهنمی از هم جدامون کرد …
خون روی صورتم خشک شد ولی از او خبری نبود …
هر روز با ذهنی آشفته خونه را ترک می کردم … اونقدر آشفته که حتی تعداد بسته های آدامس اوربیتی که توی هفته می خریدم به بیش از 10 تا رسید ولی کی اهمیت می داد …
بعد از ظهر ها می رفتم توی یه پارک می نشستم و به قدم هایی که برداشته بودم فکر می کردم …
دیگه هیچی از زندگی نمی فهمیدم !
ولی کی اهمیت می داد ؟ توی وجودم از این می نالیدم که خود اون هم اهمیتی نمی داد ! شاید اصلن فراموشم کرده بود و شاید …

تا اینکه به این نتیجه رسیدم توی زندگی ام ارزش دیگری وجود نداره … مگر ما آفریده شدیم که درگیر روزمرگی بشیم ؟
باید می رفتم به دیدنش … باید پیداش می کردم … باید …
حداقل باید تمام تلاشم رو می کردم !
و همونطوری که از قبل هم می شد پیش بینی کرد … تلاش من نتیجه بخش نبود !
ولی کی اهمیت می داد ؟
مجنون شده بودم و راه بیابان را پیش گرفته بودم …
دیگه کسانی که می شناختنم وقتی منو توی خیابون می دیدن نمی تونستن منو بشناسن …
تمام علت زندگی ام در یک چیز خلاصه می شد و اون هم رسیدن به او بود !
و فقط به همین یک علت بود که زنده مونده بودم !

” نسوزد جان من یک باره در تاب ”
” که امیدت زند گه گه بر او آب ”

و خدا …
خدا اون بالا نشسته بود و نظاره می کرد … و به خوبی می دونست چی کار داره می کنه …

مثل هر روز با درد و غم از خواب بلند شدم … به زحمت تونستم وجودم رو از رختخواب جدا کنم ولی به هر صورت جدا شدم …
و به زحمت بیشتر به امید نشانی از “او” اطرافم رو جستجو کردم …
اول فکر کردم چشام می خوان بهم خیانت کنم ! ولی کی دقت به من ثابت کرد که اینطوری نیست …
وای
فقط همینو تونستم بگم
از خونه که زدم بیرون اونقدر خوشحال بودم که توی کوچه و خیابون فریاد می زدم .
” ای می فروشان شهر را از می مهمانی دهید”
” محبوب من بگشوده در سوی غلام خانه اش ”
ولی کی اهمیت می داد ؟ ولی خب منم به اهمیت دادن دیگران اهمیت نمی دادم !
خوشحالی ام به حدی غیر قابل درک بود که هر کس که منو میشناخت مطمئن شد که غم چنان خشکم کرده که حالا راه دیوانگی رو می خوام ادامه بدم !

ولی مگر عشق دیوانگی نیست ؟
“عشق شیریست قوی پنجه و می گوید فاش”
“هرکه از جان گذرد بگذرد از بشه ی ما ”

و وصال بود آن آب حیاتم !
واقعا رسم روزگار چنین بود ؟
چشم را اول به خون و سبس و به گل می آشفت ؟

رسم روزگار می گه “پایان شب سیه سفید است ” به این مطلب ایمان داشته باشید !

ولی همیشه پایان روز سفید ، روز سفید نیست پس مراقب باشید !

پ.ن : می دونم این نوشته یه کم با بقیه فرق داره ولی به هر صورت اینم یه نوشته هست !
پ.ن 2 : الان حالم درست برعکس شور وصاله … اگه بد شد دقیقا به خاطر همین حالمه … به هر صورت باید این نوشته به فعلیت می رسید !
پ.ن 3 : اکه قسمت خون و غمش هم خوب شده ( چه از خودش تعریف می کنه) به خاطر اینه که الان هر دوش موجوده . به جان خودم این آخرین “پ.ن” بود !
 

mehrave

Registered User
تاریخ عضویت
4 اکتبر 2007
نوشته‌ها
77
لایک‌ها
10
سلام
من تعجب کردم از این که چرا این جا قسمتی نیست که بچه ها کارهای خودشون رو بنویسند و سایر دوستان در موردش نظر بدهند. اگر هست و من پیدا نکردم لطف کنید راهنمایی کنید کدام قسمت باید رفت.

دوست عزیز فکر میکنم موضوعی که بایددر ابتدا باید به آن پرداخت اصول صحیح داستان نویسی باشه و شاید بهترین شیوه برای رسیدن به این مطلب نقد آثار ادبی نویسندگان معروفه. البته اگه موافق هستین.;)
 

amirderakhshn

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 ژانویه 2008
نوشته‌ها
1
لایک‌ها
0
سلام
خاطره ای که می خواهم برایتان تعریف کنم .................(آخر نامه متوجه می شوید لطفا عجولانه آخرش رو نگاه نکنید ) . این خاطره همیشه با من همه جا می آید ؛ در گوشم زمزمه می کند ؛با کلمات او زندگی می کنم ؛ حرف میزنم ؛ می خندم و اشک می ریزم .
خلاصه اگر زندگی من چارچوبی داشته باشد او معمار این بنای معطل مانده است .
ماجرا برای ایام خنک بهاری می شود که تاریخ و اسم روزها را مدتی بود فراموش کرده بودم . بیدار می شدم تا چشمهایم خسته شوند و خوابم بگیرد . هیچ چیزی باعث واکنشی در من نمی شد . اشکهایم سد شکن شده بودند ، اما بغضی که راه گلویم را بسته بود نمی شکست بخاطر همین نه خوب می دیدم و نه می توانستم صحبت کنم .
اگر به کوهستان رفته باشید قبول خواهید کرد که نسیمی خنک که از لابلای برگ های خوش رنگ بید و گردو با موسیقی لطیف طبیعت به بدن می وزد در حالی که ساعتها راه آمده ای و روی تخته سنگی زیر نور خورشید نشسته باشی یکی از لذت بخش ترین فکرهایی که ذهنت را همراه دلت می کند ؛ چرت زدن در سکوت کوهستان است .
من در چنین موقعیتی بودم . تنها ، در مسیر انحرافی خودم را از جمعیت دور کرده بودم و در مسیر امامزاده ای که تقریبا کنار تلی سی یژ قرار دارد و عده کمی در آن رفت و آمد می کنند بخصوص در روزهای میانی هفته - این مسیری بود که همیشه دوست داشتم اشکهایم را روی خاکش بریزم - راهم را ادامه دادم .
بعد از مدت طولانی که مثل کابوس بر من گذشته بود آن روز به من لبخند می زد و من شاد بودم . روی تخته سنگی دراز کشیده بودم و از برجستگی که قسمت بالای آن داشت برای آرامش سرم استفاده کردم . پشت به تهران و رو به سینه کش کوه غرق در سکوت ، با لذت پرواز کلاغهایی را تماشا می کردم که سعی داشتند خودشان را عقاب جا بزنند (و حیوانات لابلای سنگها را بترساند) اما نمایش دورغین آنها را یک عقاب که زیر بالهایش چون قهوه ای کم رنگ پیچیده شده در قهوی ای تیره دارد و به نظر می آید دو چشم در آسمان پرواز می کنند آشفته کرد. اما کلاغها بدون اینکه اهمیتی به این رسوایی بدهند هنوز به نمایش خود ادامه می دادند .
کم کم چشمهایم از تعقیب کردن آنها در آسمان خسته شد و خوابم برد . خنکی هوا حس آرامش و لذتبخشی را هدیه آورده بود . پاهایم را روی هم انداخته بودم و آرنج دستم را بر چشمان گذاشته بودم . مدتی گذشت تا اینکه گرمای نفسی راروی صورتم احساس کردم . با خود گفتم این چیست ؟ اگر کسی با تعجب در حال نگاه کردن به من باشد هم اینقدر صورتش را نزدیک نمی آورد ؛ گرما از صورتم دور شد . گمان کردم مرده ام - اما چه مردنی که حواسم فعالاست -چشمانم را باز کردم اما هنوز دستم روی صورتم بود . پیش خود گفتم شاید حیوانی نزدیک شده بوده و رفته . تلاش کردم تا دوباره خوابم ببرد اما صدای لغزش قدمهایی که ترکه های خشک درختان بید زیر پایش خورد می شد کاملا فکر خواب را از سرم پراند .
او پیرمردی غمگین و متعجب بود که مرا می نگریست گویی آرامش من او را می آزرد . قامتی نحیف با چشمانی گود رفته و موهای سفید تُنک بلندی داشت . آنچه بیشتر از همه این اتفاقات مرا شگفت زده کرد دفترچه ای بود که او در دست گرفته بود با جلدی آبی . به او نگاه کردم چرا و چگونه تا این ارتفاع آمده بود ؟ ظاهرش نشان نمی داد که توانایی راهپیمایی تا این ارتفاع را داشته باشد و بغیر از اینها دفتر شعر مرا چرا برداشته بود ؟
به او گفتم دفتر من پیش شماست می توانید دلیلش را توضیح دهد ؟ او با خنده ای گفت این دفتر یادگار گذشته من است و سالهاست که با خود به این سو و آن سو می برمش . دفتر را گشود و قسمتی را شروع به خواندن کرد :
دوباره تو نگاهه اتوبوسا دوره گردم
شدم بارون و دنیا رو می گردم
می بارم هر کجا رنگ خزونه
که عاشق راه و رسمش رو بدونه
( این شعر را من برای دو دوست که خیلی برایم عزیز بودند و مدت طولانی ندیده بودمشان گفتم و برای کسی نخواندم تا اینکه آنها را در ترمینال جنوب وقتی از شهرشان می آمدند دیدم و شعر را به آنها هدیه دادم . )
چنان پریشان شدم که بی اختیار به سوی او کشیده شدم . دفتر را از دستش بیرون کشیدم .تا لمسش کردم شروع کرد به لاغر شدن و صفحه های پایانی آن دوباره سفید شدند . ترسیده بودم ، گفتم شما کی هستید ؟ گفت متاسفانه من دوران کهولت تو ام . خسته و غمزده به خاطر رویاهایی که تو بر زندگیت تحمیل کردی ...- بسیار شکایت کرد -
در پایان گفت ای کاش سراغ ادبیات نمی رفتی . خواب از سرم پریده بود نمی دانستم چه شنیده ام ؛ چه اتفاقی افتاده ،اما او با قدمهای کوتاه و همراه با رنج در جای من روی تخته سنگ آسوده خوابید گوییی بغضش شکست ، آسوده خوابید و مرا دوباره در پریشانی غرق کرد .


این خوابی است که گاه گاهی می بینم و خاطره ایست که فعلا اتفاق نیفتاده .
 

KnownAsDerang

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
12 ژانویه 2008
نوشته‌ها
3
لایک‌ها
0
با سلام
مدت کوتاهی است که من با این انجمن آشنا شده ام و این احتمالا اولین پست من در این انجمن باشد.اما با این حال به خود این جسارت را می دهم تا در مقابل نظرات دوستان ، نظر شخصی خود را نیز بیان کنم.من هم همانند سایر دوستان عقیده دارم مطالعه اثار بزرگ ادبی نقش به سزایی در رشد توانایی های نویسندگان تازه کار داردو لازمه کار انان می باشد.اما با این حال مسلم است که صرفا با مطالعه آثار دیگران کسی نویسنده نمی شود.و فقط در صورتی این امر امکان پذیر است که خود شخص شروع به نوشتن کند.همیشه یکی از سفارشات موکد نویسندگان بزرگ ترغیب تازه کاران به نوشتن بوده است.از طرف دیگر کاملا واضح و مبرهن است که به ندرت پیش می آید اولین آثار یک شخص ، شاهکار های ادبی باشند.از این رو درخواست من از دوستان این است که از این ایده جالب که در ابتدا مطرح شده استقبال شود تا خود بتوانیم زمینه رشد یکدیگر را فراهم آوریم.
با توجه به مطالب فوق بنده تصمیم گرفتم تا با اراپه داستانی بحث را دوباره به جریان بندازم.قسمتی از ابتدای داستان کوتاهی که خود نوشته ام را در اختیار سایر دوستان قرار می دهم و از آنان تقاضا دارم نظرات و انتقادات خود را در رابطه با آن بیان کنند.سعی کردم برای اینکه وقت زیادی از دوستان عزیز گرفته نشود فقط بخش آغازین داستان را ارایه کنم.به همین دلیل تقاضا دارم تمرکز بیشتر بر روی جنبه فنی نوشته ها باشد زیرا امکان دارد خود داستان به درستی درک نشود.شدیدا مشتاق هستم تا نظرات شما دوستان عزیز را در رابطه با این داستان بدانم.در صورتی که علاقه داشتید می توانم ادامه آن را نیز در اخیار شما قرار دهم.پیشاپیش از توجه شما متشکرم.
لینک دریافت:
http://derang.persiangig.com/books/KhabKhoonFaramooshi.pdf
 

mehrave

Registered User
تاریخ عضویت
4 اکتبر 2007
نوشته‌ها
77
لایک‌ها
10

دوستان عزیز،کسی کتاب "انگار گفته بودی لیلی"نوشته ی سپیده شاملو
رو خونده؟
نظرتون راجع بهش چیه؟​
 

Agary

Registered User
تاریخ عضویت
24 آپریل 2008
نوشته‌ها
10
لایک‌ها
0
سلام خدمت تمام دوستان
در این تاپیک دستنوشته های خودمون رو در رابطه با هر موضوعی که دوست دارید می ذاریم
امیدوارم که قبلا چنین تاپیکی باز نشده باشه.
 

Agary

Registered User
تاریخ عضویت
24 آپریل 2008
نوشته‌ها
10
لایک‌ها
0
زمین ماند، آسمان بر اهلش فرو نریخت و بشر از همه بی خبر تر با سکوتش نظاره کرد.
علی (ع) را به مسجد بردند ، آی مردم چرا همه نشسته نظاره می کنید ؟!
آی مردم فاطمه (س) بین در و دیوار ماند ! چرا سکوت کرده اید .
صدایتان خاموش شده و در پس پرده ای از جهل و کینه فرو مانده ؟! وای بر شما باد که این چنین نظاره می کنید !
ای زمین ای فلک و ای جهان هستی وای بر تو باد ، وای بر تو و اهلت باد که امروز نظاره کردید ، فردایش حسین و حسن(ع) را کشتید و هر روز دست منحوس خود را به خون یکی از این پاکان آلوده تر کردید.
کاش جهان هستی بر اهلش فرو می آمد ، کاش روز گار سیاه بشر تیره دل به پایان می رسید و ای کاش اراده ی حضرت باری تعالی بر این بود تا زمین را از وجود منحوسان تیره دل عاری نماید .
عجب صبری خدا دارد !!!
یازده گل محمدی را می کشند، پژمرده می کنند ، به خاک می سپارند ، ولی همچنان زمین و اهلش برقرارند .
عجب صبری خدا دارد !!!
عرش الهی از اوج مصائب به تکاپو می افتد ، عرشیان و فرشیان با هم می گریند ، و انسان جاهل همچنان در حال جشن و سرور است ، به راستی چرا عرش بر ما فرود نیامد این به جز لطف خاص خداوندی به بندگان بی و نا چیزش است ؟!
ماکیان ، بهایم ، همه و همه عذر انسان را از در گاهش می خواهند ولی انسان در خواب غفلت فرو رفته و تک تک انوار الهی و جانشینان به حق او در زمین را خاموش می کند.
لیک نخواهد توانست.
و خداوند منت می گذارد بر مستضعفان که آنان را جانشین خویش در زمین قرار می دهد.
می خواهند که نور خدا را با دهان هایشان خاموش کنند ولی خداوند خود پاسدار نورش است.
بقیه الله خیر لکم ان کنتم مومنین
مهدی (عج) خواهد آمد. بس ار سال ها غیبت خواهد آمد . و پرده از اسرار این بشر ظالم خاکی بر خواهد داشت.
او که با خاک و افلاک آشناست ، او که نه خداست و نه جداست ...
کاش هرچه زور تر بیاید.
اکنون که قلم از دست افتاده و زبان از وصف شور و حال حاکم بر فضا غاصر است دست به دعا بر می داریم و فریاد می زنیم:
اللهم عجل لولیک الفرج!
 
Last edited:

Penet

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 آپریل 2006
نوشته‌ها
1,222
لایک‌ها
2
محل سکونت
Streets , behind you ...
سلام
چند تا نوشته دارم که اولیشو ( داستان نسبتا" کوتاه ) رو می ذارم اینجا ... توی وبلاگمم هست ( تو امضام آدرس وبلاگم هست ) :



برو ...


آن شب شب نحسی بود ...


با او تماس گرفت : چرا ؟ مگه من چی کار کردم ؟

دختر در جوابش : تو ... نه عزیزم تو خیلی پاکی ... ولی من ... تو لیاقتت بیشتر از منه ...

گفت : این حرفا چیه ؟ تو می دونی یا من ؟ من دوست دارم ... به خدا بدون تو می میرم ...

دختر گفت : این از اون دروغا بودا ... ولم کن ... ازت خسته شدم ... تو زیادی عاشقی ...

پسر : مگه بده آدم عاشق باشه ... ؟

دختر : آره واسه من بده ... عشق دروغه ...

پسر : نه به خدا من عاشقتم ...

دختر : ولم کن حوصلتو ندارم ...

پسر آهی کشید و گفت نه تو رو خدا نمی خوام از دستت بدم ...

صدای قطع شدن مکالمه آمد ...


تازه به خانه رسیده بود ... وارد اتاقش شد و با دیدن عکس او در پشت زمینه ی کامپیوترش ، اشکش جاری شد ...

آهنگ مورد علاقه ی او را گذاشت تا پخش شود ...

به اواسط آهنگ رسیده بود که بغضش ترکید ...

بود و نبودم ... همه وجودم ... آروم جونم ... واست می خونم ... دل نگرونم اگه نباشی بدون چشمات مگه میتونم ؟

گرمی دستات ... برق اون نگاه ... یادم نمیره طعم بوسه هات ... کاشکی بدونی اگه نباشی ... می شکنه قلبم بی تو و صدات ...

و می گریست ...

بدون شام خوردن به رختخواب رفت ... و با فکر او به خواب ...

ساعت 3:12 بامداد بود ... از جا پرید ... خواب او را دیده بود ...

بلند شد و روی تختش نشست ... به بی معنی بودن زندگی بدون او پی برده بود ...

نمی خواست دیگر با هیچ کسی باشد ... پیامکی ارسال کرد :

" الان که این پیامک رو می خونی جسمم با تو غریبه شده ولی بدون روحم همیشه دوست داره ، دیدار به روز بیداری بدن ها ... دوستت دارم ... بای "


به بیرون از اتاقش رفت ... داخل آشپز خانه شد ...

پنجره ی آشپز خانه به اندازه ی او بزرگ بود ...

داخل کوچه را نگاهی کرد ...

سکوت در کوچه ی ساختمانشان فریاد می کشید ...

پنجره را باز کرد ...

با باز شدن پنجره ، شب به داخل خانه نفوذ کرد ...

پاهایش را از پنجره بیرون گذاشت ... و بدنش هنوز لب پنجره بود ...

با خود زمزمه کرد : " آی خدا دل گیرم ازت ... آی زندگی سیرم ازت ... "

و وداع کرد ...

صدایی سرد از کوچه آمد ... ساعت 3:34 دقیقه بامداد بود ... جسمی به پایین افتاده بود ...

نخواست مزاحم کسی بشود برای همین نیمه شب را انتخاب کرد ...

و روحش به آرامش ابدی رسید و جسمش نسیب خاک شد ... همانطور که از خاک آمده بود ...


صبح مادرش قبل از اینکه به آشپز خانه برسد داخل اتاق پسر شد ...

پسر را نیافت ...

ولی گوشی او را در حال زنگ خوردن دید ...

تماس هایی پشت سر هم و بی وقفه از یک دختر ...

و ده ها پیام یکسان در گوشی دید که تازه از طرف دختر ارسال شده بودند :

" نه تورو خدا نه ... نمی خوام دیگه ازت جدا باشم .... فکر کن حرفای دیشبم فقط یه شوخی بود ...

تورو خدا ازم جدا نشو .... بخدا منم دوستت دارم "

زمان ارسال پیام ساعت 3:35 دقیقه ی بامداد بود ...


و مادر ... وارد آشپز خانه شد ... طبق عادت از پنجره به پایین نگاهی کرد ....

...................................................................................................

---

نویسنده : Ali-Faryadha
 

Penet

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 آپریل 2006
نوشته‌ها
1,222
لایک‌ها
2
محل سکونت
Streets , behind you ...

مِن بابِ نظر


به نام او که چَشم را آفرید ...

و آن را جُفت آفرید ...

تا وسیله ای باشد برای دلرُبایی و بینایی ...

و چشمان تو برای تو بینایی ست و برای من زندگی ...

و تو نمی دانی که با بستن چشمانت ، درِ زندگی را روی من می بندی ...

و با آمدن اشکی روی گونه هایت ، زندگیِ من با اشک هایم خیس می شود ...

و من نمی دانم چشمانت تو به کدامین رنگ است ...

چون بر نفوذ و گرمی نگاهت ، نظر کردم ، نه بر رنگ آنها ...

و وقتی خنده ی تو در چشمانت دیده می شود ... خوشبختی را لمس می کنم ...

و ناگهان ...

خوشبختی دور می شود ...

و به حقیقتی از تو دست پیدا کرده ام که تا کنون دروغ می پنداشتمش ...

خیانت ...

و این از باقی حقیقت ها تلخ تر است و تلخ ترین است ...

و چشمان تو ... آن چشم های ناز ... آن که فکر می کردم مال من است ...

مال من نیست ...

و در اعماق خویش فرو می روم ...

و غرق می شوم ...

و تو ...

در آغوش او ...

با چشمانت _ چشمان من _ هم اشک می ریزی و هم ریسه می روی ...

و من بیشتر غرق می شوم ...

و در برق نگاهت در روبروی چشمان او ... می سوزم ...

و غرق می شوم ...

و می سوزم ...

و تو چه می دانی که این سوختن و آن غرق شدن از برای چیست ؟

و چشمانت با نگاه های گوناگون هرز می شود ...


و من تب می کنم ...

و چشمانت باز هم خیانت می کند ...

و من میسوزم ...


و خاکستر جسمم درون چشمان تو فرو می رود ...

تا مرهمی باشد برای خستگی چشم هایت ...



و نابینایی بر مزار مردی که سکوتِ قبرش چون هزار فریاد است می نشیند ...

و تا ابد به تماشایی سیاه مشغول است ...


نویسنده : علی فریادها ...
 

مطاف

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 آپریل 2009
نوشته‌ها
6
لایک‌ها
1
سن
35
ای نهلیست پوچ گرای کمونیست
من در برابر انسانیت سر افکنده ام که میبینم
هنوز هم مسیح ها مصلوب می شوند .
ای وطن فروش عقده ای
من در برابر تاریخ سرافکنده ام که می بینم
هنوزهم برای چرخاندن زمین به دور خورشید بخشنامه صادر می کنند .
ای نوکیسه قرون وسطایی
من در برابر فرهنگ سر افکنده ام
که می بینم هنوز هم آدمها طول عمر تمدنشان را برای هم متر می کنند .
ای لا مذهب سیاسی
من در برابر حقیقت سرافکنده ام که می بینم
که هنوز هم مریم را بدکاره می خوانند .
من در برابر خا خام ها ، در برابر هیتلر
در برابر حافظ ، کافکا و ویرژیل و..
در برابر بربریت ,در برابرتمدن,سر افکنده ام

تابیر ما از انسان بودن مامور و مسئول بودن است نه مامور و معذور بودن پس چرا وتو میکنی ؟؟؟
پس کو آن افلا یعقلون ؟؟
پس کو آن افلا یتفکرون؟؟؟
با این افکار لایتغیر خود دست به انکارت میزنیم
باز هم آلزایمر گرفتن به ز ........

من در برابرخدا هم سرافکنده ام .
بگذار بی توجه به پرستش های تعریف شده چهارچوب دار ,بی اعتنا به تقدس های مبلغان هزارچهره هزار رنگ
رقص روحمان را به صدای سازخدا بسپاریم .
من هم یقین دارم نوری هست و همین کافیست......
تابستان 84
 

خرداد

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
24 اکتبر 2005
نوشته‌ها
1,094
لایک‌ها
82
محل سکونت
زیر این آبی آرام بلند
مطاف عزیز به اینکه کار شما داستان نبود ولی واقا به دلم نشست امیدوارم بیشتر در فروم کار کنید و ما از مطالب زیبای شما لذت ببریم.
 

خرداد

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
24 اکتبر 2005
نوشته‌ها
1,094
لایک‌ها
82
محل سکونت
زیر این آبی آرام بلند
KnownAsDerang داستان زیبایی نوشتید بازم اگه داستان دارید بزارید تا لذت ببریم امیدوارم همیشه پیروز و پایدار باشید.
 
بالا