ragbar
کاربر تازه وارد
- تاریخ عضویت
- 4 مارس 2010
- نوشتهها
- 18
- لایکها
- 0
تولد
دوان دوان از پله ها بالا آمد..از راهرو بلندي گذشت و پا به بخش زايمان گذاشت.حتي صداي پرستاري كه با عصبانيت ممنوع بودن ورود آقايان به بخش را به او تذكر داد نشنيد..تنها صداي گريه نوزادي در گوشش پيچيد و آرامش كرد..همان صدائي كه سالها بود در انتظارش بود..تمام سختيها ، خون دل خوردنها و رفت و آمدها به بار نشسته بود و حالا..پرستاري نوزادش را پيچيده در پتوئي نشانش داد..خنديد و اشك شوق از چشمانش سرازير شد..به پرستار نگاهي كرد..نمي خنديد..رو برگرداند و رفت..متعجب قدمي به جلو گذاشت و بطرف اتاقي سركج كرد تا تخت همسرش را ببيند..
فقط پرستار را ديد كه ملافه اي را در هوا باز كرد..ملافه نرم نرم پائين آمد و روي صورت همسرش آرام گرفت..