• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

کارگاه داستان

ragbar

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
4 مارس 2010
نوشته‌ها
18
لایک‌ها
0
تولد


دوان دوان از پله ها بالا آمد..از راهرو بلندي گذشت و پا به بخش زايمان گذاشت.حتي صداي پرستاري كه با عصبانيت ممنوع بودن ورود آقايان به بخش را به او تذكر داد نشنيد..تنها صداي گريه نوزادي در گوشش پيچيد و آرامش كرد..همان صدائي كه سالها بود در انتظارش بود..تمام سختيها ، خون دل خوردنها و رفت و آمدها به بار نشسته بود و حالا..پرستاري نوزادش را پيچيده در پتوئي نشانش داد..خنديد و اشك شوق از چشمانش سرازير شد..به پرستار نگاهي كرد..نمي خنديد..رو برگرداند و رفت..متعجب قدمي به جلو گذاشت و بطرف اتاقي سركج كرد تا تخت همسرش را ببيند..
فقط پرستار را ديد كه ملافه اي را در هوا باز كرد..ملافه نرم نرم پائين آمد و روي صورت همسرش آرام گرفت..
 

Amir_Br

Registered User
تاریخ عضویت
14 مارس 2009
نوشته‌ها
232
لایک‌ها
116
محل سکونت
تبریز
سلام
دوست عزیز بهتر بود در پست اول کمی درباره ی محتوای تاپیک توضیح میدادید . اگر داستان ها نوشته ی خودتون هست ،در تاپیک "کارگاه داستان" میتونید آثارتون رو بگذارید ،و اگر نوشته ها متعلق به شما نیست به تاپیک"داستان های کوتاه،جالب و تفکر برانگیز " یه سری بزنید و داستان های مورد علاقه تون رو اونجا بگذارید.اگر هم محتوای تاپیک یه چیز دیگه بوده که من متوجه نشدم،به من پی ام بدید تا تاپیک رو براتون باز کنم.
موفق باشید
من هم موافقم ، ایکاش شما نوشته هاتون رو در تایپیک " کارگاه داستان " قرار میدادید تا دوستان استفاده کنند
اونجا خیلی وقته که خاک گرفته و شاید شما میتونستید رونقی بهش بدید .
 

ragbar

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
4 مارس 2010
نوشته‌ها
18
لایک‌ها
0
من هم موافقم ، ایکاش شما نوشته هاتون رو در تایپیک " کارگاه داستان " قرار میدادید تا دوستان استفاده کنند
اونجا خیلی وقته که خاک گرفته و شاید شما میتونستید رونقی بهش بدید .



ممنون از توجه ات دوست عزيز..
گستره داستان كوتاه خيلي وسيعه و لازم نيست حتما در يك تاپيك بهش پرداخته بشه..
اجازه بدين اينجا فقط به داستانهاي ميني مال اختصاص داشته باشه..
شاد باشيد..
 

ragbar

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
4 مارس 2010
نوشته‌ها
18
لایک‌ها
0
مجموعه داستانك/4


رهائي


مرد وارد پشت بام كه شد زن را ديد كه بر لبه بام ايستاده بود..زيبا و بلند..با چشماني بسته و دستاني باز گوئي در حال آخرين راز و نياز قبل از پريدن..
مرد لب باز كرد..آرام و با طمانينه..دلنشين و روحبخش..زن همانجا ايستاده بر لب بام اما انگار گوش سپرده بود..مرد قدمي به جلو گذاشت و زن قدمي به عقب..گوئي كلام مرد در عمق جانش مي نشست و از فكر پريدن دورش مي كرد..زن تمناي بازگشت داشت و كلام مرد تو گوئي بهانه اش..
ناگهان همسر مرد بر پشت بام ظاهر شد..مشكوك و عصباني فرياد كشيد و رگبار سرزنش بر سر مرد فرو ريخت..مرد لحظاتي بيهوده در پي ساكت كردن زن به لبه بام نگريست..كسي بر لبه بام نبود..
 
Last edited:

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
تاپیک مال شماست یا ما هم میتونیم داستان بذاریم؟:rolleyes:
 

ragbar

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
4 مارس 2010
نوشته‌ها
18
لایک‌ها
0
تاپیک مال شماست یا ما هم میتونیم داستان بذاریم؟:rolleyes:

تاپيك متعلق به تمام علاقمندان به آثار ميني مال است..
عزيزان داستانك هاي خود را ترجيحا با ذكر نام خود (براي ثبت و احراز مالكيت) ارائه فرمائيد تا همه استفاده كنيم..
خواهشمند است از ثبت داستان هائي با حجم بيشتر از يك داستانك خودداري نمائيد..

پيروز باشيد
حسين آقاجاني
 
Last edited:

ragbar

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
4 مارس 2010
نوشته‌ها
18
لایک‌ها
0
عزيزان در صورت تمايل از اين به بعد مي توانند به وبلاگ اينجانب مراجعه نمايند..

هرگز نخواهي دانست چگونه تو را زيستم / مجموعه داستانك
www.bib008.persianblog.ir


موفق و پيروز باشيد​
 
Last edited:

orginalfilm

کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
27 آگوست 2006
نوشته‌ها
2,452
لایک‌ها
1,540
سن
44
محل سکونت
زير يه سقف
سلام دوستان ... من هنوز ندادن كسي داستان هامو بخونه . اين يكيشه . خيلي برام مهمه كه نظر بقيه رو بدونم. بيشتر از 5 دقيقه وقتتون رو نميگيره . اگه لطف كنين بخونين و نظر بديد ممنون ميشم .


لیمو:»
خیلی وقت بود دیگه آرزویی نداشت ، اما این ستاره ها خیلی وسوسه انگیز بودن .
آرزو میکرد ای کاش ستاره ها یه روز مثل بارون میباریدند ... به همین اندازه ، نه خدا یه کم بزرگتر ، به اندازه یه لیمو خوبه ! فکر میکرد اگه واقعا بارون ستاره میاومد حتما اون ستاره پر نور تره که هر شب بهش چشمک میزد رو یه جای خوب قایم میکرد تا دست کسی بهش نرسه ، خلاصه تو رویا به این نتیجه رسیده بود که اگه ستاره ها واقعا بیان روی زمین، نازنین نسبت به اون ستاره که هر شب بهش چشمک میزد مسئولیت داشت ، باید کاری میکرد که روی زمین احساس غریبی نکنه ، باید اونو از دست بقیه مردم دور نگه میداشت ، باید ازش خوب مراقبت میکرد .
همون جوری که غرق این رویا ها بود یهو حس کرد هوس کرده لیمو بخوره .
شاید هوس کرده بود که ترشی لیمو برای یک لحظه عقلشو ببره ، شاید هم لیمو رو بخاطر خاطراتش انتخاب کرده بود ... اما نه اون از خاطراتش فراری بود .
رفت و از آشپز خونه یه لیمو ، کارد و نمک پاش رو برداشت و با خودش آورد روی بالکن تا اونا هم باهاش تو تماشای ستاره ها شریک باشن . لیمو رو به طرف بینی اش برد تا قبل از خوردن اون بو کنه ... یه لحظه یاد اون روزایی افتاد که با خانواده اش تو باغ لیمویی که از پدر بزرگشان به ارث رسیده بود ناهار میخوردند ، با هم! کلمه ای که اکنون خیلی غریبه شده بود .
نگذاشت خاطرات بیشتر از جولو چشمش رد شن . پلکی زد و لیمو رو پایین آورد .
دوست داشت این لیموی خوشبو رو بدون هیچ ناراحتی بخوره پس شروع به پوس کندن لیمو کرد ... همین که پوست لیمو کنده شد عطر لیمو در هوا پیچید . خاطرات دوباره ناخواسته زنده شدند.
نازنین مکثی به برش کارد در لیمو داد و همون جوری که به روبرو نگاه میکرد به فکر فرو رفت .
اول کورش با لباس سربازی جلوش ظاهر شد ... تنها یاد کورش و مادر نازنین برای ساعتها و شاید سالها و شاید تا آخر عمر نازنین ناراحتی کافی بود . نازنین تا آخر دنیا برای مرور خاطرات گذشته وقت داشت اما قلب کوچک این دختر 8 ساله واقعا دیگه تاب این همه درد رو نداشت ، قلبی که تو این چند ماه چند بار شکسته شده بود و چند بار وصله خورده بود ، دختری که تا چند ماه پیش باید بابا آب داد رو میخوند و حفظ میکرد ، با عروسکاش بازی میکرد امروز باید داغ برادر بزرگتر و مادرش رو بدوش میکشید.
هنوز کارد در لیمو تکان نخورده بود و نازنین هم همین طور داشت به روبرو نگاه میکرد و اشک میریخت.
به یاد اون روزی افتاد که کورش به سربازی رفته بود ، همه اعضای خونه جای خالی کورش رو حس میکردن . نازنین دلتنگی اون دو ماه رو بیاد آورد که کورش رفته بود آموزشی ، یادش اومد که خونه سوت و کور بود . چه قدر دلتنگ میشد ، چه قدر بغض میکرد .
وقتی کورش مرخصی ساعتی میگرفت حتما موقعی زنگ میزد خونه که خواهر کوچولوش مدرسه نباشه و خونه باشه .

به یاد اون روز افتاد که کورش از آموزشی برگشته بود ... از در که وارد شد اول با باباشون به رسما مردا دست داد و روبوسی کرد و باباشون در جواب به پسرش یه یاعلی و خسته نباشی گفت .
بعدش مادرشون ... اشک شوق مادر در حالی که هی میگفت : لاغر شدی ، سیاه شدی ... مادر به قربونت .
نفر آخر نازنین بود ، مرتب و شیک وایساده بود ... بهترین لباساشو بر کرده بود حتی اون انگشتری که باباش خریده بود رو هم دست کرده بود ... اما نازنین به خودش قول داده بود این انگشتر رو اولین بار برای جشن تکلیفش دست کنه اما امروز یه مهمون ویژه داشتن ...
نازنین مرتب با صورتی سبزه ، چشمان سیاه و قامتی کوتاه منتظر خوش و بش برادر بزگترش بود .
کورش اومد به طرف نازنین و بلند گفت : و اما نازنین خانوم ما ! فقط برای نازنین ، فقط برای نازنین یه هدیه هم آوردم ... بعد از توی ساکش یه گل سر خیلی خوشگل بیرون آورد و به نازنین داد .
نازنین عمدا دستش رو بالا میگرفت تا کورش اونو ببینه و بهش بگه مبارکه . .. اما کورش اونو ندید .
نازنین هی بلند تر گریه میکرد . .. شام اون شب رو به یادآورد ، صفای شام اون شب رو بیاد آورد ، صفایی که به خاطر برگشت کورش تو اون خونه قدیمی پیچیده بود .
غذای اون شب کوفته سبزی بود ، غذای مورد علاقه کورش . سر سفره کورش انگشتر نازنین رو دید ، بهش گفت : چه انگشتر قشنگی ، چه قدر بهت میآد . نازنین داشت بال در میآورد ... دیگه دوست نداشت تا آخر عمرش اون انگشترش رو از دستش بیرون بیاره .
کورش از حمام که بیرون اومد شروع کرد از خاطرات سربازی تعریف کرد تا نیمه های شب.
نازنین مادرش رو بیاد آورد ، یه مادر مهربون مثل همه مادرای دنیا ... موجودی که جای خالیشو به جز خود خدا کسی نمیتونه تو زندگی آدم پر کنه .
الان جای هر دوشون خالی بود .... نازنین به این فکر میکرد که کورش فقط 4 روز مرخصی داشت ، و به خودش میگفت کاش اصلا نمی اومد ، کاش همون جا تو پادگان میموند .
اون شب زلزله اومد و کورش و مادر نازنین و یکی از انگشای نازنین رو برد . اما نازنین جا موند تا همیشه حسرت اینو بخوره که چرا زنده اس ، چرا نتونسته بود با اونا بره.
زلزله که اومد همه خواب بودن ، درسته این همون زلزله بم بود ... بعد از زلزله بعضی ها بیدار شدند بعضی ها هم تا همیشه خوابیدند .
نازنین وقتی از خواب بیدار شد خودش رو رو تخت بیمارستان دید و اولین چیزی که متوجه شد این بود که انگشت وسطش نیست ، اول فکر میکرد داره خواب میبینه اما بعد دید که همه چیز واقعیه ، نبود مادرش و کورش ... مردن همشهری هاش و خراب شدن خونه ها و اشک ها .... همه واقعی بودن .
باباش که دیوونه شده بود و با هیچ کس حرف نیمزد هم واقعی بود .
و اما انگشت نازنین ... انگشتری که نازنین دست کرده بود تا با اون بتونه یه شب برادرش رو خوشحال کنه باعث شده بود تا امروز اون یه انگشت نداشته باشه ، این همون زلزله ای بود که دزدا بعد زلزنه دست زنها رو برای یه تیکه طلا قطع میکردن و نازنین کوچولوی ما هم از این قائده مستثنا نبود ، اون بیهوش بود اما دزده فکر کرده اون مرده .
الان چند ماه از زلزله میگذره و نازنین خونه ی عموش داره زندگی میکنه .
اشکاشو پاک کرد و چشماشو به هم زد . لیمو رو به حیاط پرتاب کرد و به آسمون نگاه کرد و گفت : خدا فقط بلدی ستاره های خوشگل بیافرینی؟ نمیشد زلزله نیاد ؟ نمیشد الان مادرم و کورش نرفته بودن؟ اصلا نمیشد منم باهاشون میرفتم ؟
یواش سرشو پایین انداخت و همون جوری که به زمین زل زده بود گفت :
خدایا نمی خوام ستاره هات شبا بهم چشمک بزنن .
اصلا نمیخوام ستاره ها ببارن ...
خدایا اگه خیلی خدایی بیا منم ببر پیش مادرم و کورش .

مهر 1388- ابوالفضل ابراهیمی
 

orginalfilm

کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
27 آگوست 2006
نوشته‌ها
2,452
لایک‌ها
1,540
سن
44
محل سکونت
زير يه سقف
اون روزی که نارنج ها شکوفه داشتند:»
2 سال و 16 روز پیش که داشت از اون خونه ی پدری میرفت کسی همراهیش نکرد به جز غرورش...
اون روز از همیشه بیشتر مغرور بود ، اون روز اونقدر صدای فریاد غرورش بالا رفته بود که صدای مادرش که التماس میکرد از خونه نره رو نمی شنید. اون روز صدای قلبش میگفت بمون ولی غرورش میگفت برو تا با رفتنت به همه ثابت کنی حق با تو بوده . حسین و محسن قبل تر ها برادر بودند ، محسن و حسین برادر بودند تا قبل از فوت پدرشون و پیش اومدن بحث ارثیه ی شاید با ارزش و شاید هم بی ارزش ...
هر دو مغرور بودن و کوتاه آمدن در بحث رو به منظره ی کم آوردن و بی عرضگی می دیدن ، هیچ کس باور نمیکرد این دو برادر که روزی برای هم میمردن امروز اینجوری به جون هم افتادن . اینقدر بحث بالا گرفت تا بلاخره محسن تو اون روز که شکوفه های نارنج کوچه بوی بهار نارنج رو افشانده بودند از اون خونه رفت تا از اون به بعد هر وقت بوی بهار نارنج رو شنید به یاد خونه ی پدریش بیافته .
2 سال و 16 روز از اون روز میگذشت ... محسن 2 سال 16 روز پیش تمام ارث پدری رو برای حسین گذاشت و رفت و در این مدت که در بندر عسلویه کار میکرد تونسته بود آپارتمانی رو بخره البته هنوز هم نصف پول آپارتمان رو با وام داده بود . تو این مدت حسین و مادرش تمام ایران رو دنبال محسن گشتند اما خبری از محسن نبود . تا امروز که 746 روز از رفتنش میگذشت... امروز وقتی محسن داشت تو سکوی نفتی کار میکرد دید که پسر خاله محمد داره از دور میآد ، سعی کرد خودش را قایم کنه اما نه .... محمد برای محسن اومده بود . خودش رو به محسن رسوند و گفت: سلام نامرد عالم ؟ کجایی؟
محسن:کی بهت گفت من اینجام ؟ من اهل صلح نیستما، اگه حسین رو با خودت آوردی همین الان برگرد.
محمد: خیلی وقته دارم دنبالت میگردم ... حسین رو نیاوردم ... یعنی ! باید یه چیزی رو بهت بگم ...
محسن : آها ... حتما حسین پشیمون شده ؟
محمد : نه ... حسین رو کشتند... نمیدونیم کار کیه .
محسن : دارم خواب میبینم ؟ حسین ما هنوز 21 سالش نشده بوده ... کی ؟
محمد : من متاسم ولی زود بیا که مادرت داره از غصه دیوونه میشه ...
محسن دنیا رو نمیدید ... عکسی که از حسین تو جیبش داشت رو بیرون آورد و نگاهش کرد ... داد زد و گریه کرد .
محمد اونو سوار ماشین کرد و به سوی شهرشون حرکن کردن . توی ماشین سعی میکرد به خودش بفهمونه که تقصیر اون نیست اما وجدانش هی بهش میگفت که فقط و فقط تقصیر اونه که برادر و مادرش رو ول کرده .. تقصیر اونه که نبوده تا از برادرش مراقبت کنه .
از پنجره به بیرون زل زده بود و یادش میاومد که بدون خداحافظی حسین از حسین جدا شده بود و شاید سخت ترین قسمتش همین جا بود .آروم گریه میکرد و حسرت میخورد .
محسن چند روز بعد از اون دعوا پشیمون شده بود اما غرورش اجازه نمیداد بره و معذرت خواهی کنه اما هر روز منتظر بود که حسین از در بیاد تو و ازش معذرت خواهی کنه .
چشماش رو بست و حسین رو جلوی خودش مجسم کرد و تو خیال به حسین قول داد که قاتلش رو بکشه... شاید این تنها آرزوی محسن بود . چشماش رو باز کرد دید که جلوی در اون خونه ی پدری هستن ... 5 ساعت راه رو تو یه چشم به هم زدن اومدن و محسن نفهمید .
از در که تو رفت دید مادرشون به اندازه ی 10 سال پیرتر شده ، شاید به خاطر دوری محسن ؟ شاید به خاطر مرگ حسین !؟ محسن نمیدونست چی کار کنه ... گریه دیگه جواب نمیداد دوست داشت همون لحظه میمرد ... هر چه گریه میکرد آروم نمیشد . مسقیم به سرغ چمدون قدیمی رفت و تفنگ برنو ی باباش رو برداشت ... هنوز همون جا بود . برگشت توی ماشین و از محمد پرسید کی حسین رو کشته ؟ محمد : هیچ کس نمیدونه ولی حسین از یک سال پیش با سعید ِ علی اکبر سر باغی که با هم شریک بودن دعوا داشت ، مردم میگن کار اونه .
محسن : منو ببر پیشش ، باید بکشمش . محمد هم مقاومتی نکرد و حرکت کرد . این محسن همون محسنی بود که 2سال و 27 روز پیش همین تفنگ رو روی حسین گرفته بود و اونو تهدید کرده بود . اما الان دنیا رو نمیخواست بدون همون حسین. شاید آخرین آرزوی محسن کشتن سعید و اعدام خودش بود. باز هم به فکر فرو رفت که اگه اون اتفاق نیافته بود الان اون زن و بچه داشت و حسین هم کم کم موقع ازدواجش بود ... خیلی خوشبخت بودن در کنار مادرش .
محسن رو کرد به محمد و گفت: تو این مدت حسین دنبال منم گشت؟ قبل از مردنش از من ناراحت بود؟
محمد: نه ... تمام ایران رو دنبالت گشت اما تو نبودی !اون بعد رفتنت تمام دارایی پدریت رو وقف کرد ، اونم فقط میخواست با تو آشتی کنه.
محسد داد زد ... سعید میکشت ، خدایا غلط کردم . .. ای خاک بر سرمن ، لعنت به این غرور ، لعنت به این غرور.
محمد گفت :رسیدیم . پیاده شدند محسن داشت تفنگش رو چک میکرد . محمد گفت : این تالاریه که حسین و سعید شریک بودند ...صبر کن برم از اون طرف در رو برات باز کنم.
محسن خدا خدا میکرد بتونه سعید رو بکشه یعنی این جرات رو داشته باشه. در باز شد ... محسن آروم آروم رفت داخل ... به محمد گفت : اگه نمیخوای این صحنه رو ببینی برو اما جلوی منو نگیر.
محمد گفت: نه من این صحنه ی شیرین رو از دست نمیدم .
دیگه کم کم خورشید داشت میرفت ... محسن دید که ساختمون باغ چراغونیه و ماشین عروس هم دم در ورودیه ساختمونه تالاره... به محمد گفت : تو هم اینا رو میبینی؟ محمد گفت : چی؟ چراغ ؟ ماشین؟ خیالاتی شدی؟ بیا سعید این طرفه ... همون جوری که محمد جلو میرفت یه دفعه محسن دید مهمونا دارن از ساختمون میآن بیرون اما هیچکی بهش نگاه نمیکنه ... به خودش گفت آره خیالاتی شدم ... که یه لحظه حسین رو دید که از میون جمعیت با عروس بیرون اومد ... محسن نشست روی زمین و گریه کرد ... ولی محمد هیچ اعتنایی نداشت انگار هیچ اتفاقی نیافتاده ... محسن خیالاتی شده بود ، همون جور حسین و عروس جلو و جلوتر اومدن و یه جایی وایسادن ، حسین یه شاخه از دسته گل عروس برداشت و به طرف محسن اومد . وقتی به محسن رسید گفت : خوش اومدی برادر!
محسن وایساد ،به حسین نگاه میکرد و زار میزد .
بعد حسین گل رو به طرف محسن گرفت ، محسن هم همون جوری که گل رو میگرف گفت: انتقامت رو میگیرم ، مطمئن باش و گریه میکرد . دستش به گل رسید ... گل خیلی واقعی بود مثل تخیالتش ، حتی بوی گل واقعی رو هم میداد ... یدفعه حسین دست محسن رو گرفت ، این دست خود حسین بود نه تخیل . همدیگرو بغل کردن و همه میهمونا دست زدن و کل زدن . محسن به خودش گفت: دارم خواب میبینم ، آره ... اما اگه خواب هم باشه وقتی بیدار شدم میرم و با حسین آشتی میکنم .
اما خواب نبود ... حسین گفت: نه برادر ... نمیخواد کسی رو بکشی ، ما این نقشه رو ریختیم تا هممون بفهمیم چه قدر برای هم عزیزیم .
محسن توی شک بود ... به حسن دست میکشید تا مطمئن شه واقعیه ، وقتی مطمئن شد واقعیه اول یه کشیده محکم به حسین زد که اونو نصف عمر کرده بود بعد اونو محکم بغل کرد و آروم در گوشش گفت : این کشیده هم هدیه عروسیت از طرف من .

آذر 1388- ابوالفضل ابراهیمی
 

fonix light

Registered User
تاریخ عضویت
19 دسامبر 2009
نوشته‌ها
404
لایک‌ها
4
سن
34
محل سکونت
in your mind
اتاق خالی

آلیس ، درحالی که اتاق خالی را ترک می کرد ، پایش به جعبه ی خالی عروسک خورد . دست جداشده ی عروسک از جعبه بیرون افتاد . آلیس ، بی اختیار به یاد روزهای گرم زندگی اش افتاد . روزه هایی که آفتاب ، خانه ی او را گرم کرده بود . روزهایی که مایک هنوز زنده بود . روزهایی که اکنون ، اتاق خالی سرد ، تنها اثری بود که از آن به یادگار مانده بود . روزهایی که اکنون ، فقط دست عروسکی می توانست یاد آن ها را در دل آلیس زنده کند .
 

alik

کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 سپتامبر 2005
نوشته‌ها
2,146
لایک‌ها
1,232

yalda.h

Registered User
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
142
لایک‌ها
168
محل سکونت
:eek:
دنیای ادبیات،دنیایی است پر از پستی و بلندی و مکان های ناشناخته...
شاید نوشته های شما هم یک مکان ناشناخته باشه...
مکانی که در اثر بی توجهی و یا خجالتی بودن شما تبدیل به یخ شده...
نوشته هایی از جنس یخ،که کسی قادر به زدیک شدن به اون ها نیست...
وقتشه که آثار ادبی خودتون رو در اختیار دوستانتون قرار بدید،تا با محبت خاکیشون،این نوشته های یخی رو درک کنن...
یخ..همیشه به معنای سرما و تنهایی نیست...
شاید اینجا،یخ به معنای سکویی برای پیشرفته شما باشه..
خوشحال میشیم که در اینجا نوشته هایی که دوست دارید بقیه هم اون ها رو بخونند رو به اشتراک بگذارید..

شاید دلنوشته ی شما فقط یک خط باشه...
مهم نیست..
مهم،حس شما و وجودتونه...:happy:
 

s e v d a

Registered User
تاریخ عضویت
19 آگوست 2009
نوشته‌ها
841
لایک‌ها
1,500
محل سکونت
Earth
دنیای ادبیات،دنیایی است پر از پستی و بلندی و مکان های ناشناخته...
شاید نوشته های شما هم یک مکان ناشناخته باشه...
مکانی که در اثر بی توجهی و یا خجالتی بودن شما تبدیل به یخ شده...
نوشته هایی از جنس یخ،که کسی قادر به زدیک شدن به اون ها نیست...
وقتشه که آثار ادبی خودتون رو در اختیار دوستانتون قرار بدید،تا با محبت خاکیشون،این نوشته های یخی رو درک کنن...
یخ..همیشه به معنای سرما و تنهایی نیست...
شاید اینجا،یخ به معنای سکویی برای پیشرفته شما باشه..
خوشحال میشیم که در اینجا نوشته هایی که دوست دارید بقیه هم اون ها رو بخونند رو به اشتراک بگذارید..

شاید دلنوشته ی شما فقط یک خط باشه...
مهم نیست..
مهم،حس شما و وجودتونه...:happy:

AvarinAvarin.gif


دلنوشته ی امشب ما اسمش هست

هفت:

دیگه خسته شدم از این همه مشروطی...
بجای هفت سال درس،
هفت سال نادرس
هفت سال سرخوشی..
هفت سال خنده، و در پنهان،
هفت سال گریه و ناخوشی..
هفت سال رنج
هفت سال درد
هفت سال کوفت!
آخرش هیــــچ
انگار نه انگار که هفت سال بود...
به اندازه ی هفت روز هم علم نیاموختیم،
اما زندگی کردیم
هرچند پـــــوچ
زندگی همین است دیگر..
خدا را چه دیدی
شاید هفت ها سال دیگر بتوانیم زندگی کنیم،
ناپــــوچ
نمیدانم
خدا را چه دیدی چه ندیدی بهش سلام مرا برسان
راستی مگر خدا را هم میتوان دید؟
باید حتما بتوان دید
آخر اینجوری نامردی میشود که،
او بتواند همه را ببیند و کسی نتواند او را ببیند؟!
حالا که شده است
اما نه از طرف او
چشمهای ما کور شده اند..
شاید هفت ها سال دیگر بتوانی او را ببینی
هوی
یادت نرود سلام برسانی ها!!

:lol::lol:

اینم واسه خودم:
AvarinAvarin.gif
 

yalda.h

Registered User
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
142
لایک‌ها
168
محل سکونت
:eek:
AvarinAvarin.gif


دلنوشته ی امشب ما اسمش هست

هفت:

دیگه خسته شدم از این همه مشروطی...
بجای هفت سال درس،
هفت سال نادرس
هفت سال سرخوشی..
هفت سال خنده، و در پنهان،
هفت سال گریه و ناخوشی..
هفت سال رنج
هفت سال درد
هفت سال کوفت!
آخرش هیــــچ
انگار نه انگار که هفت سال بود...
به اندازه ی هفت روز هم علم نیاموختیم،
اما زندگی کردیم
هرچند پـــــوچ
زندگی همین است دیگر..
خدا را چه دیدی
شاید هفت ها سال دیگر بتوانیم زندگی کنیم،
ناپــــوچ
نمیدانم
خدا را چه دیدی چه ندیدی بهش سلام مرا برسان
راستی مگر خدا را هم میتوان دید؟
باید حتما بتوان دید
آخر اینجوری نامردی میشود که،
او بتواند همه را ببیند و کسی نتواند او را ببیند؟!
حالا که شده است
اما نه از طرف او
چشمهای ما کور شده اند..
شاید هفت ها سال دیگر بتوانی او را ببینی
هوی
یادت نرود سلام برسانی ها!!

:lol::lol:

اینم واسه خودم:
AvarinAvarin.gif

AvarinAvarin.gif

واقعا دلنوشته بود!
تا حالا نشنیده بودم از این هفت سال خسته شده باشی...
یادت نره هفت عدده مقدسیه..

خدا دیدنی نیست...باید حسش کنی...با تمومه وجودت...اون موقع اس که مهم نیست 7 ساله داری درس میخونی
تو موفق میشی..اینو یادت نره:lol:
 

s e v d a

Registered User
تاریخ عضویت
19 آگوست 2009
نوشته‌ها
841
لایک‌ها
1,500
محل سکونت
Earth
AvarinAvarin.gif

واقعا دلنوشته بود!
تا حالا نشنیده بودم از این هفت سال خسته شده باشی...
یادت نره هفت عدده مقدسیه..

خدا دیدنی نیست...باید حسش کنی...با تمومه وجودت...اون موقع اس که مهم نیست 7 ساله داری درس میخونی
تو موفق میشی..اینو یادت نره:lol:

میدونم میدونم
126fs3315323.gif


ادیت: اوه اینم یادم رفت بگم، همین الانم مهم نیس هفت ساله دارم درس میخونم
m141.gif
 
Last edited:

yalda.h

Registered User
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
142
لایک‌ها
168
محل سکونت
:eek:
ادیت: اوه اینم یادم رفت بگم، همین الانم مهم نیس هفت ساله دارم درس میخونم
یعـــــــــــــنی حقـــــــــــــــــــــــته ها!!!
یکی نیست بگه آخه چرا حرفای ایشونو جدی میگیری؟!
ترم تابستونه بگیر بیفتی جلو:دی
 
بالا