برگزیده های پرشین تولز

کارگاه داستان

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
می نویسم تا بدانی،
می گریم تا ببینی،
می خندم که نفهمی،
می میرم تا زنده بمانی......
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
الهی و ربی؛
غرق در گناهم،آنچنان غرق که هیچ کس را مرا یارای نجات دادن نیست و فقط تویی و تو که با تیم نگاهی می توانی دستانم،پاهایم و وجودم را نجات دهی...




چند وقت پیش داشتم مناجات خواجه عبدالله رو می خوندم که این رو نوشتم یهو
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
الهی؛
همه گویند سنگین ترین نگاه عالم،نگاه هرزه و باطل است ولی این کوچک تو ؛این گدای لبخند تو می گوید سنگین ترین نگاه آن است که موقع گناه به من می نگری........
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
الهی؛
می گویند تو خدای گناه کاران هم هستی،پس ای خدای من،تو را به عزیزترین بنده هایت قسم نمی دهم،تو را به خودت قسم می دهم،یارایام باش و دستم بگیر
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
دلم برای باغچه ای کوچک و یک حوض با دو ماهی کوچک چقدر تنگ است...
دلم برای ایوان،برای درخت گیلاس،برای لبخند پدر بزرگ و بافتنی های مادر بزرگ چقدر تنگ است.....

دلم برای خانه های کاه گلی........چقدر تنگ است
و عجیب است که این دلتنگی از بدو تولد بوده.....
و عجیب تر از آن این است که....
هیچ وقت نه باغچه ای داشتم،نه حوضی،نه پدر بزرگی....

عجیب است؛نداشتم ولی دل تنگ است.....

عجب دل غریبی ست....
 

hajagha

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
20 دسامبر 2002
نوشته‌ها
470
لایک‌ها
4
سن
47
جری جان دستت درد نکنه که بالاخره این تاپیک رو تحویل گرفتی.
مرسی ازت خیلی زیاد.
قربانت برم با این احساسات نابت.
 

p30land

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
27 جولای 2006
نوشته‌ها
65
لایک‌ها
2
و عشق آغاز شد ...

چیک چیک بارون مجبورم کرد که که لباس بپوشم و حداقل چند دقیقه زیر باران قدم بزنم .
وقتی که به حوض وسط پارک رسیدم روی صندلی شکسته ای با حالت ابا نشستم که مبادا لباسم از چرک نشسته بر صندلی کثیف بشه .
درست دو سال پیش توی همین حال هوا اومدم اینجا و نشستم تا ببینم بارون چی برام رقم می زنه .
تصاویر یکی یکی از جلوی چشام می گذشت و باعث می شد که باران آسمون چنان جهانگیر بشه که به توی دلم هم نفوذ کنه .
دو سال پیش :
توی افکار خودم بودم که سایه ی سنگین کسی رو بر روی خودم حس کردم ولی نمی خواستم دور و برم را نگاه کنم .
“می بخشید سیگار دارید ؟ ”
توی دلم خندیدم که آخه به کجای قیافه ی من می خوره که سیگار داشته باشم ؟ ولی با این حال به روی خودم نیووردم و گفتم : ” نه ”
گفت :” چیه ؟ کم حرفی ؟ ”
رویم رو به سمتش برگردوندم و گفتم : ” واصه چی می پرسی ؟ ”
گفت : ” واصم عجیبه ، یه جوونی مثل تو بیاد زیر بارون بیشینه و اینجوری با خودش کلنجار بره ؟ ”
گفتم : ” چه جوری ؟ مگه خودت چند سال داری ؟ ”
گفت : ” همینجوری دیگه ! سنمم هر چی باشه از تو بیشتره ! ”
گفتم : ” از قیافت معلومه ، ولی فوقش 2 سال از من بزرگتری ولی انگار در محکمه جای قاضی رو گرفتی ؟ ”
گفت : ” محکمه ؟ ”
گفتم : ” آره ، خودت واصه چی اومدی اینجا ؟ ”
گفت : ” اومدم ببینم حکم قاضی چیه ! ”
خنده بر لبانم نقش بست . اول که شروع به صحبت کرد می خواستم پاشم بزنمش ولی حالا هر چه قدر بیشتر صحبت می کرد ، بیشتر مجذوب می شدم .
—-
شور عجیبی رو توی وجودم حس می کردم ، انگار که یه سوخت اضافی همراهم بود . صبح ها که از خواب پا می شدم ، با امیدی وصف نا کردنی از تخت جدا می شدم و شبها با امید رسیدن به فردا ، به فردایی بارونی تا برم به پارک و دوباره باهاش حرف بزنمم !
گفت : ” چیه ؟ چرا هر وقت بارون می یاد می یای اینجا ؟ ”
گفتم : ” میام بارون رو ببینم ! ”
گفت : ” مگه توی این شهر به این بزرگی پارک دیگری نیست ؟ ”
گفتم : ” پارکی که تو توش نباشی که پارک نیست ؟ ”
با یه حالتی نگام کرد که هیچ ابهامی توش نبود ! اونوقت بود که فهمیدم اونم دچارش شده .
گفت : ” چی می خوای بگی ؟ ”
گفتم : ” هیچی ، فقط می خوام حضورت رو زیر بارون در کنارم احساس کنم ! ”
—–
یک سال گذشت …
روز های بارونی تقریبا داشت تبدیل می شد به تمام روز های هفته ، هر روز همدیگر رو می دیدیم ! با هم می رفتیم سینما ، پارک ، کوه و … بعضی شبها هم پیش می اومد که بریم شب شعری یا جلسه ی شبانگاهی که به طریقی از وجودش مطلع می شدیم !
صبح جمعه بود طبق معمول روزهای جمعه ساعت 5 بیدار بودم و نشته بودم پست pc !
On شد و فقط نوشت sari bia park و سریعا off شد .
12 دقیقه ی بعد توی پارک بودم . چند دقیقه به انتظار نشستم ، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید تا اینکه دیدم داره میاد . وقتی که نزدیک تر شد دیدم که اشک روی صورتش خشک شده .
گفتم : ” چی شده ؟”
پرید تو بقلم و شروع کرد به گریه کردن و در این حال گفت : ” بابا تصمیم گرفته بریم پیش عموم و توی سوئد زندگی کنیم . ”
مغزنم نوشت ” Game Over ”
دیگه هیچی نمی دیدم !
گفتم : ” هان ؟ ”
گفت : ” تموم شد ! ”
گفتم : ” واصه چی ؟ ”
گفت : ” چون قاضی فقط می تونه توی محکمه حکم صادر کنه ! ”
به هیچ وجه باورم نمی شد، کم کم اشک داشت توی چشما حلقه می زد که گفتم : ” به کدوم گناه نکرده این حکم لایق ماست ؟ ”
گفت : ” آزمایش ”
اشکها ریخته شد و سینه ها خیس شد ولی جلاد زمان دست از شمارش برنداشت .
و حالا
حالا که 2 سال می گذره از این اتفاق هنوز تصاویر نه چندان موهومی را از قول و قرارم با خودم می بینم !
با خودم عهد بستم که دیگر هرگز عاشق نشوم .
ولی الان چه شده است ؟
آیا عاشق نشده ام ؟
انگار کسی کنارم نشسته !
“می بخشید سیگار دارید ؟ ”
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
و عشق آغاز شد ...

چیک چیک بارون مجبورم کرد که که لباس بپوشم و حداقل چند دقیقه زیر باران قدم بزنم .
وقتی که به حوض وسط پارک رسیدم روی صندلی شکسته ای با حالت ابا نشستم که مبادا لباسم از چرک نشسته بر صندلی کثیف بشه .
درست دو سال پیش توی همین حال هوا اومدم اینجا و نشستم تا ببینم بارون چی برام رقم می زنه .
تصاویر یکی یکی از جلوی چشام می گذشت و باعث می شد که باران آسمون چنان جهانگیر بشه که به توی دلم هم نفوذ کنه .
دو سال پیش :
توی افکار خودم بودم که سایه ی سنگین کسی رو بر روی خودم حس کردم ولی نمی خواستم دور و برم را نگاه کنم .
“می بخشید سیگار دارید ؟ ”
توی دلم خندیدم که آخه به کجای قیافه ی من می خوره که سیگار داشته باشم ؟ ولی با این حال به روی خودم نیووردم و گفتم : ” نه ”
گفت :” چیه ؟ کم حرفی ؟ ”
رویم رو به سمتش برگردوندم و گفتم : ” واصه چی می پرسی ؟ ”
گفت : ” واصم عجیبه ، یه جوونی مثل تو بیاد زیر بارون بیشینه و اینجوری با خودش کلنجار بره ؟ ”
گفتم : ” چه جوری ؟ مگه خودت چند سال داری ؟ ”
گفت : ” همینجوری دیگه ! سنمم هر چی باشه از تو بیشتره ! ”
گفتم : ” از قیافت معلومه ، ولی فوقش 2 سال از من بزرگتری ولی انگار در محکمه جای قاضی رو گرفتی ؟ ”
گفت : ” محکمه ؟ ”
گفتم : ” آره ، خودت واصه چی اومدی اینجا ؟ ”
گفت : ” اومدم ببینم حکم قاضی چیه ! ”
خنده بر لبانم نقش بست . اول که شروع به صحبت کرد می خواستم پاشم بزنمش ولی حالا هر چه قدر بیشتر صحبت می کرد ، بیشتر مجذوب می شدم .
—-
شور عجیبی رو توی وجودم حس می کردم ، انگار که یه سوخت اضافی همراهم بود . صبح ها که از خواب پا می شدم ، با امیدی وصف نا کردنی از تخت جدا می شدم و شبها با امید رسیدن به فردا ، به فردایی بارونی تا برم به پارک و دوباره باهاش حرف بزنمم !
گفت : ” چیه ؟ چرا هر وقت بارون می یاد می یای اینجا ؟ ”
گفتم : ” میام بارون رو ببینم ! ”
گفت : ” مگه توی این شهر به این بزرگی پارک دیگری نیست ؟ ”
گفتم : ” پارکی که تو توش نباشی که پارک نیست ؟ ”
با یه حالتی نگام کرد که هیچ ابهامی توش نبود ! اونوقت بود که فهمیدم اونم دچارش شده .
گفت : ” چی می خوای بگی ؟ ”
گفتم : ” هیچی ، فقط می خوام حضورت رو زیر بارون در کنارم احساس کنم ! ”
—–
یک سال گذشت …
روز های بارونی تقریبا داشت تبدیل می شد به تمام روز های هفته ، هر روز همدیگر رو می دیدیم ! با هم می رفتیم سینما ، پارک ، کوه و … بعضی شبها هم پیش می اومد که بریم شب شعری یا جلسه ی شبانگاهی که به طریقی از وجودش مطلع می شدیم !
صبح جمعه بود طبق معمول روزهای جمعه ساعت 5 بیدار بودم و نشته بودم پست pc !
On شد و فقط نوشت sari bia park و سریعا off شد .
12 دقیقه ی بعد توی پارک بودم . چند دقیقه به انتظار نشستم ، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید تا اینکه دیدم داره میاد . وقتی که نزدیک تر شد دیدم که اشک روی صورتش خشک شده .
گفتم : ” چی شده ؟”
پرید تو بقلم و شروع کرد به گریه کردن و در این حال گفت : ” بابا تصمیم گرفته بریم پیش عموم و توی سوئد زندگی کنیم . ”
مغزنم نوشت ” Game Over ”
دیگه هیچی نمی دیدم !
گفتم : ” هان ؟ ”
گفت : ” تموم شد ! ”
گفتم : ” واصه چی ؟ ”
گفت : ” چون قاضی فقط می تونه توی محکمه حکم صادر کنه ! ”
به هیچ وجه باورم نمی شد، کم کم اشک داشت توی چشما حلقه می زد که گفتم : ” به کدوم گناه نکرده این حکم لایق ماست ؟ ”
گفت : ” آزمایش ”
اشکها ریخته شد و سینه ها خیس شد ولی جلاد زمان دست از شمارش برنداشت .
و حالا
حالا که 2 سال می گذره از این اتفاق هنوز تصاویر نه چندان موهومی را از قول و قرارم با خودم می بینم !
با خودم عهد بستم که دیگر هرگز عاشق نشوم .
ولی الان چه شده است ؟
آیا عاشق نشده ام ؟
انگار کسی کنارم نشسته !
“می بخشید سیگار دارید ؟ ”

چقدر زیبا:)
واقعی بود جریان؟:(
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
47
محل سکونت
Persian Empire
(با چند روز تأخير :blush: )

خواهش ميکنم حاجاقا، اميدوارم باز هم بنويسيد ^_^

---------------

جرى جون، واقعا خيلى با احساس مى‌ نويسى، "دلتنگى" ات من رو هم دلتنگ کرد، دلتنگ خونه ى قديمى و از دست رفته ام که حوضى ‌داشت پر از ماهى‌و باغچه هايى زيبا و يک پدربزرگ مهربون
sigh.gif



---------------

پى 30 لند عزيز، قشنگ بود ، فقط اين قسمتش را متوجه نشدم که:

حالا که 2 سال می گذره از این اتفاق هنوز تصاویر نه چندان موهومی را از قول و قرارم با خودم می بینم

قول و قرارش با خودش
7.gif
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
پرشاینای عزیز؛

همش منتظر بودن نظر بدی در مورد نوشته هام خوشحالم که نظر دادی و خدا رو شکر که از دید تو خوب بودن(وای من رو ببخش لفظ "تو "را به کار بردم)
 

coolzero

Registered User
تاریخ عضویت
1 ژوئن 2007
نوشته‌ها
888
لایک‌ها
3
سن
42
محل سکونت
unja
میبینم که فروم با کاه! میدینو میاین بیرون :D
اینو تازه نوشتم
برا یه مسابقه میخوام داستان کوتاه بنویسم
فعلا اینو بخونین لطفا نظرتونو بگین
مخصوصا حاج آقا و احسان ;)
----------
سوسمار بزرگ

این داستان یه سوسمار بزرگه که تو باغ وحش مرکزی شهره
مردم هروقت به سوسمار سبز بزرگ غذا میدادن یا میخواستن نازش کنن . دندوناشو به همه نشون میداد و قیافه ترسناک به خودش میگرفت . کاری کرد که کم کم کسی به اون قفس سر نمیزد تا سوسمار سبز بزرگ بداخلاق رو ببینه .
سوسمار خوشحال بود که قیافه ترسناکش همه رو میترسونه و کسی جرات نزدیک شدن بش رو نداره
... ولی ماجرا اینطور ادامه پیدا نکرد . سوسمار تنها شده بود . کسی بهش سر نمیزد . کسی بهش غذا نمیداد . حتی کسی بهش نمیخندید .
این بود که سوسمار بزرگ احساس تنهایی کرد و هر آدمیو که از دور میدید خودشو براش لوس میکرد و اشک میریخت
کم کم آدما دوباره به قفسش سر میزدن . حتی چند نفر بهش غذا دادن . یه نفر هم گفت چه سوسمار قشنگی . ولی سوسمار ما انگار به محبت و توجه عادت نداره... چند روز که گذشت دوباره شروع کرد به ترسوندن مردم !
مردم م.ندن با این سوسمار چیکار کنن. راست میگن که سوسمارا جنبه ندارن؟
 

p30land

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
27 جولای 2006
نوشته‌ها
65
لایک‌ها
2
با تشکر
Persiana عزیز

جوابش رو در خظ بعد نوشتم

..... از قول و قرارم با خودم می بینم !
با خودم عهد بستم که دیگر هرگز عاشق نشوم .
ولی الان چه شده است ؟...

یادم می یاد که قول و قراری با خودم بسته بودم که عبارت بود از اینکه دیگه عاشق نشم !

موفق باشید !
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
47
محل سکونت
Persian Empire
به نقل از jerri :
همش منتظر بودن نظر بدی در مورد نوشته هام خوشحالم که نظر دادی و خدا رو شکر که از دید تو خوب بودن(وای من رو ببخش لفظ "تو "را به کار بردم)
خواهش ميکنم عزيزم ^_^ در ضمن اشکالى ‌نداره که بهم بگى تو، صميمانه تره ^^


به نقل از coolzero :
این داستان یه سوسمار بزرگه که تو باغ وحش مرکزی شهره
اين منو ياد داستان اون کارتونه ميندازه که يه سوسمار بود، همه ى حيوانات رو اذيت ميکرد تا اينکه دندونش درد گرفت و اشکش دراومد و بقيه ى حيوانات گفتند حقشه که اينجورى شد به جز يک پرنده که دلش براش سوخت و رفت به کمکش و دندون خرابشو کند و بعد سوسماره کلى ازش تشکر کرد و قول داد که بچه ى‌خوبى بشه و شد و ديگه هم کسى رو اذيت نکرد. پس سوسمار با جنبه هم پيدا ميشه -_^



به نقل از p30land :
Persiana عزیز
جوابش رو در خظ بعد نوشتم
اوپس! حالا متوجه شدم که چى شد :blush: مرسى از توضيحتون ^_^
 

hajagha

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
20 دسامبر 2002
نوشته‌ها
470
لایک‌ها
4
سن
47
میبینم که فروم با کاه! میدینو میاین بیرون :D
اینو تازه نوشتم
برا یه مسابقه میخوام داستان کوتاه بنویسم
فعلا اینو بخونین لطفا نظرتونو بگین
مخصوصا حاج آقا و احسان ;)
----------
سوسمار بزرگ

این داستان یه سوسمار بزرگه که تو باغ وحش مرکزی شهره
مردم هروقت به سوسمار سبز بزرگ غذا میدادن یا میخواستن نازش کنن . دندوناشو به همه نشون میداد و قیافه ترسناک به خودش میگرفت . کاری کرد که کم کم کسی به اون قفس سر نمیزد تا سوسمار سبز بزرگ بداخلاق رو ببینه .
سوسمار خوشحال بود که قیافه ترسناکش همه رو میترسونه و کسی جرات نزدیک شدن بش رو نداره
... ولی ماجرا اینطور ادامه پیدا نکرد . سوسمار تنها شده بود . کسی بهش سر نمیزد . کسی بهش غذا نمیداد . حتی کسی بهش نمیخندید .
این بود که سوسمار بزرگ احساس تنهایی کرد و هر آدمیو که از دور میدید خودشو براش لوس میکرد و اشک میریخت
کم کم آدما دوباره به قفسش سر میزدن . حتی چند نفر بهش غذا دادن . یه نفر هم گفت چه سوسمار قشنگی . ولی سوسمار ما انگار به محبت و توجه عادت نداره... چند روز که گذشت دوباره شروع کرد به ترسوندن مردم !
مردم م.ندن با این سوسمار چیکار کنن. راست میگن که سوسمارا جنبه ندارن؟

سلام
با اينكه من كسي نيستم كه اجازه نظر دادن به خودم رو بدم ولي چون خواسته بودي، جسارت ميكنم.
با اينكه داستانش از نظر موضوع تكراري بود ولي لحن و بيانش تازه بود. خيلي خيلي كشش داشت. همش ميخواستم برسم آخرش ببينم جنبه بازي درمياره يا نه. خيلي قشنگ بود.
من رو ياد اين كساني انداخت كه يك جكي را اينقدر قشنگ تعريف ميكنند كه با اينكه تكراريه ولي تو باز كلي ميخندي.
قشنگ بود.
 

hajagha

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
20 دسامبر 2002
نوشته‌ها
470
لایک‌ها
4
سن
47
و عشق آغاز شد ...

چیک چیک بارون مجبورم کرد که که لباس بپوشم و حداقل چند دقیقه زیر باران قدم بزنم .
وقتی که به حوض وسط پارک رسیدم روی صندلی شکسته ای با حالت ابا نشستم که مبادا لباسم از چرک نشسته بر صندلی کثیف بشه .
درست دو سال پیش توی همین حال هوا اومدم اینجا و نشستم تا ببینم بارون چی برام رقم می زنه .
تصاویر یکی یکی از جلوی چشام می گذشت و باعث می شد که باران آسمون چنان جهانگیر بشه که به توی دلم هم نفوذ کنه .
دو سال پیش :
توی افکار خودم بودم که سایه ی سنگین کسی رو بر روی خودم حس کردم ولی نمی خواستم دور و برم را نگاه کنم .
“می بخشید سیگار دارید ؟ ”
توی دلم خندیدم که آخه به کجای قیافه ی من می خوره که سیگار داشته باشم ؟ ولی با این حال به روی خودم نیووردم و گفتم : ” نه ”
گفت :” چیه ؟ کم حرفی ؟ ”
رویم رو به سمتش برگردوندم و گفتم : ” واصه چی می پرسی ؟ ”
گفت : ” واصم عجیبه ، یه جوونی مثل تو بیاد زیر بارون بیشینه و اینجوری با خودش کلنجار بره ؟ ”
گفتم : ” چه جوری ؟ مگه خودت چند سال داری ؟ ”
گفت : ” همینجوری دیگه ! سنمم هر چی باشه از تو بیشتره ! ”
گفتم : ” از قیافت معلومه ، ولی فوقش 2 سال از من بزرگتری ولی انگار در محکمه جای قاضی رو گرفتی ؟ ”
گفت : ” محکمه ؟ ”
گفتم : ” آره ، خودت واصه چی اومدی اینجا ؟ ”
گفت : ” اومدم ببینم حکم قاضی چیه ! ”
خنده بر لبانم نقش بست . اول که شروع به صحبت کرد می خواستم پاشم بزنمش ولی حالا هر چه قدر بیشتر صحبت می کرد ، بیشتر مجذوب می شدم .
—-
شور عجیبی رو توی وجودم حس می کردم ، انگار که یه سوخت اضافی همراهم بود . صبح ها که از خواب پا می شدم ، با امیدی وصف نا کردنی از تخت جدا می شدم و شبها با امید رسیدن به فردا ، به فردایی بارونی تا برم به پارک و دوباره باهاش حرف بزنمم !
گفت : ” چیه ؟ چرا هر وقت بارون می یاد می یای اینجا ؟ ”
گفتم : ” میام بارون رو ببینم ! ”
گفت : ” مگه توی این شهر به این بزرگی پارک دیگری نیست ؟ ”
گفتم : ” پارکی که تو توش نباشی که پارک نیست ؟ ”
با یه حالتی نگام کرد که هیچ ابهامی توش نبود ! اونوقت بود که فهمیدم اونم دچارش شده .
گفت : ” چی می خوای بگی ؟ ”
گفتم : ” هیچی ، فقط می خوام حضورت رو زیر بارون در کنارم احساس کنم ! ”
—–
یک سال گذشت …
روز های بارونی تقریبا داشت تبدیل می شد به تمام روز های هفته ، هر روز همدیگر رو می دیدیم ! با هم می رفتیم سینما ، پارک ، کوه و … بعضی شبها هم پیش می اومد که بریم شب شعری یا جلسه ی شبانگاهی که به طریقی از وجودش مطلع می شدیم !
صبح جمعه بود طبق معمول روزهای جمعه ساعت 5 بیدار بودم و نشته بودم پست pc !
On شد و فقط نوشت sari bia park و سریعا off شد .
12 دقیقه ی بعد توی پارک بودم . چند دقیقه به انتظار نشستم ، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید تا اینکه دیدم داره میاد . وقتی که نزدیک تر شد دیدم که اشک روی صورتش خشک شده .
گفتم : ” چی شده ؟”
پرید تو بقلم و شروع کرد به گریه کردن و در این حال گفت : ” بابا تصمیم گرفته بریم پیش عموم و توی سوئد زندگی کنیم . ”
مغزنم نوشت ” Game Over ”
دیگه هیچی نمی دیدم !
گفتم : ” هان ؟ ”
گفت : ” تموم شد ! ”
گفتم : ” واصه چی ؟ ”
گفت : ” چون قاضی فقط می تونه توی محکمه حکم صادر کنه ! ”
به هیچ وجه باورم نمی شد، کم کم اشک داشت توی چشما حلقه می زد که گفتم : ” به کدوم گناه نکرده این حکم لایق ماست ؟ ”
گفت : ” آزمایش ”
اشکها ریخته شد و سینه ها خیس شد ولی جلاد زمان دست از شمارش برنداشت .
و حالا
حالا که 2 سال می گذره از این اتفاق هنوز تصاویر نه چندان موهومی را از قول و قرارم با خودم می بینم !
با خودم عهد بستم که دیگر هرگز عاشق نشوم .
ولی الان چه شده است ؟
آیا عاشق نشده ام ؟
انگار کسی کنارم نشسته !
“می بخشید سیگار دارید ؟ ”
چه زود تموم شد. اينقدر خوب بود كه دلم ميخواست كلي بمونه. كلي ادامه داشته باشم تا من هم بيشتر از اينها كلي لذت ببرم.
مرسي
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
دلم تنگ است برای آن که می پندارد از دوریش به آرامش رسیم!!!
دلم تنگ است برای آن که فکر می کرد رفتن برای من خوب است...
دلم تنگ است برای آن که نفهمید چرا خداحافظی کردم!!!
دلم تنگ است....
ولی او سراغی ز من نمی گیرد...
او می پندارد من این چنین راحت هستم....

دریغ،دریغ که ندانست من لحظه ی آخر چه گفتم و چه بر دلم گذشت......

هر کجا هستش ،با هر که هستش سلامت دارش

خدایا فقط خودت می دانی و من


26/7/1386
ساعت 2بامداد
مرجان
 

p30land

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
27 جولای 2006
نوشته‌ها
65
لایک‌ها
2
چه زود تموم شد. اينقدر خوب بود كه دلم ميخواست كلي بمونه. كلي ادامه داشته باشم تا من هم بيشتر از اينها كلي لذت ببرم.
مرسي
خیلی ممنون از علاقه تون !

می خوای برش گردونم ؟؟؟ ادامشو بنویسم ؟؟؟؟
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
31
میبینم که فروم با کاه! میدینو میاین بیرون :D
اینو تازه نوشتم
برا یه مسابقه میخوام داستان کوتاه بنویسم
فعلا اینو بخونین لطفا نظرتونو بگین
مخصوصا حاج آقا و احسان ;)
----------
سوسمار بزرگ

این داستان یه سوسمار بزرگه که تو باغ وحش مرکزی شهره
مردم هروقت به سوسمار سبز بزرگ غذا میدادن یا میخواستن نازش کنن . دندوناشو به همه نشون میداد و قیافه ترسناک به خودش میگرفت . کاری کرد که کم کم کسی به اون قفس سر نمیزد تا سوسمار سبز بزرگ بداخلاق رو ببینه .
سوسمار خوشحال بود که قیافه ترسناکش همه رو میترسونه و کسی جرات نزدیک شدن بش رو نداره
... ولی ماجرا اینطور ادامه پیدا نکرد . سوسمار تنها شده بود . کسی بهش سر نمیزد . کسی بهش غذا نمیداد . حتی کسی بهش نمیخندید .
این بود که سوسمار بزرگ احساس تنهایی کرد و هر آدمیو که از دور میدید خودشو براش لوس میکرد و اشک میریخت
کم کم آدما دوباره به قفسش سر میزدن . حتی چند نفر بهش غذا دادن . یه نفر هم گفت چه سوسمار قشنگی . ولی سوسمار ما انگار به محبت و توجه عادت نداره... چند روز که گذشت دوباره شروع کرد به ترسوندن مردم !
مردم م.ندن با این سوسمار چیکار کنن. راست میگن که سوسمارا جنبه ندارن؟

کدوم احسان؟ این احسان یا احسان های دیگر ؟:D

در هر صورت داستان زیبایی بود هر چند یک کم جای مانور بیشتر داشت یعنی می شد بیشتر از این شکل داستانی به خودش بگیره ولی مفهوم خیلی جالبی داشت که به قول حاجاقا شاید تکراری بود ولی واقعا ارزش تکرار شدن را داشت:)
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
31
به نام دل

از او پرسیدم غم چیست؟

گفت از تبار عشق است... به رنگ سکوت و از جنس تقدس . مایه آرامش است... بستری می آفریند ژرف برای فراموشی سختی ها... گفت پایانی است برای یک آغاز... آفریده خداست به شیرینی عسل است ...تلخش می کنیم تا بیشتر آرام بگیریم...

گفت غم هایت را نگه دار. دلت اگر تنگ است تنهایش نگذار ولی آزادش بگذار بگذار هر چه می خواهد غمگین باشد بگرید بگذار دلت لحظه ها را احساس کند....

داشتم غم را می فهمیدم... چقدر آشنا بود ولی یک چیزی کم داشتم... گفتم کمکم کن ...این دیگر چه بود؟ گفت: گریه کن... غم تا زمانی که درون دل بی معنی است.... غم را باید گشود ....غم را نباید ساخت ولی وقتی ساخته شد باید آن را پرداخت... باید گریست... باید گریست برای عاشقانه دیدن... باید گریست به حرمت عشق... باید گریست برای طراوت و تازگی... اشک حرمتی دارد به بلندای کوه و به وسعت دشت... اگر آب می نوشیم برای ادامه حیات جسم اشک می ریزیم برای بقای روح... اشک بخار احساسات است... اشک زیباتر از قطره شبنم و مقدس تر از قطره باران است... اشک هایت را جاری کن تا عشق را بفهمی ...تا زندگی را زندگی کنی... تا بشوی همان بنده ای که با افتخار مقابل معبود خود اشک می ریزد ...امروز با تمام وجود از تو می خواهم: غم هایت را فریاد بزن... فریادی برای رهایی از اسارت فریادی برای پاک شدن می دانی که این قلب پاک تو منزلگاه خداست؟
 
بالا