• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

کوتاه و خواندنی و بدون شرح

ArMin_KhAn

Registered User
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,048
لایک‌ها
185
سن
36
محل سکونت
هرجا که $ باشه
دفتر روزنامه کیهان :
- عیییییییییییییییییییی… عییییییییییییی… عیییییییییییی…
- تق تق تق!
- بیا تو!… عیییییییییییی… عیییییییییی…
- چیه؟ چرا داری زور می‏زنی؟!
- هر چی سعی می‏کنم، نمی‏تونم رابطه‏ای بین آمریکا و زلزله‏ی ژاپن پیدا کنم! عیییییییییییییییییییییی…
 

ArMin_KhAn

Registered User
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,048
لایک‌ها
185
سن
36
محل سکونت
هرجا که $ باشه
- سلام! باز هم در خدمت شما هستیم با یکی دیگر از سری مسابقات مردان هیکلین. امیدوارم هرجا که هستید همراه با خانواده‏تون پای گیرنده‏هاتون نشسته باشید و از اینکه با ما هستید خوشحال باشید. این برنامه‏ رو آغاز می‏کنیم با چهار شرکت کننده: آقایان سردار سرلشکر سیدحسن فیروزآبادی با لباس نظامی، سید احمد خاتمی با عبای مشکی، حسین رضازاده با دوبنده‏ی آبی و سیدحسن نصرالله دبیر کل حزب‏الله با عبای قهوه‏ای. داور و کارشناس بین المللی ما؛ آقای خطبه‏گاه هم اینجا هستن تا مثل همیشه ما رو در امر قضاوت همراهی کنن. آقای خطبه‏گاه این میکروفون! برای بیننده‏ها توضیح بدید که این آیتم به چه صورته و دوستان ما باید چی‏کار کنن.
- من هم… سلام و… ادب… م…
- اگه ممکنه یه مقدار اون میکروفون‏و بالاتر بگیرید!
- خب نمی‏تونم، سنگینه!
- اشکالی نداره بفرمایید! من میکروفون‏و براتون نگه می‏دارم.
- این آیتم حمل اسلحه‏ ست که شرکت‏کننده‏ها باید با صدای سوت من، از اینجا اسلحه هارو بلند کنن، سه سوت ببرن اونجا پشت خط، محموله رو تحویل بدن و برگردن.
- بعد پولشم باید دریافت کنن دیگه؟
- نه، اون مسائلش دیگه به ما مربوط می‏شه.
- چقدر زمان دارن؟
- وقت داریم حالا! ما تا ساعت پنج اینجاییم.
- بعد اونوقت امتیازاش به چه صورته؟
- امتیاز خاصی نداره، بشتر باید به ثوابش فکر کنن.
- خب! شرکت کننده‏ی اول سیدحسن فیروزآبادی متولد مشهد، در جای خودش حاضر می‏شه، مثل اینکه امسال رو شیکمش حسابی کار کرده، اینطور نیست سردار؟
- به نام خدا، من این عید سعید رو به همه‏ی نظامیان و ارتشیان غیر از خودم تبریک می‏گم و امیدوارم که سال خوبی داشته باشم.
- فکر می‏کنی جام‏و ببری؟
- کجاتو؟
- جام قهرمانی رو!
- فکر نمی‏کنم.
خطبه‏گاه: [سوت!]
مجری: با سوت آقای خطبه‏گاه، سرلشکر فیروزآبادی حرکت خودشو آغاز می‏کنه… بله! همینطور داره شکمش بالا-پایین می‏ره! تا نیمه‏ی راه‏و رفت… و اینجا محموله از دستش رها می‏شه!…
[سوت!]
- بله. آقای خطبه‏گاه الآن چه اتفاقی افتاد؟
- مگه کوری؟!
- نه، خب امتیازش چی شد؟
- هیچ امتیازی به ایشون تعلق نمی‏گیره.
- ئه! چرا؟!
- چون بدجوری اسلحه‏هارو ول کرد! ممکن بود تیرشون در بره بخوره به یکی!
- بله… خب آقای فیروزآبادی از مشهد! فکر می‏کنی علتش چی بود که نتونستی تا آخرش بری؟
- حح… من یه مقدار آسیب دیدگی از زمان جنگ داشتم… حح… دیگه نتونستم دیگح…
- کدوم عملیات؟
- اگه اشتباه نکنم عملیات مسجد الحرام پنج بود…
- صحیح… خب! می‏ریم سراغ شرکت کننده‏ی بعدی! آقای احمد خاتمی! احمد اومدی که ببریا! از قیافت معلومه!
احمد: من ضمن تبریک سال جهاد اقتصادی خدمت شما و بینندگان یه نکته ای رو باید خدمتتون عرض کنم، اونم اینه که خانم‏ها به هیچ عنوان نباید این ورزش رو نگاه کنن. یعنی آقایون همسراشون رو بفرستن تو اتاق، خودشون تنها بشینن نگاه کنن. درستش اینه!
- جالبه!…
[سوت!]
- حالا آقای خاتمی با صدای سوت به حرکت در می‏آد!…
خاتمی: یـــــــــــــا…. یـــــــــــا… یـــــــــــا…
- آقای خاتمی صورتش قرمز شده، همه رگاش زده بیرون!… آفرین خاتمی!… ببینیم آیا می‏تونه رکورد طائب رو بزنه؟!… حالا اینجا اسلحه هارو به طرف مردم می‏گیره… و بله! حدود بیست سی نفرو تیربارون می‏کنه!
[سوت!]
- بله! آقای خطبه‏گاه! چی شد؟
- ایشون ده امتیاز می‏گیرن، برای اینکه اونایی که کشتن، همه عوامل ضد انقلاب بودن و قصد داشتن با شعارهای انحرافی خودشون امنیت اینجارو بهم بزنن.
- آقای احمد خاتمی از نمازجمعه! امتیاز رو گرفتی ولی به نظرم وسطاش کم آوردی، درسته؟
- حح… من این عبام هی می‏رفت زیر پام… حح… یه مقدار باعث شد سرعتم بیاد پایین… انشالله آیتم بعدی… حح… جبران می‏کنم… حح
- انشالله!… شرکت کننده‏ی سوم، حسین رضا زاده! جا داره اینجا بگم… نه اینجا جا نداره… بذار من برم اونور… اینجا جا داره که بگم حسین رضازاده قهرمان سابق جهان در رشته‏ی وزنه برداریه، اما خب الآن دیگه پیر شده، از لحاظ سرعتی که مشکل داشت، از لحاظ قدرتی هم ضعیف شده. حسین جان حرفی، حدیثی، صحبتی چیزی داری بگی؟
حسین: نه دیگه! همه چی رو خودتون گفتین!
[سوت!]
- حالا حسین می‏آد که وزنه رو بلند کنه!…
- عیــــــــــی!
- ظاهراً هنوز موفق نشده!
- یا ابالفضــــــل!…
- باز هم نتونست…
- یا علـــــــی!…
- همچنان تلاش می‏کنه…
- یا امام جواااااد!…

[سوت!]
- خیلی خب! حسین همه‏ی چهارده معصوم رو امتحان ‏کرد، اما مثل اینکه امروز روزش نبود! چی شد حسین؟! خیلی سنگین بود؟
- حح… نه، وزنی نداشت!…حح… امروز… حح…. خوب دوپینگ نکرده بودم!…حح…
- عجب! پس واسه آیتم بعد خوب دوپینگ کن که آماده باشی!… شرکت کننده‏ی چهارم کسی نیست بجز آقای سیدحسن نصرالله!… سید! الآن لبنانیا نشستن تو خونه، پای تلویزیون، منتظرن ببینن همشهری‏شون چیکار می‏خواد بکنه! حرفی داری براشون؟
- من فقط همین‏و بگم که خانه‏ی عنکبوت از اسرائیل سست تره و حزب الله زیر سایه‏ی امام *****‏ای مثل همیشه پیروزه! همین!
[سوت!]
- بله! سید حسن اسلحه‏هارو بلند می‏کنه…
تماشاچیان: حزب الله! ماشالله!… حزب الله! ماشالله!…
- حالا کم کم از مسیر خودش خارج می‏شه، انگار می‏خواد اسلحه‏هارو با خودش ببره لبنان!…
[سوت!]
- بله! آقای خطبه‏گاه بفرمایید!
خطبه‏گاه: آقای سیدحسن نصرالله یک امتیاز. اونم رو حساب اینکه نون و نمک مارو خورده.
- چی شد سید؟ داشتی خوب می‏رفتی، یهو چرا کجروی کردی؟
سیدحسن: حح… سخته خب… حح… دست تنها بودم… حح… ایران خوب کمک نکرد… حح… نشد دیگه… حح
- بله! سال جهاد اقتصادیه دیگه! عادت می‏کنی!… اینم از برنامه‏ی امروزمون! امیدوارم در آیتم بعدی شرکت کننده‏ها بتونن یه امتیاز آبرومندانه کسب کنن. تا مردان هیکلینی دیگر، خدا فظ و نگهدار شما!
 

Solarist

کاربر فعال سینما
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2010
نوشته‌ها
172
لایک‌ها
10
محل سکونت
Solaris Ocean
سکانس پایانی
یه موشک کروز میخوره تو خونه

دوربین زوم میشه رو جنازه اکبر عبدی
همین جوری که داره خون بالا میاره زرت و زرت میگ*وزه
مردم دارن میخندن تو سینما
چند متر اونور تر امین حیایی داره فلانش رو حواله هواپیماهای آمریکایی میده
مردم سیاه شدن از زور خنده
هاشمی هم مرده و از این لبخند ت*خمی های مسیولین رو لبشه
عبدی همینطور که روده هاش تو دستشه میگه:
وای باز من گوز*یدم که.
حضار از شدت خنده به خودشون میشاشن .

فیلم تموم میشه و همه با چهره های نورانی و خشتک هایی شاشی راهی خانه ها میشوند.
 

Solarist

کاربر فعال سینما
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2010
نوشته‌ها
172
لایک‌ها
10
محل سکونت
Solaris Ocean
"یکی از راهبردهای **** های تمامیت ‌خواه یا توتالیتر این است که چنان مقررات حقوقی ( قوانین کیفری) سخت‌گیرانه ای وضع کنند که اگر نص آنها در نظر گرفته شود همگان مجرم‌اند.ولی در مرحله بعد ، از اجرای کامل آنها امنتاع می شود. بدین ترتیب **** می‌تواند با گذشت بودن خودش را به رخ بکشد: می‌بینید، اگر می‌خواستیم می‌توانستیم همه‌ آنها را دستگیر و محکوم کنیم ولی نترسید ما اهل مدارا و آسان گیری هستیم..."

" در قوانین جزایی یوگسلاوی سابق یک ماده بدنام 133 وجود داشت که همیشه می‌شد آن را دستاویز تعقیب و آزار نویسندگان و خبرنگاران قرار داد. براساس این ماده ، نوشتن هر مطلبی که تصویر نادرستی از دستاوردهای انقلاب سوسیالیستی ترسیم می‌کرد یا به خاطر نحوه پرداختنش به موضوعات سیاسی ،‌اجتماعی و دیگر موضوعات ممکن بود در میان مردم تنش و نارضایتی ایجاد کند جرم شناخته می‌شد"

"آنها با نقض قوانین توسط مردم مدارا می‌کنند زیرا مطابق روش چهارچوب بندی زندگی اجتماعی توسط آنها ، زیر پا گذاشتن قانون، رشوه و تقلب شرط بقاست."

" فرانتس کافکا در نامه ای به پدرش همین تناقض نمای لطف را خاطر نشان می‌سازد: از بسیاری مواقعی که به نظر تو - که آشکارا هم بیانش کرده‌آی- من سزاوار کتک خوردن بودم ولی در لحظه آخر لطف کردی و گذاشتی بروم تنها احساس گناهی عظیم در وجود من انباشته شده است. هر طرف را که می‌گرفتیم من قابل سرزنش و مدیون تو بودم.

زیر و بم این خدا را که در مقام عامل ابرمن لطفش موجد گناه نازدودنی مومنان است تا استالین می‌توان دنبال کرد. "

" وقتی یکی از اعضای جوان تر کمیته مرکزی که مشتاق اثبات شور و حرارت انقلابی خودش بود خواستار صدور فوری حکم مرگ بوخارین میشد، استالین همیشه مداخله می‌کرد و می‌گفت: صبور باشید! گناه او هنوز ثابت نشده است!
یا چیزی شبیه این. به یقین ، این نوع موضع گیری، ریاکارانه بوده است- استالین به خوبی می‌دانست که خودش این شور و حرارت ویرانگر را به وجود آورده است و اعضای جوان تر مشتاق جلب خشنودی او هستند- ولی با این حال اینجا وانمود کردن به گذشت ضروری است."

اسلاوی ژیژک- خشونت- نشر نی
 

ArMin_KhAn

Registered User
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,048
لایک‌ها
185
سن
36
محل سکونت
هرجا که $ باشه
ممل منتظر بودی من افتتاح کنم بریزی اینتو ها
35at179.gif


کلت خرابه مگه ؟
251.gif
با دم شیر بازی نکن یره ، استارتر تاپیک میدونی کیه ؟
06214IMM127fs4103433.gif
بزن به چاک
126fs3186991.gif
m195.png
 

Solarist

کاربر فعال سینما
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2010
نوشته‌ها
172
لایک‌ها
10
محل سکونت
Solaris Ocean
ممل منتظر بودی من افتتاح کنم بریزی اینتو ها
35at179.gif


کلت خرابه مگه ؟
251.gif
با دم شیر بازی نکن یره ، استارتر تاپیک میدونی کیه ؟
06214IMM127fs4103433.gif
بزن به چاک
126fs3186991.gif
m195.png

زارت و زورت اضافه موقوف!
i225545_145fs780093.gif


مطالبی که گذاشتم بسی استراتژیک و مفهومی بید.
2z6in9g.gif


///

راستی حمید چی شد؟:(

از جزیره میاد بیرون یا نه؟:eek:

خاک تو گور انگل اجتماعت کنن تو یسره تو همین گفتگوی آزادی نمی تونستی یه غلطی بکنی؟:eek:
 
Last edited:

Kourosh_Jal

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 ژانویه 2010
نوشته‌ها
228
لایک‌ها
13
محل سکونت
Virginia
یکی به من بگه حمید برا چی اخراج شد؟
بچه بدی نبود بیچاره که
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
آیا می دانستید که گاهی به هم می رسیم و می گوییم 120 سال زنده باشی یعنی چه و از کجا آمده؟ برای چه نمی گوییم 150 یا 100 سال یا ...

در ایران و در زمان ماقبل هجوم اعراب به ایران سال کبیسه را به این صورت محاسبه می کردند که به جای اینکه هر 4

سال یکروز اضافه کنند )که البته اضافه هم می کردند (هر 120 سال یک ماه را جشن می گرفتند و کل ایران این جشن

برپا بود و برای این که بعضی ها ممکن بود یکبار این جشن را ببینند و عمرشان جواب نمی داد تا این جشن ها را

دوباره ببینند به همین دلیل دیدن این جشن را به عنوان بزرگترین آرزو برای یکدیگر خواستار بودند و هر کسی برای طرف

مقابل آرزو می کرد تا آنقدر زنده باشی که این جشن باشکوه را ببینی و این به صورت یک تعارف و سنتی بی نهایت

زیبا درآمد. که وقتی به هم می رسیدند بگویند 120 سال زنده باشی ...
 

khabaloo

کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
28 مارس 2007
نوشته‌ها
2,419
لایک‌ها
603
محل سکونت
My location
مطلب جالبی بود

یه آقایی روبان افتتاح این جشنها رو خودشون ددمشن ، دمدشان ، ددمنشانه پاره کردند و همین الانم در خدمتشون هستیم
 

kavir e ziba

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 فوریه 2011
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
2
محل سکونت
Rey
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

ظهر یک روز سرد زمستانی ، وقتی امیلی به خانه برگشت ، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود . فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود.
او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند :« امیلی عزیز ، عصر امروز به خانه ی تو می آیم تا تو را ملاقات کنم . با عشق ، خدا »

امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه راروی میز می گذاشت ، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند ؟ او که آدم مهمی نبود . در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت : « من ، که چیزی برای پذیرایی ندارم ! » پس نگاهی به کیف پولش انداخت . او فقط ۵دلار و ۴۰ سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید .
وقتی از فروشگاه بیرون آمد ، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت ، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند.
مرد فقیر به امیلی گفت : « خانم ، ما خانه و پولی نداریم . بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟ »

امیلی جواب داد : « متأسفم ، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام . »

مرد گفت : « بسیار خوب خانم ، متشکرم » وبعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند ، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد . به سرعت دنبال آنها دوید : «آقا ، خانم ، خواهش می کنم صبر کنید . » وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید ، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت . مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد.

وقتی امیلی به خانه رسید ، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر
چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت . همان طور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید .

نامه را برداشت و باز کرد : « امیلی عزیز ، از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم ، با عشق خدا »
 

kavir e ziba

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 فوریه 2011
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
2
محل سکونت
Rey
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

جغدي روي كنگره هاي قديمي دنيا نشسته بود. زندگي را تماشا ميكرد. رفتن و ردپاي آن را. و آدمهايي را مي ديد كه به سنگ و ستون، به در و ديوار دل مي بندند. جغد اما مي دانست كه سنگ ها ترك مي خورند، ستون ها فرو مي ريزند، درها مي شكنند و ديوارها خراب مي شوند. او بارها و بارها تاجهاي شكسته، غرورهاي تكه پاره شده را لابلاي خاكروبه هاي كاخ دنيا ديده بود. او هميشه آوازهايي درباره دنيا و ناپايداري اش مي خواند و فكر مي كرد شايد پرده هاي ضخيم دل آدمها، با اين آواز كمي بلرزد.
روزي كبوتري از آن حوالي رد مي شد، آواز جغد را كه شنيد، گفت: بهتر است سكوت كني و آواز نخواني. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگين شان مي كني. دوستت ندارند. مي گويند بديمني و بدشگون و جز خبر بد، چيزي نداري.
قلب جغد پير شكست و ديگر آواز نخواند.
سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان كنگره هاي خاكي من! پس چرا ديگر آواز نمي خواني؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدايا! آدمهايت مرا و آوازهايم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهاي تو بوي دل كندن مي دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چيز كوچك و هر چيز بزرگ. تو مرغ تماشا و انديشه اي! و آن كه مي بيند و مي انديشد، به هيچ چيز دل نمي بندد. دل نبستن سخت ترين و قشنگ ترين كار دنياست. اما تو بخوان و هميشه بخوان كه آواز تو حقيقت است و طعم حقيقت تلخ.


جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره هاي دنيا مي خواند و آنكس كه مي فهمد، مي داند آواز او پيغام خداست
 

kavir e ziba

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 فوریه 2011
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
2
محل سکونت
Rey
نامت چه بود؟
آدم

فرزند؟
من را نه مادری نه پدری، بنویس اولین یتیم خلقت

محل تولد؟
بهشت پاك

اینك محل سكونت؟
زمین خاك

آن چیست بر گرده نهادی؟
امانت است


قدت؟
روزی چنان بلند كه همسایه خدا،اینك به قدر سایه بختم به روی خاك

اعضاء خانواده؟
حوای خوب و پاك ، قابیل خشمناك ، هابیل زیر خاك

روز تولدت؟
روز جمعه، به گمانم روز عشق

رنگت؟
اینك فقط سیاه ، ز شرم چنان گناه

چشمت؟
رنگی به رنگ بارش باران ، كه ببارد ز آسمان

وزنت ؟
نه آنچنان سبك كه پرم به هوای دوست ... نه آ نچنان وزین كه نشینم بر این خاك

جنست ؟
نیمی مرا ز خاك ، نیمی دگر خدا

شغلت ؟
در كار كشت امیدم

شاكی تو ؟
خدا

نام وكیل ؟
آن هم خدا

جرمت؟
یك سیب از درخت وسوسه

تنها همین ؟
همین
!!!!

حكمت؟
تبعید در زمین

همدست در گناه؟
حوای آشنا

ترسیده ای؟
كمی

ز چه؟
كه شوم اسیر خاك

آیا كسی به ملاقاتت آمده؟
بلی

كه؟
گاهی فقط خدا


داری گلایه ای؟
دیگر گلایه نه؟، ولی...

ولی چه ؟
حكمی چنین آن هم یك گناه!!؟

دلتنگ گشته ای ؟
زیاد

برای كه؟
تنها خدا


آورده ای سند؟
بلی

چه ؟
دو قطره اشك

داری تو ضامنی؟
بلی

چه كسی ؟
تنها كسم خدا

در آ خرین دفاع؟

می خوانمش كه چنان اجابت كند دعا
 

atsign_m

Registered User
تاریخ عضویت
28 جولای 2010
نوشته‌ها
263
لایک‌ها
18
از بیل گیتس پرسیدن از تو ثروت مند تر هم هست؟
در جواب گفت بله فقط یک نفر پرسیدن کی هست؟ در جواب گفت
من سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشه های در حقیقت
طراحی ماکروسافت تو ذهنم داشتم پی ریزی میکردم،سالها پیش در فرودگاهی در
نیویورک بودم قبل از پرواز چشمم به این نشریه ها و روزنامه ها افتاد از تیتر یک
روزنامه خیلی خوشم اومد،دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خورد
ندارم
و اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه
پر توجه من دید گفت این روزنامه مال خودت بخشیدمش به خودت بردار برای خودت گفتم
آخه من پول خورد ندارم گفت برای خودت بخشیدمش برای خودت،سه ماه بعد بر حسب
تصادف توی همون فرودگاه و همون سالن پرواز داشتم چشمم به یه مجله خورد دست کردم
تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همون بچه بهم گفت این مجله رو بردار برا
خودت ،گفتم پسرجون چند وقت پیش باز من اومدم روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد
اینجا دچار این مسئله میشه بهش میبخشی؟!
پسره گفت آره من دلم میخواد ببخشم از سود خودمه که میبخشم
گفت به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من مونده که خدایا این بر
مبنای چه احساسی اینا رو میگه
گفت زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد و پیدا کنم و جبران
گذشته رو بکنم
اکیبی رو تشکیل دادم بعد از 19 سال گفتم که برید و در فلان فرودگاه کی روزنامه
میفروخت یک ماه و نیم مطالعه کردندمتوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمانه که الان
دربان یک سالن تئاتره خلاصه دعوتش کردن اداره
بیل گیتس ازش پرسید من میشناسی گفت بله جناب عالی آقای بیلگیتس معروف که دنیا
میشناسدتون سال های پس زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه میفروختی من یه
همچین صحنه ای از تو دیدم گفت که طبیعی این حس و حال خودم بود
بیل گیتس گفت میدونی چه کارت دارم گفت که میخوام جبران کنم اون محبتی که به من
کردی
گفت که به چه صورت؟
بیل گیتس گفت هر چیزی که بخوای بهت میدم
(خود بیلگیتس میگه خود این جوونه مرتب میخندید وقتی با من صحبت میکرد)
پسره سیاه پوست گفت هر چی بخوام بهم میدی
بیل گیتس گفت هرچی که بخوای
گفت هر چی بخوام
گفت آره هر چی که بخوای بهت میدم
من به 50 کشور افریقایی وام دادم به اندازه تمام اونا به تو میبخشم
گفت آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی
گفتم یعنی چی نمیتونم یا نمیخوام؟
گفت نه تواناییش رو داری اما نمیتونی جبران کنی
پرسیدم واسه چی نمیتونم جبران کنم
پسره سیاه پوست گفت که :فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو
بخشیدم ولی تو تو اوج داشتنت میخوای به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمیکنه
اصلا جبران نمیکنه با این نمیتونی آروم بشی لطف تو ام که از سر ما زیاده
بیلگیتس میگه همواره احساس میکنم ثروت مند تر از من کسی نیست جز این جوان 32
ساله مسلمان سیاه پوستد
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
شناخت شخصیت از روی خنده

خنده زوركی: نیشخند كنترل شده است که تا چشم ها گسترش نمی یابد.

دهان كجی: گوشه لب ها را مانند پوزخند به عقب برده و دندان ها را نمایان می گرداند.

تبسم با دهان گشوده: دندان های بالا نمایان شده و به شخصی كه با شما گفتگو می كند می فهماند كه مایل هستید بیشتر با او آشنا شوید.

تبسم با لبان بسته: این لبخند تنها برای ادای احترام و ادب و نزاكت است.

در هم كشیدن لب ها: هرگاه فردی لب هایش را در هم كشید به مفهوم آن است كه طرف مقابل اش را جذاب و دلربا یافته.

لب های سفت و جمع شده: دال برتنش و عدم پذیرش است.

جویدن لبها: وقتی فردی لب پایین خود را جویده و سرش را تكان می دهد نشانگر خشم فرد است.

تماس با لب 1: هرگاه انگشت اشاره به طور عمودی برای لحظه ای به طرف بالا آید می گوید: ساكت باش.

تماس با لب 2: ولی هرگاه انگشت اشاره به لب پایین تماس پیدا كند و دهان اندكی باز شود مفهومش چنین است: "می خواهم با شما صحبت كنم".

funset.ir
 

kavir e ziba

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 فوریه 2011
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
2
محل سکونت
Rey
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .



آیا شیطان وجود دارد؟

و آیا خدا شیطان را خلق کرد؟

استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به يك چالش ذهنی کشاند.

آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرده"

استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرده؟"

شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"

استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرده, پس او شیطان را نیز خلق کرده. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است"

شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"

استاد پاسخ داد: "البته"

شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد... آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "

شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.

مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند.. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد." شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"

شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکي هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."

در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟"

زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."

و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد.. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکي که در نبود نور می آید.


نام مرد جوان يا آن شاگرد تيز هوش كسي نبود جز ، آلبرت انیشتن !
 

Max.Pain

Registered User
تاریخ عضویت
11 آپریل 2010
نوشته‌ها
1,188
لایک‌ها
710
محل سکونت
Into the Wild !!!
دو نفر به اسم محمود و مسعود باهم رفاقتی دیرینه داشتن، تا جایی که مردم فکر میکردن این دو نفر باهم برادرند. روزی روزگاری مسعود نقشه گنجی رو به محمود نشان داد و با هم تصمیم گرفتن که به دنبال گنج برن. یک روز محمود و مسعود از خانواده شان خداحافظی کردن و رفتن. محمود نقشه ای در سر داشت که وقتی به گنج دست پیدا کرد مسعود رو از سر راهش برداره و اونو بکشه. بعد از چند روز سختی به گنج رسیدند.
و محمود طبق نقشه ای که در سر داشت مسعود رو کشت و گنج رو برداشت و به خانه اش برگشت.
با آن گنج زندگی اش از این رو به آن رو شد. ولی زن مسعود که فهمیده بود مسعود به دست
محمود کشته شد با نا امیدی به شهر مهاجرت کرد و بعد از ادامه تحصیل در یک بیمارستانی به پرستاری مشغول شد.
بعد از چند سال که آبها از آسیاب افتاد محمود به دلیل بیماری به بیمارستان شهر میره و اونجا بستری میشه اتفاقا زن مسعود هم توی همون بیمارستان کار میکرد که یکدفعه دید محمود توی یکی از اتاقها بستری هست.
رفت توی اتاق و مطمئن شد که اونی که بستری هست همون کسی هست که شوهرش را کشت. اینجا بود که زن مسعود به فکر انتقام افتاد. از اتاق بیرون رفت و یک سرنگ را پر بنزین کرد و آمد خودش را پرستار کشیک معرفی کرد و سرنگ پر از بنزین را در بدن محمود خالی کرد.
بعد از چند ثانیه حال محمود بد شد و عرق میکرد در این لحظه زن مسعود خودش رو معرفی کرد و به محمود گفت تو بودی که همسرم رو کشتی و حالا من انتقام همسرم رو ازت گرفتم و در بدنت بنزین تزریق کردم. در این لحظه محمود از روی تخت پایین اومد زن مسعود فرار کرد و محمود به دنبالش می دوید و با چاقویی که در دست داشت میخواست زن مسعود رو هم بکشه.
زن مسعود بعد از پایین رفتن پله ها به بن بست رسید و دیگه راه فرار نداشت، محمود از راه رسید و با چاقویی که در دست داشت زن مسعود رو تهدید به مرگ کرد، زن مسعود که دیگه راه فرار نداشت تسلیم شد و روی زانو هایش افتاد و به محمود
گفت منو بکش! محمود نامرد هم دستان خود رو بالا برد و میخواست چاقو را در قلب زن مسعود فرو کند، زن مسعود چشمان خود را بست و محمود دستان خود را رها کرد ولی ناگهان در فاصله بسیار کم از قلب آن زن، محمود از حرکت ایستاد.
زن مسعود چشمان خود را باز کرد و دید که محمود از حرکت ایستاد و چاقو هم در دستانش هست. ازش پرسید که چرا نمیزنی؟
محمود گفت: بنزینم تموم شد!
 

7_f_7

Registered User
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2010
نوشته‌ها
1,760
لایک‌ها
255
سن
42
محل سکونت
کرج
دو نفر به اسم محمود و مسعود باهم رفاقتی دیرینه داشتن، تا جایی که مردم فکر میکردن این دو نفر باهم برادرند. روزی روزگاری مسعود نقشه گنجی رو به محمود نشان داد و با هم تصمیم گرفتن که به دنبال گنج برن. یک روز محمود و مسعود از خانواده شان خداحافظی کردن و رفتن. محمود نقشه ای در سر داشت که وقتی به گنج دست پیدا کرد مسعود رو از سر راهش برداره و اونو بکشه. بعد از چند روز سختی به گنج رسیدند.
و محمود طبق نقشه ای که در سر داشت مسعود رو کشت و گنج رو برداشت و به خانه اش برگشت.
با آن گنج زندگی اش از این رو به آن رو شد. ولی زن مسعود که فهمیده بود مسعود به دست
محمود کشته شد با نا امیدی به شهر مهاجرت کرد و بعد از ادامه تحصیل در یک بیمارستانی به پرستاری مشغول شد.
بعد از چند سال که آبها از آسیاب افتاد محمود به دلیل بیماری به بیمارستان شهر میره و اونجا بستری میشه اتفاقا زن مسعود هم توی همون بیمارستان کار میکرد که یکدفعه دید محمود توی یکی از اتاقها بستری هست.
رفت توی اتاق و مطمئن شد که اونی که بستری هست همون کسی هست که شوهرش را کشت. اینجا بود که زن مسعود به فکر انتقام افتاد. از اتاق بیرون رفت و یک سرنگ را پر بنزین کرد و آمد خودش را پرستار کشیک معرفی کرد و سرنگ پر از بنزین را در بدن محمود خالی کرد.
بعد از چند ثانیه حال محمود بد شد و عرق میکرد در این لحظه زن مسعود خودش رو معرفی کرد و به محمود گفت تو بودی که همسرم رو کشتی و حالا من انتقام همسرم رو ازت گرفتم و در بدنت بنزین تزریق کردم. در این لحظه محمود از روی تخت پایین اومد زن مسعود فرار کرد و محمود به دنبالش می دوید و با چاقویی که در دست داشت میخواست زن مسعود رو هم بکشه.
زن مسعود بعد از پایین رفتن پله ها به بن بست رسید و دیگه راه فرار نداشت، محمود از راه رسید و با چاقویی که در دست داشت زن مسعود رو تهدید به مرگ کرد، زن مسعود که دیگه راه فرار نداشت تسلیم شد و روی زانو هایش افتاد و به محمود
گفت منو بکش! محمود نامرد هم دستان خود رو بالا برد و میخواست چاقو را در قلب زن مسعود فرو کند، زن مسعود چشمان خود را بست و محمود دستان خود را رها کرد ولی ناگهان در فاصله بسیار کم از قلب آن زن، محمود از حرکت ایستاد.
زن مسعود چشمان خود را باز کرد و دید که محمود از حرکت ایستاد و چاقو هم در دستانش هست. ازش پرسید که چرا نمیزنی؟
محمود گفت: بنزینم تموم شد!

تقصیر خودشه، بنزین رو سهمیه بندی کرد... بنزین خودش تموم شد! :D
 

حسن ياور

Registered User
تاریخ عضویت
9 ژانویه 2010
نوشته‌ها
854
لایک‌ها
1,263
محل سکونت
قم
این سوال، سوال يکي از سوالات امتحان فيزيک در دانشگاه کپنهاگ بود. يکي از دانشجويان چنين پاسخ داد: به فشار سنج يك نخ بلند مي بنديم.

سپس فشارسنج را از بالاي آسمان خراش طوري آويزان مي کنيم که سرش به زمين بخورد. ارتفاع ساختمان مورد نظر برابر با طول طناب به اضافه ي طول فشارسنج خواهد بود.
پاسخ بالا چنان مسخره به نظر مي آمد که مصحح بدون تامل دانشجو را مردود اعلام کرد. ولي دانشجو اصرار داشت که پاسخ او کاملا درست است و درخواست تجديد نظر در نمره ي خود کرد. يکي از اساتيد دانشگاه به عنوان قاضي تعيين شد و قرار شد که تصميم نهايي را او بگيرد.
نظر قاضي اين بود که پاسخ دانشجو در واقع درست است، ولي نشانگر هيچ گونه دانشي نسبت به اصول علم فيزيک نيست.سپس تصميم گرفته شد که دانشجو احضار شود و در طي فرصتي شش دقيقه اي پاسخي شفاهي ارائه دهد که نشانگر حداقل آشنايي او با اصول علم فيزيک باشد. دانشجو در پنج دقيقه ي اول ساکت نشسته بود و فکر مي کرد. قاضي به او يادآوري کرد که زمان تعيين شده در حال اتمام است. دانشجو گفت که چندين روش به ذهنش رسيده است ولي نمي تواند تصميم گيري کند که کدام يک بهترين مي باشد.
قاضي به او گفت که عجله کند، و دانشجو پاسخ داد:
روش اول اين است که فشارسنج را از بالاي آسمان خراش رها کنيم
و مدت زماني که طول مي کشد به زمين برسد را اندازه گيري کنيم.
ارتفاع ساختمان را مي توان با استفاده از اين مدت زمان و فرمولي که روي کاغذ نوشته ام محاسبه کرد.
دانشجو بلافاصله افزود: ولي من اين روش را پيشنهاد نمي کنم،
چون ممکن است فشارسنج خراب شود!
روش ديگر اين است که اگر خورشيد مي تابد، طول فشارسنج را اندازه بگيريم، سپس طول سايه ي فشارسنج را اندازه بگيريم و آنگاه طول سايه ي ساختمان را اندازه بگيريم.
با استفاده از نتايج و يک نسبت هندسي ساده مي توان ارتفاع ساختمان را اندازه گيري کرد.
رابطه ي اين روش را نيز روي کاغذ نوشته ام. ولي اگر بخواهيم با روشي علمي تر ارتفاع ساختمان را اندازه بگيريم، مي توانيم يک ريسمان کوتاه را به انتهاي فشارسنج ببنديم و آن را مانند آونگ ابتدا در سطح زمين و سپس در پشت بام آسمان خراش به نوسان درآوريم. سپس ارتفاع ساختمان را با استفاده از تفاضل نيروي گرانش دو سطح بدست آوريم. من رابطه هاي مربوط به اين روش را که بسيار طولاني و پيچيده مي باشند در اين کاغذ نوشته ام.
آها!
يک روش ديگر که چندان هم بد نيست: اگر آسمان خراش پله ي اضطراري داشته باشد، مي توانيم با استفاده از فشارسنج سطح بيروني آن را علامت گذاري کرده و بالا برويم و سپس با استفاده از تعداد نشان ها و طول فشارسنج ارتفاع ساختمان را بدست بياوريم. ولي اگر شما خيلي سرسختانه دوست داشته باشيد که از خواص مخصوص فشارسنج براي اندازه گيري ارتفاع استفاده کنيد، مي توانيد فشار هوا در بالاي ساختمان را اندازه گيري کنيد، و سپس فشار هوا در سطح زمين را اندازه گيري کنيد، سپس با استفاده از تفاضل فشارهاي حاصل ارتفاع ساختمان را بدست بياوريد.

ولي بدون شک بهترين راه اين مي باشد که در خانه ي سرايدار آسمان خراش را بزنيم و به او بگوييم که اگر دوست دارد صاحب اين فشارسنج خوشگل بشود، مي تواند ارتفاع آسمان خراش را به ما بگويد تا فشارسنج را به او بدهيم!
Niels_Bohr_Date_Unverified_LOC.jpg


دانشجويي که داستان او را خوانديد
نيلز بور، فيزيکدان بزرگ دانمارکي بود!​
 

ArMin_KhAn

Registered User
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,048
لایک‌ها
185
سن
36
محل سکونت
هرجا که $ باشه
درپی اعلام عدم سوخت رسانی ایران به هواپیماهای اروپا تمامی پروازهای اروپایی دراقصی نقاط جهان به حالت تعلیق درآمدند

لازم بذکر است تمامی آزانس های هواپیمایی ورشکست و مردم برای پس گرفتن بلیطهای خود هجوم اورده و درخواست خرید بلیط هواپیمایی جمهوری اسلامی یا هما را نمودند همچنین کمر استکبار جهانی از این حرکت دو نیم شد وطبق گزارشهای رسیده ظهور آقا امام زمان حدودا یک هفته جلو افتاد
 
بالا