برگزیده های پرشین تولز

بداهه نویسی/خاطره سازی

Ar3f

Registered User
تاریخ عضویت
31 آگوست 2012
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
568
محل سکونت
IR
حتی حوصله ندارم افکارم را در قالب کلمات سرهم کنم و به دیگران تحویل بدهم.

نمیدانم کدام فاحشه ترند؟
آخر او فقط یکبار کودکش را سقط کرد ولی شیخ ده ها بار حرف هایش را سقط کرده است.با سقط شدن حرف های شیخ هزاران نفر گمراه شدند،مردند.

مرتضیـ
 

hossein137

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
"حتم دارم اگر بهشت برای من وجود داشت هوایش بوی توتون میداد.اعتیاد در خیالات هم شیرین است.اما باز هم امتحان کردن زندگی شیرین تر است.سیگار مثل کیک ******* است و زندگی مثل کاهو و سکنجبین.
وقتی بو کردم هوا بوی طالبی میداد.فهمیدم هنوز نمرده ام.رخوت خواب مثل همیشه جاویدان و صدای کوک زنگ ساعت مثل همیشه گوشخراش.بهشت برای من محدودیت خواب هم ندارد حتما"."

این یکی از چیزهای به شدت تکراری است که هر بار میخواهم بنویسم سراغم می آید.هیچ کدام مثل هم نیستند و همه شان مثل هم اند.پس بهتر است ساکت باشم
 

alphi

Registered User
تاریخ عضویت
13 ژانویه 2004
نوشته‌ها
150
لایک‌ها
308
محل سکونت
tehran
من لولیتایی میشناختم...
نقاش طبیعت بی جان ، خُسبیده در پر قو !

تـــهران


و احمد ...
دیپلمه ی ریاضی و ناراضی ، راننده ی تاکسی زردم بود

مــشهد


هر دو مربوط به زمان ایک ناگاه ، همه چیز از دست رفت از هر سو

ایـــران

_____________

احمد گفت : آی لولیتا ! منم سوار خسته ی سرنوشت که آرمان نسلم تباه شد...
و لولیتا عاشق آن تباه شد...
عاشق شده بر احمد تباه شده بر اسبش ، تاکسی اش !
.
.
.
.25 سال گذشت ...
من لولیتایی میشناسم
که نمی دانم از او هیچ ، جز سر مو !

تـــهران


و خویش ، دیپلمه ی ریاضی و ناراضی نه گواهینامه ایی ! نه اسبی ! نه یابو !

هیچ کجای ایـــران

هالوژن عظیم امید ، که اینک در من میزند سو سو ...

نه آنقدرم ابله ، نه آنقدر دروغ گو که بگویم سوار خسته ی سرنوشت ، اینچنین پُر رو !

نه نسلم آرمانی دارد اصلا !

که از دست رود ...
نه پولی که بگریزم

نه کوهی که هم کِشم یا خود را کُشم !

پس هیچ لولیتایی من را در خویش نخواهد پذیرفت....

بُگذارم و بُگذرم ، غمگنانه و شاد ، ماتحت گشــاد و دل آزرده ..... !
monkey.gif
monkey.gif
monkey.gif
 

FERI KHAN

Registered User
تاریخ عضویت
6 سپتامبر 2011
نوشته‌ها
986
لایک‌ها
3,164
محل سکونت
Heaven
خدایمان تو را برای من و من را برای تو آفرید.پس کجاست آن حکمت..؟پس کجاست آن قسمت...؟؟آن قسمت شیرین که می بایست روزگارمان را شیرین کند..
من خواهانم آنم.من تو را میخوانم...
بازهم میمانم و میخوانم تو را , تا شاید دلش کمی به رحم آید و در قسمتی دیگر تو را نصیب من کند...
من تو را میخواهم , پس من هستم...
c%20%289%29.gif
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
می دانید حُسن عروس کردن دخترهای کم سن و سال در گذشته در چیست؟در این که من امروز می نشینم کنار مادربزرگ ِ مادرم و برایش لبخند می زنم...حرف می زنم...می خندم...گریه می کنم... و خیالم راحت است که حرف هایم هیچ کجا درز نمی کنند...به هر حال فراموشی و آلزایمر یک جایی کاربرد دارد!
گاهی که می نشینم کنارش و برایش حرف می زنم خیره می شود در چشم هایم و انگار پرت می شود در یک زمان دیگر
هیچ چیز نمی گوید اما چشم از چشم هایم بر نمی دارد
نمی دانم چشم های من او را به یاد کدام خاطره اش می اندازد اما بعد از مدتی وقتی به حال عادی اش بر می گردد برایم لالایی می خواند...
مادربزرگ ِ مادرم قدیم ترها که آلزایمر نداشت همیشه بوی زیره می داد و من هنوز هم که هنوز است وقتی وارد خانه اشان می شوم بوی زیره می خورد زیر دماغم
من از وقتی که یادم می آید پدربزرگ ِ مادرم و مادر بزرگ ِ مادرم با هم دیگر بحث و جدل داشتند و به قول جوان روغن نباتی,با هم کل کل می کردند و حتی الآن که هر دویشان دچار آلزایمر هستند باز هم با هم کل کل می کنند و به طرز عجیب و غریبی زمان های کل کلشان حال هر دویشان خیلی بهتر است! گویی با هر بگو مگو نیرویی مضاعف پیدا می کنند برای زندگی کردن
دلم یک لالایی با صدای پیر و لرزان می خواهد سلطان بانو جانم....
 

hossein137

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
صدای تک تک کفش های زنی در کوچه پیچید و باز دلم هری ریخت.باز سه نخ سیگار کشیدم و به یاد سه تار موی سفیدی افتادم که روی سرم جا خوش کرده بود.عجیب است که هر بار با گذر فردی سه نخ اضافه تر میشد و سه تار مو.همه شان را باید از دم چید.هم سیگار را/هم موها را و هم پاشنه ی کفش ها را
واقعیت این است که هیج کجا نمیشود تنها بود.هیج کجا آن حس تنهایی عظیم را ندارد که در خودت غرق شوی و دلت نخواهد به هیچ صدایی گوش دهی.وقتی خاطرات نصفه نیمه ات به ارگاسم برسند و تو توجهی به آن ها نداشته باشی باز نصف میشوند و باز نصف.تا جایی که تنها سه تار مو از او میماند و سه بار تکرار صدای کفش هایش.و دنیا پر میشود از احساسات ریاضی دان ها که مجهولات را به معلوم میرساند.من خبره نیستم اما جواب سوالم را در این یافتم که همه ی صداها مثل صدای او شده.ویران کننده و موج وار.
آخرین باری در کار نیست.شما و آن تق تق کفش هایتان با یک جای کبود شده به جای چهره تان هنوز در خواب هایم پرسه میزنید.یادتان نیست؟
سرد بود و تازه بارش برف تمام شده بود.اما انقدر سریع از دستم میلغزید که چشمه ای به وجود آمد.چشمه ای که من در آن صورتم را میشستم و رنگ کبودی و خون لب هایم نمیرفت.افسار خدایان در دست شما بود و محل حادثه لب های من.ضربه ای وارد شد و خون بند نمی آمد.سه بار.سه بار سم اسب ها خودنمایی کرد و تلاش برای پاک شدن پوچ بود.خودم را از راه هوایی به باغجه رساندم و در آن جا شما نبودید اما اسبتان بود.میتاخت و من هولناک خیره شده بودم به او.به اون که بعد از سه باز زل در چشمانم و روی من قضای حاجت کرد.سه بار بدون تکرار شما.به گمانم این آخرین رویا بود.بوی باغچه گرفته بودم.بوی کرم و بوی کفش های شما بالاتر از همه ی آن ها.بعد از به هوش آمدنم باز صدای کفش می آمد.صدای کفش زنانه ای که انگار روی صورت من راه میرفت و مرا ورز میداد تا از این حالت کال بودن خارج شوم.پنجره روزنه ی نوری بود که با نوازش باد آه کشید.راه را یافته بودم.برای پیدا کردن شما راه پنجره بود.پرواز هوایی تا خورد شدن دندان های زرد روی کفش های شما.پرواز هوایی تا بیدار شدن دوباره از خواب.در سیاهی خاموش و هول ناک مانیتور به سرم خیره شده بودم.موهایم نبود و سه تار مو کنار تیغ صورت تراشی بازی میکردند.
سه بار.سه بار.سه بار پاکت سیگار باز شد و فندک شعله انداخت
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
تو می ایستی...
تو می ایستی بدون هیچ تکیه گاهی
تو می ایستی بدون نیاز به هیچ کس
تو می ایستی روی پاهای خودت
بعضی وقت ها بهای این ایستادن ها می شوند یک ضربه ی کاری و پر درد .....می شوند اشک
تو اما همچنان می ایستی
همه ی امید و زندگی من همین ایستادن هاست
همه چشم می شوم برای تماشای ایستادنت...بودنت
پرنسس زیبای من...
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
تو رفته ای،
و از تو
خاطره ی یک لبخند بجا مانده است
یک لبخند؛
که نمیدانم داغ تر از ظهر تابستان بود
یا تلخ تر از طعم این قهوه...
یک لبخند؛
که خدا میداند چقدر
حرفهای ناگفته داشت با من...
و مرهم نگاهت؛
که درمان زخمهای دلم بود ...
حالا من مانده ام
با یک دل؛
که هر وقت هوایت را میکند
میروم توی آینه به خودم نگاه میکنم
و فکر میکنم چقدر شبیه توام
و آه میکشم...
غم انگیز اند؛
سفرهای بی بازگشت...
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
کاش میشد دوباره شروع شد!
کاشکی که بشود دوباره از نو شد...
کاش میشد همه چیز یک جور ِ جدید تری بود
دلم می خواهد آشنا شوم! با آدم های جدید...آهنگ های جدید..آدم های جدید...فیلم های جدید...آدم های جدید...کتاب های جدید...آدم های جدید...خوردنی های جدید...آدم های جدید...دیدنی های جدید..آدم های جدید...شنیدنی های جدید...آدم های جدید...آدم های جدید...آدم های جدید


+چرا نمیشه به همه لبخند زد؟
 

gaara13

Registered User
تاریخ عضویت
21 آپریل 2012
نوشته‌ها
278
لایک‌ها
658
نشسته بر بام خیالم
گهی شاد و گهی نالم
روی دامان سفید ابر
می نویسم از بدی حالم
روی همه تکه های می نویسم
گر عمر دهد مجالم
گهی می بارد و گهی می بردش باد
آخر کار همین است دنیاو عالم
....
 

gulmish

Registered User
تاریخ عضویت
12 مارس 2013
نوشته‌ها
2,138
لایک‌ها
4,458
همین دیشب بود که از روبروی مغازه ای عبور میکردم . در ان مغازه پرنده ای را دیدم که در قفسش اواز میخواند و از دنیای کوچکش میگفت ، از دنیایی که ما ان را برایش به وجود اورده بودیم . شکایت نمیکرد ، ناراحت نبود ، اواز میخواند ..... در ذهنم تداعی شد عجیب است شکایت از زندانی شدن با اواز؟؟ عجیب بود که پرنده در کنجی از قفس بر چوبه ای نشسته بود در دنیایی که در ان خبری از پرنده های دیگر نبود اواز میخواند ، فقط میله ای بود که گاهی بر روی ان مینشست و غذایی که از سر عادت و رفع حاجت ان را میخورد . چند لحظه ای را کنار ان قفس ایستادم و به نظاره کردن ان پرنده مشغول شدم گویی به کلاس درسی وارد شده بودم ......
عده ای بی تفاوت از کنار ان پرنده عبور میکردند عده ای با نگاهی گزرا ان پرنده را مهمان توجه خود میکردند ، کودکانی را دیدم که سعی داشتند دست خود را وارد قفس ان پرنده کنند و لحظه ای ان پرنده را لمس کنند .کودکی را دیدم که به مادر خود میگفت : " مادر چرا ان پرنده در قفس است مگر پرنده ها نباید ازاد باشند " .از زبان صاحب مغازه شنیدم که در نقل ان پرنده میگفت ان پرنده را طوری تربیت کرده ایم که حتی در صورت باز شدن درب قفس هم فرار نمیکند . این جمله مرا به فکر فرو برد و با خنده ای پیش خود گفتم این دنیا یعنی انقدر حولناک شده که این پرنده هم دیگر تمایلی به زیستن در ان را ندارد .پیش خود گفتم این اواز ها همانند ان میماند که ان قفس مسجد ان پرنده و ان اوازها دعای ان پرنده شده . دعایی که خدای خود را شکر میگوید از اینکه در دنیایی نیست که در ان ظلم و خیانت و دورویی باشد .شاید از درون میدانست در این دنیا چه میگزرد . شاید با دیدن مردمانی که حاظر به رها کردن روزمرگیهای زندگی خود نبودند ، به دنیای کوچک خود در ان قفس تنگ دل بسته و به دنیایی که فاصله ی زمین تا اسمانش کمتر از چند سانت است رضایت داده بود .

از کنار ان پرنده رد شدم اما نگاه ان پرنده گویی به من افتاده بود گویی همنوایی را همچون خود پیدا کرده بود از چشمانش به وضوح ناراحتی از دوگانگیها و بی تفاوتیها را میدیدم . در چشمانش میدیدم که برای اولین بار به فردی اعتماد کرده بود که منجر به گرفتار شدنش در ان قفس شده .

درب قفس برای لحظه ای باز شد تا صاحب ان دکان غذای ان پرنده را بدهد اما پرنده بی تفاوت اواز میخواند و اواز .......یقین داشتم اگر میخواست میتوانست بال و پر خود را باز کند و به یکباره ان خانه تنگ و کور، ان قفس که یاد اور اولین درد و رنجش بود را ترک کند و به تنهایی خود پایان دهد ............اما این کار را نکرد .....

نگاهی به ساعت خود انداختم سپس اهسته از کنار ان پرنده عبور کردم ،وارد بازار شدم و به جمعیت همان انسانها پیوستم.......
 
Last edited:

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
من تو را می شناسم
من لهجه ات را از برم
وقت هایی که دروغ می گویی برای یک هزارم ثانیه مردم چشمت جابه جا میشود و من می فهمم
لبخند ها و نگاه هایی که معنی خواهش میکنم حرفم را قبول کنَت را خیلی خوب می شناسم
من همه ی خطوط روی پیشانی ات,همه ی اخم هایت را می توانم بخوانم...حتی از دور...حتی از پشت تلفن
من تو را از برم
این دست و پا زدن هایت تلاش بیهوده است عزیزم
من همه ی حرف هایی که پشت زبانت قایمشان کرده ای را خوب می شناسم
تو اما همیشه برای همه لبخندها و اشک ها و حتی حرف هایم دیلماج می خواهی....
اینجا یک -هیچ به نفع من است...یادت باشد...
 

Ar3f

Registered User
تاریخ عضویت
31 آگوست 2012
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
568
محل سکونت
IR
شقایق: تو هنوز سایلنتی؟
من: از چه بگویم برایت؟ ،
از آنهایی که ناشیانه غیر مذهبی هستند یا از انهایی که فاحشانه مذهبی هستند؟
شقایق: چی؟؟!!!!!!
من: نخود چی!!پیچ پیچی!!!
شقایق: مسخره!

مرتضیـ
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,809
لایک‌ها
4,842
سن
33
محل سکونت
ارومیه
یک دقیقه سکوت
به خاطر تمام آرزوهایی که در حد یک فکر کودکانه باقی ماندند!
به خاطر امید هایی که به نا امیدی مبدل شدند
به خاطر شب هایی که با اندوه سپری کردیم!
به خاطر قلبی که زیر پای کسانی که دوستشان داشتیم له شد!
به خاطر چشمانیکه همیشه بارانی ماندند!
یک دقیقه سکوت!
به احترام کسانی که شادی خود را با ناراحت کردنمان به دست آوردند!
بخاطر صداقت که این روز ها وجودی فراموش شده است!
بخاطر محبت که بیشتر از همه مورد خیانت واقع گردید!
یک دقیقه سکوت به خاطر حرف های نگفته!!
برای احساسی که همواره نادیده گرفته می شد
یک دقیقه سکوت!
برای مسافری که هرگز باز نکشت
بخاطر فاصله ای که هرگز طی نشد
به خاطر دوستی که سوخت و از بین رفت
برای عمری که تنها سپری خواهد شد ....
یک دقیقه سکوت!
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
دیروز خواستیم بسازیم
نشد
بنای زندگی را
بر روی روح ترک خورده و فرسوده ام ساختیم
فرو ریخت
به قلبم بدهکار شدی
فرار کردی
متروکه باقی ماندم
بیا و امروز را جور دیگری بسازیم
دلم خانه ای با پنجره های بلند می خواهد
برای نفس کشیدن
برای پرده های آبی رنگ
برای رد انگشت های انتظار بر روی شیشه
برای همه زیبایی های زندگی
بیا بسازیم...
 

8325910

Registered User
تاریخ عضویت
20 مارس 2015
نوشته‌ها
101
لایک‌ها
30
چقدر پیر شده اید بانو.../

به گمانم همه ی باران های نیامده در چشمانتان جمع شده اند بانو
نگران طوفان نباشید بانو.....تنها کافیست چشمانتان را برای لحظه ایی به سقف بدوزید و چندبار پلک بزنید و پلک بزنید و پلک بزنید
میبینید بانو...طوفان زده خوب میداند چه کند....
نفستان در سینه راه گم کرده است بانو؟راهی ندارد بانو!
چون نفس های گم شده را نمی شود کاریش کرد...اشک نیستند که بتوانی مهارشان کنی
میخواهید باهم قدم بزنیم بانو؟
کوچه ایی را مشناسم که تمام تیر برق هایش بعد از قرار های فراموش شده خاموش مانده اند....
شاید شما هم فراموشتان شود همه ی لحظه هایی که نمیخواهید بیایند
شاید یادتان بیاید نفس گم شده اتان را کجا جا گذاشته اید...
اشکالی ندارد بانو...همه چیز درست میشود...همه ی اشک هایتان را فراموش میکنید روزی...خوب میدانم
 

wonnin

مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
3,999
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
لحظه ها


زیباست
لبخندی که ناگهان بر لبانم نقش میبندند
همچو بوی عطر تنت که نمیدانم از کدام سوی در کالبدم میپیچد
با گرمی نقش دستان کوچکی که آرام و گرم دستانم را فشرد
و من به آن سو می نگرم
به دور دست ها
به تلاطم فاصله ها
در تقاطع مرزهای قلبمان
نه در ابعاد زمان و مکانی که " مرزهای کاغذی " نامش گذاردم

مهربانم ......
من تو را
در " لحظه ها " می جویم
 

gulmish

Registered User
تاریخ عضویت
12 مارس 2013
نوشته‌ها
2,138
لایک‌ها
4,458
زندگی را باید فهمید
زندگی را باید توئمان با باغچه ی خاطره ها ساخت
باغچه ای رویایی ، پر شده از زیبایی
شاید باغچه ی خاطره هایم جای خالی دارد
جای یک بوسه ی گل
شاید امسال بهارم ، بهاری رنگی باشد
در بهارم گاهی کودکی میبینم خندان
شاید این کودک بازتاب نگاهم به دنیایی است ، که گلها در ان میرقصند
زندگی طعم شیرین خاطره هاست
گذر از شهری سبز ، که شب فقط در رویای قاصدک هایش باشد
بی گمان خاطره ها میمانند
خاطره هایی پر شده از دامن گل
بیگمان سرنوشت دنیایمان زیباییست
امسال بهارم بوی خوبی دارد
در بهار رنگی ، زندگی را پر شده از عطر گلی میبینم
زندگی دفترچه ی خاطره هاست
گر چه دفترچه ی خاطراتم ، چند برگی بیش نیست
برگ اول در شروعش پیداست
در بهارش پیداست که نور سرنوشت عشق است
در گذر افکارم گذشته را دانه ای میبینم
دانه ای حاصل از تجربه و دانایی
دانه را میکارم ، اینده را میسازم
 
بالا