برگزیده های پرشین تولز

خاطرات دوران خدمت سربازی

bird24

Registered User
تاریخ عضویت
28 اکتبر 2013
نوشته‌ها
149
لایک‌ها
13
خدمت از جهت هایی هم خوبه اما مدتش باشه یکماه کفایت میکنه کلا تو خدمت خاطره زیاده مگه ندیدین یارو 70 سالشم میشه از خدمتش تعریف میکنه
 

Desire HD

Registered User
تاریخ عضویت
19 جولای 2013
نوشته‌ها
120
لایک‌ها
20
محل سکونت
Tehran
منکه متنفرم از سربازی.فقط الافی بود.حالا نمیدونم الافی جزو خاطرات خوب میشه یا بد!!
 

eagle_eye9

Registered User
تاریخ عضویت
18 ژانویه 2014
نوشته‌ها
127
لایک‌ها
15
سن
43
دوران سربازی من انقدر سخت گذشت که نگو . خاطره زیاده . رفتیم سربازی گفتیم راننده بشیم که بشیم مثل یکی‌ از تاجر‌های معروف که نشدیم هیچ .پول بنزینشم از جیب میدادم . :D :D :D
 

zgg123

کاربر فعال عکس و عکاسی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
12 ژانویه 2010
نوشته‌ها
10,095
لایک‌ها
37,720
سن
34
محل سکونت
☼_☼
دوران سربازی من انقدر سخت گذشت که نگو . خاطره زیاده . رفتیم سربازی گفتیم راننده بشیم که بشیم مثل یکی‌ از تاجر‌های معروف که نشدیم هیچ .پول بنزینشم از جیب میدادم . :D :D :D
پولداریه دیگه:D

Sent From My (×_×) Using tapatalk
 

eagle_eye9

Registered User
تاریخ عضویت
18 ژانویه 2014
نوشته‌ها
127
لایک‌ها
15
سن
43
نه بابا ! رفتیم پولدار بشیم بدبخت شدیم .
 

bax mashhad

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2011
نوشته‌ها
452
لایک‌ها
92
محل سکونت
M@S\-\\-\AD
سلام .محمد جواد هستم از مشهد..الان 7 ماهه سربازم ..در ه*ن*گ س*ر*او*ا*ن خدمت میکنم

آموزشی مرکز آموزش مرزبانی محمد رسول اله بیرجند بودم .آموزشیم به بدترین نحو ممکن شروع شد .چون روز سوم اموزشی پدربزرگم فوت کرد و من نتونستم تو مراسمش شرکت کنم یعنی فرماندمون نذاشت .میگفت داری درغ میگی و بری دیگه برنمیگردی.خلاصه داغ بودن در مراسمش به دلم موند:( ..خود اموزشیم که دوستان در جریان هستن .2 ماه سخت و طاقت فرسا که دهن ادمو آسفالت میکنن.گذشت و گذشت تا به روزی که میخواست دیگه تکلیفمون مشخص شه و امریه مون رو بدن دستمون رسیدیم
.همگی بالاتفاق افتادیم مرزبانی سیستان و بلوچستان :general509:با لب و لوچه اوزیزون رفتیم مرخصی پایان دوره آموزشی.
روز اخر مرخصی دقیقا خاطرمه 4 آبان 92 بود که ما ظهرش میخواستیمم راه بیوفتیم بریم سمت زاهدان.40 تا از بچه ها یه اتوبوس کرایه کرده بودیم که با هم باشیم واسه آخرین بار.صب شنبه داشتم اخبار ورزشی ساعت 9 و سی دقیقه شبکه خبر رو میدیدم که زیرنویس کردن شهادت 14 تن از مرزبانان هنگ مرزی سراوان :general607: اتفاقا مامانمم پای تی وی بود و خبرو خونده بود یه دفه دیدم مامانم قرمز شد حالا جفتمون نمیخواستیم به روی هم بیاریم من که قضیه رو گرفتم زده زیر خنده :eek:

حالا از مامانم اصرار که نمیذارم بری و از من انکار که این حرفا چیه و اینا تو تقدیر آدما نوشته و این حرفا ...خلاصه ساعت 2 ظهر خداحافظی کردم که مامانمم همش اشک میریخت:general503: ولی چاره ای نبود ..حالا تو ترمینال یه عده خبر داشتن و بیشتریا هم از ماجرا بی خبر که یه عده از بچه ها هی سوسه میومدن و به اونایی که نمیدونستن ماجرا رو تعریف میکردن یکی دو نفر میخواستن برگردن که باز رایشون رو زدیم :rolleyes:...صب یکشنبه رسیدیم زاهدان .هم اول کار بعد تشریفات اومدن گفتن 54 نفر داوطلب بیان اماده شن برا مراسم تشییع جنازه 9 تا از 14 شهید.منم خل شدم رفتم :general609:..خلاصه رفتیم تو شهر و مراسم رو برگزار کردیم .جو سنگینی بود خداییش همه اشک میریختن ..ظهر مراسم تموم شد برگشتیم سمت ستاد .نهار خوردیم گفتن به خط شین میخوان تقسیماتو بخونن
اولم سراوان و سیرکان رو خوندن .منم از شانسم خوندنم واسه سراوان.شوک بعدی اونجا بهم وارد شد :general304: .

بقیه داستان در قسمت بعد
 

Soroush-S

Registered User
تاریخ عضویت
11 ژوئن 2012
نوشته‌ها
940
لایک‌ها
523
محل سکونت
Guilan
دیروز اموزشیم تمووم شد . یه خاطره که مربوط میشه واسه هفته دوم براتون میگم . من همیشه موقع رژه رفتن صف دوم نفر اول بودم .همونطور که میدونید موقع رژه رفتن تمامی نفرات اول باید مقابل نگاه کنن برخلاف بقیه که سرهاشون برمیگرده بطرف جایگاه . حالا یروزی که چندنفر از نفرات اول نبودن من رفته بودم جلو و نفر نهم صف اول شدم . حالا موقع رژه رفتن بود ، فرمان رااااااسسست داده شد و ما گففیم اللللله اککککککبر ، پاییینده رررررررررهبر حالا سر همه برگشته سمت جایگاه بجز من :D:general307::general406: اینقدر تووی حس رژه بودم که سرهنگ دوبار از بالا گفت نفر نهم سرت باید جایگاه نگاه کنه نه روبرو رو ولی من متوجه نمیشدم :angrybirds8: آخر سر بارسوم که گفت متوجه شدم و سرمو برگردوندم:)
 

MAHDIGHADIMI

Registered User
تاریخ عضویت
7 آپریل 2013
نوشته‌ها
503
لایک‌ها
385
محل سکونت
BANNED
منو فعلا راه نمی دن ولی اگه راه بدن می رم
هر کی رفته می گه خیلی حال می ده به جز بابام ان شاء الله 6 سال دیگه میام همین جا خاطراتم رو تعریف می کنم
 

saeednot

Registered User
تاریخ عضویت
12 ژانویه 2008
نوشته‌ها
2,018
لایک‌ها
282
محل سکونت
tehran
دوران خوبی بود
من راننده معاون بودم تو کلانتری بعد از ظهرا رییسو(خیلی آدم گلی بود رییسم) میبردم چنجا بعدشم میرسوندم خونه برگشتنی هم میرسیدم جلوکلانتری دستیرو میکشیدم یه دور پلیسی میزدم حالشو میبردیم با غراول و...
آقا یبار دستیرو کشیدم ماشین قشنگ یدور چرخید یه صداییم داد که بیاو بپرس!!!از شانس گوه مام رییس اون شب سرگشت بود و مونده بود از پنجره نگاه کرد دوسه تا کلفت بست بهمونو فردا صبحش گفت نامه بزنن بندازنم بازداشگاه!!آقا سوار ون کردنمونو بردن فاتب ماهم آماده شده بودیم هشت روز بریم تو که یارو متصدی گفت بازداشتیای اعتراض انتخاباتو انداختن تو بازداشتگاه جا نداریم مام خوشحال برگشتیم!!
رییس که هم با معاونش که رییس من بود لج بود قفل کرده بود رو ما!10 روز انداخت غراول مارو جامم یه سرباز دیگه معرفی کرد.روز دوم بود که سرکلانتر که خیلی هم آدم قاطیی بود اومد دید من غراولم قاطی کرد گفت افسرو واسه چی انداختید غراول سرباز صفر وایساده دژبان گفتن دستور رییسه که برگشت گفت بیخود دستور رییسه!آقا رییس غورخیده بود گفت جاشونو عوض کنید!خیلی حال داد حالش گرفته شد!
 

mrxmh

Registered User
تاریخ عضویت
3 اکتبر 2013
نوشته‌ها
82
لایک‌ها
15
درود..

من کولن 5روز خدمد کردم:D یعنی کولن 5روز تو آموزشی بودم که کمیسیون پزشکی شدم و اینا..


روز اول مامور بدرقه مارو برد..رسیدم کازرون (بعد از 26ساعت راه!) بعد مارو همینجوری ریختن تو نماز خونه 3-4ساعت همینطوری کسی نمیدونست صاحابمون کیه..

بعد عاقا مامور بدرقه قاطی کرد! گفت هیچ *****ی اینجا نی کار مارو راه بندازه برگردیم..از اونجا که پادگان **** بود یه جوجه دم سیاه ب30یجی اومد جلو مامور بدرقه گفت بروکی..............

بعد گنده پادگان اومد ..اندازه یه میل سوپاپ اسکانیا شکم داشت فقط...

بعد عاقا دیدم صداشون رفت بالا....داشتم از ترس خودمو غرق در ادرار میکردم...بعد یهو دیدم مامور بدرقه کلت کمری شو در آورده که بزنه ب پای طرف! یه بهنام که متولد 73بود پرید جلوشو گرفت! بهنام 73بود ولی خیلی گولاخ و گاو بود.....

===========================
روز دوم:

یکی با 6جیب میشگت یکی با شیرازی یکی با جین فقط میرفتیم نماز خونه الکی دلا راست(مجبورم بودیم وگرنه کسی نماز بلد نبود:D)


===================

روز سوم:

عین روز دوم


==========

روز چهارم

عین روز سوم

====

روز پنجم دیگه کمیسیون پزشکی شدم پیچیدم و بعد از 17ماه! معاف شدم با ماده33بند8 !!!

بعد بره تصویه باید برمیگشتم کازرون برگشتم گفتن 250تومن پول لباس..گفتم چیپس؟ گفت 250 پول لباس! گفتم به دَر ب دیوار ب لوستر قسم به من و دسته مسته ی ما اصن تاروز پنجم لباس ندادید! عاقا نتونستم ثابت کنم هیچ رقمه تو کتش نمیرفت! شماره کارت شخصی خودشو داد گفت جهنم شما 200بریز(بگو بریزن) خلا3ماهم مجبور شدیم بریزیم براشون دیگه...


خاطرات معافی داستان خودشو داره :D

]چجوری معاف شدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!؟!؟؟!!؟!؟
 

_Saeed_

فروشنده معتبر
فروشنده معتبر
تاریخ عضویت
12 می 2013
نوشته‌ها
574
لایک‌ها
303
محل سکونت
طـــهـــــران
آقا ما منشی گردان بودیم . فرمانده گردان که عوض شد ، یکی دیگه رو آوردن از نیروی زمینی که فرمانده گردان باشه ( ما خودمون نیرو هوایی بودیم ) . خلاصه اخلاق نداشت که سرویس میکرد . خلاصه واسه خاطر سوتی یکی از بچه ها ، هَمَمونو بازداشت در یگان کرد . ما هم که همه کَف برگ . تا ساعت 7 شب وایسادیم بعدش از پادگان زدیم بیرون . نشستیم تو ماشین یکی از بچه ها و خنده کنان رفتیم . رسیدیم سَر یه پیچ که دیدم یکی از بغلمون رَد شد و یکی نیم نگاهی کرد . همون فرمانده بود . یزید انقدر بیکار بود که تا اون موقع داشت آمار مارو میگرفت . خلاصه فرداش اومد و 7 روز بازداشت در یگان کرد باز . ما هم وایسادیم دیگه .
 

moji92

Registered User
تاریخ عضویت
10 جولای 2013
نوشته‌ها
3,297
لایک‌ها
2,520
محل سکونت
مازندارن
سلام .محمد جواد هستم از مشهد..الان 7 ماهه سربازم ..در ه*ن*گ س*ر*او*ا*ن خدمت میکنم

آموزشی مرکز آموزش مرزبانی محمد رسول اله بیرجند بودم .آموزشیم به بدترین نحو ممکن شروع شد .چون روز سوم اموزشی پدربزرگم فوت کرد و من نتونستم تو مراسمش شرکت کنم یعنی فرماندمون نذاشت .میگفت داری درغ میگی و بری دیگه برنمیگردی.خلاصه داغ بودن در مراسمش به دلم موند:( ..خود اموزشیم که دوستان در جریان هستن .2 ماه سخت و طاقت فرسا که دهن ادمو آسفالت میکنن.گذشت و گذشت تا به روزی که میخواست دیگه تکلیفمون مشخص شه و امریه مون رو بدن دستمون رسیدیم
.همگی بالاتفاق افتادیم مرزبانی سیستان و بلوچستان :general509:با لب و لوچه اوزیزون رفتیم مرخصی پایان دوره آموزشی.
روز اخر مرخصی دقیقا خاطرمه 4 آبان 92 بود که ما ظهرش میخواستیمم راه بیوفتیم بریم سمت زاهدان.40 تا از بچه ها یه اتوبوس کرایه کرده بودیم که با هم باشیم واسه آخرین بار.صب شنبه داشتم اخبار ورزشی ساعت 9 و سی دقیقه شبکه خبر رو میدیدم که زیرنویس کردن شهادت 14 تن از مرزبانان هنگ مرزی سراوان :general607: اتفاقا مامانمم پای تی وی بود و خبرو خونده بود یه دفه دیدم مامانم قرمز شد حالا جفتمون نمیخواستیم به روی هم بیاریم من که قضیه رو گرفتم زده زیر خنده :eek:

حالا از مامانم اصرار که نمیذارم بری و از من انکار که این حرفا چیه و اینا تو تقدیر آدما نوشته و این حرفا ...خلاصه ساعت 2 ظهر خداحافظی کردم که مامانمم همش اشک میریخت:general503: ولی چاره ای نبود ..حالا تو ترمینال یه عده خبر داشتن و بیشتریا هم از ماجرا بی خبر که یه عده از بچه ها هی سوسه میومدن و به اونایی که نمیدونستن ماجرا رو تعریف میکردن یکی دو نفر میخواستن برگردن که باز رایشون رو زدیم :rolleyes:...صب یکشنبه رسیدیم زاهدان .هم اول کار بعد تشریفات اومدن گفتن 54 نفر داوطلب بیان اماده شن برا مراسم تشییع جنازه 9 تا از 14 شهید.منم خل شدم رفتم :general609:..خلاصه رفتیم تو شهر و مراسم رو برگزار کردیم .جو سنگینی بود خداییش همه اشک میریختن ..ظهر مراسم تموم شد برگشتیم سمت ستاد .نهار خوردیم گفتن به خط شین میخوان تقسیماتو بخونن
اولم سراوان و سیرکان رو خوندن .منم از شانسم خوندنم واسه سراوان.شوک بعدی اونجا بهم وارد شد :general304: .

بقیه داستان در قسمت بعد
عجب...
من هم اموزشی محمد رسولا.... بیرجند بودم.گردان امام حسن.اونم از آذر تا بهمن ماه84 .از سرما که نگو واقعا دهن ادمو سرویس میکنه.
160 نفر بودیم همه هم از مازندران بودیم.
رژه صبگاهی رو اینقدر خوب انجام میدادیم که دست اخر دوروز بهمون مرخصی زودتر دادن.از بس ضربه پاهامون محکم بود بهد ار رزه از ترک های کف پاهامون خون میومد.
بعدش هم افتادیم بلوچستان.از زاهدان بردنمون هنگ سراوان و بعد یه مدت از اونجا رفتیم پاسگاه کشتگان که نزدیک پاسگاه سیرکان هست. دو تا دوستان که یکیش از همشهری خودم بود شهید شدن.
متاسفانه اونجا فقط خاطرات بد داشتیم توی پست بعدی تعریف میکنم.
 

extract

Registered User
تاریخ عضویت
21 ژانویه 2010
نوشته‌ها
335
لایک‌ها
109
محل سکونت
همه جای ایران سرای من است!
عاقا ما چند ماه اول بعد از اموزشی رفتیم هنگ مرزی سراوان قسمت گروهان امداد.
یه فرمانده ستوان سوم داشتیم خیلی عنق بود و بخاطر خود خواهی وکسب اوازه برای دستگیری اشرار باعث شهادت یکی از بهترین دوستانمون شد و همیشه با ما بد رفتاری میکرد و اصلا ازش دلخوشی نداشتیم.یه ابدارچی داشتیم که هر روز برای این فرمانده صبحونه درست میکرد و شدیدا هم به املت علاقه داشت و هر روز براش درست میکرد.
ب...................
ببین آقا پسر... من خودم جای خوبی خدمت نکردم، 50 متری رود مرزی ایران و عراق، هوا جهنم، شرایط افتضاح امکانات هییییییییچ مطلق!
ی فرمانده هم داشتیم که خدا سر شاهده بدون اغراق گیرش فقط من بودم، بین همه ی سربازا به من گیر میدا، ی گیر روانی که گاهی میگفتم ی خشاب رو روش حروم کنم مرتیکه بیشعور رو، ولی در عین حالی که کارتون شدیدا کثیف کاری بوده، واقعا عین نامردی بوده کارتون، خدایی درست نیست
عین مرد میرفتی ی تف میکردی تو صورتش، یا ی سیلی میزدی تو گوشش نه اینکه اینجوریو........
حالم بد شد.
 

salar12

Registered User
تاریخ عضویت
15 ژوئن 2012
نوشته‌ها
69
لایک‌ها
38
17ماه خدمت هر ساغتش خاطرست
 

l3al3ak.kral

Registered User
تاریخ عضویت
3 دسامبر 2012
نوشته‌ها
288
لایک‌ها
113
محل سکونت
Azerbaycan
من افتاده بودم ستاد مرکزی تهران
نامه رسان مخصوص قالیباف
یه ماشین زیرپام
لباس شخصی
بخور و بخواب و کیف و حال
اولین بار که یه نامه داد گفت ببر زنجان
یه تراول پنجاهی داد
منم سه تومنش رو بنزین زدم و برگشتنی جواب نامه رو که بردم بهش بدم چهل و هفت تومنو هم گذاشتم رو میزش
گفت این چیه ؟
گفتم بقیه تراوله
گفت اون پنجاهی واسه خرج سفرت بود :دی

بعد اون هرموقع نامه میبردم شهر خودمون ، با اون پنجاهی با بچه ها یکی دو ساعتی مرفتیم کیف و صفا :دی
 

Nistama

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2013
نوشته‌ها
205
لایک‌ها
53
محل سکونت
فارس
بد گذشت اما خوب گذرونیدم...

به گیر دادن های این جناب سروانا و سرهنگا زیاد ناراحت نشید
اینا هم کم زخم ندارن فشار روشون بوده ...
تـک و توکی توشون لشی هست.

مرد بگذرونید ...
خدایی
فروختن یه سرباز دیگه ارزش 48 ساعت مرخصی تشویفی رو نداره ...

نمیخوام توهین کنم اما یه نمونه از هموطنایی بودن که کلــا 99 درصد کارشون فروختن بود ... (برای اینکه بحث نشه نمیگم کدوم شاخه بودن )
ینـی
رو هوا میفروختنــا :دیــ


خلاصــه خوش باشیـد !

کارتمونم افتاده همینجا به درد نمیخوره !:دی
 

aminvet

Registered User
تاریخ عضویت
29 اکتبر 2012
نوشته‌ها
393
لایک‌ها
310
محل سکونت
ارومیه
ولی دم بچه های بومی گرم روز ترخیص از آموزش رفتیم وسایلامونو جمع کنیم بریم ناهار، دیدیم بومیا مرغ هارو لت و پار کردن رفتن خونشون بقیه شکمشونو با نهار مامانشون پر کنن،غیر بومی های بیچاره هم مثل من نشستیم نون و برنج خالی خوردیم
 
بالا