پولداریه دیگهدوران سربازی من انقدر سخت گذشت که نگو . خاطره زیاده . رفتیم سربازی گفتیم راننده بشیم که بشیم مثل یکی از تاجرهای معروف که نشدیم هیچ .پول بنزینشم از جیب میدادم .
دوران سربازی من انقدر سخت گذشت که نگو . خاطره زیاده . رفتیم سربازی گفتیم راننده بشیم که بشیم مثل یکی از تاجرهای معروف که نشدیم هیچ .پول بنزینشم از جیب میدادم .
یادش بخیررروای گفتی لامصب به جهنم سبز معروفه ! مارو که خیلی عذاب دادن ناکسا !
Sent from my GT-I9190 using Tapatalk
درود..
من کولن 5روز خدمد کردم یعنی کولن 5روز تو آموزشی بودم که کمیسیون پزشکی شدم و اینا..
روز اول مامور بدرقه مارو برد..رسیدم کازرون (بعد از 26ساعت راه!) بعد مارو همینجوری ریختن تو نماز خونه 3-4ساعت همینطوری کسی نمیدونست صاحابمون کیه..
بعد عاقا مامور بدرقه قاطی کرد! گفت هیچ *****ی اینجا نی کار مارو راه بندازه برگردیم..از اونجا که پادگان **** بود یه جوجه دم سیاه ب30یجی اومد جلو مامور بدرقه گفت بروکی..............
بعد گنده پادگان اومد ..اندازه یه میل سوپاپ اسکانیا شکم داشت فقط...
بعد عاقا دیدم صداشون رفت بالا....داشتم از ترس خودمو غرق در ادرار میکردم...بعد یهو دیدم مامور بدرقه کلت کمری شو در آورده که بزنه ب پای طرف! یه بهنام که متولد 73بود پرید جلوشو گرفت! بهنام 73بود ولی خیلی گولاخ و گاو بود.....
===========================
روز دوم:
یکی با 6جیب میشگت یکی با شیرازی یکی با جین فقط میرفتیم نماز خونه الکی دلا راست(مجبورم بودیم وگرنه کسی نماز بلد نبود)
===================
روز سوم:
عین روز دوم
==========
روز چهارم
عین روز سوم
====
روز پنجم دیگه کمیسیون پزشکی شدم پیچیدم و بعد از 17ماه! معاف شدم با ماده33بند8 !!!
بعد بره تصویه باید برمیگشتم کازرون برگشتم گفتن 250تومن پول لباس..گفتم چیپس؟ گفت 250 پول لباس! گفتم به دَر ب دیوار ب لوستر قسم به من و دسته مسته ی ما اصن تاروز پنجم لباس ندادید! عاقا نتونستم ثابت کنم هیچ رقمه تو کتش نمیرفت! شماره کارت شخصی خودشو داد گفت جهنم شما 200بریز(بگو بریزن) خلا3ماهم مجبور شدیم بریزیم براشون دیگه...
خاطرات معافی داستان خودشو داره
عجب...سلام .محمد جواد هستم از مشهد..الان 7 ماهه سربازم ..در ه*ن*گ س*ر*او*ا*ن خدمت میکنم
آموزشی مرکز آموزش مرزبانی محمد رسول اله بیرجند بودم .آموزشیم به بدترین نحو ممکن شروع شد .چون روز سوم اموزشی پدربزرگم فوت کرد و من نتونستم تو مراسمش شرکت کنم یعنی فرماندمون نذاشت .میگفت داری درغ میگی و بری دیگه برنمیگردی.خلاصه داغ بودن در مراسمش به دلم موند ..خود اموزشیم که دوستان در جریان هستن .2 ماه سخت و طاقت فرسا که دهن ادمو آسفالت میکنن.گذشت و گذشت تا به روزی که میخواست دیگه تکلیفمون مشخص شه و امریه مون رو بدن دستمون رسیدیم
.همگی بالاتفاق افتادیم مرزبانی سیستان و بلوچستان :general509:با لب و لوچه اوزیزون رفتیم مرخصی پایان دوره آموزشی.
روز اخر مرخصی دقیقا خاطرمه 4 آبان 92 بود که ما ظهرش میخواستیمم راه بیوفتیم بریم سمت زاهدان.40 تا از بچه ها یه اتوبوس کرایه کرده بودیم که با هم باشیم واسه آخرین بار.صب شنبه داشتم اخبار ورزشی ساعت 9 و سی دقیقه شبکه خبر رو میدیدم که زیرنویس کردن شهادت 14 تن از مرزبانان هنگ مرزی سراوان :general607: اتفاقا مامانمم پای تی وی بود و خبرو خونده بود یه دفه دیدم مامانم قرمز شد حالا جفتمون نمیخواستیم به روی هم بیاریم من که قضیه رو گرفتم زده زیر خنده
حالا از مامانم اصرار که نمیذارم بری و از من انکار که این حرفا چیه و اینا تو تقدیر آدما نوشته و این حرفا ...خلاصه ساعت 2 ظهر خداحافظی کردم که مامانمم همش اشک میریخت:general503: ولی چاره ای نبود ..حالا تو ترمینال یه عده خبر داشتن و بیشتریا هم از ماجرا بی خبر که یه عده از بچه ها هی سوسه میومدن و به اونایی که نمیدونستن ماجرا رو تعریف میکردن یکی دو نفر میخواستن برگردن که باز رایشون رو زدیم ...صب یکشنبه رسیدیم زاهدان .هم اول کار بعد تشریفات اومدن گفتن 54 نفر داوطلب بیان اماده شن برا مراسم تشییع جنازه 9 تا از 14 شهید.منم خل شدم رفتم :general609:..خلاصه رفتیم تو شهر و مراسم رو برگزار کردیم .جو سنگینی بود خداییش همه اشک میریختن ..ظهر مراسم تموم شد برگشتیم سمت ستاد .نهار خوردیم گفتن به خط شین میخوان تقسیماتو بخونن
اولم سراوان و سیرکان رو خوندن .منم از شانسم خوندنم واسه سراوان.شوک بعدی اونجا بهم وارد شد :general304: .
بقیه داستان در قسمت بعد
ببین آقا پسر... من خودم جای خوبی خدمت نکردم، 50 متری رود مرزی ایران و عراق، هوا جهنم، شرایط افتضاح امکانات هییییییییچ مطلق!عاقا ما چند ماه اول بعد از اموزشی رفتیم هنگ مرزی سراوان قسمت گروهان امداد.
یه فرمانده ستوان سوم داشتیم خیلی عنق بود و بخاطر خود خواهی وکسب اوازه برای دستگیری اشرار باعث شهادت یکی از بهترین دوستانمون شد و همیشه با ما بد رفتاری میکرد و اصلا ازش دلخوشی نداشتیم.یه ابدارچی داشتیم که هر روز برای این فرمانده صبحونه درست میکرد و شدیدا هم به املت علاقه داشت و هر روز براش درست میکرد.
ب...................