برگزیده های پرشین تولز

چخوف، چخوف نازنین

ROOZBEH33

مدیر بازنشسته
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
3 ژانویه 2005
نوشته‌ها
971
لایک‌ها
372
سن
39
محل سکونت
Sacramento, CA
منابع : ویکیپدیا ، زندگینامه چخوف، سایت عکس چخوف،

chekhov.jpg


آنتون پاولوویچ چـِخوف (به روسی: (۲۹ ژانویه، ۱۸۶۰ - ۱۵ ژوئیه، ۱۹۰۴) داستان‌نویس و نمایش‌نامه‌نویس برجستهٔ روس است. هر چند زندگی کوتاهی داشت و همین زندگی کوتاه همراه با بیماری بود اما داستان‌های کوتاه و نمایش‌نامه‌های بسیار نوشت. او را مهم‌ترین داستان کوتاه‌نویس برمی‌شمارند و در زمینهٔ نمایش‌نامه‌نویسی نیز آثار برجسته‌یی از خود به جا گذاشته است. چخوف در چهل و چهار سالگی بر اثر ابتلا به بیماری سل درگذشت.



داستان های کوتاه :
چخوف بی نهایت داستان کوتاه دارد. یکی از آنها را در زیر بخوانید:


از دفترچه ی خاطرات یک دوشیزه

5yunxxd.jpg


۱۳ اکتبر
خیلی خوشحالم . . .بالاخره به کوری چشم دشمنان در کوچه ی من هم عید شد!
باورم نمی شد .حتی به چشم های خودم هم اعتماد ندارم .از صبح زود در مقابل پنجره ی اتاقم مرد قد بلند مو مشکی و چشم و ابرو سیاهی مرتبا قدم می زند .
سبیل هایش عالی است! . . .امروز پنجمین روزی است که از صبح زود تا اوایل شب مرتبا جلوی پنجره ی اتاق من قدم می زند و پیوسته نگاه می کند .من چنین وانمود می کنم که متوجه او نیستم .

۱۵ اکتبر
امروز از صبح باران سیل آسایی می بارید .با وجود این طفلک مثل روزهای قبل،از صبح زود در مقابل اتاق من قدم می زند .
دلم سوخت و برای این که تشویقش کرده باشم چشمکی به او زده و بوسه ی هوایی برایش فرستادم . با لبخند دلپذیری جوابم داد.
راستی او کیست ؟ خواهرم واریا می گوید که این مرد عاشق اوست و فقط به خاطر اوست که در زیر باران سیل آسا راه می رود و خیس می شود . . . آه چقدر خواهرم بی عقل است ، مگر ممکن است که مرد مو سیاه و چشم و ابرو مشکی دختری مو سیاه و چشم و ابرو مشکی را دوست بدارد ؟ پس از اینکه مادرم از این ماجرا باخبر شد به ما دستور داد که بهترین لباسمان را بپوشیم و سر و وضعمان را مرتب کرده و در کنار پنجره بنشینیم .او گفت :”شاید این مرد آدم حقه بازی است شاید هم آدم خوبی باشد در هر صورت شما کار خودتان را بکنید.”
حقه باز ؟ بر عکس .آه مادر جان چقدر تو آدم ساده و احمقی هستی !

۱۶ اکتبر
خواهرم واریا امروز گفت که من باعث ناراحتی زندگی او شده ام و در مقابل سعادت و خوشبختی اش سدی ایجاد کرده ام !من چه تقصیر دارم که او مرا دوست دارد و به خواهرم اعتنایی نمی کند ؛پنجره را باز کردم و طوری که کسی نفهمد یادداشت کوچکی را به سویش پرتاب نمودم . . .کاغذ را خواند .آه چقدر بدجنس است . . .گچی از جیبش بیرون آورد و با حروف درشت روی آستینش نوشت “بعدا” .مدتی در مقابل پنجره قدم زد سپس به آن طرف خیابان رفت و روی در خانه ی مقابل با گچ نوشت : “با پیشنهاد شما مخالفتی ندارم ولی بعدا ” ، و فورا نوشته ی خود را پاک کرد .چرا قلب من به این شدت می تپد ؟

۱۷ اکتبر
امروز واریا با آرنجش ضربه ی محکمی به سینه ام زد .دخترک کثیف و حسود و مهملی است !
امروز هم مثل روزهای قبل او در زیر پنجره ی اتاق راه می رفت .
با پاسبان محله تعارف کرد و در حالی که چند بار پنجره ی اتاق مرا به او نشان داد مدتی با یکدیگر آهسته صحبت کردند .حقه ای می خواهد بزند ؟حتما دارد به پلیس وعده و وعید می دهد و او را با خودش همراه می سازد . آه مردها !چقدر شما ظالم و بدجنس و در عین حال موجودی عالی و دوست داشتنی هستید !

۱۸ اکتبر
دیشب پس از غیبت طولانی برادرم “سرژ” از مسافرت برگشت .هنوز داخل رختخوابش نرفته بود که از طرف پلیس او را به کلانتری بردند .

۱۹ اکتبر
مردکه ی کثیف پست فطرت .بی همه چیز !
حالا معلوم شد که در تمام مدت این ۱۲ روز او در زیر پنجره ی ما به خاطر برادرم که پول اداره اش را به جیب زده و مخفی شده بود راه می رفت و کشیک می داد .امروز صبح باز سر و کله اش در مقابل پنجره ی اتاقم پیدا شد . قدری در خیابان راه رفت و موقعی که خلوت شد در روی در خانه ی مقابل نوشت : “حالا دیگر آزادم و در اختیار شما هستم .” از لجم زبانم را در آورده و به او نشان دادم . . .حیوان پست فطرت !



برای چند داستان بیشتر مراجعه کنید به :

http://haftawrang.com/result.php?subgroupid=112
 

De Monarch

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 آگوست 2007
نوشته‌ها
2,707
لایک‌ها
17
محل سکونت
Minas Tirith
چخوف رو دوس دارم . اولین بار (زمانی که مفتون ادبیات روسیه شده بودم) توی کتاب دیوار که توسط انتشارات معین , به ترجمه ی هدایت چاپ شد داستان تمشک تیغ دار ش رو خوندم . بعد از اون جسته گریخته داستان های کوتاه دیگه ش رو توی سایت ها دنبال کردم . خیلی الهام بخش ه . یه مجموعه ای از داستان های کوتاهش هم چاپ شده که چندین جلده /// من حس می کردم تاپیک وجود داشت ولی الان که می گردم نیست
 

ROOZBEH33

مدیر بازنشسته
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
3 ژانویه 2005
نوشته‌ها
971
لایک‌ها
372
سن
39
محل سکونت
Sacramento, CA
چخوف رو دوس دارم . اولین بار (زمانی که مفتون ادبیات روسیه شده بودم) توی کتاب دیوار که توسط انتشارات معین , به ترجمه ی هدایت چاپ شد داستان تمشک تیغ دار ش رو خوندم . بعد از اون جسته گریخته داستان های کوتاه دیگه ش رو توی سایت ها دنبال کردم . خیلی الهام بخش ه . یه مجموعه ای از داستان های کوتاهش هم چاپ شده که چندین جلده /// من حس می کردم تاپیک وجود داشت ولی الان که می گردم نیست

من با خاطرات خانه مردگان داستایوفسکی وارد دنیای ادبیات روسیه شدم . هرچی از داستایوفسکی دستم اومد خوندم، جنایت و مکافات، برادران کارامازوف، .... بعد رفتم سراغ تولستوی ، آناکارنینا، جنگ و صلح و بقیه کارهای مهمش رو.... دن آرام میخائیل شولوخوف کتابی بود که از خوندنش خیییییییلی لذت بردم.... کلا با تصور استپ های وسیع و قزاق هایی که توی اون اسب سواری می کنن .... سرزمین پهناور و سرد.... مردمی که عشق و خیانت رو با هم در می آمیزند .... زندگی روزمره مردم روسیه خییلی حال می کنم.....

بعدش هم چخوف، چخوف نازنین، که مفتونشم. اون کتاب ها با جلد سبز رنگ از مجموعه داستانهای کوتاهش فکر کنم هفت هشت جلدی می شد هر کدوم پونصد شیشصد صفحه. اونها رو هم خوندم خیلی جالب بودن برام.


اما امروزه روز دیگه حس و حال خوندن هیچ چیزی رو ندارم . پیر شدم . آخرین کتابی که با عشق خوندم هری پاتر بود. بعدش تعطیل شد. جوونا دیگه باید جور ما رو بکشن و از ادبیات غافل نشن. دنیائیه
 
Last edited:

ROOZBEH33

مدیر بازنشسته
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
3 ژانویه 2005
نوشته‌ها
971
لایک‌ها
372
سن
39
محل سکونت
Sacramento, CA
داستان بعدی : (حتما بخوانید!!!)

در پستخانه

75441.jpg




همسر جوان و خوشگل « سلادكوپرتسوف » ، رئيس پستخانه ي شهرمان را چند روز قبل ، به خاك سپرديم. بعد از پايان مراسم خاكسپاري آن زيبارو ، به پيروي از آداب و سنن پدران و نياكانمان ، در مجلس يادبودي كه به همين مناسبت در ساختمان پستخانه برپا شده بود شركت كرديم. هنگامي كه بليني (نوعي نان گرد و نازك كه خمير آن از آرد و شير و شكر و تخم مرغ تهيه ميشود) آوردند ، پيرمردِ زن مرده ، به تلخي زار زد و گفت:

ــ به اين بليني ها كه نگاه ميكنم ، ياد زنم مي افتم … طفلكي مانند همين بليني ها ، نرم و گلگون و خوشگل بود … عين بليني!

تني چند سر تكان دادند و اظهار نظر كردند كه:

ــ از حق نمي شود گذشت ، خانم تان واقعاً خوشگل بود … زني درجه يك!

ــ بله … آنقدر خوشگل بود كه همه از ديدنش مبهوت ميشدند … ولي آقايان ، خيال نكنيد كه او را فقط بخاطر وجاهتش و خلق خوش و ملكوتي اش دوست ميداشتم. نه! در دنيايي كه ماه بر آن نور مي پاشد ، اين دو خصلت را زنهاي ديگر هم دارند … او را بخاطر خصيصه ي روحي ديگري دوست ميداشتم. بله ، خدا رحمتش كند … ميدانيد: گرچه زني شوخ طبع و جسور و بذله گو و عشوه گر بود با اينهمه نسبت به من وفادار بود. با آنكه خودم نزديك است 60 سالم تمام شود ولي زن 20 ساله ام دست از پا خطا نميكرد! هرگز اتفاق نيفتاد كه به شوهر پيرش خيانت كند!

شماس كليسا كه در جمع ما گرم انباشتن شكم خود بود با سرفه اي و لندلندي خوش آهنگ ، ابراز شك كرد. سلادكوپرتسوف رو كرد به او و پرسيد:

ــ پس شما حرفهاي مرا باور نمي كنيد ؟

شماس ، با احساس شرمساري جواب داد:

ــ نه اينكه باور نكنم ولي … اين روزها زنهاي جوان خيلي … سر به هوا و … فرنگي مآب شده اند … رانده وو و سس فرانسوي و … از همين حرفها …

ــ شما شك ميكنيد اما من ثابت ميكنم! من با توسل به انواع شيوه هاي به اصطلاح استراتژيكي ، حس وفاداري زنم را مانند استحكامات نظامي ، تقويت ميكردم. با رفتاري كه من دارم و با توجه به حيله هايي كه به كار مي بردم ، محال بود بتواند به نحوي ، به من خيانت كند. بله آقايان ، نيرنگ به كار ميزدم تا بستر زناشويي ام از دست نرود. ميدانيد ، كلماتي بلدم كه به اسم شب مي مانند. كافيست آنها را بر زبان بياورم تا سرم را با خيال راحت روي بالش بگذارم و تخت بخوابم …

ــ منظورتان كدام كلمات است ؟

ــ كلمات خيلي ساده. مي دانيد ، در سطح شهر ، شايعه پراكني هاي سوء ميكردم. البته شما از اين شايعات اطلاع كامل داريد ؛ مثلاً به هر كسي ميرسيدم ميگفتم: « زنم آلنا ، با ايوان آلكس ييچ زاليخواتسكي ، يعني با رئيس شهرباني مان روي هم ريخته و مترسش شده » همين مختصر و مفيد ، خيالم را تخت ميكرد. بعد از چنين شايعه اي ، مرد ميخواستم جرأت كند و به آلنا چپ نگاه كند. در سرتاسر شهرمان يكي را نشانم بدهيد كه از خشم زاليخواتسكي وحشت نداشته باشد. مردها همين كه با زنم روبرو ميشدند ، با عجله از او فاصله ميگرفتند تا مبادا خشم رئيس شهرباني را برانگيزند. ها ــ ها ــ ها! آخر هر كه با اين لعبت سبيل كلفت در افتاد ، ور افتاد! تا چشم بهم بزني ، پنج تا پرونده براي آدم ، چاق ميكند. مثلاً بلد است اسم گربه ي كسي را بگذارد: « چارپاي سرگردان در كوچه » و تحت همين عنوان ، پرونده اي عليه صاحب گربه درست كند.

همه مان شگفت زده و انگشت به دهان ، پرسيديم:

ــ پس زنتان مترس زاليخواتسكي نبود ؟!!

ــ نه. اين همان حيله اي ست كه صحبتش را ميكردم … ها ــ ها ــ ها! اين همان كلاه گشادي ست كه سر شما جوانها ميگذاشتم!

حدود سه دقيقه در سكوت مطلق گذشت. نشسته بوديم و مهر سكوت بر لب داشتيم. از كلاه گشادي كه اين پير خيكي و دماغ گنده ، سرمان گذاشته بود ، دلخور و شرمنده بوديم. سرانجام ، شماس ، دهان گشود و لندلندكنان گفت:

ــ خدا اگر بخواهد ، باز هم زن مي گيري!
 

ROOZBEH33

مدیر بازنشسته
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
3 ژانویه 2005
نوشته‌ها
971
لایک‌ها
372
سن
39
محل سکونت
Sacramento, CA
انتقام زن


زنگ در را به صدا در آوردند. نادژدا پترونا ، مالك آپارتماني كه محل وقوع داستان ماست ، شتابان از روي كاناپه بلند شد و دوان دوان به طرف در رفت. با خود ميگفت: « لابد شوهرم است … » اما وقتي در را باز كرد ، با مردي ناآشنا روبرو شد. مردي بلند قامت و خوش قيافه ، با پالتو پوست نفيس و عينك دسته طلايي در برابرش ايستاده بود ؛ گره بر ابرو و چين بر پيشاني داشت ؛ چشمهاي خواب آلودش با نوعي بيحالي و بي اعتنايي ، به دنياي خاكي ما مينگريستند. نادژدا پرسيد:

ــ فرمايش داريد ؟

ــ من پزشك هستم خانم محترم. از طرف خانواده اي به اسم … به اسم چلوبيتيف به اينجا دعوت شده ام … شما خانم چلوبيتيف نيستيد؟

ــ چرا … خودم هستم … اما شما را به خدا آقاي دكتر … معذرت ميخواهم. شوهرم گذشته از آنكه تب داشت ، دندانش هم آپسه كرده بود. خود او خدمتتان نامه نوشته و خواهش كرده بود تشريف بياوريد اينجا ولي شما ، از بس دير كرديد كه او نتوانست درد دندان را تحمل كند و رفت پيش دندانساز.

ــ هوم … حق اين بود كه نزد دندانپزشكش مي رفت و مزاحم من نمي شد …

اين را گفت و اخم كرد. حدود يك دقيقه در سكوت گذشت.

ــ آقاي دكتر از زحمتي كه به شما داديم و شما را تا اينجا كشانديم عذر ميخواهم … باور كنيد اگر شوهرم ميدانست كه تشريف مي آوريد ، ممكن نبود پيش دندانساز برود … ببخشيد …

دقيقه اي ديگر در سكوت گذشت. نادژدا پترونا پشت گردن خود را خاراند. دكتر زير لب لندلندكنان گفت:

ــ خانم محترم ، لطفاً مرخصم كنيد! جايز نيست بيش از اين معطل شوم. وقت ماها آنقدر ارزش دارد كه …

ــ يعني … من كه … من كه معطلتان نكرده ام …

ــ ولي خانم محترم ، بنده كه نمي توانم بدون دريافت حق القدم از خدمتتان مرخص شوم!

نادژدا پترونا تا بناگوش سرخ شد و تته پته كنان گفت:

ــ حق القدم ؟ آه ، بله ، حق با شماست … بايد حق القدم داد ، درست مي فرماييد … شما زحمت كشيده ايد ، تشريف آورده ايد اينجا … ولي آقاي دكتر … باور بفرماييد شرمنده ام … موقعي كه شوهرم از منزل بيرون ميرفت ، كيف پولمان را هم با خودش برد … متأسفانه يك پاپاسي در خانه ندارم …

ــ هوم! … عجيب است! … پس مي فرماييد تكليف بنده چيست؟ من كه نميتوانم همين جا بنشينم و منتظر شوهرتان باشم. اتاقهايتان را بگرديد شايد پولي پيدا كنيد … حق القدم من ، در واقع مبلغ قابلي نيست …

ــ آقاي دكتر باور بفرماييد شوهرم تمام پولمان را با خودش برده … من واقعاً شرمنده ام … اگر پولي همراهم بود ممكن نبود بخاطر يك روبل ناقابل ، اين وضع … وضع احمقانه را تحمل كنم …

ــ مردم تلقي عجيبي از حق القدم پزشك ها دارند … به خدا قسم كه تلقي شان مايه ي حيرت است! طوري رفتار ميكنند كه انگار ما آدم نيستيم. كار و زحمت ما را ، كار به حساب نمي آورند … فكر كنيد اينهمه راه را آمده ام و زحمت كشيده ام … وقتم را تلف كرده ام …

ــ مشكل شما را مي فهمم آقاي دكتر ، ولي قبول بفرماييد گاهي اوقات ممكن است در خانه ي آدم حتي يك صناري پيدا نشود!

ــ آه … من چه كار به اين « گاهي اوقات ها » دارم ؟ خانم محترم شما واقعاً كه … ساده و غير منطقي تشريف داريد … خودداري از پرداخت حق القدم يك پزشك … عملي است ــ حتي نميتوانم بگويم ــ خلاف وجدان … از اينكه نميتوانم از دست شما به پاسبان سر كوچه شكايت كنم ، آشكارا سوءاستفاده ميكنيد … واقعاً كه عجيب است!

آنگاه اندكي اين پا و آن پا كرد … بجاي تمام بشريت ، احساس شرمندگي ميكرد … صورت نادژدا پترونا به قدري سرخ شد كه گفتي لپهايش مشتعل شده بودند ؛ عضلات چهره اش از شدت نفرت و انزجار ، تاب برداشته بودند ؛ بعد از سكوتي كوتاه ، با لحن تندي گفت:

ــ بسيار خوب! يك دقيقه به من مهلت بدهيد! … الان كسي را به دكان سر كوچه مان مي فرستم ، شايد بتوانم از او قرض بگيرم … حق القدمتان را مي پردازم ، نگران نباشيد.

سپس به اتاق مجاور رفت و يادداشتي براي كاسب سر گذر نوشت. دكتر پالتو پوست خود را در آورد ، به اتاق پذيرايي رفت و روي مبلي يله داد. هر دو خاموش و منتظر بودند. حدود پنج دقيقه بعد ، جواب آمد. نادژدا پترونا سر پاكت را باز كرد ، از لاي يادداشت جوابيه ي كاسب ، يك اسكناس يك روبلي در آورد و آن را به طرف دكتر دراز كرد. چشمهاي پزشك از شدت خشم درخشيدند. اسكناس را روي ميز گذاشت و گفت:

ــ خانم محترم از قرار معلوم ، بنده را دست انداخته ايد … شايد نوكرم يك روبل بگيرد ولي … بنده هرگز! ببخشيد …

ــ پس چقدر ميخواهيد ؟!

ــ معمولاً ده روبل مي گيرم … البته اگر مايل باشيد مي توانم از شما پنج روبل قبول كنم.

ــ پنج روبلم كجا بود ؟ … من همان اول كار به شما گفتم: پول ندارم!

ــ يادداشت ديگري براي كاسب سر گذر بفرستيد. آدمي كه بتواند به شما يك روبل قرض بدهد ، چرا پنج روبل ندهد؟ مگر برايش فرق ميكند؟ خانم محترم ، لطفاً بيش از اين معطلم نكنيد. من آدم بيكاري نيستم ، وقت ندارم …

ــ گوش كنيد آقاي دكتر ، اگر اسمتان را « گستاخ » ندانم ، دستكم بايد بگويم كه .. كم لطف و نامهربان تشريف داريد! نه! خشن و بيرحم! حاليتان شد؟ شما … نفرت انگيز هستيد!

نادژدا پترونا به طرف پنجره چرخيد و لب به دندان گرفت ؛ قطره هاي درشت اشك از چشمهايش فرو غلتيدند. با خود فكر كرد:

« مردكه ي پست فطرت! بي شرف! حيوان صفت! به خودش اجازه ميدهد … جرأت ميكند … آخر چرا نبايد وضع وحشتناك و اسفناك مرا درك كند؟ … لعنتي! صبر كن تا حاليت كنم! »

در اين لحظه به سمت دكتر چرخيد ؛ آثار رنج و التماس بر چهره اش نقش خورده بود. با صدايي آرام و لحني ملتمسانه گفت:

ــ آقاي دكتر! آقاي دكتر كاش قلبي در سينه تان مي تپيد ، كاش ميخواستيد درك كنيد … هرگز راضي نميشديد بخاطر پول … اينقدر رنج و عذابم بدهيد … خيال ميكنيد درد و غصه ي خودم كم است؟ …

در اين لحظه دست برد و شقيقه هاي خود را فشرد ؛ خرمن گيسوانش در يك چشم به هم زدن ــ گفتي فنري را فشرده بود ، نه شقيقه هايش را ــ بر شانه هايش فرو ريخت …

ــ از دست شوهر نادانم عذاب ميكشم … اين بيغوله ي گند و نفرت انگيز را تحمل ميكنم … و حالا يك مرد تحصيل كرده به خودش اجازه ميدهد ملامتم كند ، سركوفتم بزند. خداي من! تا كي بايد عذاب بكشم؟

ــ ولي خانم محترم ، قبول كنيد كه موقعيت خاص صنف ما …

اما دكتر ناچار شد خطابه اي را كه آغاز كرده بود قطع كند: نادژدا پترونا تلوتلو خورد و به بازوان دكتر كه به طرف او دراز شده بود ، در آويخت و از هوش رفت … سر او به سمت شانه ي دكتر خم شد و روي آن آرميد.

دقيقه اي بعد ، زمزمه كنان گفت:

ــ بياييد از اين طرف … جلو شومينه دكتر … جلوتر … همه چيز را برايتان تعريف ميكنم … همه چيز …

ساعتي بعد دكتر ، آپارتمان نادژدا پترونا را ترك گفت ؛

هم دلخور بود ؛ هم شرمنده ؛ هم سرخوش … در حالي كه سوار سورتمه ي خود ميشد ، زير لب گفت:

« انسان وقتي صبح ها از خانه اش بيرون مي رود ، نبايد پول زياد با خودش بردارد! يك وقت ناچار ميشود پولش را بسلفد! »
 

@gh@m@hdi

Registered User
تاریخ عضویت
13 مارس 2006
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
219
محل سکونت
فعلا پشت شیشه مونیتور شما
عاشق کار های چخوف هستم!
چرا؟
چون واقعگرایانه می نویسه!یه دفعه می بینی شخصیت داستان رفت زیر قطار! :دی
به هیچ وجه نمی شه پایان داستان رو پیش بینی کرد
همواره نوشته هاش همراه با یک طنز خاص هست
 

ROOZBEH33

مدیر بازنشسته
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
3 ژانویه 2005
نوشته‌ها
971
لایک‌ها
372
سن
39
محل سکونت
Sacramento, CA
عاشق کار های چخوف هستم!
چرا؟
چون واقعگرایانه می نویسه!یه دفعه می بینی شخصیت داستان رفت زیر قطار! :دی
به هیچ وجه نمی شه پایان داستان رو پیش بینی کرد
همواره نوشته هاش همراه با یک طنز خاص هست



آره منم عاشق همین چیزاشم
 

ROOZBEH33

مدیر بازنشسته
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
3 ژانویه 2005
نوشته‌ها
971
لایک‌ها
372
سن
39
محل سکونت
Sacramento, CA
خوشحالي

running_man.jpg


حدود نيمه هاي شب بود. دميتري كولدارف ، هيجان زده و آشفته مو ، ديوانه وار به آپارتمان پدر و مادرش دويد و تمام اتاقها را با عجله زير پا گذاشت. در اين ساعت ، والدين او قصد داشتند بخوابند. خواهرش در رختخواب خود دراز كشيده و گرم خواندن آخرين صفحه ي يك رمان بود. برادران دبيرستاني اش خواب بودند.

پدر و مادرش متعجبانه پرسيدند:

ــ تا اين وقت شب كجا بودي ؟ چه ات شده ؟

ــ واي كه نپرسيد! اصلاً فكرش را نميكردم! انتظارش را نداشتم! حتي … حتي باور كردني نيست!

بلند بلند خنديد و از آنجايي كه رمق نداشت سرپا بايستد ، روي مبل نشست و ادامه داد:

ــ باور نكردني! تصورش را هم نمي توانيد بكنيد! اين هاش ، نگاش كنيد!

خواهرش از تخت به زير جست ، پتويي روي شانه هايش افكند و به طرف او رفت. برادران محصلش هم از خواب بيدار شدند.

ــ آخر چه ات شده ؟ رنگت چرا پريده ؟

ــ از بس كه خوشحالم ، مادر جان! حالا ديگر در سراسر روسيه مرا مي شناسند! سراسر روسيه! تا امروز فقط شما خبر داشتيد كه در اين دار دنيا كارمند دون پايه اي به اسم دميتري كولدارف وجود خارجي دارد! اما حالا سراسر روسيه از وجود من خبردار شده است! مادر جانم! واي خداي من!

با عجله از روي مبل بلند شد ، بار ديگر همه ي اتاقهاي آپارتمان را به زير پا كشيد و دوباره نشست.

ــ بالاخره نگفتي چه اتفاقي افتاده ؟ درست حرف بزن ؟

ــ زندگي شماها به زندگي حيوانات وحشي مي ماند ، نه روزنامه مي خوانيد ، نه از اخبار خبر داريد ، حال آنكه روزنامه ها پر از خبرهاي جالب است! تا اتفاقي مي افتد فوري چاپش ميكنند. هيچ چيزي مخفي نمي ماند! واي كه چقدر خوشبختم! خداي من! مگر غير از اين است كه روزنامه ها فقط از آدمهاي سرشناس مي نويسند؟ … ولي حالا ، راجع به من هم نوشته اند!

ــ نه بابا! ببينمش!

رنگ از صورت پدر پريد. مادر ، نگاه خود را به شمايل مقدسين دوخت و صليب بر سينه رسم كرد. برادران دبيرستاني اش از جاي خود جهيدند و با پيراهن خوابهاي كوتاه به برادر بزرگشان نزديك شدند.

ــ آره ، راجع به من نوشته اند! حالا ديگر همه ي مردم روسيه ، مرا مي شناسند! مادر جان ، اين روزنامه را مثل يك يادگاري در گوشه اي مخفي كنيد! گاهي اوقات بايد بخوانيمش. بفرماييد ، نگاش كنيد!

روزنامه اي را از جيب در آورد و آن را به دست پدر داد. آنگاه انگشت خود را به قسمتي از روزنامه كه با مداد آبي رنگ ، خطي به دور خبري كشيده بود ، فشرد و گفت:

ــ بخوانيدش!

پدر ، عينك بر چشم نهاد.

ــ معطل چي هستيد ؟ بخوانيدش!

مادر ، باز نگاه خود را به شمايل مقدسين دوخت و صليب بر سينه رسم كرد. پدر سرفه اي كرد و مشغول خواندن شد: « در تاريخ 29 دسامبر ، مقارن ساعت 23 ، دميتري كولدارف … »

ــ مي بينيد ؟ ديديد ؟ ادامه اش بدهيد!

ــ « … دميتري كولدارف كارمند دون پايه ي دولت ، هنگام خروج از مغازه ي آبجو فروشي واقع در مالايا برونا (ساختمان متعلق به آقاي كوزيخين) به علت مستي … »

ــ مي دانيد با سيمون پترويچ رفته بوديم آبجو بزنيم … مي بينيد ؟ جزء به جزء نوشته اند! ادامه اش بدهيد! ادامه!

ــ « … به علت مستي ، تعادل خود را از دست داد ، سكندري رفت و به زير پاهاي اسب سورتمه ي ايوان دروتف كه در همان محل متوقف بود ، افتاد. سورچي مذكور اهل روستاي دوريكين از توابع بخش يوخوسكي است. اسب وحشت زده از روي كارمند فوق الذكر جهيد و سورتمه را كه يكي از تجار رده ي 2 مسكو به اسم استپان لوكف سرنشين آن بود ، از روي بدن شخص مزبور ، عبور داد. اسب رميده ، بعد از طي مسافتي توسط سرايدارهاي ساختمانهاي همان خيابان ، مهار شد. كولدارف كه به حالت اغما افتاده بود ، به كلانتري منتقل گرديد و تحت معاينه ي پزشكي قرار گرفت. ضربه ي وارده به پشت گردن او … »

ــ پسِ گردنم ، پدر ، به مال بند اسب خورده بود . بخوانيدش ؛ ادامه اش بدهيد!

ــ « … به پشت گردن او ، ضربه ي سطحي تشخيص داده شده است. كمكهاي ضروري پزشكي ، بعد از تنظيم صورتمجلس و تشكيل پرونده ، در اختيار مصدوم قرار داده شد »

ــ دكتر براي پس گردنم ، كمپرس آب سرد تجويز كرد. خوانديد كه ؟ ها ؟ محشر است! حالا ديگر اين خبر در سراسر روسيه پيچيد!

آنگاه روزنامه را با عجله از دست پدرش قاپيد ، آن را چهار تا كرد و در جيب كت خود چپاند و گفت:

ــ مادر جان ، من يك تك پا مي روم تا منزل ماكارف ، بايد نشانشان داد … بعدش هم سري به ناتاليا ايوانونا و آنيسيم واسيليچ ميزنم و ميدهم آنها هم بخوانند … من رفتم! خداحافظ!

اين را گفت و كلاه نشاندار اداري را بر سر نهاد و شاد و پيروزمند ، به كوچه دويد.
 

خرداد

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
24 اکتبر 2005
نوشته‌ها
1,094
لایک‌ها
82
محل سکونت
زیر این آبی آرام بلند
خسته نباشی دوست عزیز خیلی جالب و خاطره انگیز بود ادامه بده امیدوارم همیشه موفق و پایدار باشید
 
بالا