چه سنگین گذشت عصر بارانی ام
گویی نوازش نمی کرد، باران صورتم را
وامروز دوباره شکست
تکه ای از شکسته های قلبم
درآن گوشه ی پاییزی
گریه ام، فریادم، تنها سکوتی بود
تا حرفهایم
در بستری از بغض بخوابند
گل از طراوت باران صبحدم لبریز
هوای باغ و بهار از نسیم و نم لبریز
صفای روی تو ای ابر مهربان بهار
که هست دامنت از رشحه کرم لبریز
هزار چلچله در برج صبح می خوانند
هنوز گوش شب از بانگ زیر و بم لبریز
به پای گل چه نشینم درین دیار که هست
روان خلق ز غوغای بیش و کم لبریز
مرا به دشت شقایق مخوان که لبریز است
فضای دهر ز خونابه لبریز
ببین در ایینه روزگار نقش بلا
که شد ز خون سیاووش جام لبریز
چگونه درد شکیبایی اش نیازارد
دلی که هست به هر جا ز درد و غم لبریز
باران که می زند دل من لیز می خورد
سمت نگاه تو به پاییز می خورد
حالا فضای غزل ریتمیک می شود
دست قشنگ تو که به این میز می خورد
عمو زنجیر باف...
زنجیر به پشتم یک ریز می خورد
عاشق شدیم و کوچه و صبح و قدم زدن
راهی که می رویم به جالیز می خورد
اینجا نشسته ام که برایم دعا کنی
کارت فجیع به شفای مریض می خورد
زنجیر چرخ دلم را بیا ببر
باران که می زند دل تو لیز می خورد
بگذار تا ببارد باران
باران وهمناک
در ژرفی شب
این شب بی پایان
بگذار تا ببارد باران
اینک نگاه کن
از پشت پلک پنجره
تکرار پر ترنم باران را
و گوش کن که در شب
دیگر سکوت نیست
بشنو سرود ریزش باران را
کامشب به یاد تو می آرد
گویی صدای سم سواران را
امشب صفای گریه من
سیلاب ابرهای بهاران است
این گریه نیست
ریزش باران است
آواز می دهم
ایا کسی مرا
از ساحل سپیده شبها صدا نزد ؟
از پشت پلک پنجره می دیدم
شب را و قیر گونه قبایش را
دیدم نسیم صبح
این قیر گونه گیسوی شب را
سپید میسازد
و اقتدار قله کهسار دوردست
در اهتزاز روشنی آفتاب م یخندد
در دوردستها
باریده بود بارانی
سنگین و سهمناک
و دست استغاثه من
سدی نبود سیل مهیبی را که می آمد
و آخرین ستون
از پایداری روحم را
تا انتهای ظلمت شب
انتهای شب می برد
آری کس مرا
از ساحل سپیده شبها صدا نزد
آرام میبارد باران
...ببار بر من ای باران
قطره های باران بر صورتم می خورند
من چترم را میبندم و کنار میگذارم و خودم را به باران میسپارم
باران با قطره هایش چهره ام را نوازش میکند
بر لبانم مینشیند
چشمانم را میبندم
صورتم را بوسه باران میکند
بر گردنم میلغزد و روی شانه هایم مکثی میکند
مرا از عشق خیس کن باران
از شهوت لبریز کن باران
...قطره های باران به آرامی از شانه هایم پایین می روند
...
باران روی تمام بدنم نشسته است
باران شدید می شود
لباس بر اعضای بدنم می چسبد
...مثل زندانی که برای بوییدن آزادی صورت خود را به میله های زندان می چسباند، بدنم خود را به لباسها می چسباند
...
یک رعد
...و ناگهان باران بند میاید
...و احساس آرامش مطلق
باران ! سرود دیگری سر کن
من نیز می دانم که در این سوک
یاران را
یارای خاموشی گزیدن نیست
اما تو می دانی که در این شب
دیوارهای خسته را
تاب شنیدن نیست
من نیز می دانم که یاران شقایق را
دستی بنفرین
از ستک صبح پرپر کرد
من نیز می دانم که شب افسانه ی خود ر ا
در گوش بیداران مکرر کرد
اما نمی گویم
دیگر نخواهد رست در این باغ
خونبرگ آتشبوته ای
چون قامت یاد شهیدانش
یا گل نخواهد داد
پیوند دست ناامدیانش
باران ! سرود دیگری سر کن
شعر تو با این واژگان شسته
غمگین است
ترجیع محزون تو
امشب نیز
چون ترجیع دوشین است
شعری به هنجاری دگر بسرای
آوای خود را پرده دیگر کن
باران ! سرود دیگری سر کن
روز باران است و ما جو می کنیم بر امید وصل دستی می زنیم
ابرها آبستن از دریای عشق ما ز ابر عشق هم آبستنیم
تو مگو مطرب نیم دستی بزن تو بیا ما خود تو را مطرب کنیم
روشن است آن خانه گویی آن کیست ما غلام خانههای روشنیم
ما حجاب آب حیوان خودیم بر سر آن آب ما چون روغنیم
تو مي آيي
از قصه ها
برايم از باران مي خواني و ترانه
و بر ديوار سنگين اتاقم
نقشها از نگاهم مي زني
و دلخوشي به لبخند ماسيده من
و دلخوشي به عمق يخ زده چشمانم
و من تو را
در حسرت رويايي خيس جا ميگذارم
مبهوت از قلبي گم شده در كوچه پس كوچه هاي باران.
.
آري
قصه ها هميشه نا تمام مي مانند
قصه ها هميشه نا تمام مي مانند
روز ميلاد تو باران آمد
روز ميلاد تو بود
كه هوا
بوي شبنم وشقايق مي داد
و خدا مي خنديد
عطر ياس از در و ديوار هوا مي پاشيد
و نسيم از تو بشارت مي داد
باد بر پنجره پا مي كوبيد
زلف افشان را بيد
در مسير تو پريشان مي كرد
هر كجا سروي بود
به تواضع سر راه تو بر پا مي خواست
تاكها با تو تباني كردند
غوره ها از تپش قلب تو انگور شدند
سركه ها را خير آمدنت شيرين كرد
برگ ها از سر تعظيم تو مي رقصيدند
و خزان در قدم شاد تو نقاشي كرد
وبه تر دستي استاد ازل
شعبده اي بر پا بود
گوشها منتظر
اولين گريه ي شيرين تو بود
چشمها منتظر
اولين ساغر سيماي تو بود
روز ميلاد تو باز
مثل همواره خدا حاضر بود
آسمان جشن گرفت
ابر ها مژده ي ديدار تو را مي دادند
رعد در حنجره از شوق تماشاي تو غوغا مي كرد
طبل آغاز تو را مي كوبيد
برق آغاز تو را مي تابيد
مه فضا را به هواي تو در آغوش گرفت
آنسوي پيله ي مه
ماه تا فرصت ديدار تو بيدار نشست
در جهان از قدم مهر تو مهماني شد
شعر از مركب فرخنده ي احساس تو الهام گرفت
واژه ها در شعف وصف تو شادي كردند
و غزل
قالب همواره ي توصيف تو شد
روز ميلاد تو باز
آسمان جشن گرفت
و به يمن قدم سبز تو باران باريد
اي تسلاي خزان
سينه ي پر عطشم
كه ز گرماي حضور خشكي تاول زده است
از عبور نفس خيس تو باراني
اي تمناي بهار
سينه از بركت ميلاد تو نوراني باد
در دل خسته ام از عشق چراغاني باد
سرنوشت من و دل آنچه تو مي داني باد
چه سنگین گذشت عصر بارانی ام
گویی نوازش نمی کرد، باران صورتم را
وامروز دوباره شکست
تکه ای از شکسته های قلبم
درآن گوشه ی پاییزی
گریه ام، فریادم، تنها سکوتی بود
تا حرفهایم
در بستری از بغض بخوابند