• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

بازیگران قدیمی سینمای ایران

fardin59

Registered User
تاریخ عضویت
18 مارس 2006
نوشته‌ها
1,134
لایک‌ها
75
2uxwnkl.jpg



دیداری با پرویز صیاد هنرمندی بی نظیر در تاریخ سینما و تاتر ایران


نوشته اختر قاسمی - درست الان ۱۵ روز هست که در سفر هستم. بعد از بازگشت از سفر به مکزیک ـ انسنادا و سفر به پالم اسپرینگز و دیدن دنیایی پر از درختان نخل که مرا تمام مدت به جنوب ایران می برد و خوشحال می کند، یکی دیگر از دللایل خوشحالی ام از این سفر دیدار با عزیزانی است که بسیار شادی بخش است. دیدار با پرویز صیاد یکی از این دیدارها بود. دو سه روز بعد از آمدنم پیغامی برای ایشان بر روی پیام گیرش گذاشتم یک روز بعد زنگ زد و گفت که در لس آنجلس نبوده و پیامم را دیر دریافت کرد. خیلی بامزه گفت که شما به شهر صمد آمدید و صمد باید به شما چلو کباب بدهد. قرارمان را در یک رستوران نزدیک به خانه خاله دوستم در منطقه والی گذاشتیم. وقتی به محل رستوران رسیدم دیدم که می شه بیرون نشست و سیگار کشید خیلی خوشحال شدم چون در سفر قبلی ام به امریکا از اینکه هیچ جا نمی تونستم سیگار بکشم کلافه شده بودم. از اون جایی که می دونستم آقای صیاد ضد سیگار هست و همیشه به دوستان سیگاری اش در اروپا توصیه می کند که سیگار نکشند و یا کم بکشند!.

به احترام پرسیدم میشه اینجا سیگار کشید؟ در پاسخ گفت: می دونستم که سیگاری هستی و می خوای سیگار بکشی و یه همین دلیل هم این رستوران را انتخاب کردم که بتونی در فضای باز سیگار بکشی! خیلی خوشحال شدم و تشکر کردم و تعجب از اینکه توصیه سیگار نکشیدن در کار نبود! خلاصه من به حساب مهمان نوازی ایشان گذاشتم چون می دونم که خیلی از دود سیگار متنفر هستند.

همسر نازنین ایشان ساعتی بعد آمد. خانم خیلی خوش رو و خوش برخورد و خوش لباس و پر انرژی! از مصاحبت با او خیلی لذت بردم. او به دلیل قراری که داشت با ما به رستوران ایرانی نیامد. ساعاتی را با پرویز صیاد گپ زدم از مسائل مختلف با هم گفتگو کردیم.

من از سفرم به افغانستان برای او گفتم و او خیلی مشتاق رفتن به افغانستان و دیداری با مردم این سرزمین هست. از کارهای آینده اش پرسیدم و از اینکه چرا الان فقط در تلویزیون مانده و کار تاتر و یا فیلم نمی کند؟ در پاسخ گفت که یک کار با هادی خرسندی در پیش دارد به نام هادی خرسندی و صمدش بعد از ده سال. امیدوارم که اسم تاتر را کامل گفته باشم به هر حال این کار در یک کشتی کروز که به سمت مکزیک حرکت می کند، انجام می شود. یعنی در همین کشتی که من چندین روز پیش بودم و به شهر انسنادا مکزیک رفتم.

فکر می کنم که خیلی جالب تر و دیدنی تر از دفعه پیش ۱۰ سال قبل خواهد بود. صیاد دلیل بودنش در تلویزیون را عمدتا حفظ ارتباط با جوانان در ایران توضیح می داد و می گفت این ارتباط را نمی خواهم از دست بدهم. البته به نظر من که به ایشان هم پیشنهاد کردم اگر وبلاگ و یا وب سایت اکتیو داشته باشند ارتباطشان خیلی بیشتر خواهد بود. ظاهرا صیاد هم همانند خیلی از هنرمندان دیگر ایرانی هنوز به دنیای اینترنت عادت نکردند و قدرت و عظمت این مدیوم را آنچنان که هست ارزیابی نکردند. به نظر من اگر کسی چون پرویز صیاد وبلاگ داشته باشد شاید دهها و صدها برابر یک تلویزیون ماهواره ای به میان مردم برود. به هر حال این دیدار خیلی دیداری شاد و مسرت بخش بود.

با موبایل صیاد با هنرمند برجسته دیگر میهنمان مری آپیک صحبت کردم و خیلی شاد شدم که بعد از چند سال صدای ظریف و نازنیش را شنیدم. او تا دوم ژانویه در سفر هست و قرار شد که بعد از سفر همدیگر را ملاقات کنیم که حتما از این ملاقات هم برای شما می نویسم. لیلا و فریبا فروهر در کنسرت های سال نو میلادی هستند امیدوارم که آنها را هم بتوانم ملاقات کنم و ببینم که فریبا منو بابت اون بی توجهی در بستن ماشین بخشیده یا نه؟
 

fardin59

Registered User
تاریخ عضویت
18 مارس 2006
نوشته‌ها
1,134
لایک‌ها
75
چرا هنوز بیک ایمانوردی...؟


چرا در سینمای غرب امروز دیگر کسی به یاد اسطوره های بازیگری دهه های 40، 50 و 60 میلادی که انصافا نقاط برجسته ای در رقم زدن تاریخ سینما بودند، نیست؟ گریگوری پک و کاترین هپبورن رکورد دار اسکار بازیگری و چارلز برانسن و.... درگذشتند ولی نسل امروز سینما روی غربی با بی تفاوتی از کنار آن گذشت. حتی دیگر امثال پل نیومن و رابرت ردفورد و داستین هافمن که دورانی سمبل عصیان نسل جوان بودند، محلی از اعراب ندارند! راستی الیزابت تیلور افسانه ای کجاست؟ کسی خبر دارد آلن دلن و سوفیا لورن و مونیکا ویتی چه می کنند؟ انجی دیکنسن فقط به یک نقش دست چندم در فیلمی متوسط مقابل مورای کری راضی می شود و.... و از لزلی کارون و جولی اندروز و ستاره های سینمای موزیکال دهه 50 و 60 چه خبر؟ بله واقعیت این است که سینمای آمریکا همواره سینمای ستاره ها و سوپراستارها بوده است و سینمای اروپا هم علیرغم همه روشنفکرنمایی اش همینطور. مگر ایو مونتان و بریژیت باردو و مارچلو ماسترویانی و انیتا اکبرگ و آنامانیانی و..... را می توان از حافظه سینما پاک کرد؟

اما هر نسلی در آن سینما برای خود سوپراستار ویژه و همخوان روحیه اش را دارد. برای نسل امروز سینما روی آن طرف مرزها، دیگر جان وین و همفری بوگارت و فرد آستر و جینجر راجرز و گرتا گاربو و... چندان جذابیتی ندارند. ستاره های عالم سینمای امروز برای نسل علاقمند به آن، تام کروز است و نیکول کیدمن و براد پیت و آرنولد شوارتزنگر و کاترین زیتا جونز و جرج کلونی و تام هنکس و.....

ولی چرا در سینمای ایران و برای حتی سینما روی امروزش هنوز امثال بیک ایمانوردی و فردین و ملک مطیعی و... جذاب هستند و بازیگران مشهور امروز این سینما نتوانستند حتی برای نسلی که خاطره ای از آن بازیگران دهه های 40 و 50 هجری شمسی ندارند، جذابیت آنها را کسب نمایند؟

ابوالفضل پورعرب به عنوان نخستین ستاره بازیگری سینمای پس از انقلاب خیلی زود به دوران افولش رسید و نیکی کریمی که او نیز همپای پورعرب به عرصه سوپراستاری گام گذاشت هم دیگر نمی تواند عامل استقبال تماشاگر از فیلمی به شمار رود. خسرو شکیبایی و اکبرعبدی هم به دلائل مختلف از جمله بحران سینما، در همان اوج خود با حضور متعدد در تلویزیون، تقریبا قاعده ستاره ماندن را زیر پا گذاردند و دیگران نیز ....

واقعیت این است که سینمای پس از انقلاب علیرغم تمامی خلاقیت ها و زمینه سازی برای شکوفایی استعدادها و تخصص ها و ژانرهای مختلف سینمایی، در بعد ستاره سازی موفق عمل ننمود. دلائل بسیار است؛ از جمله اینکه حدود یک دهه اساسا ستاره پروری در این سینما مذموم به شمار می آمد و آنگاه که مجاز شمرده شد و در میان انبوه فیلم های متکی بر مضمون و ساختار و کارگردان، عده ای هم سعی کردند در ورطه ستاره سازی داخل شوند، تغییر ذائقه و باور مخاطب دشوار می نمود و وقتی که تماشاگر تربیت شده در طول یک دهه سینمای به اصطلاح گلخانه ای متوجه شد که در سینما، جذابیت بازیگر و ایفای نقش هم وجود دارد، الگوی چندانی در سینمای ایران برای آن نیافت. بازگشت ورود انواع و اقسام فیلم های ویدئویی خارجی و ایرانی مربوط به سینمای قبل از انقلاب، تماشاگر فوق را با سینمایی آشنا ساخت که ستاره پروری، بعضا اساسش را تشکیل می داد و سایر ارزش های هنری را در پای آن نادیده می گرفت. در اینجا بود که دلزدگی از آن سینمای کمتر سرگرم کننده و بیشتر متفکرانه سال های دهه 60، خصوصا با توجه به گرایش مردم به سرگرمی و تفریح و شادی در سال های بعد از اتمام جنگ 8 ساله اواخر دهه 60 و اوائل دهه 70 ذائقه ها را آماده یک سری فیلم های سرگرم کننده و ساده و ترجیحا بدون پیام گرداند و الگوهای بازیگری سینمای غرب از یک طرف و هنرپیشه های سینمای پیش از انقلاب که در اواخر همان سال ها هم به پایان خط رسیده بودند، از طرف دیگر در اذهان حتی فیلم بین های نسل جدید جای گرفتند. حتما قدیمی ها به خاطر دارند که با ظهور موج نوی سینمای ایران در اوائل دهه 50 و به صحنه آمدن بازیگرانی همچون: بهروز وثوقی و سعید راد و... دیگر امثال فردین و ملک مطیعی و بیک ایمانوردی از سکه افتاده بودند!).

متاسفانه پس از سپرده شدن زمام تولید و نمایش در اواسط دهه 70 به بخش واسطه گر به اصطلاح خصوصی، مانند دیگر مسائل تخصصی سینمایی، قضییه ستاره سازی نیز در کشاکش عملکرد دلال منشانه آقایان تهیه کننده، لوث گردید و به موازات اضمحلال سینمای هنری و متفکرانه، سینمای حرفه ای تجاری و ستاره پرور نیز ذائل شد و یک نوع سینمای شتر گاو پلنگ باقی ماند که وصفش را در مقاله های قبلی مفصلا باز گفته ام. در قاموس واسطه های سینمای ایران یک ستاره بازیگری حداکثر در دو فیلم آنها می توانست حضور داشته باشد و به دلیل دستمزد ورای منافع ریالی آنان، از گردونه حذف شده و جای خود را به تازه واردی می داد که اغلب بوسیله روابط سببی، یکشبه هنرپیشه می شد و او هم تا می خواست به قول معروف دم در بیاورد از صحنه به بیرون پرتاب می شد! و این قصه همچنان ادامه داشت و دارد.

از همین روست که از صدقه سر آن به اصطلاح مدعیان سینمای ملی و خصوصی، سینمای امروز ما نه اندیشه و تفکر دارد که به آن ببالد و نه عناصر تجاری مانند هنرپیشه های معروف که از قبلشان نان و آبی کسب کند! یعنی نه دنیا را دارد و نه آخرت را.

اینچنین است که بر خلاف همه فرمول های رایج و منطقی، جوان امروز اهل فیلم و سینما که اساسا در زمان معروفیت امثال بیک ایمانوردی حضور نداشته، فیلم هایش را می بیند، طرفدارش می شود و حتی ترانه های آن فیلم ها را هم زمزمه می نماید! چون برای آنها الگوی جایگزین نمی یابد. البته خيلي ها هم بر آن عقيده معروف هستند که ما اساسا مردم مرده پرستي هستيم! منبع
 

fardin59

Registered User
تاریخ عضویت
18 مارس 2006
نوشته‌ها
1,134
لایک‌ها
75
44j3ls0.jpg



صدای مهستی تا قرن ها در آسمان ایران زمین خواهد پیچید


در سال هایی که شکوفایی خواننده های حرفه ای بود و خوانندگان می بایستی از چندین فیلتر می گذشتند، با یک جرقه ناگهان خانمی در برنامه گلها شکوفه زد که بوی عطر این شکوفایی در صدایش بود و تا قرن ها صدایش در آسمان عاشقان ایران زمین خواهد پیچید و این خانم کسی به جز مهستی نیست. برنامه گلها با همکاری استادانی بزرگ، در همه قسمت ها سال ها هدیه هایی به وجود آوردند که متاسفانه تعداد کمی در دسترس مردم از این برنامه ها وجود دارد به غیر از آن برنامه هایی که در خارج از کشور قبل از انقلاب بودند یا با کسانی که در حین انقلاب به خارج برده شدند، موجود هستند و متاسفانه کوردلان ضد هنر تمام برنامه ها را از بین بردند و گل سر سبد رادیو ایران را که برنامه گلهای رنگارنگ و برگ سبز بود با تعصب خود فنا کردند.

خانم مهستی که در زندگی نامه اش با خواهرش هایده خدمت کار دربار بود و گاهی اوقات در شب های بخصوص آوازی می خواند از آنجا پایش به رادیو باز شد، آنچنان پشت گرمی از کار سابقشان داشتند که اثر گذار در رفتار و شخصیت و خود بزرگ بینی بر صفحه سیاه و سفید تلویزیون های قدیمی مشخص بود. از سال 1354 که خوانندگان جوان کم کم در پاپ و موسیقی سنتی تحولی از نظر ساز و ضربی بوجود آورده بوند و خوانندگان رو به تصنیف گذاشته بودند، از آن طرف مدیریت گلها رنگارنگ رادیو ایران بعد از 10 سال تغییر کرده بود و امثال خانم مهستی دیگر دستمزد گلها برایش کفاف نمی کرد مجبور شد رو به تصنیف بیاورد که تصنیف هایی مثل دریا و بنفشه که بین مردم گل کردند. از اینجا شروع کار مهستی بود که کار گلها را رها کرده و با تصنیف سازان شروع به کار کرد.

در اوج شکوفایی سال های 1353 تا 1357 درخشش هنری و زیبایی خانم مهستی بود فقط ما می دانیم خانم مهستی یک بار ازدواج کرده و طلاق گرفته و ثمره این ازدواج یک فرزند بود. هم اکنون خانم مهستی با پیگیری کار خوانندگی هنوز در بین خوانندگان خارج از کشور حرف اول را می زند اما در پایان باید گفت که اگر مهستی با کمک دوستاران موسیقی اصیل ایرانی و آنانی که با یاد گلهای رنگارنگ و برگ سبز کار خود را در خارج در برنامه گلها ادامه می دادند مطمئنا ستاره جوایدانی در خوانندگی موسیقی سنتی ایران می بود ولی متاسفانه در خارج چون پشتیبانی مالی آنچنانی نبود و نیست و هر کس به فکر خودش هست خانم مهستی هم مجبور به خوانندگی در ردیف پاپ شد تا گلیم خود را از آب بیرون بکشد و تذکری به هنردوستان اصیل ایرانی در خارج از کشور دارم بیایید تا امثال خانم مهستی و حمیرا و دیگران که در موسیقی سنتی استادند و عمری در این راه گذرانده اند برنامه گلهای رنگارنگ و برگ سبز را دوباره مهیا کنند.
 

RAHVAR

Registered User
تاریخ عضویت
22 ژانویه 2007
نوشته‌ها
951
لایک‌ها
453
محل سکونت
زنجان
يادي از شهرزاد: شاعر، نويسنده و رقصندۀ فيلم های فارسی

2iaya09.jpg


راستي کدام ويژگي انسان است که او را در ياد و خاطر ديگران زنده و باقي نگه مي دارد؟ توانايي هايشان يا متفاوت بودنشان در نوع زندگي و طرز فکر و رفتاري که داشته و يا دارند؟ از استاد سخن سعدي شيرازي اگر بپرسيد، مي گويد: مرده آن است که نامش به نکويي نبرند. پس يعني نام نيک است که آدمي را در يادها زنده و پايدار نگه مي دارد؟ شايد اينطور است. گر چه راوي اين حکايت که من کمترين باشم چندان به آن باور ندارم و البته که تا تعريف ما از نيکنامي و بدنامي چه باشد. بگذاريد اين حکايت را با روايتی از ابراهيم گلستان، و از اينجا شروع کنم که او بالاخره بعد از بيست و چند سال سکوت، يادماني در اولين سالمرگ مهدي اخوان ثالث نوشت با عنوان سي سال و بيشتر با اخوان. آن مطلب همان سال در دو شماره از ماهنامۀ دنياي سخن و همچنين در فصلنامۀ ايرانشناسي به چاپ رسيد.


گلستان در ان مقاله با قلم و سبک خاص نوشتاري خود، مروري داشت بر چگونگي آشنايي و بعدها همکاري و آخرين ديداري که در لندن با اخوان ثالث داشته. جايي از آن مطلب بلند، در نقل خاطرهاي از گفتگويي با اخوان در بارۀ شعر و نه شاعرها، و اينکه نام شاعر تا چه اندازه مي تواند روي قضاوت و انتخاب شعر او برای درج و انتشار در گزيده ها سايه انداخته و نقش داشته باشد، مي نويسد:

2cxt9g0.jpg


زنده یاد شهرزاداما حرف هايمان در حد شعر بيشتر به هم مي خورد. در حد شعر، نه شاعرها . . . روز رسيدنش به هديه کتابي به من بخشيد که يک جنگ از شعرهاي نو فارسي بود . . . يک چند روز بعد ازم پرسيد آن را چگونه مي بينم. . . گفتم در اين جنگ از آنهايي که شعرشان بيپاست برگزيده هايي هست. . . بعد رفتم آن جلد لاغر آکنده از بيان زندۀ بيدادگر را که سالها پيش با عنوان با تشنگي پير مي شويم در آمد، در آوردم. از آن برايش تکه ها خواندم. شعر کار خود را کرد. خود را مي گرفت نگريد، که عاقبت نتوانست. افتاد به هق هق. بلند شد رفت. بعد که آمد گفت: اين از کجا آمد، کيست؟ گفتم: همين ديگر. بيخبر هستيم. به خود گفتم، و همچنان هميشه مي گويم، در دالان تنگ هياهوي پرت غافل مي شويم از دنيايي که در همسايگي زندگي دارد. گفت: مثل رگ بريده خون زنده ازش مي ريخت. گفتم: همين ديگر. گفت اسمش هم به گوش من نخورده بود، اسمش چيست؟ گفتم: همين ديگر. اشکال از اسم و آشنايي با اسم مي آيد. از روي اسم چه مي فهميم؟ اسمش بنا به آنچه معروف است شهرزاد است. گفت: نشنيده بودم من. گفتم: شايد هم ديگر خودش نمانده باشد که باز بگويد تا بعد اسمش را در آينده ياد بگيريم. به هر صورت، اول شاعر نبود، مي رقصيد. نگاهم کرد. شايد از فکرش گذشت که دستش مي اندازم، که دور باد از من در حرمت دوست. گفت: ما تمام مي رقصيم. گفتم: بعضي بسيار بد جفتک مي اندازند. و بعد رفتيم توي آفتاب نشستيم. غنيمت بود. کتابش را برداشت شروع کرد به خواندن. . .

اين روايت ابراهيم گلستان بود از شهرزاد، و حکايت حال مهدي اخوان ثالث از شنيدن شعر او. و حالا از کبرا سعيدي بگويم. از شهرزاد. هم او که چهره و نامش با نقش و تيپ زن بدکاره و رقاصه عجين شده. از شايد معصومترين زن بدنام سينماي ايران. از نويسندۀ کتاب توبا که به نوعي شرح حال و زندگي اوست در قالب رماني کوتاه. از شاعري که دفتر شعر با تشنگي پير مي شويم از اوست. خود در اولين صفحۀ مجموعۀ اشعارش و در معرفي خودش به خواننده مي نويسد:

کبرا نام خواهر مردهام بود که شناسنامه اش را باطل نکرده بودند و شناسنامه را براي من گذاشتند. مادرم مريم صدايم مي کرد. پدرم زهرا مي خواندم. زمان رقصندگي شهلا مي گفتندم. در سينما شهرزاد شدم، و حالا زير شعرهايم مي نويسند: شهرزاد. . .

شما که مرا ياري داديد تا بدانم کيستم و مرا به ايل خود راهم داديد، به هر نامي که مي خواهيد صدايم کنيد دستتان را مي بوسم. . .

گر چه جايي مکتوب و نوشته نشده، ولي همه مي دانند که در سال 1351، وقتي که به قول معروف پول، پول بود! بهروز وثوقي پنجاه هزار تومن مي دهد تا شهرزاد مجموعه اشعارش را در دو هزار نسخه با نام با تشنگي پير مي شويم در انتشارات اشراقي به چاپ برساند. طراحي و عکس روي جلد آن را هم امير نادري، عکاس فيلم آن روزها و کارگردان معروف سال هاي بعد به عهده مي گیرد و مي دانيم که بازيگري و سينمايي شدنش هم از مسعود کيميايي است.

فيلم خاک در يکي از روستاهاي اطراف دزفول فيلمبرداري مي شود. يکروز که در همان روستا در حال فيلمبرداري هستند، اتومبيل کرايه اي از راه مي رسد. شهرزاد با حالتي عصبي از آن پياده مي شود. کيميايي تا چشمش به شهرزاد مي افتد، رنگش مثل گچ سفيد مي شود و از بهروز مي خواهد هر طور شده او را دست به سر کند، و گرنه شر به پا خواهد کرد.

او که در فيلم هاي قيصر و داش آکل نقش رقصنده را بازي کرده بود، آنزمان با کيميايي مراوده نزديکي داشت. گويا به اطلاعش رسانده بودند که کارگردان با يکي از خانم هاي بازيگر فيلم، سر و سري پيدا کرده. او هم بلافاصله از تهران سوار قطار شده بود و خودش را رسانده بود دزفول، بعد هم با ماشين کرايه، يک راست آمده بود سر صحنه. تا پياده شد، رفت سراغ کارگردان و سيلي محکمي در گوشش نواخت! همه ساکت ايستاده بودند و تماشا مي کردند. من خيلي ناراحت شدم. به شهرزاد اعتراض کردم. برگشت گفت: آقاي وثوقي! آخر نمي دانيد اين با من چه کرده.

زندگينامۀ بهروز وثوقي، نوشتۀ ناصر زراعتي، صفحۀ 241]

311p461.jpg



زنده یاد شهرزاداز ديگر همتباراني که او را ياري دادند تا به ايل در آيد، يکي هم پوري بنائي بود. او سرمايۀ ساختن فيلم مريم و ماني را تامين کرد و خود نيز در کنار منوچهر احمدي، نقش مريم را به عهده گرفت. شهرزاد ديگر رقاص کافه در صحنه هاي فيلم نبود، سناريست و کارگردان مريم و ماني بود و يکي از چند فيلمساز زن سينماي ايران. او در اينزمان رمان کوتاه توبا را هم در کارنامۀ هنري خود دارد. داستان زندگي تلخ و دردآور دختري که در اصل خود اوست.

شهرزاد که کودکي و نوجوانياش دمدست پدر در قهوه خانۀ و آدم هاي آنجا گذشته بود. جوانياش به نيش چاقوي برادر معتادش خط برداشته بود، به ناگهان از ميان انبوهي دود سيگار و بو و بخار الکل و حجم عربده و ازدحام هم همۀ کافه هاي ارزان، سر از فضاي پر از دار و درخت و سبز دانشگاه در آورد و در زماني که نام دانشجو ارج و قربي داشت و دانشگاهي بودن براي خودش فضيلتي بود، شد دانشجوي دانشگاه تهران.

دختر مرد قهوهچي، خواهر جوانکي که شرور و معتاد و دست بزن داشت، رقاصۀ کافه هاي پست، زن بدنام سينماي فيلمفارسي، در توفيق خود براي ورود به دانشگاه، تا مدتها سوژه داغ مطبوعات آن روزگار بود.

شهرزاد با وجود آن مجموعه اي که از سروده هايش منتشر کرد و آن رمان کوتاه که از او به چاپ رسيد، و با آنکه سناريوي فيلمي را که خود نيز کارگردانش بوده را نوشته، براي مردم بيشتر به عنوان بازيگر سينما شناخته شده است. بازي هاي او در اکثر فيلم ها اغلب محدود به اجراي رقصي در يکي از صحنه هاست، و يا حضوري سايه وار و نه چندان مهم در داستان فيلم.
496io1y.jpg


نام او را در تيتراژ بسياري از فيلم هاي مهم و مطرح سينماي ايران که بعد از قيصر ساخته شد مي بينم و بيشتر در ايفاي تيپ و نقش زن بدکاره و مترس دم دست يکي از مردان فيلم. در قيصر به کارکردانی کيميايي، و پنجره به کارکردانی جلال مقدم فقط در يک صحنه مي رقصد و بس.

فقط چند فيلم از ميان همۀ آنهايي که نقشي در آن داشته را مي توان به خاطر آورد که او تنها رقاصۀ فيلم نيست، بلکه بازي هم کرده. نقش هاي که شهرزاد آنها را بازي کرده، چيزي نبوده که از عهدۀ ديگران برنيايد. نقش رقاصۀ ميکدۀ اسحاق شراب فروش در فيلم داش آکل به کارکردانی مسعود کيميايي که عمدهترين نقش سينمايي اوست را هر بازيگر زن ديگري مي توانست اجرا کند.

ولي اگر از راوي اين حکايت که من کمترين باشم بپرسند، مي گويم دو بازي از او در همۀ فيلم هايي که نقشي در آن داشته را ديدهام که به گمان من فقط او مي توانست آنها را به آن خوبي و پختگي اجرا کند، و نه هيچ زن بازيگر ديگري در سينماي ايران.

يکي نقشي که در فيلم تنگنا از امير نادري دارد. به خصوص صحنۀ ناخن به رخ کشيدن و مو از سر کندن و ضجه زدن و شيون او در دم کردهگي آن غروب سربي رنگ و سنگين پايان فيلم. و ديگري بازي نقش کوتاهي که در فرار از تله به کارکردانی جلال مقدم دارد. در صحنه اي که مرتضي بهروز وثوقي و کريم داود رشيدي بعد از ضرب ديدن و گچ گرفتن دست مرتضي با هم نشستهاند. شهرزاد که از قرار معشوقۀ و نشاندۀ کريم است هم هست.

مانده، خوانندۀ معروف دزفولي در اتاقکي آنسوتر، ترانه اي محلي را زمزمه مي کند و مرتضي از گذشته و حال و روز و آرزوهايش مي گويد. يک مونولوگ يا تکگويي شنيدني. شهرزاد کنار کريم يله شده و بي آنکه حتي يک کلمه حرف بزند، آنچه را که مرتضي تعريف مي کند، گوش مي دهد. با نگاه و لبخند و گردش سر و چشم و گردن. شهرزاد اين نقش را که چيزي در حدود سه يا چهار دقيقه است، به معناي واقعي کلمه در مفهوم سينمايياش بازي مي کند. او را ديگر در هيچ صحنه اي از ادامۀ فيلم نمي بينيم.

زنده یاد شهرزادشهرزاد اگر در کارنامۀ هنري خود، همين يک دفتر شعر با تشنگي پير مي شويم و داستان بلند توبا و ايفاي نقشي که در تنگنا داشت و آن بازي درخشان فرار از تله را داشت ـ که دارد ـ کافي بود تا او را هنرمندي سزاوار بدانيم و باور کنيم که در جان او آتشي گرمي داشت که از جانمايه و استعداد ذاتي او روشن بود.

نام شهرزاد را به طور رسمي آخرين بار بعد از انقلاب در ايران و در جريان تظاهرات زنان در تهران مي شنويم. با دوربين هشت ميليمتري داشته از جريان حرکت اعتراضي زنان فيلم مي گرفته که مي گيرندش. مدتي را در کميته هاي انقلاب و سر آخر هم زندان اوين. تعريف مي کنند که براي تحقير و توهين به او کم نداشتهاند. سابقۀ رقاصي و انگ زن هرزه و بد کاره در فيلمها آنقدر بوده که چيزي کم نگذارند.

بعدها که پريشان سر و حالي او را مي بينند، رهايش مي کنند به امان خدا، و در برهوت بيخداوندي شهر بيرحم و در و پيکري به اسم تهران. مي گويند روزگاري را سراسيمه و شوريده، با سري پريش، بيکس و بيجا و مکان، آوراۀ کوچه و خيابان بوده. مي گويند جلپارهاي جسته بود و روزهايي را در پيادهروي جلوي در خانۀ هنرمندان و سينما بست نشسته بود. بي هيچ عافيت و عاقبتي به خير.

يکبار ديگر نام او را سالي پيش در نوشته اي از مهدي استعداديشاد، در نقدي که بر کتاب با تشگني پير مي شويم نوشته، با عنوان شهرزاد و مسئلۀ غربت مي خوانيم.

آخرين باري که اسم و رسمش رسما و مکتوب به کتاب ها آمد اما همين چندي پيش بود که کتاب بهحد کافي قطور و پر برگ و ورق کارنماي زنان کاراي ايران، از ديروز تا امروز ساختۀ دست پوران فرخزاد در آمد. در آنجا و در کارنماي شهرزاد آمده است:

کبرا سعيدي شاعر و بازيگر، در تهران به دنيا آمد. از نوجواني به تئاتر رفت و شروع کار وي با نام مستعار شهرزاد، بازي در نمايشنامۀ بين راه در تئاتر نصر بود. سپس همچنان که اشعارش بهنام شهرزاد در نشريات به چاپ مي رسيد و در جرگۀ شاعران زن نامي برآورده بود، به سينما هم راه يافت و چون از هنر پايبازي بهرۀ وافري داشت در بسياري از فيلم ها شرکت کرد که عمدۀ آنها: طوقي، سه قاپ، پنجره، داش آکل، بابا شمل و پل نام برده مي شود.

او در 1353 به دليل نامعلومي با خوردن قرصهاي خواب آور به زندگانياش پايان داد و فيلم هاي تنگنا، عيالوار، گرگ بيزار پس از مرگ زود هنگامش در 1357 نمايش داده شد و از آن پس فيلم ديگري از او به نام مريم و ماني که هم کارگردان و سناريست آن بود، به سال 1359 در ايران به نمايش در آمد.

زندگينامۀ بهروز وثوقي، نوشتۀ ناصر زراعتي - صفحه هاي 434 و 435

آخرين خبري که از شهرزاد اما در دست است، برخلاف آنچه که پوران فرخزاد در کارنماي او نوشته، اين است که شهرزاد زنده است و گرچه نه آنگونه که بايد به سامان و انجام، ولي باري بهر جهت به ايام پيري و درماندگي، عمر را مي گذراند. دفتري از دستنويس سروده هاي چاپ نشدۀ سال هاي اخيرش را در دست دارد و خاطري ملول و آزرده از هست و نيست روزگار.

در آخر اين نوشتار و در حسن ختام حکايتي که حوصله کرديد و خوانديد، نوشتاري نيز از شهرزاد هم بخوانيم که برگرفته از مجموعۀ با تشنگي پير مي شويم است. و تمام.

از يک کارگري که سواد نداشت شنيدم خسته مي گفت: دلم براي مادرم تنگ است.

ما به مرغهاي بيشماري که فقط يک خروس مريض داشتند نگاه مي کرديم.

کارگر رفت و ما مانديم و بازيمان را ادامه داديم. جمعه بود.

غروب شد که کارگر توپ بازيامان را گرفتو پس نداد.

همه ما بوديم و يک توپ.

همه کارگر بود و يک مادر.

مادرش از صداي توپ بيدار شده بود. مادرش مريض بود.

از باغچۀ خانه شان در لابلاي گل هاي آب نداده، به يک قارچ برخورده بود. خورده بود و مريض شده بود.

ما بايد صبر مي کرديم تا مادر کارگر خسته خوب شود که ما بازيمان را ادامه بدهيم.

زمستان شد.

از مدرسه تا غروب راهي نبود.

ما را غم مي گرفت. وقتي از مدرسه بيرون مي آمديم که بعضي از چراغ ها روشن بود.

برادر کارگر که گندم داشت، داسش را کارگر خسته درست مي کرد.

همه فکر مي کرديم شايد توپ ما با داس پاره شود.

بهار شد.

کارگر خسته تمام مرغ ها را کشته بود. مانده بود خروس مريض و يک مرغ که فقط شانس زنده بودنش اين بود که تخم مي کرد.

من يکروز از خدا خواستم که مادر کارگر خسته خوب شود که ما بازي کنيم.

عصر تعطيلمان کردند که تابستان شد و گفتند سه ماه ديگر بيائيد. ما ذوق کرديم.

کارگر با چکشش داشت يک پرچم سياه به در خانه شان مي زد. کوچه پر از زن هاي چادر سياه بود.

خدا مادر کارگر خسته را گرفته بود تا ما بازي کنيم. برادر کارگر خسته که زارع بود نشسته بود کنار ديوار داسش هم در دستش بود و به آن يک دستمال بسته بود که در دستمال نان بود. ما بيخود خيال کرديم در دستمال توپ است.
 

fardin59

Registered User
تاریخ عضویت
18 مارس 2006
نوشته‌ها
1,134
لایک‌ها
75
ریکا جان دست شما در د نکنه خیلی جالب بود

جالبی این مطلب این بود که معلوم نیست او مرده یا زنده است

در نوع خود کم نظیر است
 

fardin59

Registered User
تاریخ عضویت
18 مارس 2006
نوشته‌ها
1,134
لایک‌ها
75
البته قضیه مسعود کیمیایی هم جالب بود
 

fardin59

Registered User
تاریخ عضویت
18 مارس 2006
نوشته‌ها
1,134
لایک‌ها
75
2egg13k.jpg



با حميد قنبري، پس از 26 سال سکوت: فردين، شهيار و سال هاي فراموشي…


آپارتمانی متوسط در طبقات فوقانی ساختمانی بلند در خیابان کریم خان زند، آن ور فروشگاه کورش یا قدس، که دیوارهایش مملو است از قاب عکس های کوچک و بزرگ، دیروز و امروز ، محل دیدار من با حمید قنبری بود. حمید قنبری، نام، و از آن مهمتر صدایی آشناست برای نسل پیش از کودتای ۲۸ مرداد و نیز سال هایی پس از آن. در رادیو، اولین پیس های انتقادی، فکاهی را اجرا کرد. از اولین پیشگامان خواندن ترانه پاپ در ایران بود. سالیانی پیش از آنکه ویگن، دو کبوتر را که ملودی آن از یک آهنگ اسپانیولی برداشته شده بود بخواند، حمید قنبری آن را اجرا کرد. در استودیویی عرق ریخت و دوبله کرد که پرویز خطیبی، گل سرسبدش بود. ده تیپ رادیویی متفاوت ارائه داد. غالبا فکاهی و انتقاد اجتماعی، آقا کوچول، فوفول، آقای بی حال و ... و سالیانی پس از این همه تا آستانه انقلاب ۵۷ در شمار اصلی ترین فعالان سندیکای هنرمندان ایران بود.

حالا این نقش پیشه کهنه کار ما و صاحب صدای مشهور جری لوئیس است، که بیش از ربع قرن از عمر مفید خود را در خانه نشینی به سر برده و فراموشی یا همان درد بی درمان آلزایمر خوب فرایش گرفته. پدر شهیار سال هاست که فرزند ترانه سرایش را ندیده است و بوی خوب گندم بیش از ربع قرن است که عطری نپراکنده در آن خانه خیابان کریم خان زند؛ فصل، فصل سرد فراموشیست برای او. دیگر فرقی هم به حال او نمی کند که فرزند ترانه سرا در آن کناره زیبای اقیانوس پسفیک، آن سوی دیزنی لند، از آخرین خبر بگوید، از خبر خودسوزی ترانه کش، خبر توقیف یک صدای خوش! از پشت هم مصاحبه با میر غضب بگوید و از پشت هم سوزن و نخ بر لب شهر. دیگر بار چله نشین آوازه خوان شود و از پی سال های رفته 1970، قصه دو ماهی، هجرت، نفس و بی شماره ماندگارهای دیگر، به ساعت مرگ غزل، هم پیاله ی آن دل کوک خوش آهنگ باشد در میانسالی اوج. همچنان در پی آهوی عشق! .../تا کجا باید دوید؟/تا کجا باید دوید؟/ یارب بیچاره شدم...

حمید قنبری، در هشتمین دهه عمر، همچنان شق و رق راه می رود. اندامش و صدایش همچنان به آکتوری حرفه ای می برد. انعطاف پذیر و مسلط. اما خب این سال ها، سال های فراموشیست برای او.

شاید هم از این روست که کمتر به سراغش می روند برای گفتگو. آن هم گفتگویی با یاد ایام رفته. اگر این فراموشی لعنتی که تازگی ها حسابی کلافه اش کرده، دست از سر او بر دارد، حمید قنبری، تو را به آسانی با خود می برد به روزگارانی خیلی دور.



در سال های حضور در رادیو ایران، می دانم که یار غار پرویز خطیبی بوده اید.

بله، من کارم را با او شروع کردم. خطیبی در کار، ید طولایی داشت. اگر تگرگ گرفته بود، مردم می دویدند سر پل، او همین را سوژه می کرد و می آمد اجرا می کرد. چیز ساده ای را طوری درست می کرد که همه می خندیدند. او دست پری در فی البداهه گویی داشت. قبول کنید اگر امروز روز بود، خطیبی یکی از طنز نویس های بزرگ دنیا می شد! من دارم به این چراغ نگاه می کنم، شما هم نگاه می کنید، نگاه خطیبی چیز دیگری بود. یک دفعه از این یک شعر و مطلبی درست می کرد که آدم می گفت، این آباژور انقدر خنده داره؟!



شرایط کار خیلی عوض شده، نه؟

بله، اصلا قابل مقایسه با امروز نیست. پنجاه، شصت سال پیش بود ...



بعد از اینکه لاپالوما رو خواندید، به عنوان یکی از اولین اجراهای ترانه پاپ در ایران، دیگه کدام آهنگ بود؟

والله الان خاطرم نیست. باید شعرهای آنها باشد تا یادم بیاید. ولی یادم هست هر آهنگی که بوی شرقی می داد، با ملودی های فرنگی، خطیبی می ساخت، من می خواندم. ملودی ایرونی کم بود. تا کم، کم آقای اکبر محسنی آمد جلو و برای ما آهنگ دو نفره ساخت، که من و ناهید سرفراز می خواندیم. آنها رنگ و بوی ایرونی داشت. به این صورت گذشت.



پس در زمان شما خواندن آهنگ دو نفره هم پا گرفت.

بله، ما از همان وقت پی کار رو ریختیم. گفتیم اگر یک دختر و پسر بخواهند بخوانند، چه کار کنیم. دختری که بیاید بخواند، آن زمان خیلی کم بود. جز یک خانمی به نام خانم شاهین که در بخش های آگهی با من می خواند.



آهنگسازان چه کسانی بودند؟

اول آقای اکبر محسنی و بعد آقای مجید وفادار.



مگر می شود از مجید وفادار گفت و از مراببوس نه، آقای قنبری!

خوب نه، باید گفت. فرصتی نشد از وفادار بپرسم، واقعا چه زمانی و برای چه چیزی این آهنگ را ساختی. کار به دست حسن گلنراقی افتاد و او هم که هنگامه کرد.



گمان نمی کنم نیازی به توضیح وفادار، یا کس دیگری باشد. مرور وقایع پس از ۲۸ مرداد ، همه چیز رو عیان می کنه.

بله همین طور است. چهل سال است که مردم این آهنگ رو زمزمه می کنند و می خوانند. متن شعرش رو دوست دارند و به چیز های مختلف تشبیه می کنند.



خب ، این قطعاتی که اجرا می کردید در رادیو ، بار تند و تیز انتقادی هم داشت؟ مثلا از دستگاه یا...

بله، داشت. به حکومتم کار داشتیم تا آنجاییکه اذیتمون نکنند. لای زرورق و در استتار بود. هر وقت پیش می آمد جلوی بعضی از مسئولین با ترس و لرز چیز هایی می خواندیم. آنها هم می گفتند، چقدر خوب. چرا نمی خوانید از این چیز ها! یادم است یک شب با دکتر امینی جایی بودیم، صحبت از این شد که یک کم دست و بال ما بسته است. دکتر امینی هم با آن صدای خاص خودشان گفتند، نخیر آقا، نخیر، بخوانید آقا، بگویید، باید گفته شود. گفتیم اجازه می دهید همین اجرا را امشب از رادیو پخش کنیم؟ گفت، بله آقا، بله. چرا نه. ما هم همان شب یک شعر انتقادی و برشته خواندیم. یادم است به ما تذکر دادند. گفتیم، دکتر امینی گفتند. گفتند، ایشان بگویند، ما باید حساب کار خودمان را داشته باشیم. همیشه سانسور بوده است.



شما از پایه گذاران سندیکای هنرمندان تئاتر بودید، فکر کنم سال ۴۸ بوده، چه انگیزه ای داشتید برای تاسیس سندیکا در آن زمان؟

آرزو داشتم همه کارهایم را ول کنم، فقط یک سندیکا به وجود بیاورم، برای پشتیبانی از هنرمندان. جایی نبود از ما پشتیبانی کند. حقوق هنرمندان را می خوردند و.... می خواستم، خودمان قدرت پیدا کنیم. وقتی سندیکا قدرت داره، هنرمندان حقوقشان مشخص است.



امکانات مادی هم از طرف دولت، به شما تعلق می گرفت. نه؟

بله، یادش بخیر، آقای پهلبد کمک مالی زیادی به ما کرد. خانه ای برای ما اجاره کرد که پانزده، شانزده اتاق داشت، دست ما باز شده بود. دیگر پشتوانه ای داشتیم. هر کس کارش گیر می کرد می آمد سندیکا. کافی بود سندیکا یک تذکر به تهیه کننده بدهد.



می دانم زنده یاد فردین هم برای راه اندازی سندیکا ی هنرمندان کمک زیادی کرده، چطور با او آشنا شدید؟

اولین بار که فردین رو دیدم، در میدان ۲۴ اسفند بود در یک فیلم سینمایی. یادم است با شهیار رفته بودیم، همان موقع، به شهیار گفتم، این آدم معروفی می شه. شهیار هم به شوخی گفت، خدا نکنه پدرم از یه چیزی خوشش بیاید. ولی دیدیم همین طور هم شد. سوکسه، بی نهایت. حتی نمی توانست برود یک رستوران غذا بخورد. همه چیز داشت. دست بخیر بود. یک روز از کار سندیکا خسته بودم، رفتم دفترش، گفتم می خواهم از کار، استعفا دهم، گفت نمی شود، من چه کار می توانم بکنم؟ گفتم هر وقت من زنگ زدم باید بیایی یک گوشه کار رو حل کنی. آن قدر از نظر مادی دست و دل باز بود. محل سندیکا را گرفته بودیم. ماهی هشت هزار تومان هم در آن زمان می گرفتیم. خانه را که تحویل گرفتیم، فرستادم عقب فردین، آمد و گفت، اول باید چند تخته فرش بگیریم و ... یادم می آید، مبلمان را فروزان خرید. ده هزار تومان داد، دو دست مبل خرید. فردین هم شش تخته فرش بزرگ آورد . سندیکا رونقی گرفت. فرش دار شد.



مثل اینکه خانم دیبا هم کمک کردند؟

بله، یک روز، فرح را دعوت کردیم و آمد افتتاح کرد. گفت، من تابلویی، چیزی، نمی بینم. گفتم، خب، قربون پول نداشتیم. گفت، فردا عصری بفرستید کسی بیاید دفتر، من تازگی ده تا تابلو خریدم. هفت، هشت تا بدهم برای شما بیاورند. گفتند، خودت بیا انتخاب کن. گفتم، نه قربون، شما انتخاب کن. من چه می دانم. یادم می آید تابلوهایی از ژازه طباطبایی بود و... یک روز امیدوارم با شما بنشینیم و از تاریخ سندیکا بگوییم.



حتما. راستی، در حشر و نشر با آدمی مثل نوشین، به حزب توه ایران جلب نشدید؟

نه، نشدم.



چرا؟

خب من اصلا از سیاست خوشم نمی آمد. حزب ایرانی ها هم می آمدند. ولی من از کار سیاسی خوشم نمی آمد، چون نه می خواستم وزیر و وکیل شوم، نه اینکه سرم برود بالای دار. به نوشین گفتم، اگر با شما بیایم، نمی توانم از شما دل بکنم و آن وقت معلوم نیست که سر از کجا در می آورم. به خصوص حزب توده که رنگ و بویی داشت...



در مجموع چند تا کار روی صحنه داشتید؟

ولله خوب به خاطر ندارم. حدود چهل تا ...



مثل؟

دختر شاه پریان، یوسف و زلیخا، مریض خیالی، میشل استروگف، نادر و فتح هندوستان، انقلاب مشروطیت، رموئوژولیت و...



چه سالی وارد سینما شدید؟

۱۳۳۰ وارد سینما شدم.



با چه کاری؟

با فیلم دستکش سفید. خطیبی آمد سناریوی قشنگی آورد، من و ناهید سرفراز بازی کردیم. او با من آواز می خواند. سی، چهل سال است از ناهید هیچ خبری ندارم. به هیچ وجه!...



چند تا کار سینمایی دارید؟

شانزده تا فیلم بازی کردم. اولی دستکش سفید بود. آخری، عمو نوروز با سیامک یاسمی.



و شهیار به دنیا آمد...

حالا نمی خواهم وارد جزئیات شوم.



خب جزئیات نه، ولی می خواهم دو کلمه هم از شهیار بگویید.

شهیار، از ازدواج اول من بود در ۱۳۲۹. شهیار و شهره محصول این ازدواجند.



حین کارها، شهیار را سر صحنه می بردید؟

بله، یادم هست اولین بار، من یک فیلمی بازی می کردم، حسن خردمند کارگردان بود. هر بچه ای را ما می گرفتیم در بغلمان بازی کنیم، گریه می کرد تا یک روز، شهیار که آن زمان چهار ساله بود، را آورده بودند سر صحنه، قرار بود من بغلش کنم، صحبت کنم، بدم ناهید سرفراز بغلش کند و... خیلی نقشش را قشنگ بازی کرد. کنار استخر می دوید. با یک توپ بازی می کرد، یک فیلم دیگر هم بازی کرد. نقش یک جوانی را بازی کرد . نصرت کریمی، کارگردانش بود. نام فیلم در خاطرم نیست.



خانه خراب بود. این اولین نقش شهیار بود. نقش یک جوان عاشق پیشه، با زنده یاد جمیله شیخی و.. همبازی بوده. خود نصرت کریمی هم نقش اول را دارد.

بله، خوب بازی کرد آنجا. من فکر می کنم اگر شهیار، پشت کار سینمایی رو می گرفت، موفق می شد...



شام آخر رو هم کارگردانی کرد، زنده یاد فنی زاده بازی می کنه؛ به هر حال، زود ول کرد و رفت!...

بله ، نمی دانم چطوری هست که جوانان ول می کنند و می روند...



به خاطردارید زمانی را که شهیار قصه دوماهی رو نوشت؟ بابک بیات آهنگشو ساخت و گوگوش خوند. می شنیدم، شهیار یک جا می گفت هر کمپانی کار رو می بردند کسی حاضر به ضبط کار نبوده، می گفتند این ترانه برنامه کودک است و نمی فروشد...

بله، همین طور است. خب چیزهای نو و تازه را در زمان خودش خیلی ها درک نمی کنند. یادم می آید، خیلی قبل از اینکه قصه دوماهی را بگوید، شعر می گفت، اما نمی خوند. من از همان زمان از صدایش خوشم می آمد. وقتی دو نفری بودیم، شعری رو که نوشته بود می خوند... از من هم در سرودن شعر ارثی نبرده...



خانه پدری شهیار کجا بوده؟ به قول معروف بچه کدوم محله؟

جاده قدیم شمیران، بالاتر از سه راه زندان، کوچه حمید. شماره ۱۱



حالا مردم، فردا می رن اونجا، آدرس دقیق دادید ...

می خندد و مکث می کند، نه، مهم نیست . همه می دانند...



به هر حال، در کارهایی که از لس انجلس می یاد، وقتی آدم دقیق می شه، می بینه، باز شهیاره که داره یه چیزا ی نسبتا متفاوتی می گه...

بله، همیشه همین طور بود. می خواست که آزاد باشه. آن زمان هم چند تا گرفتاری برایش ایجاد شد. لندن رفت. بعد از چند سال آمد تهران، که ای کاش همانجا مانده بود... بعدها با یک خانم فرانسوی ازدواج کرد و پسرش، لورکا به دنیا آمد... منبع

متن کامل
نظر و انتقاد شما؟(۲)
 

fardin59

Registered User
تاریخ عضویت
18 مارس 2006
نوشته‌ها
1,134
لایک‌ها
75
خوب حالا نوبتی هم که باشد نوبت آقا مسعود کیمیایی میباشد

کارگردان بلند آوازه سینمای ایران

گفته میشود که فیلم رئیس در عید نوروز اکران میشود

تا چه شود
 

fardin59

Registered User
تاریخ عضویت
18 مارس 2006
نوشته‌ها
1,134
لایک‌ها
75
آقای کارگردان خوش عکس است
 

fardin59

Registered User
تاریخ عضویت
18 مارس 2006
نوشته‌ها
1,134
لایک‌ها
75
امیدوارم از عکسهای آقای کارگردان خوشتان آمده باشد
 

malekzadeh

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
16 جولای 2006
نوشته‌ها
39
لایک‌ها
0
من تا قبا از سربازهای جمعه خیلی از سبک کاریش خوشم می اومد ولی بعد از اون گند زد

مخصوصا با سربازهای جمعه
 

fardin59

Registered User
تاریخ عضویت
18 مارس 2006
نوشته‌ها
1,134
لایک‌ها
75
قبول دارم

حتی تو فیلم تجارت هم اون سبک جالب خودش رو شکست

پسرش پولاد کیمیایی هنرپیشه نیست ولی متاسفانه کیمیایی تو این مورد پارتی بازی کرد پاش رو هم خورد

من ندیدم ولی شنیدم فیلم رئیس فیلم خوبی از آب در نیومده

خوب ظاهرا اسکورسیزی سینمای ایران به پایان راه رسیده
 
بالا